صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 57

موضوع: عروسی سکوت (فرنگیس آریانپور)

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 68 تا 73

    بيشتري بخواهند ، گارسن را صدا كردم تا سفارش غذا بدهم . نيكو در گوشم گفت :

    _ سيما ، راست ميگي ؟
    _ آره بابا ، مگه مريضم كه خودمو اينطوري بترسونم ؟
    _ فكر مي كني كي بوده ؟
    _ مي دونم ، شايد روح باشه !
    _ روح ؟ خداي من ! تو مي خواي من رو بكشي ؟
    _ مگه تو از روح مي ترسي ؟
    _ نه ، از تو مي ترسم !
    _ ولي جدي جدي صدايي شنيدي ؟
    _ باور كن ، اول فكر كردم حتما دارم خواب مي بينم . حتما براي تو هم اتفاق افتاده كه حتي وقتي چشمهايت را باز مي كني ، هنوز توي خوابي و ادامه روياي خودت رو مي بيني. من هم فكر كردم هنوز بيدار نشدم . ولي وقتي دوباره صدا رو شنيدم ترس برم داشت .
    _ آخه توي روز روشن كه ارواح بيرون نميان !
    _ من كه نگفتم حتما روح بوده ! شايد موش بوده !
    _ موش ؟
    _ آره ، اينجا موش بايد زياد باشه ! حالا كه فكرش را مي كنم ، حدس مي زنم موش بوده .
    _ براي آرام كردن من اين رو ميگي ؟
    _ نه ، خودت فكر كن ، اگه موش نبوده ، پس چي بوده ؟ روح كه روز بيرون نمياد گردش بكنه . شماها هم كه پايين بوديد ، مگه ...
    _ مگه چي ؟
    _ مگر اينكه تو خواسته باشي سر به سر من بگذاري .
    _ وا ، چه حرفها ميزني ؟!
    _ خب ، چه مي دونم !
    در اين موقع گارسن غذايي را كه سفارش داده بودم آورد و من با اشتها شروع به خوردن كردم . بقيه داشتند درباره برنامه ي گردش صحبت مي كردند . قرار شد بعد از ناهار همه براي پياده روي برويم . من و مامان برگشتيم به تاق تا مامان كفش (68) راحت تري بپوشد . از اتاق كه آمديم بيرون نيكو را ديدم كه به طرف اتاق خودشان كه دو در با اطاق ما فاصله داشت ، مي دويد ، به من گفت :
    _ لطف كن اين فيلم رو بده به مهران بذاره تو دوربين . من هم دو سه دقيقه بعد ميام پايين .
    مامان گفت تو برو تا من در اتاق را ببندم . وقتي از پله ها پايين آمدم ، ديدم مهران و مهرداد سخت مشغول صحبت هستند . دوباره شباهت بيش از حد آنها مرا شگفت زده كرد . انگار يكي جلوي آينه ايستاده و دارد با عكس خودش صحبت مي كند . نيكو گفت بده به مهران . خداي من ، كدام يكي از آنها مهران است ؟ عجب گيري افتادم ! آهسته نزديك شدم . در فاصله ي دو قدمي آنها بودم كه هر دو برگشتند و به من نگاه كردند . صورت هر دويشان خيلي جدي بود و اين تشخيص مهران از مهرداد را سخت تر مي كرد . مردد ايستاده بودم و نمي دانستم چه بگويم . بالاخره گفتم نيكو فيلم را داد كه شما توي دوربين بگذاريد و فيلم را به طرف آنها دراز كردم . هر دو با هم دست دراز كردند فيلم را بگيرند . چون دوربين را روي شانه يكي از آنها ديدم ، حدس زدم كه او بايد مهران باشد . اين بود كه فيلم را به او دادم و گفتم :
    _ بفرمائيد ، آقا مهران .
    _ صحيح تر بود اگر مي گفتيد مهرداد .
    _ آه ببخشيد ، هنوز نمي تونم شماها رو از هم تشخيص بدم .
    مهران با خنده گفت :
    _ حق داريد ، دكتر كه نيستيد ! ولي جالب اينجاست كه هنوز ما رو آقا صدا مي كنيد .
    _ آخه ، شما هم من رو سيما خانم صدا مي كنيد ... .
    _ اگر اجازه بديد ، ما شما رو سيما خانم صدا مي كنيم ، نه منظورم اينه كه ما شما را دختر آقاي رادمنش صدا بزنيم .
    ديدم دارد بدتر مي شو د . گفتم :
    _ قبول ، شما من رو سيما صدا بزنيد ، چون هر چه باشه من از شما كوچكترم و من شما را مهران خان و آقا مهرداد صدا مي كنم .
    _ مهران خان ؟ اين ديگه كيه ؟
    _ منم ، برادر جنابعالي ، از حالا به بعد بايد مرا مهران خان صدا بزني ، فهميدي ؟ (69)
    مهران خان ؟ چه جالب ! ميشه بگي كي لقب خان به تو داده ؟
    _ هر چند يك راز خيلي بزرگه كه فقط سه نفر از اون خبر دارند ، ولي خب به تو مي گم .
    _ سيما خانم !
    _ سيما ؟ ببينم هنوز حالت جا نيامده ؟ نكنه توي خواب با پيچ و مهره هاي كله ات ور رفته اند ؟
    _ نيكو ! اين چه حرفيه كه مي زني ؟ ما داشتيم با سيما خانم چانه مي زديم كه ما رو آقا خطاب نكنه . حالا مي بينيم مهران ، خان شده و من هنوز آقا موندم .
    نيكو كه از موضوع با خبر شده بود گفت :
    _ من هم هي در گوش اين خانم مي خونم كه با شما راحت تر باشه و هي آقا ، آقا نكنه . اينطوري آدم خيال مي كنه كه شما هر كدوم سي – چهل سالي از عمرتون گذشته ! همين باعث ميشه احساس بزرگي كنم و بخوام كه مرا هم خانم خانما صدا بزنند !
    ديدم حريف اين سه تا نمي شوم ، قبول كردم كه آنها را مهران و مهرداد صدا بزنم ، البته به شرطي كه آنها هم مرا فقط سيما صدا بزنند . بقيه به ما پيوستند و ما راهي گردش شديم . مثل هميشه والدين دو تايي پشت سر ما مي آمدند و ما چهار تايي با هم مي رفتيم . جنگلهاي آن اطراف جاي با صفايي بود . باريكه راه هاي آن باعث شد تا ما هم دو نفري راه برويم . نيكو با مهران رفت و من ماندم با مهرداد . براي اطمينان از او پرسيدم مهران يا مهرداد . مهرداد هم مرا مطمئن كرد كه مهران با نيكو مي آيد . از اطمينان او خنده ام گرفت و پرسيدم :
    _ شما چه جوري همديگر رو عوضي نمي گيريد ؟
    انتظار آن را نداشتم كه از ته دل بخندد . هنوز ته خنده اي در صدايش احساس مي شد كه گفت :
    _ باور كن ، بعضي وقتها عوضي مي گيريم ! مشخص تر بگم ، لباسهايمان را . البته حسن دو قلو بودن اينه كه در موارد ضروري مي تونيم به هم كمك كنيم . مثلا من تا به حال چند بار به جاي مهران سر امتحان حاضر شدم و او هم همين كار را براي من كرده است .
    _ جدي ؟ (70)
    _ بله ، مثلا من از طرح و رسم فني كشيدن خوشم نمياد . بر عكس مهران عاشق اين جور چيزهاست . در عوض او از شيمي و اين جور درسها خوشش نمياد . ما براي اينكه اعصابمون سر اين درسها خرد نشه ، بجاي هم امتحان ميديم . چون همان طور كه خودتون متوجه شده ايد ما رو به سختي ميشه از هم تشخيص داد .
    _ ممكنه بپرسم شما چه رشته اي مي خوانيد ؟
    _ نيكو نگفته ؟
    _ نخير .
    _ من بيوتكنولوژي و مهران طراحي و دكوراسيون .
    _ چه جالب !
    _ خب شما چه رشته اي مي خواين بخونيد ؟
    _ هنوز تصميم قطعي نگرفتم . بيشتر بستگي به قبولي در كنكور داره .
    _ نيكو مي گفت كه علاقه به ادبيات و زبان داريد .
    _ بله ، ولي مخالفتي هم با رشته هاي ديگه ندارم .
    _ به نظر من ، هر كس بايد رشته اي رو انتخاب كنه كه بعد از اتمامش احساس پشيماني نكنه و از كار كردن در اون رشته لذت ببره .
    _ حق با شماست . فعلا تصميم قطعي نگرفتم .
    _ هي ، شما دو تا چي داريد به هم مي گين ؟ هر چي صدا مي كنيم جواب نمي ديد !
    _ ما رو صدا كرديد ؟
    _ بله ، يكبار خيلي يواش كه نشنويد !
    _ باز شيرين كاريهاي نيكو گل كرده .
    _ خب بگين ببينم چي داشتيد مي گفتيد ؟
    _ درباره رشته تحصيلي حرف مي زديم .
    _ اوه ، شما هم مگر بيكار هستيد ؟ توي جاي به اين زيبايي و در اين جنگل با صفا با اين پشه هاي سمجش كه پدر من رو درآورده اند ، دوباره رفته ايد سر درس و مشق ! راستي مهرداد ببين مي توني اين پشه ها رو يك جور سرگرم كني ، جاي سالم توي بدنم نمونده .
    _ راس ميگه ، مهرداد ، من كه فردا با چادر ميام بيرون ! (71)
    همگي با مجسم كردن مهران توي چادر از خنده روده بر شديم . مهران گفت :
    _ بخنديد ، بخنديد ، به بيچارگي ديگران بخنديد . وقتي اين پشه ها حمله مي كنند ، آدم دست كم مياره !
    مهرداد گفت :
    _ من كه گفتم كرم ضد پشه بزن . تو گفتي خيلي شيرين نيستي كه پشه بخوردت ! حالا ديدي ، تشخيص پشه ها با تو فرق داره ؟
    _ بسه ، تو ديگه نمك نريز . آخ ، مامان كمك !
    مهران همين طور ادا و شكلك در مي آورد و ما از ديدن كارهاي با مزه او غش و ريسه مي رفتيم . دو ساعتي كه گردش كرديم تصميم گرفتيم برگرديم . چون واقعا پشه ها خيلي اذيت مي كردند . به هتل كه رسيديم رفتيم به اتاقهايمان . مامان رفت روي تخت دراز كشيد و پدر تلويزيون را روشن كرد .
    من تازه از حمام بيرون آمده بودم كه تلفن زنگ زد . آقاي بهمنش بود . مي خواست بداند شام را كجا مي خوريم . پدر گفت چند دقيقه بعد با آنها تماس مي گيرد . بعد رو كرد به ما پرسيد :
    _ خوب ، بگين حال بيرون رفتن داريد يا مي خواين همين جا توي هتل بمونيم و بعد هم توي باغش بنشينيم و گپ بزنيم .
    _ من كه موافقم همين جا بمونيم ، راستش امروز اونقدر پشه من رو نيش زده كه ديگه نمي خوام شام شبشون هم بشم .
    مامان ساكت بود و حرفي نمي زد . نزديك تختش رفتم ، خواستم صدايش كنم ، ديدم خوابيده است . اين بود كه با سر به پدر اشاره كردم صداي تلويزيون را كم كند .
    _ فكر كنم ، بهتر باشه توي هتل بمونيم . مامان خسته است و حتما آقاي بهمنش و مامان نيكو هم خسته شدن . فردا باز با هم ميريم گردش .
    _ باشه ، پس تو كم كم مامانت رو بيدار كن . خودم ميرم بهشون مي گم بهتره امشب همين جا بمونيم .
    پدر رفت . من كه دلم نمي آمد مامان را بيدار كنم تلويزيون را خاموش كردم و لباسم را پوشيدم و منتظر شدم تا مامان خودش بيدار بشود . با باز شدن در اتاق مامان هم چشمش را باز كرد . يك نگاه به چهره ي پدر نشان داد كه حدس من درست



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    74 _ 75

    کنار اسمتون بذاره
    -سیما ببین چه بلایی سر برادر های من اوردی؟از روی که تو به خونه ما امدی تا به امروز روزی نبوده که صد بار از من نپرسند سیما چه کار میکنه؟سیما حالش چطوره؟پاش خوب شد؟سرش درد نمیکنه؟شام خورد؟صبحونه چطور؟
    مهرداد ساکت بود ولی نگاش پر از حرف بود با وجود اینکه کلمه ای بر زبان نمیاورد اما انگار با همان نگاه ساکت خود داشت همان حرفهای مهران و خیلی بیشتر از انها را به من میگفت به این دلیل سعی کردم در حد امکان به او نگاه نکنم خدا را شکر که امشب رنگ پیراهنهای انها با هم فرق داشت و من میتوانستم انها را از هم تشخیص بدهم
    -سیما کجایی؟
    -همین جا چیزی پرسیدی؟
    -نه فقط داشتم برات تعریف میکردم که بدونی این دو برادر توی خونه چه بلایی سر من بیچاره میارن از حالا به بعد هر سوالی که اونا داشته باشند باید مستقیما از خودت بپرسند چطوره؟قبوله؟
    -حرفی ندارم ولی فکر میکنم اونا با تو راحتتر حرفشون رو میزنند
    -اره ولی....
    -ه اتفاقا بد فکری نیست کاملا موافقم سیما خانم از این به بعد اگر شما اجازه بدبد من هر سوالی داشتم مستقیما از خود شما میپرسم اشکالی نداره؟
    -نه خواهش میکنم
    -مهرداد تو چی ؟موافقی؟
    مهرداد فقط سرش را تکان داد و پرسید:
    -سیما خانم شما کتابی چیزی همراه نیاوردید؟
    -چرا چنتایی اوردم ولی فکر نمیکنم به درد شما بخورند
    -چر اینطور فکر میکنید؟
    -خب اونها داستان و مستند هستند یکی دو تا تخیلی و بقیه هم درباره ی تاریخ وادبیان و فرهنگ کشور های اروپایی
    -به به مهرداد میبینی سیما خانم چه کتابهایی میخونه حالا تو هی بگو که خیلی کتابخوان هستی نیکو هم که طبق معمول هیچ وقت فرصت نمیکنه کتاب بخونه میمونه من که خب چی بگم البته به اندازه مهرداد و سیما خانم نمیخونم ولی مثل نیکو هم نیستم
    در این موقع صدای نیکو در امد که:
    -دیگ به دیگ میگه روت سیاه تو خودت به سختی ماهی یک کتاب میخونی حالا میخوای خودت رو لوس کنی و از من ایراد بگیری؟ببین سیما جون این مهرداد رو که میبینی از همه ما کتابخون تره این مهران رو که میبینی از همه ی ما تنبل تره و من رو هم که میبینی از هردوی اینها بهترم اصلا به حرف انها گوش نده هرچی باشه من و تو مدت بیشتریه که همدیگرو میشناسیم فکر کنم باید هوای همدیگرو داشته باشیم اینطور نیست؟
    مهران و مهرداد همزمان شروع به صحبت کردند و جرو بحث انها با نیکو که رنگی از شوخی داشت خیلی دیدنی بود جالب این بود که بعد از اینکه هریک دلیلی برای اثبات حرف خود میاورد رو میکرد به من و نظرم را میخواست نمیدانستم طرف کی را باید بگیرم همشان طی این مدت برایم عزیز شده بودند و خودم را خیلی نزدیک به انها حس میکردم انگار سالهاست که همدیگر را میشناسیم نیکو داشت میگفت
    -سیما بگو بگو که حق با منه بگو مهران درست نمیگه
    -نمیدونم چی بگم من از اصل ماجرا با خبر نیستم به این دلیل فکر میکنم بهتر باشه اقا مهرداد قضاوت کنه
    -ای بابا من رو بگو از کی کمک خواستم چرا هی میگی اقا مهرداد اقا مهران هنوز با ما راحت نیستی؟
    -اصلا این طور نیست اتفاقا خیلی هم راحتم فقط...
    -فقط چی؟
    -اخه درست نیست اونا از من بزرگتر هستند و...
    -ببین سیما درسته که ادم اول اشنایی باید با القاب خانم و اقا همدیگرو خطاب کنه ولی حالا که ما با هم رفت و امد داریم خیلی مضحکه میشه که قبل و بعد اسم یک دیگر اقا و خانم بگذاریم اگه تو واقعا ما را دوست خودت حساب میکنی ،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 76 تا 85

    پس يك قدم جلو بگذار و مثل من اونا رو مهران و مهرداد صدا كن و قال قضيه رو بكن!

