صفحات 222 تا 231 ...
فصل 6
بعد از خوردن صبحانه من و نیکو خانه را تر و تمیز کردیم. پنجره ها را بستیم و وسایل اضافی را توی ماشین جا دادیم و راهی شهر شدیم. کتایون خانم را سر راه به خانۀ خودشان رساندیم. کتایون خانم به قولش وفا کرده و برای ما بلیت کنسرت رزرو کرده بود. مهرداد و نیکو واقعاً از برنامۀ کنسرت خوششان آمد. نگران مهرداد نبودم، چون خودش به نواختن آهنگهای کلاسیک علاقمند بود. اما در مورد نیکو فکر می کردم شاید برایش کسل کننده باشد.خوشبختانه این احتمال غلط از آب درآمد. من و مهران نیز با لذت تمام به اجرای بسیار خوب نوازندگان گوش دادیم. بعد از پایان کنسرت سوار ماشین شدیم و گشتی در شهر زدیم و شب اوتاوا را با هم تماشا کردیم. موقع بازگشت به خانه، نمی دانم تأثیر موسیقی بود یا اندوهی که کم کم به قلبهای ما می خزید، هر چه بود همه ساکت بودیم گویا حرفها و کلمات از مغزمان زدوده شده بود و فقط احساس عمیق اندوه از جدایی باقی مانده بود. وقتی به خانه رسیدیم چون دیر وقت بود. فقط چمدان های آنها را بررسی کردیم تا مطمئن شویم که چیزی جا نمانده باشد و بعد برای خواب آماده شدیم.
روز بعد برایم یکی از سخت ترین روزها بود. همیشه از خداحافظی بدم می آمده، اما آن روز در فرودگاه احساس عجیبی داشتم. احساس می کردم دارم نقطه پایانی بر صفحه ای از زندگیم می گذارم. دلم می خواست ما هم با آنها می رفتیم، دلم می خواست حداقل نیکو می ماند تا با هم مواظب مهران باشیم. نیکو از خانه بنای اشک ریختن را گذاشته بود و هر چه مهرداد به او تشر می زد که مگر داریم برای تشییع جنازه کسی می رویم، مگر کسی مرده که اینطور گریه می کنی و از این قبیل حرفها، کارگر نبود. قبل از اینکه از خانه خارج شویم، چنان به مهران چسبیده بود و اشک می ریخت که من واقعاً نگران شدم. مهرداد که وضع را اینطور دید. قرص آرام بخشی به او داد. وقتی به فرودگاه رسیدیم، هر چند نیکو آرامتر شده بود، اما سیل اشکش همچنان روان بود. شماره پرواز به تهران که اعلام شد، مثل بمبی بود که منفجر شد. نیکو مرا در بغل گرفته بود و چیزهایی در بین هق هق گریه اش زمزمه می کرد که برایم زیاد مفهوم نبود. مهرداد در آخرین لحظۀ خداحافظی گفت:
- مهران رو به تو سپردم.
و در حالیکه نم اشک چشمهایش را برق انداخته بود صورتش را برگرداند و مهران را محکم بغل گرفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد بعد بند کیفش را روی شانه انداخت، دست نیکو را گرفت و به زور او را به سمت صف مسافران هدایت کرد. چند دقیقه بعد آنها از نظر ناپدید شدند!
من و مهران ساکت راهی خانه شدیم. اما چون تحمل خانۀ خالی برایمان سخت بود، تصمیم گرفتیم سری به محل کارمان بزنیم و زودتر کار را شروع کنیم. روزها در پی یکدیگر می گذشت.
