قسمت صد و دوم:
لیدا سکوت کرده بود . شهلا خانم که حال لیدا را درک می کرد خیلی ناراحت او بود. فتانه رو به لیدا کرد و گفت: خیلی خوشحالم که بالاخره تو به امیر رسیدی. خدا را شکر امیر به آرزویش رسید.
لیدا پوزخندی زد و گفت: ای کاش می تونستم به امیر جواب منفی بدهم. ولی حیف که نمی تونستم. و بعد با ناراحتی به فتانه نگاه کرد و گفت: اگه تو به جای من بودی می توانستی با این وضع زندگی کنی؟
فتانه با ناراحتی گفت: نه لیدا جان ولی...
لیدا گفت: ولی نداره. درسته که امیر را از جانم بیشتر دوست دارم ولی نمی توانم اینطوری زندگی کنم.
آقا کیوان که منظور لیدا را می دانست با ناراحتی بلند شد و به اتاقش رفت.
فتانه گفت: پس چرا راضی به ازدواج شدی؟
لیدا با بغض گفت: فقط بخاطر خود شخص امیر تن به این کار دادم. چون طاقت جدایی از او را ندارم. امیر تهدیدم کرد.
شهلا خانم با عصبانیت گفت: بیخود کرده. چرا تو را وادار به این کار کرده است؟
لیدا با ناراحتی گفت: مادر خواهش می کنم به روی امیر نیاور. می ترسم ناراحت شود.
فتانه گفت: ولی می دانم تو از ازدواج با امیر ناراحت نیستی. ما مشکل تو را می دانیم ولی چاره ای نیست باید تحمل کنی.
نیم ساعت امیر و شهناز در اتاق بودند و لیدا همچنان آتش حسادت در دلش شعله ور بود. فتانه زود به خانه اش رفت و لیدا آرزو را بغل کرد و در باغ آرام قدم می زد. نزدیک بود از خشم دیوانه شود. حسادت جلوی چشمان زیبایش را گرفته بود با آرزو روی نیمکت نشست. لحظه ای بعد امیر به پیش لیدا آمد. لیدا بدون اینکه به او نگاه کند با آرزو آرام بازی می کرد. امیر لبخندی زد و گفت: عزیزم چرا تنها نشسته ای؟
لیدا سکوت کرد. امیر گفت: باشه. اینقدر برام اخم کن و حرف نزن تا بالاخره پشیمان شوی. من که دیگه خسته شده ام و خواست از کنار لیدا بلند شود که لیدا گفت: امیر با تو کار دارم.
امیر نگاهی به لیدا انداخت و دوباره کنارش نشست. لیدا گفت: به نظرت بهتر نیست خانه ای جداگانه برایم بگیری من دوست ندارم با... دوست نداشت اسم هوو را به زبان بیاورد. لحظه ای بعد ادامه داد:دوست ندارم با شهناز زیر یک سقف زندگی کنم. اینطور هم او عذاب می کشد و هم من.
امیر لبخندی زد و گفت: باشه بهت قول می دهم که خانه ی خوبی برایت بخرم به شرطی که اینقدر برایم قیافه نگیری. به خدا از صبح تا حالا با این حرکاتت اعصابم خرد شده است. حالا پاشو برویم ناهار بخوریم که خیلی گرسنه هستم.
شهناز سر میز ناهار مدام سعی می کرد که به امیر توجه نشان بدهد و خیلی به او می رسید. امیر هم سکوت کرده بود تا شاید لیدا با دیدن حرکات شهناز سرعقل بیاید و به او توجه کند. لیدا سعی می کرد در برابر حرکات شهناز بی تفاوت باشد ولی از درون داشت حرص می خورد. ساعت هفت شب احمد و همسرش به انجا امدند. همه دور هم نشسته بودند. آقا کیوان آرزو را بغل کرده بود و با او بازی می کرد. مدتی بود که آرزو امیر را بابا صدای می زد و تازه می توانست کلمات ماما و بابا را به زبان بیاورد. امیر از این موضوع خیلی خوشحال بود. مدام از آرزو می خواست که او را بابا صدا بزند. آقا کیوان رو به آرزو کرد و گفت: خوشگل بابایی، بگو بابابزرگ.
آرزو در حالی که می خندید بریده بریده گفت:بابا.
امیر خندید و گفت: پدرجان الان زود است آرزو نمی تواند کلمه ها را پشت سر هم ادا کند.
آرش با حسادت خودش را در آغوش آقا کیوان گذاشت و روی پای او نشست و گفت: من بلدم بگم بابا بزرگ.
