قسمت نود و هشتم:
لیدا جا خورد و حیران به امیر نگاه کرد. امیر وقتی لیدا را متعجب دید لبخندی زد و گفت: چیه چرا ماتت برده است. دیشب شهناز از من خواست که طلاقش بدهم.
لیدا با ناراحتی گفت: اخه برای چی؟
امیر روی مبل با خستگی نشست و گفت: اول برایم یک لیوان آب بیاور که از بس ب تو جر و بحث کرده ام دهانم خشک شده.
لیدا به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب خنک به پذیرایی برگشت. آب را به دست امیر داد و رو به روی او نشست و چشم به دهان او دوخت. اصلا باورش نمی شد که شهناز از او این درخواست را کرده است.
امیر وقتی آب را خورد لبخندی به لیدا زد و گفت: اینجوری نگاهم نکن هول می کنم.
لیدا با ناراحتی گفت:امیر حرف بزن ببینم چی شده . تو که مرا جون به لب کردی.
امیر سرش را پایین انداخت و با کمی ناراحتی گفت:پدر و مادر و برادر شهناز قراره برای زندگی کردن به آلمان بروند و شهناز هم پا توی یک کفش کرده که ما هم با انها برویم. الان مدت یک ماه است که او مرا بخاطر این مسئله دیوانه کرده است. ولی من قبول نمی کنم تا با انها به خارج بروم. اولا ایران وطن من است. دوما تمام کار و زندگی من اینجا است. سوما قلب عاشق من در گروی توی بی معرفت است. همه را در نظر گرفتم و دلم راضی به رفتن نشد. او هم دیشب گفت که نمی تواند بدون پدر و مادرش لحظه ای زندگی کند. و بعد امیر آهی کشید و گفت: لیدا می دونی او به من چی گفت! می گفت من نمی توانم بخاطر تو از پدر و مادرم و برادرم بگذرم. تو یک نفر هستی و میشه راحت ازت گذشت ولی از پدر و مادرم نمی تونم بگذرم و انها را فدای تو کنم. وقتی این را شنیدم دلم از او شکست و با فریاد گفتم که از جلوی چشمم دور شو. او امروز صبح به خانه پدرش رفت و درخواست طلاق کرده است.
لیدا با خشمی پنهان گفت: چه زن نفهمی است! ادم وقتی مسئولیت یک زندگی مشترک را قبول می کنه باید با تمام وجود اونو حفظ کنه. نه اینکه با دست خودش اونو خراب کنه.
امیر با ناراحتی گفت: شهناز از اول به من نگفت که قبلا دو بار ازدواج کرده است. وقتی اینو شب عروسیمان از دهان زن عمویش شنیدم داشتم دیوانه می شدم. زن عموی شهناز که دل خوشی از آنها ندارد شب عروسی مرا به آشپزخانه برد و موضوع ازدواج های شهناز را بهم گفت. وقتی شنیدم داشتم دیوانه می شدم. بخاطر آبروی خودم و پدرم هیچی نگفتم . لام تا کام حرف نزدم. ولی وقتی عروسی تمام شد و با هم به اتاق خواب رفتیم موضوع را با خشم به شهناز گفتم و او با گریه همه چیز را برایم تعریف کرد. گفت که ازدواج اولش با مردی ریاکار که فقط بخاطر ثروت پدرش امده بود سرگرفت و بعد از مدتی ان مرد که با پولهای او صاحب ثروت شده بود او را بدون هیچ عذر و بهانه ای طلاق می دهد. و ازدواج دومش هم به اصرار پدرش انجام گرفت. یکی از دوستان پدرش که برای پسر خود که در خارج بود دنبال دخترای ایرانی و پولدار می چرخید. پدرش از آن دوستش می خواهد که دختر او را برای پرش در نظر بگیرد و به این شرط که او یکی از شرکتهای معتبرش را به نام پسر دوسش می کند و مرد طماع هم می پذیرد. وقتی عقد صورت می گیرد و شهناز به فرانسه می رود تا زندگی خودش را با شوهرش شروع کند ان مرد با دیدن او ناراحت می شود اما به روی خودش نمی اورد ولی بعد از یک ماه طاقتش طاق می شود و او به ایران باز می گردد و وقتی پدرش مرا به او پیشنهاد می کند اول باورش نمی شد که من با دیدن عکس او باز هم می خواهم باهاش ازدواج کنم. قبول می کند ولی پدر و مادرش اصرار داشتند که ازدواج های او از من پنهان بماند و او هم بخاطر پدر و مادرش سکوت کرده بود و در این باره چیزی به من نگفته بود. وقتی شهناز سرگذشت تلخ خودش را برایم تعریف کرد دلم برایش سوخت. به او گفتم که می تواند با من زندگی کند بدون اینکه خانواده ام از این موضوع چیزی بدانند و چقدر شهناز از این موضوع خوشحال شد. ول شهناز به خاطر پدر و مادرش داره تمام فداکاریهای منو و سختی ها و حرفهایی که به خاطر او شنیده ام را زیرپا می گذاره. برای من فرقی نمی کنه چون هیچوقت دوستش نداشتم ولی از این همه نمک نشناسی او دلم شکسته و حرصم درآمده . او فقط به خودش و خانواده اش فکر می کنه. رفته به احمد گفته که می خواهد به خاطر اینکه من به تو برسم طلاق بگیرد تا من به لیدا خودم برسم در صورتی که می دانم او دروغ می گوید. چون شهناز به پدر و مادرش خیلی وابسته است و حاضر است مرا فدای خانواده اش کند.
