قسمت نود و دوم:
غزاله در حالی که گریه می کرد گفت: تو رو خدا آرمان جان تو هم با ما بیا. من خیلی می ترسم . تو یک پزشک هستی و من حالا به تو احتیاج دارم.
آرمان با ناراحتی نگاهی به لیدا انداخت و با نگرانی به غزاله و پدرش گفت: آخه لیدا وضع خوبی ندارد. دلم نمی آید او را تنها بگذارم.
مادر آرمان با گریه گفت: پسرم این چه حرفی است لیدا جان الان هفت ماه دارد و خطری او را تهدید نمی کند. بهتره تو هم با ما بیایی.
آرمان گفت: پس بهتره شما اینجا پیش لیدا بمانید تا خیال من راحت شود.
مادر آرمان با گریه گفت: وای نه من تحمل ندارم چشم انتظار بمانم. من هم باید بیایم.لیدا جان می تونه چند روزی را به خانه ی آقا کیوان بره و آنجا بمونه. من باید داماد نازنینم را ببینم وگرنه دق می کنم.
لیدا با ناراحتی به آرمان نگاه کرد و به اتاق خواب رفت. از اینکه آرمان می خواست او را تنها بگذارد ناراحت بود. آرمان متوجه ناراحتی لیدا شد و پشت سر او وارد اتاق خواب شد و گفت:عزیزم چرا ناراحت هستی . به خدا خودم هم دوست ندارم بروم ولی می ترسم شوهر غزاله از دست من دلخور شود که چرا به او توجهی نداشتم. او دوست صمیمی من است و اینکه غزاله مرا دیوانه می کند. سوم اینکه خودم هم مایلم او را ببینم شاید بتوانم کمکی کنم.
لیدا با اخم گفت: ولی من می ترسم. تو داری منو با این وضع همراه آرش تنها می گذاری. اصلا به فکر من نیستی. و بعد روی لبه ی تخت نشست. آرمان کنار او نشست لبخندی زد و گفت: اینطور برام قیافه نگیر. اگه تو راضی نیستی باشه من جایی نمی روم ولی بدان که خیلی نگران شوهر غزاله هستم.
لیدا نگاهی به صورت او انداخت و گفت: به من قول بده که زود بر می گردی.
آرمان لبخندی به او زد و گفت: قول می دهم فردا غروب اینجا در کنارت باشم.
لیدا در حالی که دلش راضی به رفتن او نبود گفت: باشه می تونی بروی ولی یادت باشه که منو در این وضع تنها گذاشته ای.
آرمان خندید و گفت: این خوبی تو را حتما جبران می کنم و بعد دستی به شکم بزرگ لیدا کشید و گفت: تو هم مواظب این خانوم کوچولو باش.
لیدا لبخندی زد. دست او را گرفت و گفت: آخه تو از کجا می دونی که این دختر است. شاید دوباره پسر باشد.
آرمان گفت:اخه خواب دیدم که دختر زایمان کرده ای و حتم دارم که دختردار می شویم.
لیدا با نگرانی گفت: آرمان من دلم شور می زنه. اگه میشه منو هم با خودت ببر.
آرمان لبخندی زد و گفت: عزیزم تو حامله هستی و نباید دلهره و اضطراب داشته باشی . برای بچه خوب نیستی و اینکه مسافرت برایت خطرناک است. من وقتی رسیدم به تو تلفن می کنم. تو هم همراه آرش به خانه ی آقا کیوان برو تا خیال من هم از بابت تو راحت شود. تا وقتی نیامده ام حق نداری تنها به خانه برگردی. پیش آنها می مانی چون وقتی نیامده ام حق نداری تنها به خانه برگردی. پیش آنها می مانی چون وقتی پیش آنها باشی مطمئن هستم و نگرانیم کمتر است.
آرمان برای ساعت پنج غروب چهار عدد بلیط اصفهان گرفت. وقتی لیدا خواست تا فرودگاه او را همراهی کند آرمان اجازه نداد و گفت: وقتی بخواهی از فرودگاه به خانه برگردی من نگرانت می شوم. چون وضع جسمانی تو طوری نیست که بتوانی اینهمه راه بروی.