    _ به اين ميگن، خواهر گل، پير شي الهي، صد سال عمر كني، يه شوهر خوب گيرت بياد،ده بيست تا بچه داشته باشي، يه ده پونزده تا بچه داشته باشي، يه ده پونزده تايي نوه و ....
    _ خب،خب ، شلوغش نكن. اينها را به خاطر تو نگفتم. فقط مي خوام دوست عزيزم راحت باشه.
    _خب چي شد؟ سيما خانم قبول داريد؟
    _باشه، هرچند سخته!
    _چي سخته؟
    صداي مامان از پشت سر شنيده شد. نيكو سريع ماجرا را براي او تعريف كرد. مامان و پدر والدين نيكو يكصدا حرف او را قبول كردند و من ديگر چاره اي نداشتم به غير از اينكه تسليم بشوم. بعد از چند دقيقه سفارش غذا داديم. تا غذا را آوردند مهران از كارهاي دانشگاه و طرح جديدش تعريف كرد كه به نظر من جالب آمد. بعد از صرف غذا تصميم گرفتيم توي باغ يك ساعتي قدم بزنيم و در اين سكوت شب كم كم حل و با اين طبيعت زيبا يكي شويم. آسمان خيلي زيبا و پرستاره بود. هوا مطبوع بود و همراه من هم كسي بود كه بدون حرف مي شد با او ارتباط برقرار كرد. ده دقيقه به همين منوال گذشت. بعد صداي گيراي مهرداد سكوت را شكست.
    _ حق با مهرانه. رنگ آبي خيلي به شما مياد.
    _ ممنون باز كه داريد تعريف ميكنيد. تو را به خدا ديگه بسه، اين قدر از من تعريف نكنيد. من، يك آدم ساده و معمولي هستم. شما بايد بيشتر از اون جواهري كه كنار دستتونه تعريف كنيد و قدرش را بدونيد.
    _مهران؟
    _ قدر او را هم بدانيد. هرچند من زياد با شما دونفر آشنا نيستم. منظورم نيكوست.
    _ نيكو خواهر كوچولوي ما ،خودش مي دونه، چقدر دوستش داريم. البته مدتي هست كه بيشتر دوستش داريم.
    _خوشحالم.
    _نمي خواين بدونيد چرا علاقه مون بيشتر شده؟
    _ اگر خودتون بخواين حتما مي گين.
    _ مؤدب، زرنگ، باهوش. حدس من درست بود. مطمئن بودم كه توي تله نخواهيد افتاد. به اين دليل جايزه شما اينه كه خودم علت رو بگم. هر چند شما حتما داريد حدسهايي مي زنيد و يا دقيقا مي دونيد علت چيه.
    _ نه، مطمئن باشيد هيچ چيز به غير از موفقيت در امتحانات به فكرم نمي رسه.
    _ واقعا؟
    _ بله.
    _ پس اگر اينطوره. شايد بهتر باشه اصلا اين موضوع رو كنار بگذاريم.
    _هر طور ميل شماست.
    _ يعني حتي حس كنجكاوي شما تحريك نشده؟
    _ يك ذره شده، ولي احتمالا موضوع مهمي نيست كه به راحتي ميتونيد از آن بگذريد.
    _ كاملا برعكس!
    _ پس حتما نمي خواين بگين.
    _ چطور بگم. هم آره، هم نه.
    _ درست متوجه نمي شم.
    _راستش نمي دونم چطور بگم كه ايجادر سوءتفاهم نكنه.
    _مطمئن باشيد من از حرف شما ناراحت نخواهم شد.
    _ موضوع از اين قراره كه من و مهران اصلا انتظار نداشتيم شما اينطوري باشيد. ما هروقت از نيكو سراغ دوستان جديدش را مي گرفتيم او هميشه مي گفت خودتون ببينيد و قضاوت كنيد . اما در مورد شما تصويري درست نقطه مقابل آنچه كه شما هستيد در ذهن ما ساخته بود. بعد از ديدن شما، علاقه ما به نيكو دو برابر شد. اميدوارم منظور من رو فهميده باشيد.
    راستش نمي دانستم چه بگويم. در اين چند جمله معاني زيادي مي شد خواند. حس مي كردم كه آنها از آشنايي با خانواده ي ما خوشحال و راضي هستند. خوشحال بودم كه والدين ما هم به خوبي كنار آمده اند و در واقع با هم جور شده اند. زيرا خيلي وقتها بچه ها با هم سريعتر جوش مي خوردند تا والدين، ولي در مورد ما تا اينجا همه چيز خوب پيش رفته بود. دلم نمي خواست زياد در حرفهاي مهرداد عميق بشوم به اين دليل از دادن جواب طفره رفتم و گفتم:
    _ اگر احتياج به كتاب داريد، مي تونم يكي دو تا به شما بدهم. ولي همان طور كه گفتم شايد با سليقه ي شما جور نباشد.
    _چرا چنين فكري مي كنيد؟
    _خب، آخه كساني كه مثل شما مشغول تحصيل در رشته هايي مثل بيولوژي و اين جور چيزها هستند با ادبيات، بويژه كلاسيك خارجي زياد مانوس نيستند. نه اينكه كتاب نخونن، بلكه بيشتر به عرصه فعاليت خودشون مي پردازند.
    _ جالبه. اين هم زمينه خوب ديگري براي آشنايي بهتر. سيما كساني كه در عرصه علمي فعاليت مي كنند نياز به خواندن كتابهاي ادبي و شنيدن موسيقي و آشنايي با دنياي فرهنگي خارجي را شديدتر حس مي كنند مثلا من و مهران امسال قراره دوباره معلم خصوصي پيانو بگيريم. مهران تازگيها زده به سرش كه موسيقي مي تونه الهام بخش او در شكل گيري ايده هاي جديدش باشه. از سال جديد او وارد بخش سينما و تئاتر ميشه و به اين دليل احساس مي كنه كه موسيقي مي تونه كمك خوبي براي او باشه. من هم چون شخصا به اين ساز علاقه دارم فكر كردم بد نباشه دوباره درسها را ادامه بدم.
    _ گفتيد دوباره؟
    _ ما چهار سالي، وقتي هنوز شاگرد مدرسه بوديم معلم پيانو داشتيم. بعد خونه رو كه عوض كرديم راهها دور شد و امكان خريد پيانو رو هم نداشتيم. به اين دليل مجبور شديم تعطيلش كنيم. مهران خيلي خوب پيانو مي زند. از سال اول دانشگاه هم هميشه از هر فرصتي كه دست مي داد استفاده كرد و روي پيانو كلاس موسيقي دانشگاه تمرين مي كرد.
    _ پس اگر به اين خوبي بلده، معلم براي چي لازمه؟
    _براي بهتر زدن و چيزهاي نو ياد گرفتن، شايد يك دفعه به دردش خورد. دو سال ديگه اگر جور بشه مهران مي خواد بره خارج درسش رو ادامه بده. البته اگر بورسيه بگيره.
    _ شما چطور؟
    _ نمي دونم شايد رفتم. ولي نه، فكر نمي كنم برم. نميشه مادر و پدر رو تنها گذاشت.
    _ جدايي از مهران براتون سخت نخواهد بود؟ منظورم اينه كهاحساس تنهايي نخواهيد كرد؟
    _ چرا، همين طوره كه شما مي گين. يادمه وقتي كه بچه بوديم، مهران مريض و چند روزي در بيمارستان بستري شد. اونقدر بهانه گرفتم كه مجبور شدند توي اتاقش يك تخت براي من بزنند. من هم يك هفته توي بيمارستان بودم. حالا وضع تغيير كرده، ما بزرگتر شديم وشايد راحت تر بتونيم دوري همديگر رو تحمل كنيم. هرچند بايد بگم كه دوقلوها فقط از نظر قيافه با هم شباهت ندارند. بلكه آنها مثل يك روح در دو بدن هستند. ما كوچكترين تغيير در يكديگر رو حس مي كنيم. به اين دليل حتي اگر مهران از اينجا بره، مثل گذشته از حال و احوال او باخبر خواهم بود.
    معلوم بود اين دو برادر خيلي به هم نزديك هستند. نمي دانستم چه در توضيح حرفهاي او بگويم. ولي فكر اين كه مهران برود و مهرداد بماند احساس عجيبي در من ايجاد مي كرد. با ماندن مهرداد خيلي چيزهاي ساده مي شد. بي اختيار افكار غير منتظره اي در سرم شكل گرفت. مثل اين بود كه توي تله افتاده بودم. كم كم داشتم مطمئن مي شدم كه آشنايي ما همين طور بي دليل صورت نگرفته است. برادرهاي نيكو كساني نبودند كه آدم بتواند براي مدت طولاني نسبت به آنها بي تفاوت باشد. هر دو خوش تيپ، خوش قيافه، تحصيلكرده، متين و با فرهنگ. از اين چند جلسه آشنايي متوجه شده بودم كه آدم كنار آنها احساس آرامش مي كند، مي تواند راحت باشد و نقش بازي نكند و در واقع آن طور كه هست خودش را نشان بدهد. از همه جالب تر در آشنايي با اين دو برادر اين بود كه سكوتي كه بين ما ايجاد مي شد بخودي خود گويا بود. هيچ يك از طرفين احساس نمي كرد حتما بايد چيزي بگويد تا طرف ديگر را سرگرم كند. در همين سكوت نيز ارتباط برقرار بود. اين خودش نشانه پخته و باتجربه بودن آنها بود، هر چند سه سال بيشتر با هم اختلاف سن نداشتيم.
    _ آقا مهرداد، اجازه مي ديد چند دقيقه اي هم من سيما خانم را همراهي كنم؟
    مهرداد لبخند زد و با نگاه نظر مرا پرسيد و بعد گفت:
    _ شايد سيما نخواد با تو قدم بزنه!
    _ به به، شما به اين زودي خودموني شديد؟ حالا ديگه نميگي سيما خانم؟ خونه كه رفتيم بايد به پدر بگم خوب باهات صحبت كنه. اينجا جلوي مردم نمي خوام تنبيهت كنه. چه سيما، سيمايي مي كنه! خجالت آوره. بگو سيما خانم!
    _ مهران، عيب نداره. ما كه با هم قرار گذاشتيم.
    _ مهران؟ گفتيد مهران. فقط مهران خالي؟ بدون آقا و خان و اين جور القاب؟ مهرداد شانس آوردي. بدو برو پيش نيكو تا دوباره عصباني نشدم. بزرگي گفتند. كوچكي گفتند. آدم بايد به برادر كوچكتر از خودش احترام بگذاره. حرفش رو گوش بكنه. حالا اگه سريع بري شكايتم رو پس مي گيرم!
    از حرفهاي مهران خنده مان گرفته بود. مهرداد رفت با نيكو قدم بزند و مهران كنار من قدم برداشت.
    _ خب، سيما تعريف كن ببينم درسها چطوردند؟ برنامه ي آينده چيه؟
    _ درسها بد نيستند، برنامه ي آينده هم همان طور كه به مهرداد گفتم زياد مشخص نيست.
    _ قصد رفتن به دانشگاه رو داري؟
    _ مسلمه، ولي چه رشته اي؟ هنوز تصميم نهايي رو نگرفتم.
    _ فكر كنم با علاقه شما به ادبيات و زبان، بهتره در همين رشته ادامه تحصيل بديد.
    _ درست همون چيزي كه مهرداد گفت.
    مهران خنديد و گفت:
    _ يكي از خاصيتهاي دوقلو بودن، اينه كه لازم نيست از همديگر زياد سوال كنيم. چون معمولا اكثر فكرهامون يكجوره.
    بعد شروع كرد به تعريف كردن از طرح جديدي كه امسال مي خواست پياده كند. با چنان شوق و حرارتي توضيح مي داد كه آدم جذب حرفهايش مي شد و مي توانست بتدريج با توضيحات او، تصوير آن چيزي را كه در سرش بود پيش خود مجسم كند.
    مهران هم صداي گيرا و گرمي داشت و من واقعا مجذوب صداي اين دو برادر شده بودم. براي من هميشه صداي اشخاص خيلي مهم بود. صداي تاثير زيادي روي من مي گذاشت و حتي اتفاق افتاده بود كه نظرم را نسبت به چند نفري عوض كرده بود. صداي مهران و مهرداد طوري بود كه دلم مي خواست آنها همين طوري حرف بزنند و من گوش كنم. پيش خودم فكر كردم وقتي آنها بخواهند به كسي ابراز علاقه كنند چه نت هايي به صداي گرم و دوست داشتني شان اضافه خواهد شد! هيچ كس طاقت ايستادگي در مقابل آن را نخواهد داشت. حتما توي دانشگاه هم دخترهاي زيادي دور و بر آنها مي پلكند. از مسير افكارم خوشم نيامد. دلم مي خواست نيكو با ما بود كه متوجه شدم يكي دست مرا گرفت.