لیدا با ناراحتی آرام بلند شد و به آشپزخانه رفت . امیر هم به دنبال او وارد شد و گفت: لیدا من دوستت دارم. ای خدا چقدر هر روز و هر ساعت بهت بگم دوستت دارم. تو که مرا دیوانه کردی و بعد دستی روی پیشانیش گذاشت و به در تکیه داد. لیدا نگاهی به صورت او انداخت و دوباره به طرف یخچال رفت تا یک لیوان آب بردارد . امیر دوباره دستی به موهایش کشید و گفت:لیدا به خدا خسته ام کردی. بهت قول می دهم که خوشبختت کنم.
لیدا گفت: نه امیر من نمی توانم ازدواج کنم.
امیر با ناراحتی گفت: لیدا اذیتم نکن. مگه با من مشکلی داری؟
لیدا در حالی که قرص آرامبخش می خورد گفت: این حرف را نزن. من اصلا نمی خواهم ازدواج کنم.
امیر با عصبانیت فریاد زد: لیدا من می دانم که دوستم داری پس چرا آزارم می دهی.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:دوست ندارم بچه هایم زیر دست ناپدری بزرگ شوند.
امیر با تعجب به لیدا نگاه کرد و با ناباوری گفت:بی انصاف. آرش منو از پدر واقعی خودش هم بیشتر دوست داره. چرا این حرف را می زنی؟ و بعد با خشم ادامه داد: تو اینو بهانه کرده ای ولی بدان که من بالاخره تو را به دست می اورم حتی اگه تو نخواهی.
در همان لحظه زنگ تلفن به صدا درامد . امیر با ناراحتی به اتاق برگشت و لیدا هم به دنبال او خارج زد. امیر گوشی را برداشت ، فریبا بود ، گفت: آرش داره گریه می کنه و مدام امیرو صدا می زنه.
امیر گفت: باشه الان به خانه می آیم. و خداحافظی کرد. وقتی گوشی را گذاشت لبخندی به لیدا زد و گفت: پسرم دلش برای باباش تنگ شده و بهانه ی مرا گرفته است.و اینکه تو خانوم جان من فکرهایت را بکن و اگر هم لجبازی کنی به خدا بد می بینی. یه کاری می کنم تا پشیمان شوی و با این حرف از خانه خارج شد. در همان لحظه آرزو بیدار شد و به گریه افتاد. و لیدا به سرعت به اتاق خواب رفت.
فردا صبح زود لیدا همراه آرزو به شمال رفت و مادرش با دیدن او خیلی خوشحال شد و زیر پای آرزو گوسفندی قربانی کرد . وقتی داخل خانه شدند مادرش با نگرانی پرسید: دخترم پس آرش کجاست؟ چرا او را نیاوردی؟
لیدا در حالی که به آرزو شیر می داد تمام ماجرای امیر و علاقه ی آرش به او را تعریف کرد و حتی موضوع خواستگاری امیر از او را هم توضیح داد.
مادرش لبخندی زد و گفت: تو که پدر امیر بیچاره را درآوردی . بهت قول میدهم که امشب سر و کله ی امیر پیدا می شود. و ادامه داد: آخه چطئر دلت اومد که آش را تنها بگذاری؟!
لیدا گفت:آرش اصلا یک لحظه نمی تونه از امیر دور باشه شبها بخاطر او آرش را از دست بدهم.
مادرش لبخندی زد و در حالی که آرزو را از بغل لیدا بیرون می آورد گفت: این حرف را نزن . آرش داره باعث میشه که تو و امیر به عشق چندین ساله ی خودتان برسید.