همه زدند زیر خنده. آقا کیوان با خنده گونه ی او را بوسید و گفت:عزیزم تو دیگه مرد شده ای.
امیر آرش را صدای زد و گفت: پسرم بیا پیش بابایی که دوست دارم بغلت کنم.
پروانه(زن احمد) لبخندی موزیانه به لیدا زد و گفت: تبریک میگم بالاخره آقا امیر ما را به تور زدی.
لیدا جا خورد و با ناراحتی لحظه ای به امیر نگاه کرد ولی چیزی نگفت. وقتی شهناز سکوت لیدا را دید گفت: امیدوارم با امیر خوشبخت بشه. من باعث شدم تا انها با هم ازدواج کنند. بخاطر آرش جون بایستی این کار عملی می شد و بالاخره آقا امیر را وادار کردم که به این ازدواج تن بدهد. امیر پوزخند تمسخرآمیزی به شهناز زد ولی چیزی نگفت. شهناز که حرصش از این پوزخند او درامده بود برای تلافی ادامه داد: متاسفانه آقا امیر بچه دار نمی شود بهتر دیدم حالا که آرش و آرزو او را بابا صدا می زنند او واقعا مانند یک پدر برایشان باشد و جای خالی آقا آرمان خدابیامرز را برایشان پر کند و ...
امیر با عصبانیت گفت: بس کن شهناز لازم نیست از این حرفها بزنی. لطفا ساکت باش.
لیدا با ناراحتی بلند شد و به آشپزخانه رفت. روی صندلی نشسته بود و آرام و بی صدا برای خودش و زندگی بر باد رفته اش گریه می کرد که دستی مردانه را روی سرش احساس کرد. وقتی سر بلند کرد آقا کیوان را دید. اشکش را سریع پاک کرد و لبخندی به او زد. آقا کیوان رو به روی لیدا نشست و گفت: دخترم می دانم که اینطور زندگی کردن برایت سخت و مشکل است ولی تو باید بخاطر عشق بین خودت و امیر و هم بخاطر آرزو و آرش این حرفها را تحمل کنی. تو واقعا گذشت کردی که حاضر شدی زن امیر شوی. شهناز با این حرفها می خواهد تو را ناراحت کند ولی تو باید صبور و بردبار باشی و نگذاری حرفهای او فاصله بین تو و امیر را زیاد کند.
لیدا نگاهی به آقا کیوان انداخت و گفت: خیلی دوستتان دارم. شما مانند پدرم هستید. وقتی با شما صحبت می کنم احساس آرامش می کنم.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: تو دختر من هستی و من حتی بیشتر از فتانه و فریبا دوستت دارم. حالا پاشو برویم پیش بقیه بنشینیم که امیر از دست شما دو تا زن داره دیوونه میشه.
لیدا لبخند سردی زد و همراه آقا کیوان به پذیرایی برگشت. امیر اشاره ای به لیدا کرد تا کنارش بنشیند.
لیدا نخواست این کار را بکند ولی وقتی چهره ناراحت امیر را دید لبخندی به او زد و کنارش نشست و بخاطر اینکه او را از ناراحتی دربیاورد به شوخی گفت: انگار خیلی خسته هستی. می دانم که داشتن دو تا زن خیلی مشکله.
امیر نگاه سردی به او انداخت و گفت: تو یک مار خوش خط و خال هستی که با این زبان نیش دارت عذابم می دهی.
لیدا لبخندی زد و گفت: پس بهتره امشب به اتاق این مار خوش و خط و خال نیایی تا از گزند نیش ان در امان باشی جون خیلی از تو عصبانی است.
امیر گفت: مطمئن باش که حاضرم برای بودن در اتاق این مار همه ی خطرات را به جان و دل بخرم چون خیلی حرفها برای گفتن دارم که او باید بشنود.
لیدا خواست جواب او را بدهد که فریبا صدا زد لیدا جان بیا تلفن با شما کار داره.
لیدا لبخندی به امیر زد. امیر که قلبش به شدت می تپید خندید و گفت: برو که می تونی حاضر جوابی حرفم را موقع خواب بزنی.
لیدا گوشی را از فریبا گرفت. ماریا بود . با شنیدن صدای او لیدا هیجانزده شد و در حالی که گریه می کرد گفت: ماریا چرا با من تماس نمی گرفتی. شما به کجا نقل مکان کرده اید؟ چرا شماره تلفن جدیدت را به ما ندادی؟ مدت شش ماه می شود که با من تماس نگرفته ای! خدا من تو کجا هستی؟
ماریا به گریه افتاد و گفت: دخترم من در این مدت در بیمارستان بستری بودم.
