قسمت نود و هفتم:
مدتی بود که شهناز بی خود پاپیچ امیر می شد و او را حرفها و حرکاتش عذاب می داد. حرکات سرد لیدا او را بیشتر ناراحت می کرد. تنها آرش بود که بی ریا و دیوانه وار امیر را دوست داشت و امیر هم لحظه ای از او دور نمی شد.
دو هفته از آمدن امیر از بندرعباس می گذشت و شهناز با هر روشی امیر را مورد آزار قرار می داد و خانه را برای او و همه ی افراد خانواده جهنم کرده بود. هیچکس نمی دانست او چرا این کار می کند ولی امیر دلیل حرکات او را می دانست اما به کسی چیزی نمی گفت و در برابر آزار و اذیت شهناز سکوت کرده بود. لیدا تصمیم گرفت که به خانه ی خودش برگردد تا شاید شهناز رفتارش با امیر بهتر شود.
آن روز لیدا چمدانش را بست و امیر با ناراحتی گفت:لیدا اجازه نمی دهم تو به خانه بروی. نکنه می خواهی باز آرش مریض بشه.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: نه امیر. من باید در خانه خودم بچه هایم را بزرگ کنم. حتی اگر هر شب هم تب کنه و بعد با ناراحتی ادامه داد:من از اینطور زندگی کردن متنفر هستم. وقتی می بینم تو بخاطر من چقدر عذاب می کشی از خودم بیزار می شوم.
امیر گفت: ولی من این عذاب را دوست دارم چون تو پیش من هستی.
لیدا با اخم گفت: ولی من از عذابی که می کشی ناراحت هستم. آرش باید به این وضع عادت کنه. مدت یکسال و نیم است که با شما زندگی می کنیم. دیگه بسه باید سر خانه و زندگیم برگردم.
امیر با عصبانیت گفت:لیدا من نمی گذارم بروی. جای تو پیش من است.
لیدا با ناراحتی روی مبل نشست و با حالت عصبی گفت: امیر دست از سرم بردار. چرا داری زندگی خودت را به خاطر من خراب می کنی.
امیر با عصبانیت گفت: لیدا من نمی گذارم بروی. جای تو پیش من است.
لیدا با ناراحتی روی مبل نشست و با حالت عصبی گفت: امیر دست از سرم بردار. چرا داری زندگی خودت را به خاطر من خراب می کنی.
امیر پوزخندی زد و گفت: کدام زندگی؟! تو فکر می کنی من دارم زندگی می کنم. نه اینطور نیست. من با کابوس زندگی می کنم. زندگی که هیچ عشقش درش وجود نداره . با یک شریک زندگی که آرزوی مرگ منو داره.
لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد و به عمق غمی که وجود او را در بر گرفته بود پی برد. بعد از ظهر ان روز وقتی امیر به شرکت رفت، لیدا چمدانش را برداشت و هر چه شهلاخانم و فریبا اصرار کردند که پیش انها بماند قبول نکرد و همراه دو فرزندش به خانه ی خودش رفت.
ساعت هفت شب امیر با عصبانیت به خانه ی لیدا امد ولی با شادی کودکانه ی آرش رو به رو شد و در حالی که خشمش را کنترل می کرد لبخندی زد و گفت: سلام پسر گلم. ببینم چرا اینجا اومده اید؟
آرش که دستهایش را دور گردن امیر حلقه زده بود با بغض گفت: مامانی ما رو به اینجا آورد. باباجون تو رو خدا امشب پیش ما بمون.
امیر گونه ی او را بوسید و گفت: عزیزم اگه میشه لحظه ای من و مامانی را تنها بگذار. می خواهم با مامان کله شق تو صحبت کنم.
آرش بوسه ی آبداری از لپ امیر گرفت و به اتاق خوابش رفت. امیر با اخم نگاهی به لیدا که داشت برایش چای می آورد انداخت و گفت: لیدا تو خیلی بی فکر هستی. چرا بدون اجازه ی من به اینجا آمدی. ما که صبح با هم تمام حرفهایمان را زدیم چرا دوباره توجهی نکردی.