وقتی آنها رفتند دل لیدا به شور افتاد. دست آرش را گرفت و به خانه ی آقا کیوان رفت. همه با دیدن لیدا خوشحال شدند. لیدا موضوع را برای شهلاخانم تعریف کرد و شهلاخانم خیلی ناراحت شد و گفت: امیدوارم حالش وخیم نباشه. او مرد خیلی مهربان و خوبی است.
لیدا گفت:آره غزاله بیچاره خیلی گریه می کرد دلم برایش سوخت.
شهناز گفت: دیگه چرا آرمان رفت. او که می دونه شما وضع خوبی ندارید.
لیدا در حالی که چای می خورد گفت: طفلک آرمان هم دو دل بود ولی غزاله خیلی اصرار کرد که او هم همراهشان باشد. نمی دانم چرا اینقدر دلم شور می زنه. آخه اولین باری است که از آرمان اینقدر جدا هستم.
شهلا خانم خندید و گفت: دخترم نگران نباش. انشالله که سلامت بر می گرده.
شهناز گفت: برای شما اینقدر اضطراب خوب نیست، بهتره کمی آرام باشد.
در همان لحظه آرش به طرف شهناز رفت و گفت: خاله جون عمو امیر کی میاد؟دلم براش تنگ دشه.
شهناز صورت آرش را بوسید و گفت: عمو دو ساعت دیگه خونه است. الان بهش تلفن می زنم وقتی می خواد به خونه بیاد برات شکلات بخره بیاره. و بعد دست آرش را گرفته و به طرف تلفن رفت.
شب امیر به خانه امد وقتی لیدا را دید سلام کرد و نزدیکش شد و گفت: حالت چطوره. چه عجب به ما سر زدی!
لیدا لبخندی زد و گفت: من که مدام اینجا هستم و بعد گفت که آرمان به اصفهان رفته است.
آرش با شهناز از آشپزخانه بیرون امد و تا امیر را دید با خوشحالی به طرفش دوید و گفت: عموجون. و خودش را در آغوش او انداخت. امیر او را بغل کرد و گفت: سلام مرد کوچولو حالت چطوره؟
شکلات بزرگی از جیبش بیرون آورد و به دست آرش داد و همراه او و شهناز به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
لیدا دلشوره داشت و منتظر تلفن آرمان بود. ساعت نه و نیم شب یکی از دوستان امیر که در فرودگاه کار می کرد خانه ی آنها دعوت بود و با استقبال گرم آنها رو به رو شد. بعد از شام مفصلی که شهلا خانم تدارک دیده بود همه روی مبلها نشستند. آقا کیوان پرسید: خب آقا ی شهبازی حالتون چطوره؟ خیلی مشتاق دیدار شما بودیم. مدت یک سال می شد که شما را ندیده ایم.
آقای شهبازی با متانت گفت: مشکلات کاری و زندگی دیگه اجازه نمیده تا به دوستان سری بزنیم. من هم خیلی مشتاق بودم شما را ببینم ولی سعادت یاری نمی کرد.
آقا کیوان پرسید: از فرودگاه چه خبر؟ از کارتان راضی هستید؟
آقای شهبازی جواب داد: بد نیست ولی امروز خیلی به ما سخت گذشت و در فرودگاه غوغایی به پا بود.
آقا کیوان با تعجب پرسید: اخه برای چه؟ مراسمی بود؟
آقای شهبازی گفت: نه یک هواپیما با کلی مسافر سقوط کرده و تمام مسافرین و خلبانها از بین رفته اند. وضعیت خیلی بهم ریخته ای بود ولی من چون به شما قول داده بودم که حتما مزاحمتان می شوم به اجبار توانستم یک جوری خودم را خلاص کنم.
در همان لحظه رنگ صورت لیدا به وضوح پرید و قلبش فرو ریخت و هیکلش به لرزه افتاد. با صدای مرتعش پرسید: هواپیما به کدام مقصد می رفت؟
امیر متوجه حال لیدا شد و با نگرانی به دوستش نگاه کرد. آقای شهبازی که از همه جا بی خبر بود گفت: به مقصد اصفهان می رفت.