فصل پاییز تازه شروع شده بود. نمی دانم چرا، ولی برخلاف خیلی ها، من عاشق پاییز هستم. قدم زدن در پارک و دیدن زیبایی خیره کننده طبیعت که هیچ نقاشی نمی تواند بدرستی حس این تابلوی شگفت آور را با رنگ و قلم به انسان منتقل کند، قلبم را مملو از شادی و عشق می کند. خیلی ها تا نام پاییز را می شنوند دچار یأس و افسردگی می شوند. دلم می خواهد، در چنین مواقعی به آنها بگویم «باید به مهمانی پارکها و طبیعت رفت و از درختان زیبا و برگهای رها شده و رقصان در آغوش باد دیدن کرد. آنوقت هیچ کس نمی تواند بی تفاوت بماند. برگهای زرین و رنگینی که روی زمین فرش شده اند و دوره زندگی خود را سپری کرده اند حتی در این آخرین دقایق، سعی می کنند با نوازش چشم ما انسانها، دلها را شاد کنند و زیبایی را جای زشتی بنشانند و شور و شادی را به دلها هدیه کنند. طبیعت یکی از دوستان باوفای انسان بوده و هست و خواهد بود. ولی ما آدمها با سرشت خاصی که داریم همیشه با این دوست به خوبی برخورد نکرده و نمی کنیم و نمی خواهیم از آن درس بگیریم. طبیعت به ما درسها می دهد، درس بردباری، تحمل، امید و زیبا زیستن، شاد بودن، دوستی و عشق ورزیدن و غیره غیره. همه چیز طبیعت از هارمونی خاصی برخوردار است و نمی گذارد این هماهنگی به هم بخورد. بد نمی بود اگر ما آدمها که چنین هدیۀ بزرگی به ما عطا شده، می توانستیم حداقل چنین هارمونی ای را در زندگی خود ایجاد کنیم. آنوقت تابلوی زندگی ما می توانست مثل طبیعت در هر فصلش زیبا و جذاب باشد!»
آری، یکی دیگر از فصول طبیعت زندگی من نیز به پایان رسیده بود و فصلی دیگر آغاز گردیده بود.
بیشتر از دو ماه از رفتن نیکو و مهرداد گذشته بود. من و مهران مشغول کار بودیم. نمی دانم من اینطور احساس می کردم یا واقعاً مهران بعد از رفتن مهرداد و نیکو ساکت تر شده بود. بعضی وقتها که توی خانه مشغول کاری می شدم و مهران هم خانه بود نگاه سنگینش را روی صورتم حس می کردم. چشم که بلند می کردم سرش را پایین می انداخت. احساس می کردم چیزهایی در سرش دور می زند که می خواهد از آنها سردربیاورد. حالت نگاهش مثل یک کلاف سردرگم بود. می ترسیدم نکند بویی از احساس پنهان شده من برده باشد. هرچند تا آنجائیکه یادم بود رفتارم با مهرداد مثل هر زن برادری با برادر شوهرش بود. مهرداد هم با صحبتهای آن روز روی بالکن بخوبی فهمانده بود که سعادت و آرامش مهران برایش از هر چیزی مهمتر است. پس علت این نگاههای اندوهناک، پر از افسوس و مردد چه بود؟
خوشبختانه سرم خیلی شلوغ بود و این افکار هر از گاهی مثل برق از سرم می گذشتند و برای مدتی ناپدید می شدند. هلن و دیوید توانسته بودند سفارشات کاری زیادی بگیرند و در حد امکانات مرا مشغول نگه می داشتند. به مرور زمان، با کسب تجربه و راه افتادن دستم، کارها را بهتر و سریعتر ارائه می دادم. حقوق خوبی هم می گرفتم و همان طور که هلن قول داده بود، اکثر کارها را می توانستم در خانه انجام بدهم. خوبی اش این بود که هر وقت می خواستم، می توانستم کارها را انجام بدهم و محدوده زمانی خاصی نداشتم. در این مدت فقط یک فکر کمی مرا نگران می کرد و آن عقب افتادن عادت ماهانه ام بود. البته این را به پای نگرانیهای چند وقت پیش گذاشتم. اتفاق می افتاد که جلو و عقب بیفتد، اما برای چنین مدت طولانی نه، تصمیم گرفتم هفته بعد سری به دکتر بزنم و آزمایشی بدهم. اما قبل از آن، مهمتر مشورت با دکتر مهران درباره حال و وضع او بود. روز اول هفته سراغ دکتر معالج مهران رفتم. بعد از توضیحات مفصل، دکتر گفت:
- تا به حال داروها خوب تأثیر کرده اند ولی همان طور که قبلاً به شما گفتم، مطمئن ترین راه، انجام یک آزمایش نهایی است که بعد معلوم خواهد شد آیا نیازی به عمل هست یا نه. بهتر است هر چه زودتر این آزمایش را انجام بدهیم. بعد قرار گذاشتیم دو روز بعد مهران برای انجام ازمایشهای لازم به بیمارستان برود. مهران ابتدا بنای گله را گذاشت.
