98-103
مخصوصی که روی صحنه باید آویخته می شدند کار می کردند. مهران عذرخواهی مرد و به طرف آنها رفت تا توضیحات لازم را به آنها بدهد. در آن لحظه نگاهش مثل نگاه مهرداد دقیق و نافذ و آمرانه بود.من و نیکو مشغول تماشای دکوراسیون سالن بودیم که ناگهان صدای موسیقی بی نهایت زیبایی طنین انداخت.مهران لبخند زنان از ما خواست روی صحنه برویم. همچنان محو شنیدن آهنگ دلنشینی بودم که مثل موج آب خودش را باشکوه درگوشه و کنار فضای سالن جا می داد. وقتی روی صحنه رفتیم مهران پرده ای را کنار زد. مهرداد پشت پیانو نشسته بود تا آن روز نواختن او را نشنیده بودم. به این دلیل آن قدر تعجب کردم که با دهانی باز به او خیره شدم.آهنگی که می زد آنقدر زیبا و اثر گذار بود که حس می کردم دارم در آن غرق میشوم. چشمانم را برای لحظه ای بستم و در عمق وجودم طلب کمک کردم: (( خدای بزرگ، کمکم کن!))
-مهرداد، سورپریز خوبی برامون تهیه دیدی.
-حالا کجاش رو دیدی ؟ بکش کنار آقا مهرداد،تا من هنر خودم رونشون بدم.پاشو برای خانمهای محترم صندلب بیار تا همین الان یک کنسرت براشون بدیم.
مهرداد از پشت پیانو بلند شد تا برای ما صندلی بیاورد. هنوز از رویای شیرین آهنگین چند لحظه پیش بیرون نیامده بودم که مهران با انگشتان سحرآمیزش مرا دوباره به آنجا بازگرداند.چنان استادانه می نواخت که آدم فکر میکرد یک ارکستر کامل باهم دارند مینوازند. بعد از دو آهنگ،مهرداد کنار او نشست و دونفری شروع به نواختن یک قطعه کلاسیک کردند. دلم میخواست ساعتها بنشینم و به نواختن آنها گوش کنم. این دوبرادر موقع نواختن انگار یکی می شدند،چنان هارمونی و هماهنگی در نواختنشان حس می شد که انسان را به تحسین وا می داشت.
شدیداٌ تحت تاثیر آهنگهای بسیار زیبایی که آنها می نواختند قرار گرفته و به دستان آنها خیره مانده بودم. حس می کردم مهرداد متوجه این دگرگونی روحی من شده است. چند دقیقه بعد آهنگ بنرمی به پایان رسید و نیکو شاد و خنداد برای آنها دست زد و تشویقشان کرد. سرم را انداخته بودم پایین و نمیدانستم چه بگویم و چه عکس العملی از خود نشان بدهم هنوز باورم نمی شد که آنها تا این حد هنرمند باشند. میدانستم کلاس پیانو رفته اند و میروند، ولی اینکه بتوانند به این خوبی بنوازند برایم غیر منتظره بود.
-سیما خانم،این قدر بد بود که از خجالت سرتون رو پایین انداختید؟!
-نه،نه،اونقدر خوب و زیبا بود که کلمه ای برای تحسین شما نتونستم پیدا کنم.
-تازه اول راه هستیم،باید زیاد کار کنیم تا نتیجه دلخواه به دست بیاد مهرداد بهتر از من میزنه، این اواخر او بیشتر تمرین می کنه.
-من که فرقی بین نواختن شما و مهرداد ندیدم.
-مهران راست میگه، دستهای مهرداد موقع نواختن خودشون تبدیل به نت و با آهنگ یکی میشن.
-راستش انتظار چنین کنسرت جالبی رو نداشتم از هردوی شما خیلی ممنونم. من رو با دنیای زیبای دیگری آشنا کردید، البته نه اینکه قبلا موسیقی کلاسیک گوش نکرده باشم،ولی هر چیزی زنده اش مزه دیگر داره.
-خدا را شکر که نظرت را گفتی والا امشب توی خونه این دوتا پسر لجباز پدرم رو درمی آوردند.
بعد مهرداد از من خواست با او به کتابخانه بروم تا چند تا کتاب دیگر برای من بگیرد. با نیکو قرار گذاشتیم نزدیک در خروجی دانشکده همدیگر را ببینیم. بندرت اتفاق می افتاد که من با مهرداد تنها بشوم. به همین دلیل وقتی با هم بودیم انگار به دهان قفل زده باشند،حرفم نمی آمد. راستش می ترسیدم چیزی بگویم و او متوجه حال و احوال درونیم شود.حالا دیگر بخوبی می دانستم که روابط ما به آن سادگی که به نظر می رسد نیست. از همان اولین دیدار پایه های چیزی به مراتب محکم تر ریخته شده بود.حالا معلوم نبود خانه را چه کسی تمام خواهد کرد، نمیخواستم نقشی در آن بازی کنم، از اشتباه می ترسیدم. تازه انتخاب بین یکی از آنها مشکل ترین چیزی بود که هر دختری می توانست با آن روبرو شود. مهرداد با وجود شباهت بی نهایت زیادش به مهران، چیزی در نگاهش و بعضی حرکاتش موج می زد که مهران فاقد آن بود.