لیدا به سرعت بلند شد و به طرف کیف و چادرش رفت و خواست از خانه خارج شود که امیر جلوی او ایستاد و گفت: لیدا تو چرا ترسیده ای؟ انشالله که چیزی نیست.
لیدا با فریاد گفت: امیر بگذار به فرودگاه بروم. آخه ارمان ساعت 5 بعدازظهر به اصفهان پرواز داشت.
آقای شهبازی رنگ صورتش پرید و با ناراحتی گفت: ناراحت نباشید. این هواپیما برای ساعت سه بوده و بعد با نگرانی به امیر نگاه کرد.
لیدا با گریه گفت: شما دروغ می گویید . پس چرا آرمان تا حالا به من تلفن نزده است؟ او می گفت وقتی به اصفهان برسد با من تماس می گیرد.
امیر همچنان جلوی لیدا ایستاده بود . آقا کیوان شوکه شده بود. لحظه ای بعد به خودش آمد و با پریشانی به طرف لیدا آمد دست او را گرفت و گفت: دخترم تو وضع خوبی نداری . اینقدر بی تابی نکن بچه صدمه می بینه.
شهناز با ناراحتی آرش را به اتاقش برد تا او شاهد گریه های مادرش نباشد.لیدا در حالی که گریه می کرد روی زمین نشست و با التماس گفت: تو رو خدا مرا با خودتان ببرید. من نمی توانم اینجا آرام و قرار داشته باشم.
امیر زیر بغل لیدا گرفت و گفت: بلند شو با هم برویم. اینقدر خودت را اذیت نکن. و بعد همه با هم سوار ماشین شدند و به فرودگاه رفتند. شهلا خانم و آقا کیوان هم همراه امیر و لیدا و آقای شهبازی آمدند. لیدا همچنان اشک می ریخت . نمی خواست باور کند که آرمان عزیزش را از دست داده است. وقتی به فرودگاه رسیدند لیدا سریع از ماشین پیاده شد و به طرف سالن فرودگاه دوید. امیر به سرعت به طرف لیدا دوید و مچ دست او را گرفت و با ناراحتی گفت: لیدا خواهش می کنم اهسته تر راه برو . تو رو خدا اینقدر به خودت فشار نیاورد. چرا داری دیوانه می شوی؟
لیدا همچنان گریه می کرد. همه با هم به محوطه ی فرودگاه رفتند. لیدا مانند آدمهای لال فقط گریه می کرد. به طرف مسئول هواپیمایی رفتند. آقای شهبازی با ناراحتی به امیر نگاه کرد و دست او را گرفت و به طرفی برد و گفت: آقا امیر من نمی خواهم جلوی اون خانم این حرف را بزنم ولی هواپیمای ساعت 5 بعدازظهر به مقصد اصفهان سقوط کرده است. چطور می توانیم این موضوع را به او بگوییم.
امیر به دیوار تکیه داد و با ناراحتی گفت: خدایا این دیگه چه مصیبتی بود که گرفتارش شدیم. و بعد با بغض به لیدا که پریشان بود نگاه کرد. لیدا دیگه نتوانست طاقت بیاورد . به طرف مسئول هواپیما رفت و پرسید آقا می تونم بپرسم هواپیمایی که سقوط کرده است برای ساعت چند اصفهان بود؟
مرد نگاهی به لیدا انداخت و با ناراحتی گفت: مگه شما مسافری داشتید؟
لیدا گفت: بله خواهش می کنم جوابم را بدهید.
مرد مکثی کرد و گفت: برای ساعت 5 بعدازظهر به مقصد اصفهان بود که سقوط کرده است.
لیدا با ناباوری چند قدم عقب رفت و یکدفعه بی هوش شد. لیدا را به اورژانس فرودگاه بردند.وقتی به هوش آمد مدام گریه می کرد و بی تاب بود.
امیر بالای سر او اد و با ناراحتی گفت: لیدا تو رو خدا اینقدر بی تابی نکن برات خوب نیست. اجازه بده پدرم تو را با ماشین به خانه ببرد. من اینجا هستم و از وضع آنها به شما خبر می دهم.