لیدا با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت: مادرجان اینطور حرف نزن. اولا من نمی خواهم به این زودی ازدواج کنم. دوما من نمی توانم بچه هایم را زیر دست ناپدری بزرگ کنم. سوما امیر در حال حاضر زن داره و من نمی خواهم با هوو زندگی کنم.
مادرش نگاهی به صورت قشنگ لیدا انداخت و گفت: دختره ی نادان امیر بخاطر تو با شهناز ازدواج کرد تا تو در کنار آرمان خوشبخت باشی و حالا تو باید برای خوشبختی امیر با ازدواج کنی و تمام محبتت را در اختیار او بگذاری چون امیر با تو خوشبخت می شود. او تو را دیوانه وار دوست دارد.
لیدا در حالی که چای می خورد گفت: نه مامان. تا وقتی که شهناز زن اوست من هیچ جوابی به او نمی دهم.
مادرش خندید و گفت: می دانم تو زن حسودی هستی و نمی توانی با هوو زندگی کنی چون پدر امیر بیچاره را دراوردی.
لیدا نگاهی به مادرش انداخت و به شوخی گفت: وای مامان تو چقدر بدجنس هستی.
در همان موقع حسن و پدرش به خانه امدند و با دیدن لیدا خوشحال شدند. حسن آرزو را بغل کرد و گفت:پس آرش کجاست؟
لیدا گفت:آرش پیش آقا امیر است او یک لحظه از او جدا نمی شود. حسن نگاه کنجکاوی به لیدا انداخت و گفت: منظورت چیه؟
لیدا موضوع آرش را برای او تعریف کرد.حسن لبخندی زد و گفت: آرش خیلی بچه ی شیرینی است. من که او را خیلی دوست دارم.
ساعت نه شب بود که امیر و آرش همراه شهلاخانم و آقا کیوان به شمال امدند. امیر وقتی لیدا را دید اخمی کرد و گفت: تو مادر خیلی سنگدلی هستی که آرش را تنها گذاشتی.
لیدا در حالی که آرش را می بوسید و سرش را نوازش می کرد او را بغل کرد و لبخندی زد و گفت: تو که پسرم را از من جدا کرده ای. و بعد همه داخل خانه شدند.
مادر لیدا از آنها به خوبی پذیرایی می کرد. شهلا خانم لبخندی زد و گفت:لیدا جان ما همه به اینجا امده ایم تا تو را از مادرت خواستگاری کنیم.
لیدا در حالی که صورتش گلگون شده بود گفت: نه مادر اصلا حرفش را نزنید.
آقا کیوان گفت: دخترم این قدر سرسخت نباش. ما که می دانیم تو امیر را دوست داری.پس چرا اینقدر این پسر بیچاره را اذیت می کنی.
شهلا خانم گفت:لیدا جان می خواهم با تو تنها صحبت کنم.لیدا آرزو را بغل حسن داده بلند شد و همراه شهلاخانم به اتاق دیگری رفت. صدای آقا کیوان را می شنید که داشت لیدا را از مروارید خانم خواستگاری می کرد ولی مادر او می گفت که تصمیم با خود لیدا است. او باید تصمیم بگیره که چکار کنه.
وقتی شهلا خانم و لیدا تنها شدند . شهلا خانم با بغض رو به لیدا کرد و گفت: تو رو خدا لیدا اینقدر پسرم را اذیت نکن. اون تو رو خیلی دوست داره. سالهاست که دیوانه ات است. وقتی زندگی تاسف بار او را می بینم وجدانم ناراحت میشود. من بودم که باعث این همه ناراحتی او شدم چون اگه به خانواده ی آرمان اجازه ی خواستگاری از تو را نمی دادم شاید الان امیر اینقدر افسرده نبود . این کوتاهی از من بود که امیر را نادیده گرفتم. امیر بخاطر تو با دختری ازدواج کرد که هیچوقت او را دوست نداشت. او با اون ازدواج وحشتناک از همه ی ما و خودش انتقام گرفت. او برای خوشبختی تو آینده ی خودش را نابود کرد. از تو می خواهم که تو هم برای خوشبختی او تلاش کنی. چون امیر خوشبختی خودش را فقط در با تو بودن می بینه. خواهش می کنم اینقدر او را ناراحت نکن.
لیدا با ناراحتی گفت: آخه مادر من اصلا قصد ازدواج ندارم. چرا منو وادار به این کارا می کنید.
شهلا خانم دست لیدا را گرفت و گفت: تو باید بخاطر امیر هم که شده با ازدواج کنی. امیر تو رو دوست داره و می دانم تو و بچه ها در کنار او خوشبخت می شوید. لیدا ازت خواهش می کنم.