-چرا ساکتید؟
-هنوز تحت تاثیر نواختن شما هستم،هنوز اون آهنگ زیبا توی گوشمه.
-خوشحالم که خوشتون اومده. اگر خدا بخواد و جور بشه شاید بزودی بتونیم یک پیانو بخریم،متاسفانه خیلی گرونه!
-امیدوارم جور بشه،حیف که مارو از هنر خودتون محروم کنید.
-باز که شروع کردید به شما،شما گفتن. مگه مهران از شما قول نگرفت با ما خودمونی تر باشید؟
-والا سخته،بخصوص که شما،من رو شما خطاب می کنید.
-ماباید این کار رو بکنیم،چون شما واقعا یک دختر خانم ویژه هستید،ولی برای ما راحت تره اگر شما مثل نیکو ما را تو خطاب کنید.
فکر اینکه بتوانم آنها را تو خطاب کنم برایم سنگین بود.((تو)) خطاب کردن به معنی نزدیکی زیاده از حد بود که هنوز آمادگی آنرا نداشتم. بدجوری گیر افتاده بودم. برای قلب من تله هایی داشت بافته می شد که خواه و ناخواه حتماٌ توی یکی از آنها گیر می افتادم. ولی توی کدام یکی؟ کنار معرداد احساس دیگری داشتم . کمی احساس ترس،کمی احساس چیزی ناآشنا و مرموز و در عین حال افسون کننده،درست نمی دانم،انرژی ای که از مهرداد حس می شد به من تلنگر می زد تا بیدار شود.ولی من آنرا نادیده می گرفتم. یعنی نمی گذاشتم زیاد به قلبم نفوذ کند.حالا روابط دوستانه خانوادگی بین ما برقرار بود، ولی اگر مرحله دیگری آغاز می شد،آنوقت چه؟ غرق می شدم! فکر کنم حتی با رضایت تمام غرق می شدم! ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
-مراهم شریک چیزی که باعث لبخندتان شده می کنید؟
شنیدن صدای مهرداد آنقدر ناگهانی بود که از خجالت سرخ شدم. احساس کردم او فکر مرا خوانده است.از این رو گفتم:
-آه،یاد یکی از ماجراهای مدرسه افتادم.
-فکر نمی کنم ماجرای مدرسه بتواند چنین لبخند زیبا و لطیفی روی لب کسی نمایان کند.احتمالا چیز به مراتب رمانتیک تری بوده.
-چرا چنین فکری می کنید؟
-خب می دونین.ما پسرها از لبخند دختر خانمها می فهمیم که قلب آنها آزاده یا گرفتار.بعضی وقتها توی کلاس،یکدفعه نگاه میکنی، می بینی دختر خانمی در عالم خودش فرورفته و مطمئناً با یادآوری خاطره ای خوش که معمولا رمانتیکه چنان لبخندی میزنه که تمام صورتش روشن میشه. آدم دلش نمیاد اون رو از این رویای شیرین بیرون بکشه. لبخند شما هم خیلی شیرین بود.
-اگر راست می گین از اون چی فهمیدید؟
-دقیقاٌ هیچی!
-خدا رو شکر اونقدرها که فکر می کردم تیزبین نیستید. والا داشت شک برم می داشت که نکنه توی کله من بودید.
خنده دلنشین مهرداد باعث شد چند نفر که جلوتر از ما،در حرکت بودند برگردند و به ما نگاه کنند.دخترها به جای اینکه رو برگدانند و به راه خود ادامه بدهند چند ثانیه همین طور به مهرداد خیره شدند.در همان چند ثانیه،مهرداد بی خیال از توجه آشکار آنها راه می رفت و درباره چیزی حرف می زد که نه می فهمیدم و نه گوش می دادم.تمام حواسم به صدایی بود که در درونم غوغا به پا کرده بود. مرا چه می شد؟ تند و تند شروع کردم دعا خواندن و از خدا کمک خواستن تا دستم رو نشود.یعنی چه؟هرکس حق داشت یا هرکس دلش می خواست حرف بزند،به هرکس دلش می خواست نگاه کند، دو دقیقه،صد دقیقه، اصلا به من چه؟ولی در ان موقع، دلم می خواست چشمان آن دخترها را درآورم!خدای من! یعنی،یعنی... .