    _ اِ اِ. همش با اين دو تا پسر حرف مي زني. پس من چي؟ نو كه اومد به بازار، كهنه ميشه دل آزار؟
    با ديدن قيافه ي اخمو و زيباي اين دوست عزيزم خنديدم. نيكو مهران را سراغ مهرداد فرستاد و ما دو تايي با هم راه افتاديم. نيكو مثل هميشه بلبل زباني مي كرد و از مدرسه مي گفت و اينكه امسال بايد حتما زياد درس بخوانيم و او دلش مي خواهد حتما دانشگاه قبول بشود. فرصت را غنيمت شمردم از او پرسيدم چه رشته اي مي خواهد بخواند كه در جواب گفت:
    _ والا فكر كردم و فكر كردم، ديدم تنها رشته نون و آب دار روانشناسيه. اينه كه اگر قبول بشم، حتما اين رشته رو انتخاب خواهم كرد.
    _ چرا روانشناسي؟
    _نمي توني حدس بزني ؟ خب، براي معالجه شماها ديگه! مثلا اگه تو يكدفعه بزنه به سرت و من رو نشناسي و يا شروع كني به بدرفتاري توي خونه، يا فراموش كار بشي. كي به غير من مي تونه به دادت برسه ؟ ها؟ براي كمك به تو من حاضرم دست به هر كاري بزنم.
    _ شوخي نكن، من حاضر به چنين فداكاري از طرف تو نيستم. مطمئن باش اگر زماني احتياج به كمك داشته باشم مزاحم تو نخواهم شد.
    _ از حق ويزيت مي ترسي؟
    جوابي به غير از خنده نداشتم تحويلش بدهم. در اين موقع مهران و مهرداد به ما رسيدند و گفتند كه بهتره برگرديم به داخل ساختمان. دير وقت بود و هوا هم خنك شده بود. جلوي در اتاق با آنها خداحافظي كردم و وارد اتاق خودمان شدم. مامان و پدر داشتند براي خواب آماده مي شدند. من هم رفتم لباسم را عوض كردم. داشتم دندانهايم را مسواك مي زدم كه شنيدم مامان به پدر مي گويد:
    _ خانواده ي بهمنش واقعا خيلي خانواده ي بافرهنگي هستند. من كه از آشنايي با آنها خوشحالم. پريوش خانم چنان توي دلم جا باز كرده كه انگار سالهاست او را مي شناسم. اونقدر خوش صحبت و بذله گو و شوخه كه نگو.
    _ حق با توست، من هم از صحبت با بهمنش لذت مي برم. آدم فهميده ايه. پسراش هم بچه هاي خوبي هستند و معلومه كه از سيما هم خوششون اومده.
    _ آره، ولي سيما چي؟ تازه آنها اين قدر شبيه به هم هستند كه اگر كمك پريوش و نيكو نباشه نمي تونم اونا رو از هم تشخيص بدم. مخصوصا وقتي يك جور لباس مي پوشند!
    _ هر چي بخواد بشه همون مي شه. ما نمي تونيم سرنوشت سيما رو تغيير بديم. شايد قسمت بوده كه ما با چنين خانواده اي آشنا بشيم كه دو پسر دوقلو داشته باشند.
    با وجود اينكه خيلي وقت بود مسواك زدنم تمام شده بود، اما ترجيح دادم باز مدتي آنجا بايستم تا حرف مامان و پدر تمام شود. پس آنها هم چيزهايي حس كرده بودند. ولي خوشبختانه از احساسات من بي خبر بودند. نمي توانستند خبر داشته باشند. چون خودم هنوز از آنها سر در نياورده بودم. من با اعضاي خانواده ي آقاي بهمنش راحت بودم. ولي علاقه آنچناني به هيچ كدامشان، البته به غير از نيكو نداشتم. يعني آن طور نبود كه اگر آنها را نبينم دلم برايشان تنگ شود و يا براي ديدن آنها دقيقه شماري كنم. مثل هر دختر جوان ديگري كه از توجه خوشش مي آيد، من هم خوشحال بودم كه مورد توجه آنها قرار گرفته ام. آخر پسرهايي بودند كه هر دختري دلش مي خواست توجه آنها را جلب بكند.موضوع به همين جا ختم ميشد. حرفهاي مامان و پدر هم گوياي احساس آنها نسبت به اين خانواده بود. خوشحال بودم كه انتخابم بد از آب درنيامده و خانواده ها با هم جور بودند و پايه يك دوستي خوب ريخته شد. با اين فكر وارد اتاق شدم، به آنها شب بخير گفتم و روي تخت دراز كشيدم. به خواهش پدر، مامان كمي لاي پنجره را باز گذاشت و چراغ را خاموش كرد.
    سكوت برقرار شد. نسيم ملايمي مي وزيد و پرده را آهسته تكان مي داد. چيزي نگذشت كه از صداي نفسهاي منظم مامان و پدر، متوجه شدم آنها به خواب رفته اند، اما خواب از سر من پريده بود. چشمهايم را بستم تا سكوت حاكم و نسيم ملايم مرا هم در خوابي آرام فرو ببرد.
    كم كم چشمانم داشت سنگين مي شد كه دوباره همان صدا به گوشم رسيد. به خودم گفتم:"اصلا چشمهايت را باز نكن. مي داني كه صداي پرده است. در اين اتاق به غير از ما سه نفر هيچ كس ديگري نيست. يعني نمي تواند باشد." همين طور داشتم خودم را قانع مي كردم كه صدا خيلي نزديك تر درست كنار تخت من شنيده شد. حس كردم موهاي تنم دارند سيخ مي شوند و عرق سردي بدنم را پوشانده ولي جرئت اينكه چشمهايم را باز كنم نداشتم. دلم مي خواست دست دراز كنم مامان را بيدار كنم يا حداقل جيغ بزنم. ولي حسي نامعلوم به من نهيب مي زد ساكت و بي حركت بمانم. چند دقيقه اي بدين ترتيب گذشت. حس غريبي در ضمير ناخودآگاه به من هشدار مي داد كه اين بايد روح باشد. آهسته لاي چشمانم را باز كردم و از آنچه كنار تختم ديدم كم مانده بود قبض روح شوم. دختري در هاله اي از نور با موهاي افشان كنار تخت من ايستاده بود. جسمش پيدا نبود، يعني مثل اين بود كه از مه شكل گرفته باشد، فقط موهاي بلند موجدارش هويت او را معلوم مي كرد. چنان شوكه شده بودم كه اگر هم مي خواستم جيغ بزنم، فريادي از گلويم بيرون نمي آمد. او به من اشاره كرد كه از جا بلند شوم. مثل كسي كه هيپنوتيزم شده باشند از جا برخواستم و بدنبالش روان شدم. يعني او در هوا پرواز مي كرد و من خيلي آرام بدنبالش راه مي رفتم. از لاي پنجره نيمه باز گذشتيم، به بالكن اتاق كه رسيديم او لبه بالكن معلق ماند و به من اشاره كرد به آسمان نگاه كنم. بعد خودش مثل نوار نوري در هوا چرخي زد و ناگهان اشكال بسيار زيبايي در هوا ظاهر شد. او مي چرخيد و تصاوير چنان زيبايي در هوا مي ساخت كه هركس به جاي من بود مجذوب مي شد و به آنچه جلوي چشمش در حال وقوع بود ذل مي زد و نمي توانست واقعيت را از خيال تشخيص دهد. يك جاي آسمان تاريك بود، جاي ديگرش ستارگان مي درخشيدند. ناگهان باران دانه هاي روشن نوراني باريدن گرفت. نمي دانم چند دقيقه بدين منوال گذشت و بعد خودم را روي تخت يافتم. اين پري زيبا كنارم ايستاده بود. برايم جالب بود بدانم او كيست و چرا براي نشان دادن خودش، مرا انتخاب كرده است. در اين موقع او به سويم خم شد. شايد مي خواست چيزي بگويد يا مثل گوي جادو آينده ام را نشانم بدهد ولي من هنوز مطمئن نبودم خواب هستم يا بيدار ترجيح دادم چشمانم را ببندم. راستش ترسيده بودم. بخودم قبولاندم كه خوابم و در حال ديدن رويايي جالب ولي ترسناك هستم. اما به محض بستن چشمانم رويا غيبش زد. ديگر نمي توانستم بفهمم رويا بود يا اين ماجرا در بيداري اتفاق افتاده است. حس گنگي به من مي گفت اگر چشمانت را نمي بستي از خيلي چيزها درباره آينده ات با خبر مي شدي! به هر ترتيب بود سعي كردم چند ساعت باقيمانده تا صبح را بخوابم.
    با صداي مامان از خواب بيدار شدم.
    _ خوش خواب خانم. بسه ديگه، پاشو. ساعت از نه گذشته. نيكو دوبار آمده سراغت.
    _ مامان، شما ديشب خوب خوابيديد؟
    _ آره، چرا مي پرسي؟
    _ هيچي. همين طوري، فكر كردم شايد بلند شدن من شما رو بيدار كرده باشه.
    _ مگه تو نخوابيدي؟
    _ سرشب زياد خوابم نمي برد، اين بود كه پاشدم رفتم روي بالكن. هوا خنك و آسمان صاف و پرستاره بود.
    _ خب پس بگو چرا تا اين وقت صبح نخوابيدي!
    _ پدر كجاست؟
    _ يكساعتي ميشه رفته پايين. تو كه ميدوني او صبحها زود پا ميشه. خب پاشو. فقط امروز رو داريم تا اين اطراف رو بگرديم. فردا بعد از ناهار به طرف تهران حركت مي كنيم. به خودم گفتم حتما بايد يك جوري بفهمم رويا و يا واقعيت باور نكردني من، چه ربطي به اين هتل دارد.
    از جا بلند شدم.بعد از شستن دست و رو لباس پوشيدم و با مامان رفتيم پايين. توي راهرو به نيكو و پرينوش خانم برخورديم. نيكو گفت مهران و مهرداد هم الان مي آيند. وارد سالن غذاخوري شديم و دور ميز نشستيم. پدر و آقاي بهمنش داشتند چاي مي نوشيدند. معلوم شد آنها صبحانه خورده اند. ما هم سفارش صبحانه داديم و منتظر مانديم. يكساعت بعد همه از هتل خارج شديم و تصميم گرفتيم با ماشين تا كنار دريا برويم. صبح را در آنجا بگذرانيم و بعد از ناهار برويم از يكي از روستاهاي محلي ديدن كنيم . دريا مثل هميشه پر جنب و جوش و با ابهت بود. من و نيكو شروع كرديم به جمع كردن صدف. مهران و مهرداد پايين شلوارهايشان را بالا زده بودند و توي آب دنبال هم مي كردند.
    _ مي بيني چه كار مي كنند؟ آدم وقتي به آنها نگاه مي كنه فكر مي كنه هنوز بچه هستند و بي خيال. اين دوتا هميشه با ديدن دريا اينطوري ميشن.
    _ چرا؟
    _چون احساس مي كنند خيلي كوچك هستند! و چون اين واقعيتيه كه نميشه آنرا تغيير داد. سعي مي كنند در مقابل عظمت دريا سر فرود بيارن و در كنار اين مادر بزرگوار طبيعت بازي كنند. دريا هميشه تاثير آرامش بخشي روي اين دوتا مي گذاره. ببين فقط از روي پاهاشون موج آب رد ميشه ولي اونا احساس مي كنند كه تمام بدنشان در آب فرو ميره و پاك ميشه. احساس سبكي مي كنند و اين سبكي و رهايي را تا مدتي با خودشون دارند و حتي مي تونن بر ديگران هم تاثير بذارند. من هم به اونا ملحق مي شدم اگه شما، سيماي عزيز از درآوردن كفشتون نيم ترسيديد.
    _ من؟ راستش فكر كردم تو دلت نمي خواد پات خيس بشه، والا من عاشق دريا و موجهاي نوازشگرش هستم، هر دو سريع كفشهايمان را درآورديم پايين شلوارهايمان را بالا زديم و دويديم طرف آب. مهران و مهرداد خندان و شاد بطرف ما آمدند و چهار نفري تصميم گرفتيم قلعه شني درست كنيم. سر درست كردن يك قلعه يا دو قلعه كم مانده بود بين اين خواهر و برادرها دعوا بشود. بالاخره من ميانجي شدم و گفتم يك قلعه ولي بزرگ و چند ضلعي كه درست كردن هر ضلع آن را يكي از ما بر عهده بگيرد. سر و صداها خوابيد و همه مشغول شديم. هر كاري مي كردم نمي توانستم ديوارها را طوري بسازم كه فرو نريزد. مهران كه متوجه تلاش بي نتيجه من شده بود به كمكم آمد و در يك چشم بر هم زدن ديوار يكي از اضلاع قلعه شكل گرفت. نيكو صدايش درآمد:
    _ قبول نيست، هركس بايد خودش كار كنه. هي، مهران چرا به سيما كمك كردي؟

