قسمت صدم:
مادر لیدا لبخندی زد و گفت: امیر فقط تو رو برای خودش می خواهد چون ادم حسودی است. حتی وقتی می بیند که تو دوست داری پیش ما بمانی حسادت می کند. حسادت او بخاطر علاقه ی بیش از حد اوست. و بعد گونه ی لیدا را بوسید. دستش را گرفت و با هم داخل خانه رفتند. آرش داشت با مرغ و خروس ها بازی می کرد و آرزو هم خوابیده بود.
شب موقع خواب آرش بهانه ی امیر را گرفت و مدام نق می زد . حسن او را بغل کرد و روی بالکن رفت. لیدا گفت: داداش جان خسته می شوی بده به خودم آرامش کنم.
حسن لبخندی زد و گفت:نه آبجی این کار را می کنم که وقتی به تهران رفتی برای فریبا تعریف کنی که من هم بلدم از این کارها بکنم.
لیدا خندید و گفت: اگه می خواهی با فریبا ازدواج کنی باید شهرنشین شوی چون فکر نکنم فریبا دختری باشد که در ده زندگی کند.
حسن آهی کشید و گفت: می دونم بخاطر همینه که سعی می کنم فریبا را فراموش کنم وای اصلا نمی توانم.
لیدا از این آه حسن دلش گرفت و گفت: داداش جان ناراحت نشو. کاری می کنم که فریبا خودش به خواستگاریت بیاید. به شرطی که در رشت زندگی کنی. چون رشت مرکز شمال است ولی اینجا یک ده کوچک است و ...
حسن حرف لیدا را قطع کرد و گفت:اخه من اینجا زمین دارم و کشاورزی می کنم. نمی توانم انها را ول کنم و به رشت بروم.
لیدا با خنده گفت: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
حسن لبخند غمگینی زد و گفت: می دونم ولی حالا تو با فریبا صحبت کن شاید راضی بشه.
در همان لحظه آرش در بغل حسن از خستگی خوابش برد. حسن او را داخل اتاق برد و کنار هم خوابیدند. صبح زود لیدا رو به مادرش کرد و گفت: مادر من می روم بیرون ده شاید بتوانم مرد چوپان را پیدا کنم. خیلی دوست دارم او را بعد از سالها یک بار دیگه ببینم.
مادرش با نگرانی گفت: تو رو خدا زود برگرد . من حوصله ندارم اخمهای آقاامیر را ببینم.
لیدا لبخندی زد و گفت: من قبل از ظهر برمی گردم. مواظب آرزو و آرش باشید.
بعد به تنهایی به طرف خارج از ده به راه افتاد. وقتی از ده دور شد باران شدیدی گرفت و چون هوای اردیبهشت ماه بود بارندگی شمال وقت نمی شناخت و یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای هوا شروع به باریدن کرد.لیدا خواست برگردد ولی وقتی به عقب برگشت و نگاه کرد دید که بیشتر راه را امده است. با خود گفت که دیگه چیزی به مقصد نمانده است و دوباره به راه افتاد و هر چه گشت چوپان را نیافت. کمی دورتر ده کوچکی بود و لیدا به ان جا رفت و از مرد چوپان پرس و جو کرد. یک مرد میانسال که او را می شناخت گفت: دخترم کجای کار هستی، الات مدت سه سال میشه که پیرمرد چوپان فوت کرده است.
لیدا بی اختیار گریه اش گرفت. مرد با ناراحتی گفت: ببخشید که ناراحتتان کردم.
لیدا خواست برگردد که در یک سراشیبی تند ناگهان لیز خورد و پایش پیچ خورد و از درد پا ناله ای سر داد. مرد که دور شدن لیدا را تماشا می کرد به سرعت به طرف او امد . زیر بغل لیدا را گرفت و از زمین بلندش کرد. لیدا همچنان از درد پا ناله می کرد. مرد لیدا را به خانه اش برد. رو کرد به زنش و تمام ماجرا را تعریف کرد و بعد به دنبال شکسته بند رفت. پیرزنی با لباس محلی همراه مرد داخل خانه شد و در حالی که پای لیدا را در لگن آب گرم ماساژ می داد گفت: چیزی نیست دخترم. فقط رگ پایت گرفته است و تا یکی دو روز دیگه اگه حرکت نکنی خوب می شوی. و بعد با زرده ی تخم مرغ و گردهای محلی به اصطلاح پای او را پانسمان کرد.