- باز رفتی سراغ این دکتره؟ من حالم خوبه! خودت می بینی که از خرس قوی تر و از روباه زرنگ تر هستم. حالا نمیشه من بیچاره رو راحت بگذارید؟ بابا، آخه چقدر خون بدم؟ چقدر هی اینجا و اونجا سوزن سوزن بشم؟ اینطوری حال آدم سالم هم بد میشه! نه، سیما جون، حالا شده برای یک دفعه تو بیا و طرف ما رو بگیر. برو به دکتره بگو، مهران رفته مأموریت.
- مهران. این آزمایش نشون میده که من و تو بعداً باید چه کار کنیم. معلوم می کنه که داروها چقدر تأثیر داشته اند و می شود باز با دارو معالجه رو ادامه داد یا نه هر چه زودتر این کار رو بکنی، بهتره. تو که نمی خواهی من همیشه دلهره داشته باشم؟
- یعنی می خوای بگی، تو واقعاً نگران حال من هستی؟
- از شوخی به اذیت رو آوردی؟ خب، معلومه که نگران تو هستم! نگران تو نباشم، نگران کی باید باشم؟ اینجا فقط تورو دارم. دیر که میای، دلم هزار جا میره.
- می خوای فردا برات یک گربه بخرم که زیاد تنها نباشی؟
- مهران!
حس می کردم از دست این آزمایشها کلافه شده است. دوست نداشت دائم علت اقامت ما در اینجا برایش یادآوری شود. دلم نمی خواست زیاد پافشاری کنم. ولی مجبور بودم، چون سلامتی مهران از هر چیزی مهمتر بود. بعد از رفتن نیکو و مهرداد، مهران عصبی تر شده بود. زود از کوره در می رفت. البته نه اینکه داد و فریاد راه بیندازد و یا عصبانی بشود، نه، ولی شوخیهایش نیش دار شده بودند. دلم می خواست هر طور شده او را آرام کنم. دلم نمی خواست خودش را یک آدم بیمار حس کند. از ظاهرش اصلاً نمی شد حدس زد که او ممکن است ناراحتی جسمی داشته باشد. رفتم کنارش نشستم. دستهایم را دور گردنش حلقه کردم، سرم را روی شانه اش گذاشتم و زمزمه کنان از او خواهش کردم فردا با هم برای آزمایش به بیمارستان برویم. اول رضایت نمی داد، بعد مجبور شدم او را به جون همه قسم بدهم، باز راضی نشد. من که دیگر به ته خط رسیده بودم ساکت شدم.
- خب، خانم، دیگه کسی نمونده؟
- نه، هر کی رو می شناختم گفتم، ولی تو قبول نکردی!
- یک نفر رو یادت رفته.
- از فامیله؟
- ای، همچین.
- از فامیل شماست؟
- میشه گفت، آره و نه.
- یعنی چی؟
- یعنی هم فامیله، هم نیست، یعنی نبوده.
- کی می تونه باشه؟ دختره یا پسره؟
- مؤنثه!
- مهران، باز شوخیت گرفته! خب، جوونه یا پیره؟
- بیست تا شد؟
- نشمردم. حالا تو جواب بده از این به بعد می شمریم.
- والا مثل هلوی رسیده است که هنوز از درخت نیفتاده.
- حدود بیست سال؟
- کمی بالاتر.
- نیکو؟
- نه بابا، اسم اون رو قبلاً گفتی، قبول نیست.
- دخترخاله ات؟
- ای داد بیداد، اگر اون دختره شب به خوابم بیاد، دیگه نیازی به دادن آزمایش نیست.
- چرا؟
- خب، آدم زهره ترک میشه!
هر دو به خنده افتادیم. مهران آرام مرا توی بغلش کشید. دوباره اصرار کردم. اما مهران مثل چند دقیقه پیش رضایت نمی داد. کلافه و سر در گم آهسته گفتم:
- جون من، قبول کن.
وقتی گفت: «باشه فردا میریم. اتفاقاً روز تعطیلمه». به گوشهایم باور نداشتم.
