صفحه 232-233
-خیلی دلم میخواست توی چشمات چنین محبت صمیمی رو ببینم خوشحالم که بالاخره عمرم کفاف داد تا احساس کنم کسی هست که واقعا من دوست داره اما قبل از اینکه دوباره بخوابم بگذار یک چیزی رو بهت بگم اگه تو زن من نمیشدی تا اخر عمر تنها میموندم چون از همون اولین دیدار وقتی پایت ضرب دید و نیکو تو رو به خونه من اورد دل و جانم رو به تو باختم این چند سال زندگی تو با برایم بهترین سالهای عمر بوده با وجود این میدونم که برای تو زیاد شیرین نبوده و همین موضوع من رو غمگین میکرد نمیدانستم چی کار باید بکنم تا تو واقعا بتونی خودت رو خوشبخت حساب کنی.
مهران نفس عمیقی کشید و باز چشمهایش را بست خم شدم و بوسیدمش دلم نمیخواست ساکت شود از اینکه دوباره از من دور بشود ترس برم داشته بود چند دقیقه بعد بدون اینکه چشم هایش را باز کند خیلی ارام گفت:
-دوستت دارم خیلی زیاد حالا بگذار بخوابم تا خاطرات شیرین بودن با تو را مرور کنم
سرش رابه سینه فشردم و بر موهایش بوسه زدم احساس اندوه عجیبی تمام وجودم را پر کرده بود دلم میخواست به شکلی از او عذر خواهی کنم دلم میخواست از تقصیر گناهم که تا ان لحظه کمتر از انچه دلش میخواست دوستش داشته ام بگذرد اما نمیتوانستم به او چیزی بگویم در این صورت رازم برملا میشد دلم میخواست فرصت دیگری به من داده شود تا جبران کنم دلم میخواست میتوانستم کاری برای او انجام دهم اصلا دلم میخواست همه چیز یک جور دیگری بود ولی گویی سرنوشت نمیخواست راه زندگی من هموار باشد نمیخواست فرصت دیگری به من بدهد ضربه هولناک دیگری برایم تهیه دیده بود همانطور که سر مهران را در بغل داشتم خودم هم قدم به دنیای خواب گذاشتم صبح زود بود که با تماس دست پرستار چشم گشودم
یک هفته بعد مهران با اجازه دکتر از بیمارستان مشخص شد همراه هلن به خانه برگشتیم اگر در ان روزهای وحشتناک هلن کنارم نبود واقعا دیوانه میشدم وارد خانه که شدیم کتری را روی گاز گذاشتم پنجره را باز کردم و بعد از درست کردن چای امدم کنار مهران نشستم و گفتم:
-دیگه از این کارها نکنی ها؟
-از کدوم کارها
-مهمونی تو بیمارستان
-نکنه میخوای بگی ترسیدی؟
-ترسیدم؟جونم داشت به لبم میرسید
-شاید بهتر بود اگر
-اگر چی؟
-اگر ماجرا طور دیگری ختم میشد
-منظور؟
-هیچی مهم نیست
باز ان حالت نیشدار چند وقت پیش توی حرفهای مهران احساس میشد
سعی کردم زیاد به ان فکر نکنم امیدوار بودم که بعد از شنیدن خبر حاملگی ام هر چه به روحش چنگ زده رهایش کند تصمیم گرفتم در اولین فرصت این خبر را به او بدهم
چند روز بعد مهران دوباره سرکار رفت و من هم مشغول کارهایم شدم تازگیها مهران وقت بیشتری سرکار میگذراند اگر قبلا سعی میکرد زود به خانه بیاید حالا عجله ای به خانه امدن نداشت من تمام این تغییرات را پای بیماری او میگذاشتم و به خود میگفتم باید تحمل داشته باشم همه چیز کم کم روبراه خواهد شد حدود سه هفته از ماجرای بیمارستان گذشته بود که از مهران خواستم شب زود به خانه بیاید علت این خواهش مرا جویا نشد و فقط قول داد که ساعت 8 خانه باشد میز قشنگی چیدم و غذای مورد علاقه مهران را پختم و یکی دو دقیقه قبل از امدن او شمعها را روشن و چراغهای بزرگ اتاق را خاموش و فقط چراغهای کوچک توی راهرو را روشن گذاشتم درست سر ساعت 8 مهران کلید را در قفل چرخاند یک لحظه تعجب مثل سایه از روی صورتش رد شد
-مهمان داریم؟
-اره و نه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)