لیدا با ناراحتی گفت: من باید به خانه بروم بچه ی کوچکی دارم که باید حتما شیر منو بخوره. اون الان گرسنه است . و به ساعت نگاه کرد . ساعت یک بعدازظهر بود و لیدا نگران بود که حتما امیر به خانه امده است.
پیرزن گفت: ولی نمی توانی حرکت کنی. چون باز هم درد داری.
لیدا با ناراحتی به مرد نگاه کرد مرد گفت: هوای بیرون خیلی طوفانی است. نمیشه به ان ده رفت و باید تا فردا صبر کنی. خودم حتما به خانواده ات خبر می دهم که شما پیش ما هستید.
لیدا به گریه افتاد. غروب سینه های لیدا پر از شیر شده بود و درد شدیدی احساس می کرد. دلش برای آرزو می سوخت. چند روز قبل تصمیم گرفته بود که آرزو را از شیر بگیرد ولی دلش نمی آمد. آرزو یک سال و هفت ماهش بود. لیدا از آرمان شنیده بود که کودک باید تا دو سال حتما شیر مادرش بخورد و بخاطر همین لیدا هنوز به آرزو شیر می داد.
شب لیدا اصلا نمی توانست آرام و قرار داشته باشد و دلش برای بچه ها شور می زد و نمی دانست جواب امیر را چه بدهد! به او قول داده بود که مواظب بچه ها باشد ولی سهل انگاری کرده بود.
فردا صبح لیدا آدرس خانه ی مادرش را به ان مرد داد و او هم روانه ی ده بالا شد. لیدا دلش آرام و قرار نداشت و بیشتر از امیر می ترسید و می دانست او حتما خیلی عصبانی است. بیچاره مادرش حتما تا حالا از نگرانی دیوانه شده است. ساعت سه بعدازظهر ان مرد همراه امیر و مادرش به انجا امد. امیر وقتی لیدا را دید اخمی کرد و با عصبانیت گفت: تو اسم خودت را گذاشتی مادر! بیچاره آرزو دیشب تا حالا اصلا اصلا نخوابیده است.
مادر لیدا سراسیمه به داخل اتاق امد و وقتی لیدا را دید با خشم جلو امد رو به روی لیدا ایستاد وبا عصبانیت سیلی محکمی به صورت لیدا زد. لیدا با ناراحتی صورتش را گرفت. مروارید خانم با خشم گفت: از دیروز تا حالا جیگرم برای آرزو کباب شده است. به او شیر گاو می دادم نمی خورد. آب قند می دادم نمی خورد. همش بهانه ی تو را می گرفت و گریه می کرد. تو زن بی فکری هستی . تو نباید اسم مادر را روی خودت داشته باشی.
لیدا به گریه افتاد و با هق هق گفت: به خدا مادر داشتم به خانه می امدم که یکدفعه پایم پیچ خورد و زمین گیر شدم.
مادر لیدا با خشم گفت: حتی اگر پاهایت می شکست بایستی بخاطر بچه ای که در خانه داشتی راه می افتادی و می آمدی.
مرد با ناراحتی گفت: اتفاقا خودش دیشب همش بخاطر بچه گریه می کرد ولی چاره ای نبود.
امیر نگاهی به لیدا انداخت. از اینکه مادرش او را سیلی زده بود از ته دل ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد تا لیدا کمی به فکر او و بچه ها باشد.جلوی لیدا امد و گفت:ببینم اماده هستی به خانه برگردیم؟
لیدا با سر گفت:آره. و بعد دستش را به دیوار گرفت و آرام بلند شد. امیر جلو امد دست لیدا را دور شانه اش انداخت و به او کمک کرد تا سوار ماشین شود.
لیدا و مادرش و امیر از ان زن و مرد تشکر کردند و هر سه نفر به راه افتادند. هر سه تا نیمه های راه سکوت کرده بودند تا اینکه مادرش سکوت را شکست و با حالت عصبی به لیدا گفت: اگر ایندفعه آقا امیر بگه بمیر تو باید بمیری. اخه نمی دونی که از دیروز تا به حال به من بدبخت چی گذشته است. فکر هزار جا رفت. با خودم گفتم نکنه گرگ تو را تکه پاره کرده است یا توی دره افتاده باشی. لیدا کنار امیر نشسته بود. امیر نگاهی به لیدا انداخت و لبخندی زد و گفت: چقدر خوشحالم که همچین مادرزن خوبی دارم. چقدر دلم خنک شد وقتی تنبیه ات کرد.