- بالاخره پیدایش کردی!
- چی؟
- مگه نگفتم هنوز یکی مونده که اسمشو نگفتی؟
- می خواهی بگی!
- آره، آره، بالاخره دوزاری خانم افتاد.
از عصبانیت بالش کنار دستم را برداشتم و پرت کردم طرفش. جواب مهران فقط خنده بود.
روز بعد صبح ساعت هشت در بیمارستان حاضر بودیم. به ما گفتند جواب آزمایشها حدود ده روز دیگر آماده می شود. اگر زودتر جوابها آماده شود به ما خبر خواهند داد. دو روز بعد، خودم برای دادن آزمایش به کلینیک زنان مراجعه کردم. البته هیچ چیز در این مورد به مهران نگفتم. جواب آزمایش من یک هفته دیگر حاضر می شد. خوشبختانه کار زیاد مانع از آن شد که زیاد به نتایج این دو آزمایش فکر کنم، هر چند شبها خلاص شدن از افکار جوراجور سخت تر بود. یک هفته هر طور بود تمام شد. حدود ساعت سه بعدازظهر برای گرفتن جواب به کلینیک رفتم. متصدی آزمایشگاه وقتی جواب آزمایش را به من داد لبخندی زد، ولی چیزی نگفت. با دلهره زیاد پاکت را باز کردم و وقتی چشمم به علامت مثبت آزمایش افتاد، دلم هوری ریخت پایین. حس عجیبی داشتم. نه خوشحال بودم، نه ناراحت. چیز عجیبی نخوانده بودم. هر زن شوهرداری می توانست انتظار چنین چیزی را داشته باشد. ولی نمی دانم چرا یکدفعه احساس نگرانی شدیدی کردم. نمی دانستم این خبر را به مهران بگویم یا نه. شاید بهتر بود فعلاً دست نگه دارم تا بعد از جواب آزمایش خودش. اگر خوب بود، دعوتش می کنم به رستوران مورد علاقه اش و آنجا خبر را به او می دهم. شاید هم بهتر باشد همین امشب به او بگویم.
توی راه صد جور نقشه کشیدم که اگر بگویم چه جوری بگویم. اگر نه، تا کی این خبر را از او پنهان کنم. آخر چیزی نبود که بشود برای مدتی طولانی آن را مخفی کرد. نزدیکیهای خانه تصمیم گرفتم همین امشب شام محبوبش را درست کنم و میز قشنگی بچینم و این خبر را به او بگویم. همین که این تصمیم را گرفتم از شدت قدمهایم کاسته شد و یک نوع حالت سبکبالی و حتی خوشحالی وجودم را در بر گرفت. کم کم داشتم باور می کردم که بعد از مدتی مادر خواهم شد. یکی مرا «مامان» صدا خواهد کرد. توی این فکرهای شیرین بودم که خودم را روبروی در آپارتمان یافتم. در را باز کردم و وارد شدم. به محض ورود به خانه احساس عجیبی مرا در جا خشک کرد. نه اینکه چیزی دست خورده و یا اتاق به هم ریخته باشد، نه، اما حس ششم علائم نگران کننده ای به مغزم می فرستاد. توی اتاق دنبال علت نگرانی ام می گشتم که چراغ پیام گیر نظرم را جلب کرد. به طرف تلفن رفتم و دکمه پیام گیر را فشار دادم. وقتی پیغام توی اتاق پیچید، مثل ضربه یک پتک بر سرم بود. هلن با لحنی نگران از من می خواست فوراً خودم را به بیمارستان برسانم!
بیمارستان؟ مهران؟ این دو کلمه مرا از جا کند. نمی دانم چطور به بیمارستان رسیدم در سالن انتظار هلن و کتایون خانم منتظر بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند. هلن برایم توضیح داد که چند ساعت پیش تصمیم گرفته بود سری به من بزند، وقتی به آپارتمان نزدیک می شود، می بیند که در آپارتمان نیمه باز است. اول فکر می کند، شاید دزدی وارد آپارتمان شده است. اما وقتی کلید را روی در می بیند، مطمئن می شود که من یا مهران باید در خانه باشیم. چند بار ما را صدا می زند، تا اینکه صدای خفیف مهران به گوش می رسد. وارد آپارتمان می شود و به طرف صدا که از اتاق خواب می آمده می رود و می بیند مهران کف اتاق افتاده و به سختی نفس می کشد. فوراً آمبولانس خبر می کند و با کتایون خانم تماس می گیرد.
