قسمت هشتاد و سوم:
آرمان گفت: اخه اصلا تو به فکر این موضوع نبودی و من هم منتظر ماندم ببینم که از من می پرسی و می خواهم تو را کجا ببرم تا زندگی کنیم ولی تو اصلا به روی خودت نیاوردی و اینکه ترسیدم بگویی که سارا و شبنم بروند آنجا زندگی کنند و من هم دیگه چیزی نگفتم.
آقا کوروش گفت: خب خانه که آماده است فقط می ماند جهاز که باید از فردا به دنبالش باشیم.
آرمان سریع گفت: نه عموجان. من در خانه ام همه چیز دارم و احتیاجی به چیزی ندارم. فقط یک چیز کم دارد و ان هم دختر مروارید خانم است.
همه زدند زیر خنده. مادر لیدا با حالت جدی گفت: نه آرمان جان من اجازه نمی دهم لیدا بدون جهاز به خانه شوهر بیاید. دختر باید جهاز داشته باشد.
آرمان با ناراحتی گفت:آخه وقتی خودم همه چیز دارم دیگه دلیل ندارد که چیزهای اضافی انبار کنیم. اگه مایل باشید شما را فردا به خانه می برم و همه چیز را بهتان نشان می دهم تا قانع شوید.
مادر لیدا گفت: پس باید تمام پول وسایلهایی را که در خانه دارید با من حساب کنید تا آنها به عنوان جهاز لیدا به حساب بیایند.
آقا کوروش با خنده گفت: وای آقای دکتر خدا به دادت برسه با این مادرزن سخت گیر و یکدنده.
آرمان لبخندی زد، کنار مادر لیدا نشست و گفت:مادرجان شما چقدر سخت می گیرید. به خدا من اصلا به جهاز لیدا احتیاجی ندارم. فقط خود لیدا را می خواهم تا زندگی تازه ای را در کنار او شروع کنم.
امیر غمگین بود با نگاهی غم زده به لیدا نگاه کرد و آرام از سر جایش بلند شد و به اتاقش رفت. آقا کوروش متوجه شد و او هم به اتاق امیر رفت.
شهلا خانم گفت:آقای دکتر شما اینقدر اصرار نکنید. آخه خوب نیست که دختر بدون جهاز باشد.
در همان لحظه زنگ در به صدا درامد و پدر و مادر آرمان با خواهر و شوهر خواهرش به دیدن مادر لیدا امدند. مروارید به اتاق لیدا رفت تا لباسهایش را عوض کند. وقتی به پذیرایی برگشت چنان زیبا شده بود که لیدا با دیدن مادرش لذت برد. پیراهن آبی روشن با آستینهای بلند که با نخهای نقره ای گلدوزی شده بود به تن داشت و یک روسری آبی رنگ هم به سر داشت.
پدر و مادر آرمان به احترام او از جایشان بلند شدند و غزاله با بی میلی بلند شد .مادر لیدا حیلی با ابهت به طرف انها رفت و خیلی گرم و متین احوال پرسی کرده و کنار آرمان نشست. بعد از لحظه ای آقا کوروش بحث جهاز را دوباره پیش کشید. لیدا کمی به اطراف نگاه کرد. هنوز امیر از اتاق بیرون نیامده بود . ناخود اگاه دلش گرفت ولی به اجبار با این احساس در جنگ بود تا آن را سرکوب کند و همه چیز را به فراموشی بسپارد.
غزاله با عشوه گفت: دختر بی جهاز مانند خورشت بی پیاز می مونه.
لیدا از این حرف خنده اش گرفت و گفت: غزاله جون شما درست مانند پیرزنها حرف می زنید.
غزاله جا خورد. آرمان آرام به پهلوی لیدا زد و آهسته گفت: دختر تو چرا حاضر جوابی می کنی. مگه تو عروس نیستی باید ساکت باشی و بعد به اجبار جلوی لبخندش را گرفت و رو کرد به غزاله و گفت: ببنیم مگه خودت جهاز بردی؟ خود شوهرت همه چیز داشت و از تو جهاز قبول نکرد.
غزاله با اخم گفت: ولی پدر من به جای جهاز پول زیادی داد.
آرمان با ناراحتی گفت: غزاله خواهش می کنم تمامش کن. من هیچی نمی خواهم . لیدا بهترین ثروت من است.
مادر لیدا با متانت بلند شد و به طبقه ی بالا رفت و بعد از ده دقیقه دوباره به پذیرایی برگشت. جلوی آرمان پاکتی گذاشت و بعد کنارش نشست. آرمان با تعجب پاکت را باز کرد و سندی را از داخل آن بیرون آورد.
مادر لیدا گفت: این سند را ، وقتی پدر لیدا داشت مرا ترک می کرد به عنوان معذرت خواهی و اشتباهش به من داد. این سند کارخانه ی پارچه بافی در شمال است که به نام من زده است و من هم ان را به عنوان جهاز به نام لیدا جام می کنم. قیمت این کارخانه از جهاز هم خیلی بیشتر است. من اینو به دختر عزیزم هدیه می دهم.