لیدا با بغض به امیر نگاه کرد. امیر که قلبش از این نگاه به لرزش افتاده بود به اجبار لبخندی زد و گفت: اینجوری نگاهم نکن چون حقت بود.
مادر لیدا گفت:آقا امیر واقعا حق داری که لیدا را تنها نمی گذاری چون...
لیدا حرف مادرش را قطع کرد و گفت: مادر خواهش می کنم جلوی امیر اینطور صحبت نکنید. شما که اخلاق بد او را می دانید.
امیر به خنده افتاد و گفت: دیگه اختیار تو را مادر به دست من داده است. می دانم که چطور تنبیه ات کنم.
لیدا سکوت کرد .وقتی به خانه رسیدند امیر رو به لیدا کرد و گفت: لازم نیست از ماشین بیرون بیایی. سر جایت بنشین تا من بچه ها و وسایلشان را بیاورم. خیلی دیرم شده است. کلی کار دارم که باید انجام بدم . بی انصاف امروز بعدازظهر در شرکت جلسه ی مهمی داشتم که تو همه را بهم زدی. و بعد لبخندی شیرین به لیدا زد و از ماشین خارج شد. مادر او هم پیاده شد تا وسایل بچه ها را جمع کند. امیر در حالی که آرزو را در بغل داشت به طرف لیدا امد و آرزو را در آغوش لیدا گذاشت. آرزو با دیدن مادرش با خوشحالی شروع به کف زدن کرد. لیدا او را بوسید و سینه ی پر از شیرش را در دهان او گذاشت. آرش وقتی مادرش را دید فریادی از خوشحالی کشید و به طرف او دوید و گفت: مامان جون تو کجا رفته بودی؟ دلم برات تنگ شده بود. و شروع به بوسیدن لیدا کرد . لیدا او را بوسید، بغض روی گلویش نشسته بود. آرش گفت: مامانی جون وقتی تو نبودی بابایی جون خیلی ناراحت بود و همش می گفت اگه مامانت را ببینم حسابش را می رسم. و بعد با شیرین زبانی ادامه داد: مامانی ، بابایی تو رو زد؟
امیر با خنده گفت: نه عزیزم من نزدم ولی مامان بزرگ یک سیلی خیلی دلچسب به مادرت زد که من لذت بردم. حسن با نگرانی از خانه خارج شد و به طرف لیدا امد و گفت: آبجی کجا بودی؟ همه ی ما را نصف جون کردی. تمام ده را زیر پا گذاشتیم و به دنبالت می گشتیم. لیدا لبخندی زد و گفت: می خواستم از دست آقا امیر راحت شوم ولی نشد.
امیر داخل ماشین نشست و با نگاهی پر از محبت گفت: یعنی اینقدر از من بیزار هستی؟
لیدا لبخندی زد و آرام گفت: این حرف را نزن چون از زندگی بدون تو بیزار هستم.
مادر لیدا دست دخترش را گرفت و با بغض گفت: دخترم منو ببخشد که دست روی تو بلند کردم. آن لحظه اصلا دست خودم نبود. خدا منو بکشه که این کار را کردم. من که دارم از این کارم دیوانه می شوم. و بعد لیدا را در آغوش کشید و گونه ی او را بوسید و به گریه افتاد. لیدا لبخندی زد و گفت: مادرجان من همیشه دوست داشتم که یک بار هم که شده شما برای من عصبانی شوید. اینطوری من بیشتر شما را دوست دارم هر چی باشه شما مادرِ من هستید.
امیر خندید و گفت: کتک مادر گله هر کی نخوره خله.
همه خندیدند.مادرش او را بوسید و گفت: دخترم مواظب خودت و بچه ها باش اینقدر هم آقا امیر را اذیت نکن. خدا را خوش نمی آید.