    _ فقط گفتم چطوري بايد شنها رو جمع كنه تا ديوار فرو نريزه. حالا تو نمي خواد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 86 تا 95

    حسودی کنی خودم دیدم مهرداد داشت به تو کمک می کرد!
    نیکو زبانش را به سمت او از دهانش در آورد و دیگرچیزی نگفت. دو ساعتی مشغول درست کردن قلعه بودیم به کمک مهران قلعه بسیار زیبایی ساخته شد.
    اصلا" دلمان نمی خواست موج آن را با خود ببرد نیکو پیشنهاد کرد به عنوان یادگاری چند عکس با آن بگیریم اول عکس های تکی گرفتیم بعد از یک نفر که داشت از آنجا عبور میکرد خواهش کردیم تا عکس دسته جمعی از ما بگیرد ما طوری نشسته بودیم که قلعه مثل یک گل زیبا وسط ما قرار گرفته بود مهران حتی با صدف و جلبک یک باغ کوچک برای آن درست کرده بود از آنجا که هیچ کس دلش نمی خواست این قلعه به این زودی در دل دریا فرو برود چند تکه چوب پیدا کردیم و یک حصار حفاظتی دورش کشیدیم تا حداقل برای چند ساعت سالم بماند بعد برای آخرین بار به آن نگاه کردیم و به هتل برگشتیم ناهار را خوردیم و بعد از یک ساعت استراحت تصمیم گرفتیم به یکی از شهر های اطراف برویم دیر وقت بود که به هتل برگشتیم قبل از رفتن به اتاق گشتی توی لابی هتل زدم تا شاید سر نخی برای فهمیدن راز آن دختر پیدا کنم روی دیوار یکی از راهرو ها لوحی آویزان بود که رویش نوشته بود این هتل زمانی خانه یکی از خانهای معروف و سرشناس این محل بوده که توسط نوه صاحب خانه فروخته شده و چون بنایی زیبا بوده تصمیم میگیرند از آن به عنوان هتل استفاده کنند معلوم می شود این دختر در خانه خودش گردش می کرده است!
    وقتی تا حدودی خیالم راحت شد به اتاق برگشتم این قدر خسته بودم که فورا" خوابم برد و تا صبح هیچ خوابی ندیدم روز بعد دوباره سری به کنار دریا زدیم اما از قلعه زیبا اثری نبود نمی دانم چرا ولی هر چهار نفر ما فقط به خاطر دیدن آن قلعه می خواستیم دوباره کنار دریا برویم فقط یکی از حصار ها باقی مانده بود و تعدادی از صدفها باقی چیز ها رفته و نشسته بودند توی دل دریا مهرداد سرش را تکان داد و گفت :
    - مثل هر آرزویی اگر مراقبش نباشی پر میزنه و میره!
    - آرزو ؟
    - بله آرزو محرک و مشوق ما آدمها برای پیشرویه شما اگر آرزوی داشتن چیزی و یا رسیدن به هدفی رو نداشته باشی هیچ وقت در اون سمت حرکت نخواهی کرد هیچ وقت تمام نیروی خودت رو متوجه اون نخواهی کرد حالافکر کن یک دفعه یکی بیاد و آرزوی تو رو از تو بگیره اون وقت چی ؟
    - وحشتناکه ! تا به حال به آرزو این طور فکر نکرده بودم
    - سیما زیادی فکرت رو مشغول نکن مهرداد و مهران ضمن این که خیلی خودشون رو آدم های جدی و دور از احساسات رمانتیک نشون میدن ولی او ته ته های قلبشون هر دو شدیدا" رمانتیک هستند
    - باز نیکو شروع کرد حالا به تو نشون میدم کی رمانتیکه!
    با این حرف مهران نیکو که متوجه قصد او شده بود پا به فرار گذاشت و مهران به دنبالش دوید لبخند محبت آمیزی روی لبان مهرداد نشست دلم هری ریخت پایین فکر کردم : (( وای خدای من اگه این طوری به من لبخند بزنه بیهوش خواهم شد )) میدیدم دست خودم نیست افکارم داشت خود بخود در مسیرهای خطرناک سیر میکرد مسیری نا آشنا، تازه، خطرناک و در عین حال زیبا و هیجان انگیز! صدای خنده نیکو مرا به خود آورد مهران نتوانسته بود او را بگیرد و نیکو پیروزمندانه به نزد ما برگشته بود مهران که به سختی نفس می کشید به ما رسید و چند دقیقه روی زمین نشست تا حالش جا بیاید
    - هی پیرمرد دیگه به سرت نزنه من رو بگیری ها !
    - به من میگی پیرمرد ؟ بزار حالم جا بیاد
    - بچه ها بسه ما باید برگردیم تا سر ناهار دیر نکنیم چون پدر گفت زود حرکت می کنیم که شب توی جاده نباشیم
    به هتل برگشتیم وسایلمان را جمع کردیم تا بعد از صرف ناهار همه چیز آماده باشد و دیگر معطل نشویم ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که بعد از تلفن با خانه و اطلاع دادن به خانم جون حرکت کردیم باز مثل دفعه پیش جاهایمان را عوض می کردیم آن قدر مهرداد و مهران خوش صحبت بودند که نفهمیدیم کی به تهران رسیدیم من که در ماشین آن ها بودم قبل از رسیدن به خانه به ماشین خودمان برگشتم بعد از خداحافظی معمولی و تشکر از همگی به خاطر چنین سفر خوبی به طرف خانه راه افتادیم خانم جون با دیدن ما خیلی خوشحال شد دلم واقعا" براش تنگ شده بود او را محکم در آغوش گرفتم و چند بار بوسیدم تا آنجا که می توانستم
    همه چیز را سریع برای او تعریف کردم مخصوصا از قلعه ای که ساختیم برایش گفتم اگر دیروقت نبود همان موقع می رفتم فیلم را می دادم تا عکس ها چاپ شوند. ولی می بایست تا فردا منتظر می ماند . شام مختصری خوردیم و برای خواب اماده شدیم.
    روز بعد اولین کاری که کردم فیلم را بردم یه عکاسی قرار شد عصر بروم عکس ها را تحویسل بگیرم توی خانه خودم را با کارهای متفرقه مشغول کردم. ده روز بیشتر تا باز شدن مدارس باقی نمانده بود و من هنوز کارهایی را که نقشه انجامشان را قبل تعطیلات کشیده بودم انجام نداده بودم. از نقاشی خوشم میلمد و هروقت فرصتی دست می داد توی حیاط چیزی را مدل می کردم و چند ساعتی مشغول کشیدن می شدم . بعضی چیزها خوب در می امد و بعضی ها ان قدر با قیافه ی اصلی خودشان فرق می کرد که نمی شد تشخیص داد اصلش چه بوده
    بالاخره ساعت موعود فرا رسید و برای گرفتن عکسها رفتم. خوشبختانه اماده بودند و همان جا در مغازه یکی یکی انها را تماشا کردم. بعد برای دوری از وسوسه انها را سریع در پاکت گذاشتم و خانه برگشتم . رفتم توی اتاق و با خیالی راحت شروع به تماشای انها کردم. اکثر عکس ها خوب شده بودند. قلعه مثل توریستها بودیم. ولی انچه بیش از هر چیز مرا مبهوت کرده بود شباهت این دو برادر بود. من حتی الان هم نمی تونستم به درستی بگویم کدام یک مهرداد و کدام یک مهران است. همان لبخند همان نگاه همان حالت چهره لباس یک جور باورنکردنی بود که نیکو بتواند انها را از هم تشخیص بدهد. باید او را امتحان کنم توی این جور فکرها بودم که ضربه ای به در خورد و خانم جون وارد اتاق شد مثل کسی که مچش را هنگام کار نادرستی گرفته باشند از جا پریدم و می خواستم عکس ها را با اولین چیزی که به دستم رسید بپوشانم که خانم جون خندید و گفت :
    -ای داد بی موقع امدم؟
    - نه خانم جون من من ...
    - خوب پس نشون بده ببینم اون قلعه ای که این قدر ازش تعریف کردی چه شکلیه.
    به خاطر همین چیزها بود که خانم جون رو این قدر دوست داشتم. همیشه می دانست جه بگوید که من احساس راحتی کنم و دستپاچه نشوم. عکس ها را به او نشان دادم. با دیدن قلعه گفت :
    - حق با توست. خیلی زیباست عین قلعه ی واقعی می مونه
    - من که گفته بودم
    - خب حالا بگو ببینم تو که این چند روز از نزدیک با این دو برادر نشست و برخاست داشتی کدام یک مهرداد و کدام یک مهران است ؟
    - راستش خانم جون قبل از این که شما هم بیایید من هم داشتم درباره ی این موضوع فکر می کردم. نمی دونم چی بگم.
    -یعنی تو نمی تونی انها را تشخیص بدهی ؟
    - نه
    - ای داد بی داد بدها ممکنه مکافات درست بشه.
    - مکافات ؟
    - هیچی همین طوری گفتم. ولی خودمونیما خیلی شبیه هم هستند منم که این قدر از عمرم گذشته نمی تونم انها را از هم تشخیص بدهم.
    هردویمان خندیدیم همین طور داشتیم می خندیدیم که مامان اومد و وقتی خنده ی ما را دید جویای علت شد با دیدن عکس ها و تردیدی که بعد از سوال ما در مورد تشخیص دو برادر از هم در صورتش نقش بست باز به خنده افتادیم. مامان هم خنده اش کرفت . به هر حال ان روز ما خیلی خندیدیم. البته در ان موقع اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم که زمانی بادیدن این عکس ها ساعت ها بگریم .


    فصل 3

    روزها یکی پس از دیگری سریع سپری شدند وبالاخره اول مهر فرا رسید و ما مثل هر سال راهی مدرسه شدیم حالا دیگر می دانستیم چه در انتظارمان است نیکو طبق معمول زودتر از من آمده بود و در مدرسه منتظر بود تا به او رسیدم یک کارت خیلی زیبا به من داد
    - این دیگه چیه؟
    - نمی دونم
    - نمی دونی ؟ مگه از طرف تو نیست؟
    - نه
    - یعنی چی نه؟ هیچی نشده باز شوخیت گرفته؟ خودت رو لوس نکن بگو ببینم توش چی نوشتی؟
    - راست میگم نمی دونم آخه خانم خوشکله این کارت من نیست بلکه ...
    - بلکه چی؟
    در همین موقع صدای زنگ شنیده شد و ما وارد ساختمان شدیم نمی خواستیم اولین روز مدرسه سر کلاس دیر کنیم
    سریع کارت را توی کیفم گذاشتم و آن قدر طی روز سرمان شلوغ بود که کلا" آن را از یاد بردم از مدرسه که بیرون آمدم با نیکو خداحافظی کردم و راهی خانه شدم همیشه اولین روز سال تحصیلی خیلی طولانی و سخت می گذشت چند ساعت سر درس نشستن بعد از آزادی سه ماه تابستان واقعا" طاقت فرسا بود
    دیر وقت عصر بود داشتم کتابهایم را از توی کیف بیرون می آوردم که متوجه آن کارت شدم هنوز باورم نمی شد که از طرف نیکو نباشد اگر او نداده و قصد شوخی ندارد پس چه کسی داده و چرا به وسیله او به من رسیده؟روی تخت نشستم و آن را باز کردم.
    (( سیما خانم
    تبریکات من را به مناسبت شروع سال تحصیلی بپذیرید
    امیدوارم از طرح این کارت خوشتان بیاید.
    مهران ))
    مثل کسانی که روح دیده باشند ماتم برده بود به کارت نگاه کردم ولی به آن چه می دیدم باور نداشتم طرح روی آن تصویر زیبای قلعه ساحلی ما در مه بود !
    یادم نیست چند دقیقه شاید هم چند ساعت همان طور نشستم و به آن کارت خیره شدم با صدای مامان که مرا برای شام صدا می کرد به خود آمدم مثل کسانی که در خواب راه می روند با حرکاتی کند کارت را لای یکی از کتاب هایم گذاشتم و رفتم پایین.
    پشت میز غذا نشستم و به پشقاب غذا خیره شدم
    - سیما غذا چی میخوای ؟ سالاد میخوای؟
    - سیما !
    - ها بله ! چی ؟ بله بله
    - باز چی شده ؟ این اواخر حواست درست و حسابی نداری؟ پرسیدم سالاد می خوای؟
    - بله خیلی کم اشتها ندارم
    متوجه شدم مادر و پدر نگاه هایی با هم رد و بدل کردند ولی چیزی نگفتند.
    آرام و بدون عجله مشغول خوردن شدم بعد از شام به آن ها شب بخیر گفتم و به اتاقم برگشتم احتمالا" آن ها وضع مرا به حساب اولین روز سال تحصیلی و هیجانات آن گذاشته بودند و هیچ سوالی نکردند توی اتاق یک بار دیگر کارت را برداشتم و نگاه کردم خیلی زیبا بود ! احساس می شد یک قلعه واقعی است ! این طور که پیداست نقاشی مهران عالی است شاید بد نباشد از او چند جلسه درس نقاشی بگیرم ولی چرا این کارت را فرستاده ؟ چرا مهرداد چیزی ننوشته ؟ خدا به من رحم کند اینطور
    که پیداست به قول خانم جون مکافات درست نشه خوب است! ناگهان دلم خواست که من هم یک خواهر دوقلو می داشتم آنوقت با هم مساوی می شدیم و انتخاب راحتر بود انتخاب؟ انتخاب چه؟ اصلا" چرا؟
    صدای زنگ تلفن رشته افکارم را پاره کرد ساعت حدود نه شب بود مامان از پایین گفت نیکو پشت خط است تلفن توی راهرو را برداشتم
    - سلام چیه؟ باز دچار بیخوابی شدی؟
    - من نه ولی ...
    - پس خداحافظ برو بخواب!
    - هی صبر کن بدجنس قطع نکنیه سوال کوچولو ازت داره
    - داره؟ کی؟
    - مهران
    - مهران ؟ از من ؟ نیکو حالت خوبه ؟
    - آره خوب خوب مهران میپرسه از کارت خوشت اومد؟
    - می خوای بگی این وقت شب برای این تلفن کردی؟ نمی تونستی تا صبح صبر کنی؟
    - من هم همین رو به مهران گفتم ولی اونقدر پشت در اتاقم غر زد که مجبور شدم مزاحم شما خانم محترم بشم حالا زود جواب بده تا من هم برم بخوابم داشتم برای خودم لالایی می خوندم که این پسر خوابم رو آشفته کرد.
    - کارت خیلی قشنگه از طرف من از مهران تشکر کن و بگو لزومی نداشت به زحمت بیفته
    - خدا رو شکر که خوشت اومد این پسر از بعدازظهرتا به حال از نگرانی چند کیلومتر تو اتاق راه رفته حالا دیگه می تونه به پاهاش استراحت بده می بخشی مزاحمت شدم تا فردا خداحافظ
    - مهم نیست شب بخیر
    حالا دیگر حدسهایی که نمی خواستم به آنها فکر کنم کم کم داشت به یقین مبدل می شد دلم نمی خواست نتیجه اش آنی باشد که ممکن بود اتفاق بیفتد به هر زحمتی بود سعی کردم تلفن نیکو کارت مهران و ناآرامی خودم بابت دریافت آن را از سرم بیرون کنم تا چند ساعتی راحت بخوابم ولی میبایست تلاش زیادی به خرج می دادم تا بر همه این افکار پیروز شوم . صبح خسته تر از روز قبل از خواب بیدار شوم یک استکان چای و کمی نان و پنیربه زور خوردم و راهی مدرسه . از همان کلاس اول مدرسه که برای اولین بار با مادر و پدر برای این که سریع تر بزرگ بشوم راهی آنجا شده بودم تا حالا که سال ها از زندگی در آنجا گذشته بود هنوزم آن را مدرسه می نامیدم.جالب اینجا بود که نیکو هم مثلا" نمی گفت دوره متوسطه یا دبیرستان یادم می آید یکبار توی پارک نشسته بودیم که خانم مسنی آمد و کنارمان نشست و طبق معمول بعد از چند دقیقه سر صحبت را باز کرد و پرسید ما کلاس چندم هستیم نیکو به شوخی گفت ما هنوز مدرسه میریم آن خانم که خنده اش گرفت بعد سری تکان داد و گفت معلومه بچه های عاقلی هستید و چونددید ما متوجه منظورش نشدیم در توضیح گفت مدرسه جایی است که شخصیت بچه ها شکل میگیرد بعد از خانه مدرسه است که به بچه ها کمک میکند تا آرام آرام و بی شتاب بزرگ شوند و خیلی چیزی ها یاد بگیرند از معاشرت با دیگران گرفته تا آشنایی با اخلاق و خصوصیات بچه های دیگر دوست یابی و حتی شناخت دشمن البته حالا مدرسه ها با زمان قدیم خیلی فرق دارند و درسهایی که به بچه ها می آموزند کمک بزرگی برای مشخص کردن هدف آینده آنهاست
    در زمان ما مکتب بود و دو سه درس که چیز زیادی به بچه ها نمی آموخت ولی همان هم خیلی در رفتار بچه ها تاثیر می گذاشت.
    حالا که فکر می کنم می بینم واقعا" حق با آن خانم محترم بود اگر الان بخواهم خودم را با آن سالهای اول مدرسه مقایسه کنم باید بگویم که خیلی چیز ها را در همان مدرسه آموخته ام از وقتی هم با نیکو آشنا شدم دچار تغییرات زیادی شدم همین معاشرتها با او باعث شد که خواه نا خواه بعضی از خصوصیات اخلاقی من صیقل یابند و بعضی کاملا" در صندوقخانه خاطرات جا بگیرند فکر می کنم من هم برنیکو تاثیر گذاشته باشم به این دلیل باز مثل همیشه در این سال آخرکیفم را برداشتم تا راهی مدرسه شوم.
    یک ماهی از شروع درسها گذشته بود که یک روز نیکو رو به من گفت :
    - خانم فراموش نکردی که امسال پای کنکوری هستیم ؟
    - نه