لیدا مادرش را با بغض بوسید و از او تشکر کرد. پدر آرمان گفت: این حتی از پولی که من به عنوان جهاز به غزاله جان داده ام بیشتر است.
مادر غزاله از مادر لیدا تشکر کرد.آرمان با ناراحتی گفت: مادر به خدا من راضی نیستم . این کارخانه بیشتر به درد حسن می خوره. اون پسر خیلی خوبیه و بیشتر از لیدا به انی سرمایه احتیاج دارد.
مادر لیدا لبخندی زد و گفت: نه پسرم. حسن بیشتر به درد مزرعه داری می خوره. پدر حسن در شمال چند قطعه زمین دارد و یکی از زمینهای بزرگش را به نام او کرده است.
بعد از کمی گفتگو آرمان و خانواده اش خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند. بعد زا رفتن آنها لیدا رو به مادرش و شهلا خانم کرد و گفت: می خواهم فردا به دکتر بروم. می خواهم که شما همراه من باشید.
شهلاخانم با تعجب گفت: آخه برای چه؟
لیدا با ناراحتی حرفهای ثریا را که شنیده بود برای انها تعریف کرد. رنگ از رخسار مروارید پرید با عصبانیت گفت: آنها به چه جرات این حرفها را زده اند؟! و رو کرد به لیدا و با جدیت گفت: تو باید به دکتر بروی و به آنها ثابت کنی که دختر من، مانند یک فرشته پاک و معصوم است.
فردا صبح لیدا همراه شهلا خانم و مادرش به پیش دکتر رفتند و خانم دکتر گواهی سالم بودن لیدا را به دست او داد. وقتی به خانه برگشتند فتانه با عجله جلو آمد و رو به لیدا کرد و گفت: از صبح تا حالا این آقا آرمان ما را دیوانه کرده است. تا حالا چند بار تلفن زده و من هم به او گفتم که تو دکتر رفته ای، خیلی عصبانی بود.
لیدا لبخندی زد و گفت: وای خدای من! می دانم حسابم را می رسد.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که آرمان دوباره تلفن زد. وقتی لیدا با او صحبت کرد آرمان خشمگین بود و با عصبانیت گفت: من که به تو گفتم که احتیاجی به این کارها نیست. تو چرا اینقدر لجباز و یکدنده هستی! تو اصلا برای حرفم ارزش قائل نیستی!
لیدا لبخندی زد و گفت: می خواهم خیال خانواده ات و حتی عمه و دختر عمه ات راحت شود.
آرمان با عصبانتی گفت: از تو می خواهم به خانه ی ما بروی. من هم تا نیم ساعت دیگه به خانه می آیم. باید با تو صحبت کنم. و بعد بدون خداحافظی گوشی را محکم گذاشت.
لیدا سریع ناهارش را خورد و با گواهی دکتر به خانه ی انها رفت. مادر شوهرش با دیدن او خوشحال شد و گفت: عزیزم چه شده که بدون اینکه ما بدانیم تشریف آوردید.
لیدا جواب داد: پسرتان دستور داده که حتما به اینجا بیایم تا با من صحبت کند.
مادر آرمان از لیدا به خوبی پذیرایی کرد تا اینکه آرمان به خانه آمد. وقتی لیدا را دید بدون سلام با عصبانیت گفت: تو چرا برای حرف من ارزش قائل نیستی. این چه وضعی است؟!
لیدا جا خورد چون آرمان جلوی مادرش با او اینطور حرف می زد. مادرش با نگرانی گفت: پسرم چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟
آرمان رو به مادرش کرد و گفت: لیدا بدون اجازه ی من دکتر رفته است تا گواهی بگیرد که سالم است. من از این خودسری او ناراحت هستم. به او گفته بودم که این کار اصلا لزومی ندارد. ولی او به حرفم گوش نکرده است.
لیدا به طرف مادرشوهرش رفت. ورقه ی گواهی را به دست او داد و گفت: آخه مادر من با گوشهای خودم شنیدم که ثریا به آقاآرمان گفت دختری که از خارج آمده است وضع درست و حسابی ندارد. من نمی خواهم کسی درباره ی من این فکرها را بکند.
مادر آرمان دستی به موهای لیدا کشید و گفت: عزیزم تو چرا حرفهای او را به دل گرفتی! ثریا دختر حسودی است و خواسته که یک جور دق دلی خودش را خالی کند.
آرمان با عصبانیت ورقه ی گواهی را از دست مادرش بیرون کشید و جلوی چشمان درشت زیبای لیدا پاره کرد. لیدا لبخندی زد و رفت روی مبل نشست و گفت: همین که مادرشوهرم گواهی را دید برایم کافی است.
آرمان کنار لیدا نشست و با عصبانیت گفت: اگه ایندفعه بدون اجازه ی من کاری کنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی و بعد نوک موهای لیدا را کشید.
صفحه 495
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)