لیدا لبخندی زد و گفت:باشه مادرجان خیالت راحت باشد. و بعد خداحافظی کردند و به راه افتادند. لیدا در فکر مادرش بود و از سیلی که خورده بود خشنود به نظر می رسید. چون بیشتر خودش را به مادرش نزدیکتر احساس می کرد. هیچوقت سیلی مادر را نچشیده بود مادری که تمام عمرش را در عشق دیدار دختر عزیزش به سر می برد.
وقتی از خانه دور شدند، امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: عزیزم چرا ساکتی؟
لیدا گفت: چی بگم؟
امیر لبخندی زد و گفت: بدجنس مگه به من قول نداده بودی که جایی نروی. اصلا نمیشه به قول تو اعتماد کرد.
لیدا با حالت عذرخواهی گفت: به خدا من منظوری از این کار نداشتم. یکدفعه دیروز صبح یاد پیرمرد افتادم. دلم هوای او را کرد. خواستم تا هنوز تو نیامده ای سری به او بزنم ولی هر چه گشتم او را پیدا نکردم و به دهی در نزدیکی انجا رفتم . وقتی شنیدم که پیرمرد چوپان فوت کرده است خیلی ناراحت شدم.خواستم برگردم که در چاله ای افتادم و پایم پیچ خورد. دست خودم نبود که اینطور شد. من بیشتر از همه دلواپس تو بودم. می دانستم که چه اخلاق بدی داری.
امیر لبخندی زد و گفت: دیروز ساعت نه صبح بود که در خانه ی شما بودم وقتی تو را ندیدم خیلی عصبانی شدم وقتی نیامدی همه دلواپس شدیم. به همه جا سر زدیم . حتی به چادرهای چوپانها سرکشی کردیم ولی تو را پیدا نکردیم. تا صبح همه لیدار و نگرانت بودیم. داشتم دیوانه می شدم. مخصوصا بی تابی های آرزو را که می دیدم بیشتر حرص می خوردم.
لیدا گفت: من معذرت می خواهم خیلی نگرانت کردم. امیدوارم منو ببخشی.
امیر لبخندی زد و گفت: تو هر وقت اشتباه می کنی سریع معذرت خواهی می کنی ولی نمی دانی با این اشتباه با من چه می کنی.
آرش که روی صندلی عقب نشسته بود دو دستش را دور گردن لیدا حلقه زد و صورت مادرش ر به عقب کشید و گونه ی او را بوسید و گفت: مامان جون چقدردلم برات تنگ شده بود.
لیدا می خواست از امیر در مورد شهناز سوال کند که با او چکار داشت ولی خجالت می کشید اما دلش طاقت نیاورد. رو به امیر کرد و گفت: حال شهناز چطور بود؟ او را دیدی؟
امیر نگاهی به صورت ناراحت لیدا انداخت و گفت:آره دیدمش. می خواست دوباره منو راضی کنه تا با آنها به خارج بروم. می گفت که دلش راضی نمیشه تا از من طلاق بگیره. ولی از طرفی مصمم بود که با پدر و مادرش حتما برود. ولی بار من قبول نکردم. اخه نمی دانم او چطور دلش می آید که وطن خودش را ول کند و به کشور غریبه ای برود که نه مردم آن را می شناسند و نه آن کشور را.
لیدا با نگرانی گفت: شهناز خلی تو رو دوست داره من اشتباه کردم.
امیر با اخم حرف لیدا را قطع کرد و گفت: اگه او مرا دوست داشت نمی گفت که پدر و مادرش را به من ترجیح می دهد.
بعد ماشین را کنار یک رستوران بیابانی نگه داشت و گفت: اینجا بنشین تا برای بچه ها چیزی بخرم. و بعد از ماشین پیاده شد.
لیدا می ترسید که نکنه شهناز پشیمان شود و به خانه برگردد و از این بابت نگران بود که چرا به امیر قول ازدواج داده است. دلش می ارزید. صدای دلنشین امیر لیدا را به خودش اورد. لبخندی به او زد و چای را از امیر گرفت. برای آرش هم پسته خریده بود. امیر پرسید: عزیزم چرا تو فکر هستی؟
لیدا آهی کشید و گفت: امیر من اشتباه کردم که به تو قول ازدواج دادم.
امیر جا خورد و با خشم گفت: برای چی این حرف را می زنی؟ تو تا چند وقت دیگه با من ازدواج می کنی.