    - خب چه کار می خوای بکنی؟ کلاس کنکور میری؟
    - نه
    - چه خوش خیال
    -موضوع خوش خیالی نیست موضوع اینه که این کلاسها چی می تونن به من یاد بدن که خودم نمی تونم یاد بگیرم
    - مگر تو تصمیمت رو راجع به انتخاب رشته گرفتی؟
    - آره بهت که گفتم
    - به من ؟ چه حرفها مگه تا حالا شده تو اسرارت رو با من تقسیم کنی ؟
    - من که هر چی می شه به تو میگم.
    - غیر از این یکی رو
    نیکو آن قدر جدی و با قیافه ای رنجیده حرف میزد که داشت باورم می شد ولی برق خنده ته چشمهایش او را لو داد و هر دو خندیدیم
    - می دونی چیه من هم نمی خوام کلاس برم
    - تو دیگه چرا؟ تو حتما" احتیاج به معلم داری.
    - میخوای مهران و مهرداد کله ام رو بکنند!
    -اوه مگه کلاس کنکور رفتن گناهه؟
    - برای آن ها از این بزرگتر گناه نمیشه آخه آنها هر کدوم خودشون رو یک دانشمند میدونند
    - شوخی نکن برادر های خوبی داری
    - نفهمیدم نفهمیدم چی شد؟ چشمم روشن ! حالا نوبت توست که از اون ها تعریف کنی؟ همین که توی خونه چپ میرم راست میرم هی مامان میگه از این دوتا پسر یاد بگیر ببین درس می خونن کار هنری می کنن و تو ... حالا شما هم به اون ها اضافه شدید اصلا" انتظار نداشتم که تو هم طرف آنها رو بگیری دستت درد نکنه. ای کاش پای من اون روز به جدول خیابون می خورد و تو من رو با مادر بزرگت آشنا میکردی نه این که من بیچاره خودم با دستای خودم برای خودم دشمن بسازم
    - نیکو نیکو حالت خوبه؟ صبحونه چی خوردی؟ تب نداری ؟ چرا داری هذیان میگی ؟ من طرف هیچکس رو نگرفتم فقط یه کلمه گفتم برادر ها خوبی داری همین و بس.
    - همین و بس آخه تو که نمی دونی !
    - چی رو نمی دونم؟
    - نمی دونی که آنها هم مدام تو خونه میگن سیما چه دختر خوبیه.
    نمی توانستم پاسخی بدهم یعنی آنها هم در خانه درباره من صحبت می کردند ؟ چرا؟
    - هی چرا ساکت شدی؟
    -ها ها ؟ حواسم این جا نبود خب دوست عزیزم نیکو خانم ببخشید من دیگه از هیچ کس جلوی شما تعریف نمی کنم تازه تو خودت میدونی که هیچ کس به پای تو نمی رسه نمی دونی تا حالا نفهمیدی که من تو رو مثل یه خواهر دوست دارم؟
    - آها این رو میگن حرف حساب بالاخره نمردیم واین چند کلمه رو از دهان جناب عالی شنیدیم فکر میکردم تا آخر عمر باید صبر کنم تا شما سیما خانم محترم بالاخره حرف دلتون رو بزنید من هم تو رو خیلی دوست دارم درست مثل یه خواهر خوب که با هم دوست هم هستیم ولی مهران و مهرداد از بس از تو می پرسند بعضی وقت ها منو کلافه می کنند باورت نمی شه اگه بگم که هر روز باید گزارش کار های خودم و تو رو به آنها بدم
    - منظورت چیه؟
    - اینکه درسهامون چطور بود ؟ کجا رفتیم ؟ حال شما خوب بوده یا نه ؟ چندبار خندیدی چند بار گریه کردی؟
    - شوخی نکن باز داری سر به سرم میزاری؟
    - به جون تو نه نمی دونم چی به سرشون زده؟ شیطون نکنه تو دعایی خوندی ؟ سحر و جادویی کردی؟
    - دست بردار
    دیدم بهتره موضوع رو عوض کنم این بود که ازش پرسیدم عکس های شمال رو ظاهر کردند
    - بابا دلت خوشه وقتی من میگم تو یک کاری کردی جواب من رو نمی دی فقط یه نگاه به اون عکسا انداختم و بعد همشون غیب شدند.!نصفش پیش مهران و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 96 و 97

    بقیه اش پیش مهرداد !
    - نمی دونم چی بگم.
    - جواب خوبیه! حالا تو بگو ببینم از عکس ها خوشت اومد ؟ توی چند تا کتاییر از اون ها خیلی قشنگ افتاده بودی!
    - آره عکسها خوب شده بودند مخصوصا عکس قلعه جالب افتاده بود. سر این عکسها من و خانم جون اونقدر خندیدیم که نپرس!
    - یعنی ما را مسخره کردید؟ چشمم روشن!
    - نه بابا داشتم عکسها را نگاه می کردم که خانم جون اومد توی اتاق و بعد از دیدن عکس مهران و مهرداد از من پرسید کدوم یکی مهرانه و کدوم یکی مهرداد
    هی به اونا نگاه کردم و بعد گفتم نمیدونم. خانم جون گفت حق داری. من هم با این سن و سالم نمی توانم آن ها را تشخیص بدهم! همین حرفش باعث شد به خنده بیفتیم که بعد مامان هم با مطلع شدن از ماجرا خنده اش گرفت
    نیکو هم با شنیدن این ماجرا به خنده افتاد. آن روز هم تمام شد ولی حرفهای نیکو تا مدت ها مرا راحت نمی گذاشت. نمی توانستم از توجه برادرهای او نسبت به خودم سر در بیاورم. البته از روی غریزه حدس هایی زدم ولی دلم نمی خواست چیزی میانه ما را بر هم بزند. برای دوستی با نیکو ارزش زیادی قائل بودم
    مهمانیهای هر دو خانواده که ماهی یک بار برگزار می شد هر چه بیشتر باعث نزدیکی ما شده بود. من دیگر در خانه ی آنها معذب نبودم و حتی اتفاق می افتاد که از مدرسه برای انجام بعضی از تکالیف به خانه ی آنها می رفتم و با نیکو به منزل ما می آمد.
    مهران از طریق دوستان خودش برنامه های درسی کنکور را برای ما تهیه کرده بود و من مشغول جمع اوری مطالب لازم برای یادگیری بودم. یک روز که در خانه ی نیکو مشغول خواندن کتابی درباره اصول روانشانی بودم مهران زودتر از معمول به خانه آمد.
    - سلام سیما خانم.
    - سلام خسته نباشید.
    - با دیدم شما خستگی از تن آدم فوری در میره. خوب شد زود اومدم . چه شانسی! شما هنوز اینجائید و تونستم شما رو ببینم.
    - شما لطف دارید. من که همیشه مزاحمم.
    - شما مراحمین! باید فکری بکنیم یا خونه خودمون رو عوض کنیم و بیائیم همسایه شما بشیم یا شما لطف کنید و بیائید روی چشم ما بنشینید!
    - چه حرفها می زنید ! خجالت میدین!
    - نه حقیقت رو میگم ما اونقدر به شما عادت کردیم که ...یعنی هر کسی هم به جای ما بود خیلی زود به چیزهای زیبا عادت می کرد.
    - شما خودتون خوب و مهربون هستید . توی خونه ما هم همیشه تعریف شماست.
    - از من بیشتر تعریف می کنید یا از مهرداد ؟
    - از همه ی شما!
    - دلم می خواست حداقل از من بیشتر از نیکو تعریف می کردید...
    خنده ام گرفت. مهران چنان قیافه ی مظلومانه به خود گرفته بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و نخندم. چند دقیقه بعد به اتاقش رفت و چند تا کتاب برای من آورد. کتابهایی بودند که هرجا گشتم نتوانسته بودم آنها را پیدا کنم.
    با یددن تعجب من فقط لبخند زیبایی به من تحویل داد که احساس کردم گونه هایم به رنگ صورتی نشست.
    این دو برادر با توجه و محبتها و اصلا با وجود خودشان نمی گذاشتند افکار من راحت باشند و تعادل را حفظ کنم.
    من هم به آنها عادت کرده بودم و حس می کردم کم کم احساس عمیق تری در قلبم دارد جا میگیرد.
    هر وقت آنها را به تنهایی می دیدم.
    معاشرت با آنها برایم راحت تر بود. مجبور نبودم همیشه حواسم را جمع کنم تا آنها را با هم اشتباه نگیرم
    مهران پسر خیلی خوبی بود اما مهرداد جور دیگری بود. نگاهش گرم و زننده و عمیق بود. حالت چشمهایش مثل دریایی بود که نوید خیلی چیزهای خوب و جالب را می داد. تا به حال چندین بار بیشتر جرئت نکرده بودم به چشم های او نگاه کنم. همیشه دست و پایم را گم می کردم. ولی مهران به مظر ساده تر می آمد
    یک روز اواسط زمستان بود که از من و نیکو دعوت کرد برویم دانشکده تا یکی از طرحهایی را که آماده کرده بود ببرد.
    باورم نمی شد کار او باشد.
    اصلا انگار وارد یک دنیای افسانه ای شده بودم.
    هنوز چند نفر داشتند روی آویزهای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    98-103

    مخصوصی که روی صحنه باید آویخته می شدند کار می کردند. مهران عذرخواهی مرد و به طرف آنها رفت تا توضیحات لازم را به آنها بدهد. در آن لحظه نگاهش مثل نگاه مهرداد دقیق و نافذ و آمرانه بود.من و نیکو مشغول تماشای دکوراسیون سالن بودیم که ناگهان صدای موسیقی بی نهایت زیبایی طنین انداخت.مهران لبخند زنان از ما خواست روی صحنه برویم. همچنان محو شنیدن آهنگ دلنشینی بودم که مثل موج آب خودش را باشکوه درگوشه و کنار فضای سالن جا می داد. وقتی روی صحنه رفتیم مهران پرده ای را کنار زد. مهرداد پشت پیانو نشسته بود تا آن روز نواختن او را نشنیده بودم. به این دلیل آن قدر تعجب کردم که با دهانی باز به او خیره شدم.آهنگی که می زد آنقدر زیبا و اثر گذار بود که حس می کردم دارم در آن غرق میشوم. چشمانم را برای لحظه ای بستم و در عمق وجودم طلب کمک کردم: (( خدای بزرگ، کمکم کن!))