جرئت نمی کردم بپرسم حال مهران چطوره. حالا فهمیدم علت آن احساس گنگ به محض ورود به آپارتمان چه بود. در این موقع دکتر آمد و گفت: داروهایی به او تزریق شده که منتظر اثر آنها هستند. اگر تأثیرشان خوب باشد، خطر رفع شده و می توان برای عمل جراحی تصمیم گرفت که حالا دیگر حتمی است. از او پرسیدم:
- چه مدت باید صبر کرد؟
- حداکثر دو روز.
از دکتر خواستم ترتیب ماندن من را در بیمارستان بدهد. قرار شد مهران به اتاق خصوصی با یک تخت اضافی منتقل بشود. از کتایون خانم خواستم اگر احیاناً از ایران تماس گرفتند. فعلاً چیزی به آنها نگوید. هلن پیشنهاد کرد به خانۀ ما برود و یک دست لباس اضافی و وسایل دیگری را که ممکن بود در آنجا نیاز داشته باشم برایم بیاورد آنها رفتند و من در اتاق منتظر ماندم تا مهران را آوردند. مهران بیهوش بود. بعد از رفتن پرستارها، کنار تختش نشستم و دستش را توی دستم گرفتم و به صورت دوست داشتنی اش خیره شدم. به هیچ چیز فکر نمی کردم خالی از فکر و احساس بودم. فقط اجزاء صورتش را پیش خود مرور می کردم. پیشانی بلندش، موهای سیاه خوش حالتش، گونه های خوش فرمش، لبهایش که تا آن موقع قدر بوسه های عاشقانه اش را ندانسته بودم. چند ساعت گذشت، نمی دانم، حساب زمان از دستم در رفته بود. یعنی زمان برایم اصلاً مهم نبود. معنی نداشت. دستی به شانه ام خورد. هلن بود. وسایلم را آورده بود. از او تشکر کردم. قرار شد فردا صبح قبل از رفتن سر کار سری به من بزند. خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه، کتایون خانم تلفن کرد و پیشنهاد کرد امشب او به جای من در بیمارستان بماند، اما قبول نکردم. دلم نمی خواست حتی یک لحظه هم از کنار مهران دور شود. با وجود اینکه دکتر گفته بود معلوم نیست کی به هوش خواهد آمد، اما دلم می خواست وقتی چشمهایش را باز می کند، یک نفر خودی را ببیند. نیمه های شب مهران چند لحظه چشمهایش را باز کرد ولی گویی بی اختیار پلکهایش باز شده باشند. دوباره به خواب رفت. آن شب تا صبح کنار تختش در حالتی بین خواب و بیداری نشستم. صبح که هلن آمد با دیدنم آه از نهادش برآمد.
- دختر، این چه حال و روزیه، دیشب اصلاً نخوابیدی؟ هیچ فکر کردی اگر مهران تو رو با این قیافه ببینه، دوباره بیهوش میشه؟ پاشو برو یه کمی سر و صورتت رو درست کن. پاشو، من همین جا می نشینم تا تو بیایی، پاشو.
به زحمت از جا بلند شدم و دست دراز کردم کیفم را بردارم که از دستم افتاد و هر چه توی آن بود بیرون ریخت. قبل از اینکه خودم فرصت جمع کردن محتویات داخل کیفم را پیدا کنم، هلن سریع کف اتاق زانو زد و همه چیز را توی کیف ریخت به غیر از پاکت آزمایش. از جا بلند شد کیف را به من داد و پاکت را جلوی صورتم چند بار تکان داد و پرسید:
- این دیگه چیه؟ جواب آزمایش مهرانه؟
- نه!
- پس مال کیه؟
- مال من.
- مال تو؟ نکنه می خواهی بگی تو هم مریضی؟
- نه، فقط یک آزمایش ساده بود؟
- میشه ببینم؟
- اشکالی نداره.
- آه، سیما! اینجا نوشته که تو...