لیدا با ناراحتی گفت: اخه هنوز یک سال و شش ماه از مرگ آرمان عزیزم می گذره. چطور می توانم به این زودی او را فراموش کنم.
شهلا خانم دست لیدا را فشرد و گفت: تو قول بده که با امیر ازدواج کنی، هر وقت که تو دوست داشتی می تونی زندگی مشترکتان را شروع کنید.
لیدا کمی فکر کرد و بعد گفت: باشه. فقط به این شرط که هر وقت خودم خواستم.
شهلا خانم با خوشحالی لیدا را بوسید و از اتاق خارج شد تا خبر را به انها بدهد . لیدا خودش هم از ته دل خوشحال بود و احساس رضایت می کرد. بعد از چند لحظه صدیا هورای همه بلند شد و دقایقی بعد امیر به اتاقی که لیدا تنها بود امد. وقتی لیدا را در فکر دید لبخندی زد و گفت: وای تو چقدر سخت می گیری! و بعد امد کنار لیدا نشست. لیدا در حالی که صورتش سرخ شده بود لبخندی به او زد و سرش را پایین انداخت.
امیر گفت: عزیزم آماده باش که فردا به خانه برگردیم.
لیدا نگاهی به صورت گلگون شده ی امیر انداخت و گفت: ولی من می خواهم مدتی اینجا بمانم.
امیر لبخندی زد و گفت: ولی تو دیگه زن من هستی و باید به فرمان من باشی.
لیدا پوزخندی زد و گفت: خدا را شکر که هنوز همسرت نشده ام ولی هر وقت اینطور شد بدان که حتما مطیع تو هستم.
در همان لحظه آرش به اتاق امد. امیر او را بغل کرد و گفت: پسرم به مامان بگو اینقدر بابایی را اذیت نکنه من دارم دیوانه می شوم.
آرش رو به لیدا کرد و گفت: مامان جون وقتی بابایی دید که تو خونه نیستی اینقدر عصبانی شد و با خاله فریبا دعوا کرد و اونو زد.
لیدا با تعجب گفت: برای چه با فریبا دعوا کردی؟
امیر زهرخندی زد و گفت:بعد از مرگ آرمان یک روز فریبا را دیدم که گریه می کند. وقتی دلیلش را پرسیدم با ناراحتی گفت که او باعث شده که لیدا به آرمان جواب مثبت بدهد در صورتی که تو راضی نبودی و او تو را در روز خواستگاری مجبور کرده و تحت فشار گذاشته که به آرمان جواب مثبت بدهی. چون می دانست که من و احمد دیوانه ی تو هستیم، از تو خواسته که ما را راحت بگذاری. وقتی فریبا این حرف را به من گفت جلوی چشمانم سیاهی رفت و چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که از لبش خون امد. به او گفتم که او بیشتر از همه مرا نابود کرده است و امروز وقتی تو را در خانه ندیدم تمام حرصم را سر فریبای بیچاره خالی کردم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی من از فریبا همیشه ممنون هستم که باعث شد تا با ارمان ازدواج کنم چون طعم خوشبختی را به بهترین شکل چشیدم.
امیر اخمی کردو گفت: بسه لیدا بلند شو برویم پیش بقیه بنشینیم. اینقدر خوشبختت کنم که ان خوشبختی در برابر این هیچ باشد و با هم به پذیرایی رفتند. همه تا آنها را دیدند برایشان کف زدند . لیدا سرخ شد و رفت کنار شهلا خانم نشست. شهلا خانم لبخندی زد و گفت: هیچوقت امیر را اینطور خوشحال ندیده بودم.
حسن گفت: لیدا جان شما تا کی اینجا تشریف دارید؟
به جای لیدا امیر گفت:باید فردا برگردد.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:آقا امیر من به شما گفتم که....
امیر حرف او را قطه کرد و گفت: ولی اجازه نداری تنها اینجا بمانی و بعد لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد: اخه دلم برای بچه ها تنگ می شه و دوباره شبها بی خواب میشوم.
همه زدند زیر خنده. آقا کیوان با خنده گفت: ای بدجنس خوب این دو تا بچه را بهانه کرده ای.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و لبخندی زد و گفت: ولی دوستت دارم کمی اینجا بمانم برای روحیه ام خوب است.
مادر لیدا گفت: آقا امیر اینقدر سخت نگیر. اجازه بدهید لیدا جان مدتی پیش ما بماند. یکسال و نیم است که به شمال نیامده بود.