    -مهرداد، سورپریز خوبی برامون تهیه دیدی.
    -حالا کجاش رو دیدی ؟ بکش کنار آقا مهرداد،تا من هنر خودم رونشون بدم.پاشو برای خانمهای محترم صندلب بیار تا همین الان یک کنسرت براشون بدیم.
    مهرداد از پشت پیانو بلند شد تا برای ما صندلی بیاورد. هنوز از رویای شیرین آهنگین چند لحظه پیش بیرون نیامده بودم که مهران با انگشتان سحرآمیزش مرا دوباره به آنجا بازگرداند.چنان استادانه می نواخت که آدم فکر میکرد یک ارکستر کامل باهم دارند مینوازند. بعد از دو آهنگ،مهرداد کنار او نشست و دونفری شروع به نواختن یک قطعه کلاسیک کردند. دلم میخواست ساعتها بنشینم و به نواختن آنها گوش کنم. این دوبرادر موقع نواختن انگار یکی می شدند،چنان هارمونی و هماهنگی در نواختنشان حس می شد که انسان را به تحسین وا می داشت.
    شدیداٌ تحت تاثیر آهنگهای بسیار زیبایی که آنها می نواختند قرار گرفته و به دستان آنها خیره مانده بودم. حس می کردم مهرداد متوجه این دگرگونی روحی من شده است. چند دقیقه بعد آهنگ بنرمی به پایان رسید و نیکو شاد و خنداد برای آنها دست زد و تشویقشان کرد. سرم را انداخته بودم پایین و نمیدانستم چه بگویم و چه عکس العملی از خود نشان بدهم هنوز باورم نمی شد که آنها تا این حد هنرمند باشند. میدانستم کلاس پیانو رفته اند و میروند، ولی اینکه بتوانند به این خوبی بنوازند برایم غیر منتظره بود.
    -سیما خانم،این قدر بد بود که از خجالت سرتون رو پایین انداختید؟!
    -نه،نه،اونقدر خوب و زیبا بود که کلمه ای برای تحسین شما نتونستم پیدا کنم.
    -تازه اول راه هستیم،باید زیاد کار کنیم تا نتیجه دلخواه به دست بیاد مهرداد بهتر از من میزنه، این اواخر او بیشتر تمرین می کنه.
    -من که فرقی بین نواختن شما و مهرداد ندیدم.
    -مهران راست میگه، دستهای مهرداد موقع نواختن خودشون تبدیل به نت و با آهنگ یکی میشن.
    -راستش انتظار چنین کنسرت جالبی رو نداشتم از هردوی شما خیلی ممنونم. من رو با دنیای زیبای دیگری آشنا کردید، البته نه اینکه قبلا موسیقی کلاسیک گوش نکرده باشم،ولی هر چیزی زنده اش مزه دیگر داره.
    -خدا را شکر که نظرت را گفتی والا امشب توی خونه این دوتا پسر لجباز پدرم رو درمی آوردند.
    بعد مهرداد از من خواست با او به کتابخانه بروم تا چند تا کتاب دیگر برای من بگیرد. با نیکو قرار گذاشتیم نزدیک در خروجی دانشکده همدیگر را ببینیم. بندرت اتفاق می افتاد که من با مهرداد تنها بشوم. به همین دلیل وقتی با هم بودیم انگار به دهان قفل زده باشند،حرفم نمی آمد. راستش می ترسیدم چیزی بگویم و او متوجه حال و احوال درونیم شود.حالا دیگر بخوبی می دانستم که روابط ما به آن سادگی که به نظر می رسد نیست. از همان اولین دیدار پایه های چیزی به مراتب محکم تر ریخته شده بود.حالا معلوم نبود خانه را چه کسی تمام خواهد کرد، نمیخواستم نقشی در آن بازی کنم، از اشتباه می ترسیدم. تازه انتخاب بین یکی از آنها مشکل ترین چیزی بود که هر دختری می توانست با آن روبرو شود. مهرداد با وجود شباهت بی نهایت زیادش به مهران، چیزی در نگاهش و بعضی حرکاتش موج می زد که مهران فاقد آن بود.
    -چرا ساکتید؟
    -هنوز تحت تاثیر نواختن شما هستم،هنوز اون آهنگ زیبا توی گوشمه.
    -خوشحالم که خوشتون اومده. اگر خدا بخواد و جور بشه شاید بزودی بتونیم یک پیانو بخریم،متاسفانه خیلی گرونه!
    -امیدوارم جور بشه،حیف که مارو از هنر خودتون محروم کنید.
    -باز که شروع کردید به شما،شما گفتن. مگه مهران از شما قول نگرفت با ما خودمونی تر باشید؟
    -والا سخته،بخصوص که شما،من رو شما خطاب می کنید.
    -ماباید این کار رو بکنیم،چون شما واقعا یک دختر خانم ویژه هستید،ولی برای ما راحت تره اگر شما مثل نیکو ما را تو خطاب کنید.
    فکر اینکه بتوانم آنها را تو خطاب کنم برایم سنگین بود.((تو)) خطاب کردن به معنی نزدیکی زیاده از حد بود که هنوز آمادگی آنرا نداشتم. بدجوری گیر افتاده بودم. برای قلب من تله هایی داشت بافته می شد که خواه و ناخواه حتماٌ توی یکی از آنها گیر می افتادم. ولی توی کدام یکی؟ کنار معرداد احساس دیگری داشتم . کمی احساس ترس،کمی احساس چیزی ناآشنا و مرموز و در عین حال افسون کننده،درست نمی دانم،انرژی ای که از مهرداد حس می شد به من تلنگر می زد تا بیدار شود.ولی من آنرا نادیده می گرفتم. یعنی نمی گذاشتم زیاد به قلبم نفوذ کند.حالا روابط دوستانه خانوادگی بین ما برقرار بود، ولی اگر مرحله دیگری آغاز می شد،آنوقت چه؟ غرق می شدم! فکر کنم حتی با رضایت تمام غرق می شدم! ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
    -مراهم شریک چیزی که باعث لبخندتان شده می کنید؟
    شنیدن صدای مهرداد آنقدر ناگهانی بود که از خجالت سرخ شدم. احساس کردم او فکر مرا خوانده است.از این رو گفتم:
    -آه،یاد یکی از ماجراهای مدرسه افتادم.
    -فکر نمی کنم ماجرای مدرسه بتواند چنین لبخند زیبا و لطیفی روی لب کسی نمایان کند.احتمالا چیز به مراتب رمانتیک تری بوده.
    -چرا چنین فکری می کنید؟
    -خب می دونین.ما پسرها از لبخند دختر خانمها می فهمیم که قلب آنها آزاده یا گرفتار.بعضی وقتها توی کلاس،یکدفعه نگاه میکنی، می بینی دختر خانمی در عالم خودش فرورفته و مطمئناً با یادآوری خاطره ای خوش که معمولا رمانتیکه چنان لبخندی میزنه که تمام صورتش روشن میشه. آدم دلش نمیاد اون رو از این رویای شیرین بیرون بکشه. لبخند شما هم خیلی شیرین بود.
    -اگر راست می گین از اون چی فهمیدید؟
    -دقیقاٌ هیچی!
    -خدا رو شکر اونقدرها که فکر می کردم تیزبین نیستید. والا داشت شک برم می داشت که نکنه توی کله من بودید.
    خنده دلنشین مهرداد باعث شد چند نفر که جلوتر از ما،در حرکت بودند برگردند و به ما نگاه کنند.دخترها به جای اینکه رو برگدانند و به راه خود ادامه بدهند چند ثانیه همین طور به مهرداد خیره شدند.در همان چند ثانیه،مهرداد بی خیال از توجه آشکار آنها راه می رفت و درباره چیزی حرف می زد که نه می فهمیدم و نه گوش می دادم.تمام حواسم به صدایی بود که در درونم غوغا به پا کرده بود. مرا چه می شد؟ تند و تند شروع کردم دعا خواندن و از خدا کمک خواستن تا دستم رو نشود.یعنی چه؟هرکس حق داشت یا هرکس دلش می خواست حرف بزند،به هرکس دلش می خواست نگاه کند، دو دقیقه،صد دقیقه، اصلا به من چه؟ولی در ان موقع، دلم می خواست چشمان آن دخترها را درآورم!خدای من! یعنی،یعنی... .
    -سیما خانم بازکه رفتید توی دنیای خودتون ما رو اونجا راه نمی دین؟ما اینجا،توی این دنیا خیلی تنها می مونیم،ها؟
    مهرداد با چنان قیافۀ با مزه ای این حرف را زد که بی اختیار لبخند زدم.
    -حالا این شد یک چیز دیگه، یک به یک مساوی!
    -متوجه منظورتون نشدم!
    -شما یکدفعه من رو خنداندید،من هم تونستم شما رو وارد این دنیا شاد کنم.
    خوشحال بودم کنار هم راه می رفتیم و مجبور نبودم به اونگاه کنم. صدایش مرا به این حال می انداخت، اگر نگاه هایمان با هم تلاقی می کرد چه می شد؟
    -رسیدیم،خسته که نشدید؟
    -نه،راهی نبود. خیلی زود رسیدیم.
    -می دونین، هرکی توی دانشگاه میاد از دوری راه گله می کنه.
    -شاید هم صحبت خوبی ندارند که راه به نظرشون طولانی میاد.
    -دارید از من تعریف می کنید؟
    -نخیر،واقعیت رو میگم.
    وارد راهروی کتابخانه شده بودیم. به این دلیل مهرداد جوابی نداد.بعد با هم در کتابخانه دنبال چند کتاب گشتیم که مهرداد قول داده بود برای من بگیرد. بعد از گرفتن کتابها به جای اینکه به سمت راست بچرخیم،مهرداد به سمت چپ چرخید وقتی با نگاه پرسش آمیز من روبرو شد گفت:
    -راستش بندرت شما رو میشه تنها گیر آورد،به این دلیل باید از فرصت استفاده کرد.
    -نیکو منتظره.
    -حاضرم با شما شرط ببندم که زودتر از او سر قرار حاضر خواهید شد.
    -از کجا این قدر مطمئن هستید؟
    -نیکو خواهر منه مهران برادرم.راستی نظر شما درباره مهران چیه؟
    -مثل شما پسر خوبیه.
    -نه منظورم کارشه.
    -آها،زیاد از کار دکور و اینجور چیزها سردر نمیارم. ولی اون چه که دیدم جالب بود.
    -مهران کار و وقت زیادی صرف این رشته می کنه. البته فکر نکنم به درس خوندن در اینجا،اکتفا کنه.می دونین،قصد داره برای استفاده از بورسیه دانشگاه یک طرح جدید ارائه بده،که بعد از یکسال . شاید هم دوسال دیگر بتونه بره خارج.
    -خارج؟اصلا فکر نمیکردم شماها قصد خارج رفتن داشته باشید.
    -چرا همچین فکری کردید؟
    -نمیدونم چه جوری بگم شماها خیلی ایرانی هستید. منظورم اینه که فکر نمی کردم شماها از قبیل جوانهایی باشید که فقط برای پرواز نقشه می کشند.
    -جالبه! می تونم بپرسم چی باعث شده اینطوری فکر کنید؟
    -راستش خودم هم درست نمی تونم بگم یک جور احساسه. همین طور که خودم هم فکر نمی کنم بتونم جای دیگری به غیر از ایران راحت باشم.
    -اگر شرایط شما را مجبور کند، چی؟
    - نمیدونم.
    - فرض کنید همسر شما خارجی باشه.
    - چی؟همسر؟خارجی؟اولا من فعلا به این چیزها فکر نمی کنم،دوما چرا باید خارجی باشه؟من که با خارجیها دوست نیستم.
    - مگه نمیخواین در رشته زبان و ادبیات خارجی ادامه تحصیل بدین؟
    -خب بله، چه ربطی داره؟
    - حتما نتیجه اش این میشه که با یک خارجی هم دوست بشین!
    -دارید سر به سرم می گذارید؟
    - نه،احتمالات را در نظر می گیرم،چون بالاخره شما بعد از تحصیل حتما جایی دست به کار خواهید شد که با خارجیان در ارتباط خواهد بود حداقل برای کسب درآمد بیشتر.
    -فکر نمی کنم. منظورم اینه که اهمیت زیادی به مادیات نمیدم. نه اینکه از زندگی راحت بدم بیاد ولی این جای اصلی را برای من اشغال نمی کنه. دیگه اینکه من از آشنایی با آدمهای روشنفکر و تحصیلکرده حالا از هر فرهنگی که باشند. دوری نمی کنم، ولی.
    - ولی چی؟
    - هیچی.
    -شما که حرفتون رو ناتموم گذاشتید.
    - چیز مهمی نمیخواستم بگم. هنوز هیچ چیز برای خودم مشخص نیست.
    -ناراحت نمی شین اگر من جملۀ شما رو تمام کنم؟
    - مگه می دونین چی می خواستم بگم؟
    -امتحانش که ضرری نداره.
    - نه فکر نمی کنم.
    - اگر حدسم درست باشه، شما می خواستید بگین که اول ترجیح میدم با یک ایرانی تحصیلکرده آشنا بشم. اینطور نیست؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    109 - 104

    سرم را پایین انداختم و از ظرافت رفتار و گفتار مهرداد شگفت زده شدم . این پسر فکر مرا درست خوانده بود . ولی برای اینکه تمام اسرار را فاش نکند با چنین جمله ی ظریفی جواب مرا داد . من جوابی نداشتم بدهم . او نیز که حس کرده بود من پاسخی به او نخواهم داد سکوت اختیار کرد و دیگر چیزی نگفت . چند دقیقه بعد خودمان را کنار در دانشگاه یافتیم . باور کردنی نبود . ولی حرف مهرداد درست از آب درآمد . نیکو هنوز نیامده بود . برگشتم به او نگاه کردم دیدم لبخندی می زند . با نگاهش به من می گفت : « دیدی گفتم ؟ باورت شد ؟ » اگر سرش را به سمت دیگر برنمی گرداند همان طور زل زده بودم به چشمان گیرا و پر سخنش . احساس کردم دارم خفه می شوم ! اصلاً همه ی این چیزها تقصیر هوا بود . امروز زیاده از حد گرم بود . آفتاب زده شده بودم !