لیدا در حالی که استکان چای را جلوی او می گذاشت گفت: من نمی تونم شاهد عذاب تو باشم. خودم هم از این طور زندگی بدم می آید. می خواهم مستقل باشم.
در همان لحظه آقا کیوان و شهلا خانم هم سراسیمه به خانه ی لیدا امدند چون امیر وقتی شنید که لیدا به خانه ی خودش رفته است، خیلی عصبانی شد و آقا کیوان و شهلاخانم نگران آنها شده بودند. هر سه اصرار می کردند که لیدا به خانه ی انها برگردد ولی لیدا ایندفعه سرسختانه ایستادگی کرد و گفت که باید او و بچه هایش در خانه ی خودشان زندگی کنند. و وقتی انها این همه لیدا را مصمم دیدند به ناچار قبول کردند. موقع رفتن آنها بود که آرش به امیر چسبید و به گریه افتاد. لیدا به گریه های او توجهی نکرد.
امیر با خشم گفت: لیدا اینقدر پافشاری نکن. تو با این کارها می خواهی چی را ثابت کنی؟
لیدا گفت: می خواهم بچه هایم در کنار من و در خانه ی خودشان زندگی کنند. آرش دیگه خیلی شورش را در آورده است. او باید بفهمه که نباید اینقدر لوس و لجباز باشه.
امیر غرغرکنان در را باز کرد تا از خانه خارج شود که آرش به دنبال او دوید و پاهای امیر را بغل کرد و با گریه گفت: بابایی تو رو خدا نرو.
لیدا نگاهی به آرش انداخت و با لحن محکمی گفت: ارش یا همنیجا می مانی و یا اینکه وقتی با عموامیر رفتی دیگه حق نداری پیش من برگردی.
امیر با ناراحتی گفت: لیدا اینقدر بچه را اذیت نکن. بخدا تو کاملا در اشتباهی که فکر می کنی من عذاب می کشم. وقتی تو در کنارم نباشی من بیشتر زجر می کشم. جای خالی شماها شکنجه ام می دهد.
لیدا با نگاهی ناراحت به امیر گفت: خواهش می کنم اینقدر اصرار نکن. دوست دارم با آرامش زندگی کنم.
امیر با عصبانیت گفت: تو زن خودخواهی هستی که فقط به آرامش خودت فکر می کنی. ولی در فکر آرامش من نیستی. حتی به فکر آرامش این بچه هم نیستی که اینطور از دوری من بی قرار و نا آرام است.
لیدا با اخم گفت: آرش باید اینجا بزرگ شود. اوایل کمی سخت است ولی باید عادت کنه.
آقا کیوان و شهلاخانم همچنان در سکوت به جدال انها نگاه می کردند و لبخند کم رنگی روی لبهایشان نشسته بود.
امیر،آرش را که همچنان به پاهای او چسبیده بود بغل کرد و با خشم به لیدا گفت: تو هر جور دوست داری زندگی کن. من آرش را با خودم می برم. اجازه نمی دهم او زیر دست مادر بی رحمی مانند تو بزرگ شود . و به سرعت از خانه خارج شد.
آقا کیوان خنده اش گرفت و گفت: امیر چسر نازنینش را برداشت و از دست تو فرار کرد و بعد خودشان هم خداحافظی کردند و رفتند.
لیدا و آرزو در خانه تنها بودند. ساعت یازده شب بود که لیدا نگران آرش شد. گوشی تلفن را برداشت و به خانه ی آقا کیوان تلفن زد. امیر گوشی را برداشت و تا صدای لیدا را شنید گفت: به خدا نمی گذارم که تو آرش را ببینی. اخه تو چقدر سنگ دل و بی انصاف هستی.
لیدا با خونسردی گفت:باشه من فقط بهت تلفن زدم که بگم می خوام فردا به شمال بروم و از تو می خواهم که از آرش خوب مراقبت کنی.
امیر فریاد زد: لیدا مسخره بازی درنیاور. و بعد گوشی را قطع کرد و ده دقیقه بعد با عصبانیت تنها پیش لیدا امد. به محض دیدن لیدا با خشم گفت: لیدا تو داری روحیه منو خراب میکنی. این چه حرکاتی است که تو می کنی.
