74 _ 75

کنار اسمتون بذاره
-سیما ببین چه بلایی سر برادر های من اوردی؟از روی که تو به خونه ما امدی تا به امروز روزی نبوده که صد بار از من نپرسند سیما چه کار میکنه؟سیما حالش چطوره؟پاش خوب شد؟سرش درد نمیکنه؟شام خورد؟صبحونه چطور؟
مهرداد ساکت بود ولی نگاش پر از حرف بود با وجود اینکه کلمه ای بر زبان نمیاورد اما انگار با همان نگاه ساکت خود داشت همان حرفهای مهران و خیلی بیشتر از انها را به من میگفت به این دلیل سعی کردم در حد امکان به او نگاه نکنم خدا را شکر که امشب رنگ پیراهنهای انها با هم فرق داشت و من میتوانستم انها را از هم تشخیص بدهم
-سیما کجایی؟
-همین جا چیزی پرسیدی؟
-نه فقط داشتم برات تعریف میکردم که بدونی این دو برادر توی خونه چه بلایی سر من بیچاره میارن از حالا به بعد هر سوالی که اونا داشته باشند باید مستقیما از خودت بپرسند چطوره؟قبوله؟
-حرفی ندارم ولی فکر میکنم اونا با تو راحتتر حرفشون رو میزنند
-اره ولی....
-ه اتفاقا بد فکری نیست کاملا موافقم سیما خانم از این به بعد اگر شما اجازه بدبد من هر سوالی داشتم مستقیما از خود شما میپرسم اشکالی نداره؟
-نه خواهش میکنم
-مهرداد تو چی ؟موافقی؟
مهرداد فقط سرش را تکان داد و پرسید:
-سیما خانم شما کتابی چیزی همراه نیاوردید؟
-چرا چنتایی اوردم ولی فکر نمیکنم به درد شما بخورند
-چر اینطور فکر میکنید؟
-خب اونها داستان و مستند هستند یکی دو تا تخیلی و بقیه هم درباره ی تاریخ وادبیان و فرهنگ کشور های اروپایی
-به به مهرداد میبینی سیما خانم چه کتابهایی میخونه حالا تو هی بگو که خیلی کتابخوان هستی نیکو هم که طبق معمول هیچ وقت فرصت نمیکنه کتاب بخونه میمونه من که خب چی بگم البته به اندازه مهرداد و سیما خانم نمیخونم ولی مثل نیکو هم نیستم
در این موقع صدای نیکو در امد که:
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه تو خودت به سختی ماهی یک کتاب میخونی حالا میخوای خودت رو لوس کنی و از من ایراد بگیری؟ببین سیما جون این مهرداد رو که میبینی از همه ما کتابخون تره این مهران رو که میبینی از همه ی ما تنبل تره و من رو هم که میبینی از هردوی اینها بهترم اصلا به حرف انها گوش نده هرچی باشه من و تو مدت بیشتریه که همدیگرو میشناسیم فکر کنم باید هوای همدیگرو داشته باشیم اینطور نیست؟
مهران و مهرداد همزمان شروع به صحبت کردند و جرو بحث انها با نیکو که رنگی از شوخی داشت خیلی دیدنی بود جالب این بود که بعد از اینکه هریک دلیلی برای اثبات حرف خود میاورد رو میکرد به من و نظرم را میخواست نمیدانستم طرف کی را باید بگیرم همشان طی این مدت برایم عزیز شده بودند و خودم را خیلی نزدیک به انها حس میکردم انگار سالهاست که همدیگر را میشناسیم نیکو داشت میگفت
-سیما بگو بگو که حق با منه بگو مهران درست نمیگه
-نمیدونم چی بگم من از اصل ماجرا با خبر نیستم به این دلیل فکر میکنم بهتر باشه اقا مهرداد قضاوت کنه
-ای بابا من رو بگو از کی کمک خواستم چرا هی میگی اقا مهرداد اقا مهران هنوز با ما راحت نیستی؟
-اصلا این طور نیست اتفاقا خیلی هم راحتم فقط...
-فقط چی؟
-اخه درست نیست اونا از من بزرگتر هستند و...
-ببین سیما درسته که ادم اول اشنایی باید با القاب خانم و اقا همدیگرو خطاب کنه ولی حالا که ما با هم رفت و امد داریم خیلی مضحکه میشه که قبل و بعد اسم یک دیگر اقا و خانم بگذاریم اگه تو واقعا ما را دوست خودت حساب میکنی ،