    خوشبختانه نیکو نفس نفس زنان به ما رسید و عذرخواهی کرد که دیر کرده است . با مهرداد خداحافظی کردیم و یکبار دیگر به خاطر کتابها از او تشکر کردم . نیکو یکدم حرف می زد و آرام نمی گرفت . معلوم شد رفته بوده تا اطلاعاتی درباره رشته خودش جمع آوری کند . آن قدر شوق زده بود که اصلاً از حرف هایش سر در نمی آوردم . شاید به این خاطر که حواس خودم هم زیاد سر جا نبود . به هر حال تا خانه ، نیکو حرف زد و تعریف کرد . به خانه که رسیدم یکراست رفتم توی اتاقم .
    لباس هایم را عوض کردم و سر و صورتی شستم و یک لیوان آب میوه خنک برداشتم و رفتم توی حیاط .
    روی صندلی کنار حوض آب نشستم و سعی کردم سرم را از هر نوع فکری خالی کنم فقط به این شکل می توانستم بفهمم چه کار باید بکنم . خودم را در صندلی شل کردم و پیش خودم مجسم کردم که الان در کنار ساحل دریا نشسته و پاهایم را به نوازش آب سپرده ام و با هر موجی سبک تر می شوم . هرچند فکر مهرداد ، حرفهایش ، نگاههای سحر امیز سر گیجه آورش ، حرکات پر معنی و مغلوب کننده اش مدام به من حمله می کردند . ولی از تمام نیروی خود استفاده کردم تا اجازه ورود به آنها را به سرم ندهم . کم کم امواج نوازشگر دریا مرا با خود به دنیای آرام آنها بردند و از افکار زمینی رها کردند . نمی دانم چند ساعت به این شکل سپری شد ، ولی وقتی چشمانم را باز کردم ، غروب شده بود و احساس سبکی خوبی می کردم . حداقل برای مدتی توانسته بودم از دست افکاری که تا حدی بیموقع ظاهر شده بودند آزاد شوم .
    وقتی پدر به خانه برگشت شام را خوردیم و من از دانشگاه پیانو نواختن مهران و مهرداد و نظر خودم درباره نواختن آنها برایشان تعریف کردم . بعد هم گفتم حیف است که آنها نمی توانند در خانه تمرین کنند . در این موقع پدر پرسید چرا و من توضیح دادم که قیمت پیانو خیلی گران است و خریداری آن فعلا برایشان مقدور نیست . بعد موضوع کنکور و تصمیم من برای انتخاب رشته مطرح شود . گفتم که تصمیم نهایی ام را گرفته ام و در رشته ادبیات و زبانهای خارجی ادامه تحصیل خواهم داد .
    با این حرف در واقع هم خیال خودم را کاملا راحت کردم و هم خیال انها را که مطمئن شدند رشته تعیین شده و حالا باید برای دستیابی به آن کار کرد . خانم جون قبل از اینکه به اتاق خودش برود پیشانی مرا بوسید و گفت :
    - به این میگن دختر عاقل هرچند مدتی طول کشید ولی حالا که تصمیم خودش رو گرفته دیگر فکر نمی کنم اون رو تغییر بده .
    - نه خانم جون تازه این چیزیه که بهش علاقه دارم .
    - برات دعا می کنم موفق بشی .
    - خیلی ممنون خانم جون .
    خانم جون به اتاقش خودش رفت .
    روزها و هفته ها در پی یکدیگر درگذر بودند و من و نیکو سخت مشغول آماده شدن برای امتحانات اخر سال و البته کنکور مهران و مهرداد از هر فرصتی که پیدا می شد برای کمک به ما استفاده می کردند . بعضی وقت ها آخر هفته مهران به خانه ی ما می آمد تا به من درس نقاشی بدهد . خاطرات خوشی از آن روزها در ذهنم باقی مانده است . مهران در بعضی از کارها و حالاتش ، در نظرم مبدل به مهرداد می شد . آن قدر که برای چند لحظه فکر می کردم مهرداد است دارد برای من توضیح می دهد که بهتر است از چه رنگی برای برجسته کردن اشکال استفاده شود . حتی چند بار کم مانده بود به جای مهران او را مهرداد صدا کنم . خدا را شکر که این طور نشد !
    با تلاش مهران نقاشی من کم کم داشت راه می افتاد که واقعاً از این موضوع خیلی خوشحال بودم . نقاشی یکی از نقاط ضعف من بود نمی توانستم نسبت به این هنر بی تفاوت باشم . و دلم می خواست یک نفر فوت و فن آن را به من یاد بدهد که دوستی با نیکو این آرزوی من را عملی کرده بود . هیچ معلمی نمی توانست بهتر از مهران با دلسوزی محبت و شوخی های بی نهایت با مزه اش کاری کند تا از اشتباهاتم نترسم و آرام آرام استعدادم در این رشته نمایان شود . روزها درگذر بودند و پیوندهای خانوادگی ما محکمتر می شد . اتفاق می افتاد که چند روز در هفته یا مامان نیکو مهمان ما بود و یا مامان من خانه ی آنها می رفت . مامان و پریوش خانم خیلی با هم دوست شده بودند و اکثر کارهایشان را با هم انجام می دادند . اگر لازم بود خرید بروند یا برای مهمانی تهیه ببینند همیشه با هم مشورت می کردند . نزدیک عید بود که هر دو خانواده به جنب و جوش افتادند . می خواستیم عید را در کنار هم باشیم . ولی در کدام خانه ، هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودیم . بالاخره قرار شد سال تحویل خانه ی ما باشیم و بعد برای شام برویم خانه ی آنها . در ضمن فردای عید هم روز تولد دو قلو ها بود . خیلی دستپاچه شدم . آخر خریدن هدیه برای پسرها به مراتب سخت تر از دخترهاست . بدون دردسر زیاد همیشه می دانستم چی می خواهم برای نیکو بخرم بعضی وقت ها هم از خودش می پرسیدم و او چیزی را که دلش می خواست و نداشت به من می گفت . البته یواشکی که کسی نشنود . ولی برای این دو پسر انتخاب هدیه خیلی سخت بود . تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم وسایل کار به آنها هدیه بدهم . برای مهران وسایل نقاشی خریدم و برای مهرداد چند کتاب نت که خیلی هم گران از آب درآمد . موقع خرید آنها فکر می کردم حیف که پیانو ندارد و شاید هم انتخاب درستی نباشد و باعث ناراحتی آنها شود . ولی بعد فکر کردم در دانشگاه می توانند تمرین کنند . آن عید یکی از به یادماندنی ترین عیدهای زندگی من شد . هرکس هدیه ی خودش را باز می کرد جیغ و فریاد شادی اش در خانه بلند می شد . همه ی حواسم به مهرداد و مهران بود . هدیه ی انها را جلویشان گذاشتم . حدس زدم که انتظار دریافت هدیه از طرف مرا نداشتند . مهران و مهرداد همزمان دست به طرف بسته های کادویی بردند . انگار یک نفر باشند با حرکاتی یکسان شروع به باز کردن هدایا کردند . برق شاد ی که در چشمان مهران درخشیدند مرا مطمئن کرد که انتخابم درست بوده است . اما چشمان مهرداد حالت عجیبی به خود گرفتند با دیدن کتابهای نت و کتابی که در آخرین لحظه تصمیم گرفتم برایش بخرم حالت صورتش طوری شد که اگر در همان موقع به من نگاه نمی کرد و رضایت عمیق را در چشمانش نمی خواندم تا آخر عمر بر خودم لعنت می فرستادم که چرا اشتباه کردم ! بعد از سال تحویل که حدود چهار بعدظهر بود مامان و پدر مرا مجبور کردند با نیکو و مهران و مهرداد برویم گردش راستش دلم می خواست خانه بمانم ولی مامان ان قدر اصرار کرد که مجبور شدم بروم . هرچند نمی توانستم علت پافشاری مامان را بفهمم . به هر حال از خانه بیرون رفتیم و مدتی در خیابانها اطراف گشت زدیم تا اینکه مهران گفت :
    - خوب بچه ها آنطور که پیداست ما انقدر مزاحم پدر و مادرمون شدیم که روز عیدی دلشون خواسته خلوت کنند . پس برای اینکه ما هم دلی از عزا در بیاوریم بهتره بریم سینما ، جایی .
    - بابا دلت خوشه . سینما چیه ؟ هوای به این خوبی رو می خوای بذاری بری توی یه سالن شلوغ و خفه بنشینی که چه ؟
    - خوب تو بگو کجا بریم ؟
    در این موقع نیکو صدای اعتراضش بلند شد و گفت :
    - نفهمیدم باز این دو تا پسر شدن ارباب ما هیچکس از ما نمی خواد سوال کنه کجا دلمون می خواد بریم ؟
    - اوا ، می بخشید سرکار خانم ، خوب بگین کجا می خواین برین ؟
    - عید دیدنی !
    - عید دیدنی ؟
    - آره عید دیدنی ، اما نه عید دیدنی فک و فامیل که فردا سرمون خراب خواهند شد بلکه ...
    متعجب و حیران چشم دوخته بودم به دهان نیکو که چه خواهد گفت و اصلاً انتظار شنیدن چیزی را که بعد از تاملی کوتاه گفت ، نداشتیم . نه من ، نه مهران و نه مهرداد اصلا نمی توانستیم حدس بزنیم نیکو به عید دیدنی چه کسانی می خواهد برود . نیکو با لحنی جدی و آرام گفت :
    - به عید دیدنی پدربزرگ ها و مادربزرگهایی که تنها هستند . به عید دیدنی بچه های پرورشگاهی .
    راستش پیشنهاد نیکو مثل آب سرد بود که یکباره روی سر ما ریخته باشند . حال ما دگرگون شد ، مطمئن بودم که با این پیشنهاد نیکو ، ما به این فکر افتادیم که تا چند لحظه پیش ، چقدر در دنیای خود غرق بودیم و به هیچ چیز دیگری به غیر از شادی و آرامش خودمان فکر نمی کردیم . عید نوروز عیدی بود که باید برای همه شادی آور باشد . ولی مردم معمولا فقط به دایره بسته فامیل و آشنایان خود توجه می کنند و خیلی ها خارج از این دایره می مانند ، دیگر چه رسد به کسانی که هیچ رشته ای انها را به این دایره وصل نمی کند . مهرداد نگاهی مملو از قدردانی به نیکو انداخت و مهران با حالتی کودکانه دست او را گرفت و گفت :
    - سیما خانم خواهر ما رو می بینید ؟ به این می گن خواهر گل ، می بینید چطوری ما رو به زمین بازگردوند . داشتیم خیلی دور می افتادیم ها ! نه مهرداد ؟
    بعد یکدفعه همه با هم شروع کردیم به حرف زدن . قرار شد اول بریم شیرینی فروشی چند جعبه شیرینی بخریم و بعد برویم خانه سالمندان . نیکو از قبل آدرس یکی از آنها را پیدا کرده بود و زیاد از محله ما دور نبود . پانزده دقیقه بعد آنجا رسیدیم اول دست و پایم را گم کردم ولی وقتی با برخورد دوستانه ی پرستارها و رئیس خانه ی سالمندان روبرو شدیم ترسم ریخت و همراه نیکو وارد سالنی شدیم که خانم ها و آقایان مسنی نشسته بودند و داشتند تلویزیون نگاه می کردند . با ورود ما همه به طرف در برگشتند در نگاه تک تک آنها می شد انتظار دیدن عزیزانشان را خواند . اگر بگویم کم مانده بود اشکم سرازیر شود دروغ نگفته ام . اما کاری که نیکو کرد باعث شد یادم نرود چه روزی است و برای چه به آنجا رفته ایم . مهران و مهرداد سریع جعبه های شیرینی را باز کردند و به انها تعارف کردند . من و نیکو هم هرکدام به نزد مادر بزرگی رفتیم و چند دقیقه ای کنارشان نشستیم و سال نو را به آنها تبریک گفتیم و سعی کردیم کاری کنیم تا آن انتظار تلخ و سرد از صورت آنها محو شود ، نمی دانم نیکو از کجا این همه حرف های جالب ذخیره کرده بود ، ولی آنقدر بامزه آنها را تعریف می کرد که هیچ کس نمی توانست بی تفاوت بماند . بعد از یک ساعت به زور توانستیم خداحافظی کنیم و فقط بعد از اینکه گفتیم قصد داریم سری هم به پرورشگاه بزنیم آنها اجازه ی رفتن ما را دادند . وقتی از خانه ی سالمندان بیرون آمدیم حال و هوای هر یک از ما دگرگون شده بود . شاید خودمان را به جای آن زنان و مردان مسنی می دیدیم که فرزندانشان تنهایشان گذاشته بودند . منظره ای بس ناخوشایند البته نه اینکه جایی که زندگی می کردند بد بود ، نه ، ساختمان بزرگی بود که باغ زیبایی هم داشت . آنها در انجا آزاد و راحت بودند ، و می توانستند هر وقت که می خواهند به خانه ی پسران و یا دختران خود برگردند و یا برای گردش بیرون بروند . ولی انتظار ساکتی که در چهره ی همه ی آنها موج می زد آدم را کلافه می کرد . فقط در چهره ی تعدادی که از نظر جسمی حالشان خوب نبود این نگاه غایب بود . درد جسمانی جای درد روحی را گرفته بود .
    مهران به یادمان آورد که اگر نخواهیم رفتن به خانه را دیر کنیم بهتره بریم سراغ بچه ها به پرورشگاه رفتیم و یکساعتی در آنجا با بچه ها بودیم . دیدن بچه هایی که یا پدر و مادرشان را از دست داده بودند و یا والدینشان از قبول آنها خودداری کرده بودند ، سخت تر از خانه ی سالمندان بود .
    نیکو برای اینکه حال و هوایی تازه کنیم همه ی ما را به خوردن بستنی دعوت کرد و قول داد اگر بچه های خوبی باشیم بهترین بستنی را برایمان بخرد . بستنی آن قدر خوشمزه بود که تصمیم گرفتیم برای بقیه ی اعضای خانه هم بخریم . ساعت حدود هفت عصر بود که به خانه زنگ زدم و گفتم ما داریم بر می گردیم . مامان از من خواسته بود حتماً قبل از حرکت زنگ بزنم . مامان خیلی خوشحال شد و گفت زود به خانه برویم . حتی اگر آن چند لحظه ی نخست ورود به خانه ی نیکو را به یاد می آورم دچار هیجان شدید می شوم و ناخودآگاه لبخند می زنم .
    مامان نیکو در را باز کرد . همگی وارد راهرو شدیم . مهران و مهرداد داشتند می پیچیدند به طرف راه پله که بروند به اتاقهای خودشان سر و صورتی صفا بدهند که آقای بهمنش آنها را صدا کرد . مامان ، پدر و خانم جون آنجا بودند . همه ی ما وارد سالن شدیم و درجا خشکمان زد . قیافه ی مهران و مهرداد واقعاً دیدنی بود . اصلاً نمی توانم بگویم چه جوری بود . تعجب ، حیرت ، ناباوری ، شور و شوق همه ی این چیزها قاطی با هم در چهره شان موج می زد . مهران چند بار دهان باز کرد چیزی بگوید ، اما بهتر دید ساکت بماند . او به پیانو خیره شده بود . من که دیدم دیگر نباید منتظر شد ، گفتم :
    - خدا را شکر که نت ها به درد شما خواهد خورد !
    و همین جمله طلسم را شکست . یکدفعه همه با هم شروع به حرف زدن کردند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    110 و 111

    بعد از فروکش جیغ و داد هیجان انگیز نیکو ، بالاخره معلوم شد که این هدیه دست جمعی دو خانواده به عنوان هدیه تولد و سال نو به مهران و مهرداد است . بعد از آنها خواستم تا پیانو را امتحان کنند.مهران و مهرداد جلوی پیانو ایستاده بودند وبا چنان مهر و محبتی روی آن دست می کشیدند که من داشت حسودیم می شد هنوز آنها تصمیمی نگرفته بودند کدام یک اول پشت پیانو بنشیند که خانم جون گفت :بهتر اول شام بخوریم تا بچه ها حالشون جا بیاد . بعد باید آهنگ دونفری انتخاب کنند که هر دو باهم بزنند.تازه یادشون نره که شاد باشه .
    تمام حواسم به مهرداد و مهران وبود که چطور با خودشون کلنجار میرفتند.
    مهرداد انگار نگاه من را حس کرده باشد سرش را به طرف من برگرداند و گفت :
    درسته .حالا نت ها به کار میان شما خبر داشتید ؟
    نه. من هم به اندازه شما از این هدیه تعجب کردم.
    اگه اینطوره خیالم راحت شد والا داشتم فکر می کردم که بازی جلوی چشمم جریان داشته ومن اون رو ندیدم.
    مگه از دریافت این هدیه خوشحال نیستید ؟
    حالا که به دستش آوردیم ، به خودم خندهام می گیره که تا چند دقیقه پیش چه آرزوی بزرگی بود! خیلی احمقانه است ! حتی داره حرصم می گیره که چرا اصلا به چنین چیزی فکر می کردم.وقتی آرزوهایی هستند که رسیدن به آنها به مراتب سخت تره و رسیدن به اون ها شیرینی ای داره که تا آخر عمر قلب و روح آدم رو شاد می کنه. وقتی داشت جمله آخری را میگفت نگاهش چنان پر احساس بود که بر خود لرزیدم.تصور آنچه در نگاهش حس میشد برایم مشکل بود دلم نمی خواست اشتباه کنم .نمی دانم چرا نمی توانستم این طلسم رو بشکنم . با آن چشمهای زیبایش مرا افسون کرده بود . تا آن لحظه اینطور عمیق به من خیره نشده بود. نمیتوانستم چشم بر گیرم در همان چند لحظه انگارحرفها گفته شد .انگار تمام آن چیزهایی که تا آن موقع برایم حالت گنگ و نامشخصی داشتند شکل واقعی بخود گرفتند. انگار سدی که ساخته بودم داشت خراب میشد. از کجا فهمیده بود؟ یا شاید داشت امتحان میکرد.
    هی شما دو تا چی دارین به هم می گین؟
    با صدای مهران بخود آمدمو گفتم:
    فکر می کنم مهرداد از دریافت این هدیه زیاد خوشش نیامده.
    خوشش نیامده؟هی، مهرداد چیزیت شده ؟زیاد توی آفتاب موندی ؟سیما شاید اشتباه شنیدید ؟ داشتن پیانو آرزوی بچگی ،نوجوانی،جوانی وپیری ما بوده !
    بی اختیار خندهام گرفت .مهرداد هم خندید.
    هی پیرمرد ،خودت رو زیاد ناراحت نکن.برو دستی به سر و صورتت بزن تا بعد از شام یک کنسرت حسابی بدیم .
    آها مثل این که حالش جا اومد.بهتر که با هم بریم که تو یک دفعه هوس نکنی تنهایی پشت پیانو بشینی .
    لبخند زنان به آشپزخانه رفتم.چند دقیقه بعد همه پشت میز شام جمع بودیم . آن قدر صحبتهای جالب و خندهدار زیاد بود که شام خوردن ما دو ساعتی طول کشید .
    بعد همه در سال جمع شدیم تا به کنسرت مسیقی مهران و مهرداد گوش کنیم.
    همانطور که خانم جون خواسته بود. آنها اول یک آهنگ شاد نواختند و بعد به نواختن آهنگهای زیبای دیگر پرداختند.مهرداد این به اصطلاح کنسرت را با آهنگ بی نهایت زیبا ، آرام و عاشقانه ای به اتمام رساند که تا چند لحظه بعد از پایان آن ، هیچ کش دلش نمی خواست سکوت زیبایی را که نت ها هنوز در آن در رقص بودند بشکند. اگر دیر وقت نبود از این دوبرادر میخواستیم تا صبح برایمان بنوازند . خانم جون احساس خستگی می کرد پیشنهاد کرد تا او را به خانه برسانیم و برگردیم و ما نیز تصمیم گرفتیم با خانم جون به خانه برویم . مهران و مهرداد هیلی صمیمانه وگرم از پدر و مامان به خاطر این هدیه تشکر کردند . نیکو مامان رو در آغوش گرفت و بوسید. من هم با مامان وپدر نیکو خداحافظی کردم .ولی جرات نمی کردم به مهرداد نگاه کنم . مهران پیشدستی کرد و به پدرم گفت اجازه بدهید یک تشکر گرم از سیما خانم بکنم. پدر گفت :بفرمایید.مهران گفت :
    سیما خانم گرم گرم از شما تشکر می کنم !
    هاج و واج به او نگاه میکردم که مهرداد لبخند زنان جلو آمد و گفت حالا نوبت من است. او قاب عکس بی نهایت کوچک و مینیاتوری را توی دستم گذاشت وبا آن صدای گیرایش آهسته گفت : بخاطر همه چیز متشکرم .در آن چند لحظه کوتاه که