لیدا با نگرانی پرسید: اخه برای چه اینهمه مدت بستری بودی چرا به من خبر ندادی؟
ماریا که سعی می کرد خوب حرف بزند گفت: لیدا جان فکر کنم که بیشتر از چند ماه دیگه زنده نخواهم بود. مدام شیمی درمانی می شوم. ولی دکتر درباره ی بیماریم چیزی به من نمی گوید. ولی از حرکات شوهرم فهمیده ام که مریضی ام خطرناک است. او خیلی به من می رسد و در حالی که گریه می کرد گفت: لیدا می خواهم تو را ببینم این تنها خواهش من است.
لیدا با ناراحتی گفت: آخه مادر من بچه ها را چکار کنم . نمی توانم آرزو را تنها بگذارم.
ماریا با ناراحتی گفت: خیلی دوست دارم تو و بچه هایت را ببینم. دوست دارم حاصل زحمات خودم که تو را بزرگ کردم را ببینم و بچه هایت حاصل آن هستند. نمی خواهم بمیرم ولی تو را ندیده باشم.
لیدا با نگرانی گفت: نمی دانم بهت قول نمی دهم که می آیم ولی سعی می کنم اگه توانستم چند روزی به پیش تو بیایم.
ماریا گفت: ممنونم لیدا . و بعد کمی صحبت با هم خداحافظی کردند. وقتی لیدا کنار امیر نشست. خیلی در فکر بود امیر با نگرانی پرسید: چی شده چرا تو فکر هستی؟ چرا ماریا این همه مدت با تو تماس نگرفته بود؟
لیدا با ناراحتی گفت: مریضی سختی داره و این همه مدت در بیمارستان بستری بوده. زنگ زد تا حال منو بپرسه. خیلی نگرانش هستم.
پروانه گفت: شما چقدر قشنگ خارجی حرف می زنید. انگار زبان مادری شما است.
احمد گفت: معلومه که باید راحت صحبت کنه. انگار فراموش کرده ای که او از یک سالگی در ایتالیا بزرگ شده است.
شهناز امد کنار امیر نشست و گفت: راستی آقا امیر مامان و بابا امشب شما را دعوت کردند تا از موضوع مسافرت من با انها که شما را ناراحت کرده ام عذرخواهی کنند.
امیر با اخم گفت: من خیلی خسته هستم و لازم نیست که انها از من عذرخواهی کنند.
شهناز با اصرار گفت: ولی به انها گفتم که شب پیششان می رویم.
احمد به امیر لبخند شیطنت امیزی زد و امیر تا بناگوش سرخ شد و گفت: شهناز اینقدر اصرار نکن . تو که اخلاق سگی منو می دونی چرا سر به سرم میذاری!
لیدا از کنار امیر بلند شد رفت کنار آقا کیوان نشست. در همان لحظه آرزو خودش را ناگهان در آغوش لیدا پرت کرد و مدام ذوق می کرد و می خندید. لیدا او را بوسید همه زدند زیر خنده. احمد گفت: لیدا جان این دخترت انگار خیلی لوس و شیرین است. فقط بلده خودشو تو دل همه جا بده.
لیدا لبخندی زد و گفت: داره خیلی شبیه آرمان عزیزم میشه. وقتی او را می بینم لذت می برم. و در حالی که گونه ی آرزو را می بوسید ادامه داد: ای کاش آرمان زنده بود تا دختر خوشگل خودشو می دید و بعد اشک در چشمانش حلقه زد. آرش نزدیک لیدا شد و گفت: مامانی جون منم شکل بابایی امیر هستم.
همه زدند زیر خنده. لیدا لبخندی زد و گفت: نه عزیزم تو شکل بابا آرمان هستی و خوشگلی او را به ارث برده ای. امیدوارم اخلاق خوب او را هم داشته باشی. او انسانی خوب و باشرف بود.
امیر چند تا سرفه پشت سر هم کرد. تا به لیدا بفهماند که زیاد در مورد حرف نزند. لیدا لبخندی به امیر زد و گفت: چیه نکنه مریض شده ای؟
احمد با خنده گفت: نه لیدا جان وقتی تو درباره ی مرد دیگری صحبت کنی، داداشم مریض می شود لیدا لبخندی به امیر زد و سکوت کرد.