لیدا روی مبل نشست و امیر هم با حالت عصبی رو به رویش روی مبل جا گرفت. لیدا به چشمان سیاه امیر خیره شد و گفت: آخه تو چرا دست از سر من بر نمی داری؟! مگه تو زن نداری که اینقدر به ما توجه می کنی و تمام حواست به من است؟! به خدا تو آرش را بهانه کرده ای.
امیر پوزخندی عصبی زد و گفت: خوبه که تو همه چیز را می دانی ولی با این حال عذابم می دهی.
در همان لحظه آروز به گریه افتاد و لیدا به اتاق خواب رفت. امیر هم به دنبال او امد و گفت: لیدا کمی به فکر آرش باش . از وقتی که او را به خانه برده ام یه گوشه کز کرده است و اصلا حرف نمی زنه.
لیدا در حالی که آرزو را می خواباند گفت: باعث این همه ناراحتی آرش تو هستی،در حالی که آرش هم مرا دوست دارد و هم تو را و نمی تواند از هیچکدام از ما جدا شود. من نمی خواهم آرزو هم مثل او بشه.
امیر به طرف لیدا آمد آرزو را از آغوش لیدا بیرون آورد و در حالی که گونه ی آرزو را می بوسید گفت: آرزو داره مانند تو زیبا میشه. ولی خدا کنه که اخلاق بد تو را ارث نبرده باشه.
لیدا لبخندی زد و گفت:آرمان همیشه به من افتخار می کرد و حالا تو این حرف را می زنی.
امیر کنار لیدا لبه ی تخت نشست و در حالی که صدایش کمی می لرزید گفت: تو عزیزترین کس من هستی که با تمام وجود دوستت دارم. سالهاست که دارم از این عشق روز به روز خردتر می شوم.
لیدا از کنار امیر بلند شد و گفت: امیر تو رو خدا اینطور با من صحبت نکن. تو زن داری.
امیر ارزو را داخل تخت گذاشت و به طرف لیدا آمد. رو به روی او ایستاد. طوری که نفسهای گرم او را لیدا به خوبی حس می کرد. امیر با صورتی گلگون شده در حالی که صدایش لرزش خاصی را نشان می داد گفت: لیدا من هنوز تو را می خواهم. با من ازدواج کن. من بدون تو مانند یک مرده ی متحرک می مانم. تو و وجود تو زندگی را برایم زیباتر می کنه. چطور می تونم عشق تو را که سالهاست در سینه می پرورانم از یاد ببرم.
لیدا با ناراحتی سریع از اتاق بیرون رفت. امیر هم به دنبال او آمد. لیدا گفت: امیر خجالت بکش. تو زن خوبی داری.
امیر بازوی او را گرفت و گفت:لیدا با من ازدواج کن. تو زندگی من هستی. نمی توانم دوباره ایت شکست را تحمل کنم. تو داری منو فنا می کنی. من هیچوقت شهناز را دوست نداشتم و ندارم. در صورتی که تو را سالهاست دیوانه وار دوست دارم. با اینکه با آرمان ازدواج کردی ولی هیچوقت نتوانستم عشقت را از سینه ام بیرون کنم. هر دفعه که به دیدن خانواده ام می آمدی قلبم برایت ناخوداگاه می تپید . می دانم که تو هم مرا دوست داری . اینو همیشه از چشمت می خواندم . حتی آرمان هم می دانست که تو هنوز نتوانسته بودی مرا فراموش کنی. لیدا خواهش می کنم اینقدر اذیتم نکن. بعضی مواقع فکر می کنم اخه برای چه عاشق تو شدم. تویی که سالهاست زندگی مرا فنا کرده ای ولی باز با دیدنت بیشتر به طرفت کشیده می شوم. آخه چکار باید بکنم که نمی توانم بدون تو باشم. دوستت دارم فهمیدی.
لیدا با عصبانیت گفت: تمام این حرفهایی که زدی درسته ولی تو دیگه زن داری و من نمی خواهم بخاطر خودم زن دیگری را بدبخت کنم.
امیر لبخند سردی زد و گفت: ولی دیگه شهناز زن من نیست.
صفحه 625
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)