-سیما خانم بازکه رفتید توی دنیای خودتون ما رو اونجا راه نمی دین؟ما اینجا،توی این دنیا خیلی تنها می مونیم،ها؟
مهرداد با چنان قیافۀ با مزه ای این حرف را زد که بی اختیار لبخند زدم.
-حالا این شد یک چیز دیگه، یک به یک مساوی!
-متوجه منظورتون نشدم!
-شما یکدفعه من رو خنداندید،من هم تونستم شما رو وارد این دنیا شاد کنم.
خوشحال بودم کنار هم راه می رفتیم و مجبور نبودم به اونگاه کنم. صدایش مرا به این حال می انداخت، اگر نگاه هایمان با هم تلاقی می کرد چه می شد؟
-رسیدیم،خسته که نشدید؟
-نه،راهی نبود. خیلی زود رسیدیم.
-می دونین، هرکی توی دانشگاه میاد از دوری راه گله می کنه.
-شاید هم صحبت خوبی ندارند که راه به نظرشون طولانی میاد.
-دارید از من تعریف می کنید؟
-نخیر،واقعیت رو میگم.
وارد راهروی کتابخانه شده بودیم. به این دلیل مهرداد جوابی نداد.بعد با هم در کتابخانه دنبال چند کتاب گشتیم که مهرداد قول داده بود برای من بگیرد. بعد از گرفتن کتابها به جای اینکه به سمت راست بچرخیم،مهرداد به سمت چپ چرخید وقتی با نگاه پرسش آمیز من روبرو شد گفت:
-راستش بندرت شما رو میشه تنها گیر آورد،به این دلیل باید از فرصت استفاده کرد.
-نیکو منتظره.
-حاضرم با شما شرط ببندم که زودتر از او سر قرار حاضر خواهید شد.
-از کجا این قدر مطمئن هستید؟
-نیکو خواهر منه مهران برادرم.راستی نظر شما درباره مهران چیه؟
-مثل شما پسر خوبیه.
-نه منظورم کارشه.
-آها،زیاد از کار دکور و اینجور چیزها سردر نمیارم. ولی اون چه که دیدم جالب بود.
-مهران کار و وقت زیادی صرف این رشته می کنه. البته فکر نکنم به درس خوندن در اینجا،اکتفا کنه.می دونین،قصد داره برای استفاده از بورسیه دانشگاه یک طرح جدید ارائه بده،که بعد از یکسال . شاید هم دوسال دیگر بتونه بره خارج.
-خارج؟اصلا فکر نمیکردم شماها قصد خارج رفتن داشته باشید.
-چرا همچین فکری کردید؟
-نمیدونم چه جوری بگم شماها خیلی ایرانی هستید. منظورم اینه که فکر نمی کردم شماها از قبیل جوانهایی باشید که فقط برای پرواز نقشه می کشند.
-جالبه! می تونم بپرسم چی باعث شده اینطوری فکر کنید؟
-راستش خودم هم درست نمی تونم بگم یک جور احساسه. همین طور که خودم هم فکر نمی کنم بتونم جای دیگری به غیر از ایران راحت باشم.
-اگر شرایط شما را مجبور کند، چی؟
- نمیدونم.
- فرض کنید همسر شما خارجی باشه.
- چی؟همسر؟خارجی؟اولا من فعلا به این چیزها فکر نمی کنم،دوما چرا باید خارجی باشه؟من که با خارجیها دوست نیستم.
- مگه نمیخواین در رشته زبان و ادبیات خارجی ادامه تحصیل بدین؟
-خب بله، چه ربطی داره؟
- حتما نتیجه اش این میشه که با یک خارجی هم دوست بشین!
-دارید سر به سرم می گذارید؟
- نه،احتمالات را در نظر می گیرم،چون بالاخره شما بعد از تحصیل حتما جایی دست به کار خواهید شد که با خارجیان در ارتباط خواهد بود حداقل برای کسب درآمد بیشتر.
-فکر نمی کنم. منظورم اینه که اهمیت زیادی به مادیات نمیدم. نه اینکه از زندگی راحت بدم بیاد ولی این جای اصلی را برای من اشغال نمی کنه. دیگه اینکه من از آشنایی با آدمهای روشنفکر و تحصیلکرده حالا از هر فرهنگی که باشند. دوری نمی کنم، ولی.
- ولی چی؟
- هیچی.
-شما که حرفتون رو ناتموم گذاشتید.
- چیز مهمی نمیخواستم بگم. هنوز هیچ چیز برای خودم مشخص نیست.
-ناراحت نمی شین اگر من جملۀ شما رو تمام کنم؟
- مگه می دونین چی می خواستم بگم؟
-امتحانش که ضرری نداره.
- نه فکر نمی کنم.
- اگر حدسم درست باشه، شما می خواستید بگین که اول ترجیح میدم با یک ایرانی تحصیلکرده آشنا بشم. اینطور نیست؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)