امیر با علاقه به لیدا نگاه می کرد. لیدا متوجه نگاه های او شده بود ولی به روی خودش نمی اورد. آرش گفت: مامان جون بیا با تو کار دارم. لیدا نگاهی به امیر انداخت وقتی دید او هنوز نگاهش می کنه، آرام بلند شد و آرزو را در آغوش او گذاشت. لبخندی زد و همراه آرش به اتاق خواب فریبا رفت.
امیر در حالی که با آرزو بازی می کرد در دلش غوغایی به پا بود و رنگ چهره اش گلگون شده بود.
احمد لبخندی به او زد و گفت: داداش انگار این لیدا بدجوری تو را گرفتار کرده است.
امیر لبخندی زد و با آرزو خودش را سرگرم کرد.
آرش و لیدا وقتی با هم داخل اتاق فریبا شدند، آرش گفت: مامان جون، عمو احمد میگه برام یه اسباب بازی خوشگل خریده که توی اتاق خاله فریبا است. میگه اونو قایم کرده است و باید خودم اونو پیدا کنم . شما کمکم می کنید تا اونو پیدا کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت:آره عزیزم و با همدیگه مشغول گشتن شدند. لیدا وقتی خسته شد رفت جلوی در ایستاد و از ان بالا به احمد که در پذیرایی نشسته بود نگاه کرد. احمد متوجه او شد لبخندی زد و گفت: شما دو نفر هنوز اونو پیدا نکرده اید. و بعد خودش به طبقه ی بالا امد و از داخل کشوی میز فریبا زیر لباسهای او کادو را بیرون اورد و گفت: این هم مال آقا آرش گل ما.
لیدا تشکر کرد و آرش با خوشحالی کادو را باز کرد. احمد خندید و گفت: می دانستم آرش از انواع عروسکهای پشمالو خوشش می آید. بخاطر همین یک خرگوش پشمالو برایش گرفته ام و بعد رو به لیدا کرد و گفت: راستی تو و امیر نمی خواهید به ما یک سور حسابی بدهید؟
لیدا خندید و گفت: این حرفها چیه این کارها دیگه از من و امیر گذشته است.
احمد به شوخی اخمی کرد و گفت: از تو چرا ولی برادرم هنوز جوان است.
در همان لحظه پروانه با ناراحتی داخل اتاق شد و با عصبانیت گفت: احمد تو تنها با لیدا توی این اتاق چه می کنید.
لیدا متوجه منظور پروانه شد و رنگ صورتش پرید. احمد هم جا خورد و گفت:امدم تا کادوی آرش را به او نشان بدهم.
پروانه در حالی که حسادت تمام وجودش را گرفته بود با بی شرمی گفت: ترسیدم نکنه لیدا خانم می خواد تو رو هم از زنت جدا کنه. نمیشه به او اطمینان کرد.
احمد با عصبانیت گفت: خفه شو پروانه.
لیدا منقلب شد و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. روی صندلی جلوی آینه نشست. وقتی احمد حال لیدا را منقلب دید سیلی محکمی به صورت پروانه زد. پروانه بیشتر عصبانی شد و گفت: من می دانم که تو و امیر قبلا لیدا را دیوانه وار دوست داشتید و حالا که او تنها شده است می خواهد شماها را به دست بیاورد. ولی اشتباه می کنه من مانند شهناز نیستم که عقب نشینی بکنم تا شوهرم را از دستم بقاپند.
در همان لحظه امیر و شهلاخانم و آقا کیوان و فریبا هراسان به اتاق امدند. لیدا سعی می کرد جلوی زبانش را بگیرد و حرمت خانواده را نگه دارد.امیر با خشم گفت: پروانه خانوم لطفا ساکت شوید لیدا دیگه شوهر داره و شما نباید او را متهم کنید . و بعد با ناراحتی به طرف لیدا رفت. جلوی پای او نشست و دستهای لرزان او را در دست فشرد.
پروانه که از سیلی احمد مانند یک گرگ زخمی بود با عصبانیت گفت: درسته که او شوهر داره ولی به چه قیمت؟! به قیمت تباه کردم زندگی شهناز بیچاره توانسته شوهر داشته باشه! او حق نداره با احمد توی یک اتاق تنها باشه. من مانند شهناز نیستم که گول ظاهر شما مردها و اینجور زنها را بخورم که بعد مجبور شدم مثل شهناز شوهرم را دو دستی تقدیم این خانم بکنم.
احمد با عصبانیت فریاد زد : پروانه اگه ساکت نشوی به خدا با همین دستهایم خودم تو را خفه می کنم. طفلک لیدا منو از همان اول به چشم یک برادر نگاه می کرد. تو چرا دیوانه شده ای؟
امیر با نگرانی بوسه ای به دستهای لیدا زد و آرام گفت: لیدا عزیزم، توجهی به حرفهای این دیوانه نکن.