لیدا با ناراحتی گفت: نه امیر ایکاش می ماندیم تا لااقل تکلیف تو با شهناز روشن می شد. اگه شهناز پشیمان شود و خواست با تو زندگی کند چه می شود؟!
امیر گفت: من که دیگه با او لحظه ای زندگی نمی کنم.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی او هنوز زن تو است.
امیر به شوخی گفت: خب باشه. زندگی کنه. هیچ اتفاقی نمی افته.
لیدا جا خورد و با عصبانیت گفت: ولی من از الان بهت بگم که من با هوو زندگی نمی کنم.
امیر به خنده افتاد. لیدا با خشم گفت: امیر نکنه داری منو بازیچه قرار می دهی. من لحظه ای با تو زندگی نمی کنم.
امیر دست لیدا را گرفت و گفت: عزیزم شوخی کردم . خیالت راحت باشه که من سر تو هوو نمی آورم چون می دونم که پدر منو در می آوری.
آرش با سادگی بچه گانه اش گفت:باباجون برای من هوو بیاور من دوست دارم.
لیدا و امیر زدند زیر خنده. امیر با خنده آرش را بوسید و گفت:پسرم هوو که خوردنی نیست. گرفتنی است که مادرت پدر منو در می آورد. و بعد آرزو را از آغوش لیدا گرفت تا لیدا چای خودش را راحت بخورد.
لیدا گفت: راستی از سارا و شبنم چه خبر؟ دو هفته میشه که ندیدمشان.
امیر جواب داد: آنها خوب هستند. فقط طفلک شبنم بدجوری سرما خورده است. شوهر سارا خیلی به انها می رسه. سه روز قبل سارا می گفت که شوهرش خیلی نگران شبنم است.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: ببین روزگار با ما چه می کنه. من اجازه ندادم تو با سارا ازدواج کنی چون او هم بچه داشت و هم چند سال از تو بزرگتر بود و من دوست نداشتم که تو با یک زنی که هم بچه دار و هم از تو بزرگتر است ازدواج کنی ولی حالا خود من با داشتن دو تا بچه می خواهم با تو ازدواج کنم. می بینی امیر زندگی چقدر بازی در می آورد!
امیر دستش را روی دست لیدا گذاشت و گفت: آن موقع من فقط به فکر تو بودم که خوشبختت ببینم. من اصلا هیچ علاقه ای به سارا نداشتم . فقط می خواستم به انها سرپناهی بدهم ولی من سالهاست که عاشقت هستم و با تمام وجودک دوستت دارم. بی انصاف وقتی برای اولین بار تو را در فرودگاه دیدم همانجا با یک نگاه عاشقت شدم. الان شش سال است که دارم از عشق تو دیوانه می شوم. من هنوز تو را لیدا دختری خودت می دانم. من حتی بچه هایت را دوست دارم چون آنها از وجود تو هستند و چیزی که از تو و از وجود تو باشد را می پرستم. به خدا دوستت دارم و اگه یک بار دیگه از من جدا شوی به خدایی که من و تو و همه ی عالم را خلق کرده دیوانه می شوم.
لیدا لبخندی زد و گفت: نه عزیزم اگه تو به من قول بدهی که هوو سرم نمی اوری حتما با تو زندگی می کنم. چون این یکی از آرزوهایم است.
امیر با خنده گفت: خیالت راحت باشد. تو امید من به آینده هستی و بعد ادامه داد: لیدا اگه میشه اجازه بده که وقتی به تهران رفتیم به محضر برویم و صیغه بخوانیم تا به هم محرم شویم.
لیدا اخمی کرد و گفت: امیر خواهش حرفش را نزن تا تو تکلیفت با شهناز روشن نشده است، اصلا اجازه نداری که مرا زن خودت بدانی.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا اینقدر سخت گیر نباش. خیلی دوست دارم به هم محرم باشیم.
لیدا با اخم گفت: به هیچ وجه. اگه اذیتم کنی به خدا دوباره به پیش مادرم بر می گردم. تو ادم خیلی کم طاقتی هستی.
امیر لحن صدایش را جدی کرد و گفت: از بس که در این چند سال اذیتم کردی به خدا تلافی می کنم. اینقدر بچه توی دامنت می ریزم که دیگه وقت اذیت کردم مرا نداشته باشی. حتی وقت نکنی که برایم ناز کنی.
صفحه 655
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)