ولی لیدا قانع نمی شد. از اتاق اورژانس بیرون آمد و در راهرو قدم می زد. همه ی کسانی که عزیزانشان با همان هواپیما رفته بودند در فرودگاه حضور داشتند. مادرها گریه می کردند و بعضی زنها برای شوهرانشان و خواهرها برای برادرانشان شیون می کردند. تنها لیدا نبود که این مصیبت به او وارد شده بود. محوطه ی فرودگاه مملو از جمعیت بود. آقا کیوان و شهلاخانم لحظه ای لیدا را تنها نمی گذاشتند و آنها هم گریه می کردند . ساعت سه نیمه شب بود که از بلندگوی فرودگاه اعلام شد اسامی کسانی که از بین رفته اند را فردا روی تابلوی فرودگاه می نویسند.
آقا کیوان هر چه به لیدا اصرار کرد که به خانه برگردند او قبول نمی کرد . امیر با ناراحتی گفت: آخه با بودن تو که چیزی درست نمی شود. تو رو خدا برو پیش آرش الان اون طفل معصوم احساس تنهایی می کند و به تو احتیاج دارد.
لیدا لحظه ای آرام نمی شد و فقط گریه می کرد. یک دفعه خودش را در آغوش شهلا خانم انداخت و با صدای بلند گریه کرد. شهلا خانم سر لیدا را در آغوش کشید و خودش هم گریه می کرد. آقا کیوان و شهلاخانم همراه لیدا به خانه برگشتند . وقتی چشم لیدا به آرش افتاد که با چه آرامشی خوابیده است او را در آغوش کشید و شروع به گریه کرد.
شهلا خانم از بس گریه کرده بود حالش بهم خورد و آقا کیوان مجبور شد او را به بیمارستان ببرد. فریبا ساعت هفت صبح به احمد خبر داد و احمد با ناراحتی به خانه پدرش آمد وقتی لیدا را با اون وضع پریشان و درمانده دید زد زیر گریه.
لیدا همچنان پسرش را بغل کرده بود و گریه می کرد. نمی توانست باور کند که پسرش یتیم شده است. تمام تنش از ترس این جدایی می لرزید. شهناز همچنان به لیدا می رسید و آرش را بغل می کرد و به اتاقش می برد تا زیاد بچه شاهد گریه های مادرش نباشد. ساعت هشت و نیم صبح امیر با قیافه ای ژولیده و درمانده به خانه آمد. همه دورش جمع شدند . امیر نگاهی به لیدا که روی مبل نشسته بود و آرش را محکم در آغوش گرفته بود انداخت، با بغض و آرام گفت: همه از بین رفته اند. حتی یک نفر زنده نمانده است.
لیدا به دهان امیر نگاه می کرد و در حالی که آرش را به سینه می فشرد گفت:به خدا باورم نمیشه که او از بین رفته است. او به من قول داد که بر می گرده بگو که دروغ میگی.
فریبا آرش را از آغوش لیدا بیرون کشید لیدا به طرف باغ دوید. احمد و امیر او را گرفتند. لیدا با خشم و گریه گفت: ولم کنید من نمی توانم بدون ارمان زندگی کنم. راحتم بگذارید. می خواهم به پیش آرمان بروم. دست از سرم بردارید.
ولی احمد و امیر سد راه او بودند. آقا کیوان در حالی که از بیمارستان بر می گشت به باغ آمد و دید که لیدا چطور فریاد می کشد و بی تاب است. با خشم به طرف لیدا امد . محکم بازوی او را گرفت و در حالی که عصبانی بود گفت: لیدا تو چرا دیوانه شده ای؟ مگه نمی دانی که باردار هستی؟ این بچه ای که در شکمت هست بچه ی آرمان است و تو باید از امانتی او خوب مراقبت کنی.آرش و این بچه در شکمت یادگاری آرمان عزیزمان است. تو نباید با این حرکات آنها را اذیت کنی.
لیدا با گریه خودش را در آغوش آقا کیوان پنهان کرد و همچنان می گریست. آقا کیوان لیدا را آرام به داخل ساختمان برد. فریبا ، لیدا را به طبقه ی بالا برد که قبلا خود لیدا در آن اتاق زندگی می کرد.