پروانه پوزخندی با حرص زد و گفت: شما فکر می کنید که من نمی فهمم که خود لیدا به آرش یاد داده است که امیر را بابا صدای بزنه تا او را بیشتر به طرف خودش بکشاند. اینو همه ی شما بهتر می دانید.
امیر با خشم بلند شد و گفت: پروانه بس کن نگذار دهنم باز بشه که حرمتت را زیرپا بگذارم. هیچکس به آرش یاد نداده که منو بابا صدا بزنه. خودم او را وادار کردم که اگه منو پیش مادرش و بقیه بابا صدای نزنه باهاش قهر می کنم. من گفتم که او مرا بابا صدا بزنه تا با او دوست باشم. چرا بیخود به لیدا تهمت میزنی؟
لیدا سرش را میان دو دستش گرفت. هیچوقت در زندگی تا این حد تحقیر نشده بود . از خشم به خودش می لرزید. قلبش از حرفهای پروانه تکه تکه شده بود و نمی توانست بار ان همه حرفهای ناحق را تحمل کند.
پروانه با صورتی برافروخته گفت: طفلک شهناز بخاطر لیدا زندگی خودش را بر باد داد ولی من این اجازه را به او نمیدهم.
لیدا دیگه نتوانست طاقت بیاورد یکدفعه سرش را بلند کرد و در حالی که خشمگین بود گفت: امیر و احمد مبارک خودتان. زنیکه نفهم تو فکر کردی من مانند تو هستم که با مرد زن دار روی هم بریزم. انگار یادت رفته که در شمال تو برای آرمان چقدر دلبری می کردی تا او را گرفتار خودت کنی ولی از شانس خوبِ من، آرمان مانند تو کثیف نبود و ایمان او مانع کثافت کاری های تو می شد. تو هر کاری که می کردی آرمان می امد و برای من تعریف می کرد و از من خواهش می کرد که هر چه زودتر کارم را در آنجا تمام کنم تا او هم از دست کارهای کثیف تو راحت بشه. و بعد وقتی دیدی که آرمان مردی نیست که زود گول بخورد پاپیچ احمد بیچاره شدی.
پروانه از حرفهای لیدا جا خورد و رنگ صورتش به وضوح پرید و هیچ نگفت.
لیدا به سرعت از اتاق فریبا بیرون امد و به اتاق خودش رفت و در را ازداخل قفل کرد.
آرش در آغوش فریبا ترسیده بود و همچنان گریه می کرد. امیر و احمد هر چه در اتاق لیدا را زدند و خواهش کردند که او در را باز کند لیدا گوش نکرد. روی تخت دراز کشیده بود و از ته دل گریه می کرد. همه نگران او بودند. امیر با خشم خواست که پروانه از انجا بیرون برود. احمد در حالی که به پروانه بد و بیراه می گفت او را خانه برد. لیدا بعد از نیم ساعت گریستن تصمیم گرفت به خانه خودش یعنی خانه ی آرمان برود. چمدانش را بست و وقتی با چمدان به طبقه ی پایین امد همه ناراحت روی مبل نشسته بودند و سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. امیر با دیدن لیدا به طرفش امد و چمدانها را از او گرفت و با ناراحتی گفت: اجازه نمی دهم از اینجا بروی. تو دیگه زن من هستی.
لیدا بدون اینکه به او نگاه کند به طرف آقا کیوان رفت و آرزو را از آغوش او بیرون اورد و با صدایی که از فرط گریه گرفته بود گفت: از اینکه این همه مزاحم شما بودیم خیلی معذرت می خواهم. بچه هایم شماها را خیلی اذیت کردند.
آقا کیوان که بیش از حد شرمگین و ناراحت بود گفت: عروس قشنگم تو رو خدا حرفهای پروانه را فراموش کن. او زنی حسود و کینه ای است تو به دل نگیر.
لیدا لبخندی سردی زد و گفت: نه پدر من باید بروم. دیگه اصلا نمی توانم اینجا زندگی کنم. من خودم خانه دارم و انجا راحت هستم.
امیر به طرف لیدا امد. سعی کرد که آرزو را از او بگیرد و با ناراحتی گفت: لیدا بس کن من اجازه نمیدهم که تو از من لحظه ای جدا شوی. خانه تو اینجا است. در قلب من . فهمیدی؟!
صفحه 675
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)