- میدونم چی نوشته، ولی خواهش می کنم بلند نخوان و به هیچ کس، حتی به کتایون خانم هم چیزی نگو.
- ؟
وقتی تعجب را روی صورت هلن دیدم، مجبور شدم برای قانع کردن او بگویم که در چنین وضعیتی بهتر است کمی صبر کنیم تا مهران از بیمارستان مرخص شود تا بعد خودم به او بگویم. به هلن گفتم:
- فقط از تو خواهش می کنم به هیچ کس چیزی نگو.
- باشه، باشه، خودت رو این قدر ناراحت نکن. متوجه شدم. قول میدم. من تو رو دوست خیلی نزدیک خودم می دونم و حاضرم هر نوع کمکی لازم باشه به تو بکنم.
در آن موقع نمی دانستم که دوستی هلن برای من چقدر با ارزش خواهد بود. نمی دانستم بدون او نمی توانستم از پس مشکلات زیادی که در انتظارم بود برآیم. البته مطمئن بودم که کتایون خانم نیز به من همه کمکی خواهد کرد. اما در آن موقع، بیشتر نیاز به کمکی داشتم که منطقی باشد تا احساسی.
شب دوم کنار تخت مهران نشسته بودم. به صدای نفسهایش گوش می دادم. دلم می خواست با او حرف بزنم، اما جرئت نمی کردم. خودم را مقصر می دانستم. قبول داشتم که نتوانسته بودم زن خوبی برای او باشم. جسمم را به او داده بودم، اما بخشی از قلب و روحم دست نخورده باقی مانده بود. عشق او نتوانسته بود به عمق آنها راه یابد. با وجود این، طی این چند سال کم کم داشتم به زندگی با او عادت می کردم. با رفتار بسیار ملایم و محبتهایی که از ته دلش برمی خاست کم کم داشت آن قسمت روح سرکش مرا رام می کرد. دیروز صبح با دیدن جواب آزمایش به قاطعیت این پیوند مطمئن شدم. ولی چند ساعت بعد، باز همه چیز به هم ریخت. نمی دانم چرا همیشه باید با طوفان دست و پنجه نرم کنم؟! تا طوفان درونم فروکش می کند، طوفانی از خارج دوباره همه چیزهایی را که به آنها نظم داده ام دچار هرج و مرج می کند. خوشا به حال دوران کودکی با مشکلات کوچکش، خوشا به حال دوران نوجوانی با آرزوهای زیبایش. اگر خواهری کوچکتر داشتم، دلم می خواست به او بگویم، برای ترک خانۀ باباجون، اتاق گرم و آشنای کنار مادر، هیچوقت عجله نکن. آرزوهای شیرین و زیبای خودت را زود به دست باد خشمگین مسپار. آنها را تا اندازه ای پرواز بده که نخش همیشه توی دستت باشد و پاره نشود...
نیمه های شب بود که احساس کردم دست مهران تکان خورد. کمر راست کردم و به صورتش خیره شدم. ناگهان چشمانش را باز کرد. قلبم یکی دو ضربه رد کرد. در دلم شکرگزار خدا شدم که خطر رفع شده و مهران دوباره پیش من برگشته است. متوجه نبودم که اشک شوق و شادی روی گونه ام روان است. در این لحظه تمام وجودم پر از احساس رقیق و لطیف محبتی بیکران نسبت به مهران شده بود. شکرگزار پروردگار شدم که با پس دادن مهران گناهانم را بخشیده است. خم شدم بوسه ای بر گونه مهران زدم. مهران به زحمت لب به سخن گشود. صدایش آن قدر ضعیف بود که مجبور شدم روی صورتش خم شوم تا بتوانم حرفهای او را بشنوم.
- سیما، هیچی مثل صورت تو حال آدم رو جا نمیاره! ولی چرا گریه می کنی؟ منکه حالم خوب خوبه. فردا میریم خونه و بعد از چند روز هم یه مسافرت خوب میریم، شایدم بریم ایران.
من فقط سرم را به علامت رضایت تکان دادم. مهران چشمهایش را بست. فکر کردم خوابیده، اما بعد از چند دقیقه دوباره آنها را باز کرد و به من خیره شد و گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)