امیر با ناراحتی گفت: نه مادرجان. اگر لیدا اینجا بمونه ، من دست و دلم به کار نمیره. به خدا در شرکت کلی کار دارم. و بعد به لیدا نگاه کرد. وقتی نگاه التماس آمیز لیدا را دید گفت: بی انصاف اینطور نگاهم نکن. و با لبخند سردی که ناراحتیش را به اجبار پنهان می کرد گفت:باشه بدجنس، فقط اجازه می دهم که دو روز اینجا بمانی ولی زود به دنبالت می آیم تا برگردیم.
آرش گفت:باباجون تو هم اینجا بمون.
امیر لبخندی زد و گفت:نه عزیزم بابایی کلی کار داره ولی به مامان جون بگو زود برگرده.
شهلا خانم گفت:پسرم اگه کار مهمی نداری پیش بچه ها بمون.
امیر در حالی که آرش روی زانویش نشسته بود گفت: شما می دانید که خودم هم از خدا می خواهم ولی در شرکت خیلی کار دارم. تازه فردا بعدازظهر جلسه دارم و اینکه شهناز پیغام داده که می خواد منو ببینه.
لیدا از این حرف امیر جا خورد و حالتش دگرگون شد. مادر لیدا متوجه دگرگونی لیدا شد . لبخندی زد و گفت: دخترم اگه دوست داری می تونی به تهران همراه آقا امیر بروی.
لیدا با ناراحتی گفت: نه مادرجان می خواهم مدتی پیش شما بمانم. شاید هم سری به قدرت بزنم.
امیر جا خورد. نگاهی به لیدا انداخت و گفت: چرا می خواهی به قدرت سر بزنی؟
لیدا لبخند تلخی زد و گفت: همینجوری می خواهم بروم. دو سال می شود که پدربزرگ و مادربزرگ و مونس را ندیده ام.
امیر با ناراحتی گفت: لیدا تو رو خدا اذیتم نکن. من فقط به تو اجازه دادم که این دو روز را پیش مادرت بمانی نه اینکه جای دیگری هم بروی.
لیدا نگاه تندی به امیر انداخت و گفت: من احتیاجی به اجازه ی شما ندارم تا وقتی که زن قانونی شما نشده ام نمی تونی به من امر کنی.
آرش نگاهی به مادرش انداخت و با شیرین زبانی گفت: مامانی چرا به حرف باباجون گوش نمی کنی. مگه تو نمیگی بچه خوب به حرف بزرگترها گوش میکنه.
لیدا به خنده افتاد و گفت: چرا پسرم ولی این بابات خیلی بدجنس است.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت:لیدا جان تو هم دوست داری که امیر را اذیت کنی. حق دارد که به تو اجازه نمی دهد تا جایی بروی.
امیر با ناراحتی از اتاق خارج شد. آرش هم به دنبال او رفت. شهلاخانم با بغض گفت: لیدا جان اینقدر این پسر را اذیت نکن به خدا گناه داره.
لیدا از حرکت خودش خجالت کشید . آرام بلند شد و به دنبال امیر رفت. او را دید که به ستون چوبی روی بالکن تکیه داده و آرش را در بغل دارد. لیدا رو به روی او ایستاد و لبخندی شیرین به او زد امیر با ناراحتی به او نگاه کرد. لیدا با نیشخند بامزه ای گفت:عزیزم چرا زود ناراحت شدی. من که منظوری نداشتم.
امیر از اینکه لیدا او را اینطور صدا زد خوشحال لبخند ملایمی زد و گفت: لیدا خیلی دوستت دارم . تو چرا اینقدر عذابم می دهی؟
لیدا لبخندی زد و گفت:بدی ما زنها اینست که خیلی حسود هستیم . باید به من حق بدهی که حسادت کنم.
امیر با ناراحتی گفت:شهناز فقط خواسته منو ببینه و صحبت کنه و اینکه بین من و او همه چیز تموم شده است. چرا تو اینقدر حسود هستی؟
آرش در حالی که دستان کوچکش دور گردن امیر حلقه شده بود گونه ی او را بوسید و گفت:آخ جون من و بابایی امشب پیش مامان جونی می خوابیم.
لیدا سرخ شد و چشم غره ای به آرش رفت و گفت:آرش ساکت باش. تو و بابایی لااقل باید یک سال تنها کنار هم بخوابید.
امیر با فریاد کوتاهی گفت:وای نه لیدا خجالت بکش. اصلا حرف یک سال را نزن. من حتی طاقت یک ماه را ندارم . مگه می خواهی دیوانه ام کنی.
صفحه 636
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)