وقتی لیدا به اتاق نگاه کرد دید که همانطور دست نخورده باقی مانده است و همه چیز سر جای خودش بود. فریبا گفت: وقتی تو ازدواج کردی امیر به کسی اجازه نداد تا به اتاقت دست بزند. بخاطر همینه که همه چیز همانطور دست نخورده است.
لیدا روی تخت دراز کشید و آرام اشک می ریخت. باور نمی کرد شوهر و تمام خانواده ی شوهرش از بین رفته باشند.آقا کیوان به خانه ی عمه ی آرمان تلفن زد و موضوع را به انها گفت.
ساعت هفت شب همه در فرودگاه جمع شدند تا جسدهای عزیزانشان را تحویل بگیرند. مادر لیدا با خانواده اش از طریق احمد آمده بود. هیچکس نمی توانست مادر لیدا را آرام کند. او همچنان شیون می کرد و صورتش را می خراشید و داماد عزیزش را صدا می زد.وقتی می خواستند جنازه ها را دفن کنند لیدا نمی توانست آرام و قرار داشته باشد و همه نگران او بودند. وقتی نوبت جنازه ی آرمان رسید که دفنش کنند لیدا آنقدر فریاد کشید تا اینکه بی هوش شد و احمد و امیر او را سریع به بیمارستان بردند. لیدا تا سه روز در بیمارستان بستری بود. دکترها امیدی نداشتند که لیدا بتواند بچه را سالم به دنیا بیاورد.
وقتی از بیمارستان مرخص شد اصرار کرد که او را به خانه ی خودش ببرند. احمد با ناراحتی گفت: لیدا جان این کار تو دور از منطق است که در خانه تنها بمانی. پدر مراسم را در خانه ی خودش گرفته است ولی لیدا روی یک پا ایستاد که حتما باید به خانه ی خودش برود. احمد او را به خانه برد. لیدا گفت: آقا احمد اگه میشه لطف کن آرش را از خانه تان به اینجا بیاور.
احمد با ناراحتی به خانه ی پدرش رفت و موضوع را به آنها گفت و آقا کیوان و شهلا خانم و مادر لیدا به پیش لیدا امدند. مادر لیدا با عصبانیت گفت: دختر تو چرا اینقدر خودآزار شده ای؟! کمی به فکر خودت و اون بچه ی بیچاره در شکمت است باش.
لیدا به گریه افتاد و گفت: می خواهم در خانه ی خودم باشم. دوست دارم مراسم آنها در خانه ی خودم بگیرم.
آقا کیوان نزدیک لیدا شد و با بغض گفت: باشه دخترم فقط تا مراسم هفتم اجازه می دهم که در این خانه بمانی ولی تا وقتی که زایمان نکرده ای حق نداری به اینجا برگردی. تو دختر من هستی. نمی گذارم هیچ سختی را بعد از آرمان تحمل کنی تا من زنده هستم از تو و بچه هایت نگهداری می کنم و بعد سر لیدا را در آغوش کشید و به گریه افتاد.
مروارید خانم برای آقا کیوان شربت قندی درست کرد و در حالی که گریه می کرد گفت: انگار خدا نمی خواست که لیدای من خوشبخت بشه. او هم از طریق دیگری ضربه خورد.
آقا کیوان در حالی که با گوشه ی دستمال اشکش را پاک می کرد گفت: این قسمت لیداجان بود. واقعا آرمان مرد پاک و انسانی بود. اخه چرا بایستی اینطور می شد. خدا گلهای خودش را زود از آدم می گیرد. حیف شد واقعا حیف شد.
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد و شهلا خانم در را باز کرد. امیر با ناراحتی داخل خانه شد. رو به لیدا کرد و گفت: این چه کاری است که تو کردی؟ من اجازه نمی دهم تو تنها با این وضع اینجا بمانی.
لیدا با نگرانی گفت: پس آرش کجاست؟ او را پیش کسی گذاشته اید؟
امیر جواب داد: نگران او نباش. آرش پیش فریبا و شهناز است . و ادامه داد: تو رو خدا لجبازی نکن بیا برویم خانه ی ما. اینجا برای تو خوب نیست.
آقا کیوان رو به امیر کرد و گفت: قراره که لیدا جان تا مراسم هفتم اینجا بماند ولی دوباره به خانه ی ما برمی گرده.
شهلا خانم و مادر لیدا فریبا و آرش و آقا کیوان تا مراسم هفتم در خانه ی آرمان ماندند. روز بعد آقا کیوان از لیدا خواهش کرد که او به خانه ی آنها بیاید و لیدا بخاطر آرش که احساس تنهای نکند قبول کرد و با پسر کوچکش به خانه ی آنها رفت.
یک ماه بود که در خانه ی آقا کیوان زندگی می کرد و آرش خیلی به امیر وابسته شده بود و امیر بیشتر اوقات آرش را با خود به شرکت می برد و همین امر باعث شده بود که وقتی امیر خانه نبود آرش بی قراری می کرد و همش گریه می کرد و وقتی امیر به خانه می امد او ساکت می شد.
لیدا بیشتر در خودش فرو رفته و در گوشه ای کز می کرد. از فرط گریه چشمانش ورم کرده بود. هشت ماهه بود که حال زیاد مساعدی نداشت. از اینکه موقع زایمان آرمان در کنارش نبود روز به روز غمگین تر می شد و همه نگران او بودند. یک شب که همه دور هم نشسته بودند فتانه و شوهرش هم به جمع انها پیوستند. لیدا همچنان غمگین و تکیده روی مبل ساکت نشسته بود . فتانه نگاهی ناراحت به لیدا انداخت و گفت:لیدا جان انشالله زایمانت چه موقع است. لیدا نگاهی به آرش که در آغوش امیر بود انداخت و با صدای گرفته گفت: یک ماه و نیم دیگه و بعد یکدفعه به گریه افتاد و با هق هق ادامه داد: آرمان خیلی دوست داشت بچه اش را ببیند. بی صبرانه منتظر به دنیا آمدن بچه بود و حالا من باید بچه ای که پدر نداره را به دنیا بیاورم. این حق او نبود که اینطور سرنوشت داشته باشد و با صدای بلند همچنان گریه می کرد. شهلا خانم با ناراحتی برای او شربت قندی درست کرد و به دستش داد. امیر در حالی که آرش را در آغوش داشت با ناراحتی گفت:لیدا تو رو خدا اینقدر جلوی این بچه گریه نکن. می دونی دیروز آرش به من چی می گفت. لیدا نگاهی به امیر انداخت و اشکش را پاک کرد. امیر ادامه داد:دیروز آرش به من می گفت که دیگه مامانی منو دوست نداره. فقط نشسته داره گریه می کنه. مگه خودش نمیگه بابایی رفته پیش خداجون ، پس چرا همش نشسته و گریه می کنه. بابای من که جای بدی نرفته است که مامان این همه گریه می کند.
لیدا ساکت شد. آرش کنار مادرش امد. لیدا او را بغل کرد بوسید و گفت: پسرم من تو را به اندازه ی تمام اسمون دوست دارم.
آرش با شیرین زبانی گفت: مامان عمو امیر را هم دوست داری؟اون خیلی منو دوست داره.
لیدا جا خورد و زنگ صورتش پرید. امیر هم منقلب شد و سکوت سنگینی فضا را پر کرد. لیدا به خاطر اینکه حرف آرش سوء تفاهمی ایجاد نکند گفت: آره عزیزم . عمو امیر و عمو احمد هر دو را دوست دارم و ادامه داد: حالا ببینم تو خاله فریبا را بیشتر دوست داری یا خاله شهناز را؟
آرش لبخندی زد و با زبان کودکانه اش گفت: خاله فریبا را دوست دارم چون با من بازی می کنه. خاله شهناز را یک کمی دوست دارم چون به عمو امیر میگه برام شکلات بخره.
لیدا لبخندی زد و گفت: ای بدجنس کوچولو پس تو بخاط شکلات عمو امیر را دوست داری!
آرش اخمی کرد و از بغل مادرش بیرون امد و رفت امیر نشست و گفت: نخیر من عمو امیر را خیلی دوست دارم. و رو کرد به امیر و گفت: عموجون حالا که بابام رفته پیش خداجون تو بابای من میشی.
لیدا با خشم گفت: خفه شو آرش.
صفحه 586
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)