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    112 _ 113

    ناخوداگاه دستم به دستش خورد دلم میخواست همه ی ساعتها خراب میشدند زمان میایستاد و دست من در دستش میماند با تماس دست گرم او گویی جریان برقی از بدنم گذرانده باشند احساس گرمای شدید کردم جوابی نداشتم به او بدهم حدس میزدم از لرزش خفیف دستم متوجه همه چیز شده است سرش را اهسته تکان داد و کنار رفت
    چند دقیقه بعد به طرف خانه در حرکت بودیم همه با هم حرف میزدند و از مهمانی و مهمان نوازی انها نوازندگی مهران و مهرداد تعریف میکردند خانوم جون متوجه سکوت من شد و پرسید
    -سیما جون چرا ساکتی؟
    -دارم به حرفهای شما گوش میدم
    -خسته شدی؟
    -یکم سرم درد میکنه
    -استراحت میکنی خوب میشه حتی میتونی فردا تا ساعت ده صبح بخوابی
    این حرف خانم جون بی اختیار باعث شد لبخند بزنم اخر خانم جون که از طرفداران پرو پا قرص سحر خیزی بود و هر وقت پیش ما بود همه میبایسا صبح زود از خواب بیدار میشدند در عوض حق داشتند بعد از ظهر یکی دو ساعتی استراحت کنند معلوم بود نقض این مقررات دلیل دارد که من نمیخواستم از ان اگاه شوم حس میکردم خانم جون بویی برده و سعی میکنم به این شکل به من فرصت بدهد افکارم را جمع و جور کنم ولی جمع و جور کردن افکار من هیچ وقت کار ساده ای نبوده که من بتوانم این کار را تا ساعت ده صبح به اتمام برسانم احساسی که امشب از نگاه مهرداد به من دست داد هرچه را که بافته بودم پنبه کرده بود به خودم قبولانده بودن که برادران نیکو فقط دوستان خوب خانواندگی هستند و احساساتم نسبت به انها فراتر از ان نمیرود اما بتدریج برایم روشن میشد که وضع من بدتر از ان است که تصورش را میکردم
    شب سختی را گذراندم ولی تا صبح توانستم حداقل یک تصمیم عاقلانه بگیرم و ان اینکه تا قبولی کنکور هر گونه فکری از این نوع را از سرم بیرون کنم روزهای عید به دید و بازدید های معمولی سپری شدند چند بار هم با نیکو به گردش و پارک رفتیم تعطیلات به اتمام رسید و ما دوباره مشغول درس شدیم و زمانی به خود امدیم که دیپلم را گرفته بودیم باید برا کنکور اماده میشدیم خوشبختانه انقدر درس و کار زیاد بود که رفت و امد ما به خانه ی یکدیگر خیلی کمتر شده بود البته مامان نیکو و مامان من همیشه با هم در ارتباط بودند و اغلب با هم خرید میرفتند بالاخره زمان برگزاری کنکور فرا رسید و من و نیکو در این مسابقه سخت شرکت کردیم تنصور عکس العمل اعضای خانواده در صورت قبول نشدن من اسان بود بویژه اگر نیکو قبول میشد و من نمیشدم و یا اگر وع بر عکس بود هر چند مامان و پدر همیشه میگفتند که سال دیگر در کنکور شرکت خواهم کرد به این وسیله مرا دلداری میدادند ولی میدانستم که با داشتن یک فرزند انتظارات زیادی از من طلب میکنند که عملی نشدن انها باعث رنجش مامان و پدر میشود من و نیکو در روزهایی که منتظراعلام نتایج کنکور بودیم تقریبا هر روز با هم بودیم ما درد دل همدیگر را خیلی خوب میفهمیدیم مهران و مهرداد هم گاهی موقع رفتن کوه ما را همراهی میکردن و با صحبتهای شیرین خود سعی میکردند از حالت تشنج ما بکاهند انها خودشان سه سال پیش این مرحله را از سر گذرانده بودند و خیلی خوب حال و وضع ما را درک میکردند مهران بعد از اتمام امتحانات دانشگاه دوباره درس نقاشی را شروع کرد تا حداقا کمی از اضطراب من بکاهد برای یادگیری راز و رمز ان نیاز به تمرکز حواس بود که کمک خوبی برای من بود مهران با جوکهای شیرین و تعریف های بامزه از دانشکده و لطافت و ظرافت خاصی که در کار از خودش نشان میداد واقعا باعث ارامش من میشد وقتی مشغول تهیه رنگها و تمام حواسش جمع کارش بود به او دقیق میشدم و باز از شباهت این دو برادر به هم تعجب میکردم خیلی لم میخواست بفهمم این دو برادر درباره هم چهه فکر میکنند
    -سیما مرا هم در این رویایی که باعث چنین لبخندی شده شریک میکنی؟
    -رویا؟
    -خب شاید هم یک فکر زیبا و یا ارزو به هر حال هرچی اسمش را بگذاریم باید خیلی جالب باشد که باعث شده تو لبخند بزنی اگه دستم تند بود حتما تابلوی بسیار نابی از اب در می امد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 114 تا 119

    -مهران اگر بگم قول میدی به من نخندی؟
    -یعنی واقعا می خواهی یکی علت اون لبخند آسمونی چی بوده؟
    -آره چون جوابش برای خودم هم جالبه
    -جوابش رو از من می خواهی بشنوی؟
    -آره البته اگه بخواهی جواب بدی.
    -بنده حاضر به خدمت گوش به فرمان شما!
    -داشتم فکر می کردم تو و مهرداد درباره هم چی فگر می کنید.می کنم مهرداد چون یکی دو دقیقه از من زودتر به دنیا آمده فکر می کنه خیلی از من بزرگتره و او هم حتما فکر می کنه این دو دقیقه اختلاف سن من رو خیلی ازش کوچکتر می کنه به این دلیل کثل هر برادر بزرگتری همیشه از من مواظبت می کنه . من رو خیلی دوست داره.
    -باز شوخی می کنی؟
    - نه بخدا راستش رو می گم. نمی دونم تا چه حد ما رو شناختی ولی مهرداد و من با اینکه دوقلو هستیم هر چه ستگیری و اخمویی و مسئولیت کارهای سخته او برای خودش برداشته و من بی خیال و کم کاری و شور و شادی را برای خودم جمع کردم .آخه می دونی درسته که ما به هم خیلی شبیهیم ولی فرق زیادی با هم داریم. مثلا اگر من از چیزی خوشم بیاد زود ابراز اخساسات می کنم ولی مهرداد ساکت می شینه و توی خودش فرو می ره و از این جور کارها.مثلا من از لبخند شما خوشم اومدو این رو به شما گفتم.نکنه هنوز نگفتم؟!خب الان می گم شما لبخند بی نهایت زیبایی دارید!حالا اگر الان به جای من مهرداد روبروی شما نشسته بود هیچی نمی گفتفقط ساکت ذل می زد به شما .دیگه اینکه اگر زمانی بفهمم که بدون درس دادن نقاشی به شما نمی تونم نفس بکشم خیلی سریع این رو به شما خواهم گفت و یا مادرم را می فرستم خونه تون .ولی مطمئن باشید مهرداد همچین کاری نخواهد کرد.
    -باز شوخی می کنید!به هر حال از این جواب شما خیلی ممنونم.
    -خواهش می کنم .قابل شما رو نداره همیشه در خدمت حاضرم!
    درس آن روز ما به اتمام رسید و مهران رفت.ولی حرفهایش دوباره یایه افکار مرا متزلزل کرد .خدای من نکنه....!
    من و نیکو صبح زود روز اعلام نتایج از خانه زدیم بیرون و رفتیم کرج منزل یکی از دوستان نیکو .به هیچ وجه نمی توانستیم در خانه بنشینیم تا دکه های روزنامه فروشی باز شوند و روزنامه ای بخریم اسامی را جستجو کنیم.دوست نیکو می دانست برای چه آنجا می رویم.به این دلیل آن روز ورود روزنامه به خانه را ممنوع کرده بود.آنها باغ بی نهایت زیبا و استخر بزرگی داشتند که برای خانمهای خانه فرق شده بود و من و نیکو تا ظهر شنا کردیم و در سایه درختان باغ تنگهای شربت آبلیمو را پشت سر هم نوشیدیم.ساعت یک برای ناهار آماده می شدیم که زنگ در بصدا در آمد چند لحظه بعد هاله ما را صدا کرد و گفت دو نفر سراغ ما رو می گیرند.من و نیکو به هم نگاه کردیم.نگاهی پرسش آمیز نه من آدرس آنجا را به کسی داده بودم و نه نیکو.هر دو وارد راهرو شدیم و از آنچه دیدیم آن قدر تعجب کردیم که دهانمان ا تعجب باز ماند.مهرداد ومهران هر کدام یک دسته گل یک دسته گل زیبا در دست به انتظار ما ایستاده بودند.قبل از اینکه بفهمم چه خبر است .مهرداد دسته گل را به من داد و با برقی در چشمان زیبایش ولبخندی که از دیدنش دلم فرو ریخت گفت:
    -سیما خانم تبریک!
    مهران هم در این فاصله دسته گل را به نیکو داده و به او تبریک گفته بود .من و نیکو که هنوز حالی مان نشده بود مات و متحیر به هم نگاه می کردیم. که هاله با یک ظرف شیرینی به جمع ما پیوست و گفت:
    -زود باشید تا یخ نکرده از این شیرینیهای خبر داغ قبولی سیما و نیکو بخورید!
    همین کافی بود تا جیغ نیکو درآید و خودش را به آفوش مهرداد و مهران بیندازد و توی سالن با هم به رقص در ایند.چند بار این دختر داد زد :قبول شدیم قبول شدیم .بماند من که هنوز بورم نشده بود .همان جا وسط راهرو ایستاده بودم و نمی دانستم چه کار کنم فقط گفتم باید به خانه خبر بدیم که همه را به خنده انداخت.بعد از اینکه متوجه شدم حرف احمقانه ای زده ام خودم هم خندیدم مهرداد به من نزدیک شد و گفت:
    -نمی دانی امروز صبح که اسمت رو توی روزنامه دیدم چقدر خوشحال شدم.

    باید در تهران بودی و می دیدی مامان اینا چه کار می کنند.خانم جون و آذر خانم همین طور اشک شادی می ریختند.مامان ماه هم دست کمی از آنها نداشت.من و مهران تصمیم گرفتیم سریع خودمون رو برسونیم اینجا و این خبر را به شما بدیم.باورکن حتی فبر قبولی خودمون این قدر همه رو شاد نکرده بود که خبر قبولی شما .اما امیدوارم رفتن به دانشگاه باعث نشه که تو رو کمتر ببینیم.دیدن تو برای همگی ما عادت شده.
    چه می توانستم بگویم حرفهای مهرداد آتش زیر خاکستر را با شدت بیشتری روشن می کرد.دیدنش شنیدن صدایش ونگاههای پرمهرش در دل من طوفان به پا می کرد.مهران خودش را از میان دستهای نیکو بیرون کشید و به دست من داد:
    -سیما من می خواستم این دسته گل رو به تو بدم ولی نفهمیدم چی شد مهرداد زرنگی کرد اینجا دیگه نتونستم فکرشو بخونم.
    -هی دسته گل من رو بده!
    -نیکو خانم من که به تو تبریک گفتم حالا لطفا برو یک زنگی به مامان بزن تا من با خیال راحت به شسما تبریک بگم.سیما بیا بریم توی باغ هوای اینجا زیاد الکتریسیته داره می ترسم برق من رو بگیره.مهرداد تو هم برو به خونه سیما زنگ بزن و بگو که حال سیما خوبه ومهران رفته کل کلوزبون براش ئرست کنه.
    همه از حرفهای مهران به خنده افتادند.مهرداد نگاهی به من انداخت .انگار می خواست به این وسیله اجازه رفتن من با مهران را بدهد.وقتی وارد باغ شدیم مهران گفت:
    -صبح زود هنوز همه خواب بودند که من کنار دکه روزنامه فروشی منتظر ایستاده بودم تا روزنامه ها اومدن همونجا توی خیابون خودم نگاهی به اسامی قبول شده ها انداختم وو قتی مطمئن شدم که هر دوی شما قبول شدید قدمی توی خیابون زدم تا بر شادی عمیق خودم غلبه کنم و خونسرد و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بیام خونه.به خونه که رسیدیم همه بیدار بودند مهرداد تا روزنامه رو دید پرید جلو که اون رو بگیره ولی وسط راه مکث کرد.نگاهی به من انداخت و ناقلا همه چیز دستگیرش شد.اشکال دوقلو بودن اینه دیگه ما خیلی خوب از حال و احوال همدیگه باخبریم.به این دلیل روزنامه را داد دست مامان با هیجان شروع به خواندن اسامی کرد ویکدفعه صدای شادی و خنده اش اتاق را پر کرد.پدر هم خیلی خوشحال شد و سریع رفت سراغ تلفن تا به خانه شما زنگ بزند.به هر حال حیف از اون نون سنگک داغی شد که خرریده بودم.چون هیچ کس صبحانه نخورد.قبولی تو نیکو اشتهای همه را کور کرد!من و مهرداد تصمیم گرفتیم این خبر را خودمان به شما دو تا بدیم.هر چند علت اصلی آمدن من این بود که دلم تنگ شده بود.یک دفعه فکر نکنی بخاطر تو یا نیکو بوده که اومدم اینجا نه برای دیدن کرج دختها هوا و کوه و رودخانه زیبایش بوده که این زحمت رو به خودم دادم!
    -توخیلی مهربونی نمی دونم چطوری از تو و مهرداد تشکر کنم هنوز باورم نمیشه که قبول شدم!نیکو حرفش جداستبا داشتن دو تا برادر به خوبی شما نمی تونست قبول نشه.تازه استعداد خوبی هم داره به هر حال از اینکه این همه به من لطف دارید خیلی ازتون ممنونم در مورد دلبستگی من ونیکو چند ساعت بیشتر نبود که از شماها جدا شدهبودیم به این دلیل.
    -یعنی می خوای بگی دلت برای ما و به خصوص برای من تنگ نشده بود؟
    -خودتون نگذاشتید تنگ بشه!
    -واه که چه سنگدلین1
    -مهران به کی میگی سنگدل؟
    -ببین مهرداد بیا ببین که این قدر ازش تعریف می کنی چی داره میگه!
    مهرداد نگاهی پر از مهر و تحسین به من انداخت و گفت:
    -هر چی بگی سیما نمی تونه باشه.
    -سنگدل نیست؟میگه اصلا دلش برای من تنگ نشده بود.
    -خب راست میگه آخه تو هر جا میری آن قدر سرو صدا راه می اندازی و به زور می خواهی ازت تعریف وتمجید کنند که آدم خواه ناخواه مجبوره یم جوری جواب تو رو بده.
    -یعنی من رو بنشونه سرجام!
    -اصلا چنین قصدی نداشتم شما شوخی کردین من هم جواب دادم.
    -می بینی مهرداد همه اش تقصیر توست که این چیزها رو به سیما یاد دادی.
    حالا حرف جدی هم بزنم،سیما خانم فکر می کنه شوخیه.
    -هی بچه ها ناهار حاضره،هاله میگه اگر تا یک دقیقه دیگه همه دور میز نباشند،به هیچکس ناهار نمیده.
    بدین ترتیب خبر قبولی دانشگاه به ما رسانده شد.هم خبر خیلی خوبی بود و هم پیام آوران این خبر کسانی بودند که برای من خیلی عزیز بودند.مهرداد و مهران همان روز به تهران برگشتند ولی من و نیکو دو روز دیگر در آنجا ماندیم که برای من به فکر کردن درباره آینده گذشت.آینده ای که با این دو برادر در ارتباط بود.آینده ای که مطمئن بودم این دو برادر در آن نقش بازی خواهند کرد.پیش خودم مجسم می کردم اگر یکدفعه پدرومادر آنها به خواستگاری بیایند،من چه بگویم از علاقه خودم نسبت به مهرداد که حالا دیگر نمی توانستم آن را نادیده بگیرم،مطمئن بودم حتی بیش از مطمئن،احساس می کردم واقعا عاشق شده ام،از مهران هم خوشم می آمد،ولی مطمئن بودم که علاقه ام نسبت به او با مهرداد فرق داره،او را یک دوست خوب،کسی که باهاش راحت بودم بهش اعتماد داشتم و ازش خوشم می آمد،می دانستم مهرداد با یک نگاه تمام وجودم را دگرگون می کرد.از خدا می خواستم مرا در مقابل انتخاب سخت قرار ندهد.از خدا می خواستم مهرداد پیشقدم بشود،از خدا می خواستم طوری نشود که من باعث شکاف بین این دو برادر بشوم.وقتی هر دوی آنها شاد بودند و جوک می گفتند و سر به سر همدیگر یا نیکو و من می گذاشتند،هیچجوره نمی شد آنها را از هم تمیز داد.دهها بار اتفاق افتاده بود که من مهرداد را با مهران عوضی گرفته بودم که همین باعث خنده آنها شده بود.فقط وقتی جدی بودند می توانستم مهرداد را از مهران تشخیص بدهم.برگشتن ما به تهران با یک مهمانی هودمانی برگزار شد.خانم جون قبل از اینکه مهمانان بیایند از من خواست به اتاقش بروم.وقتی مرا دید پیشانی ام را بوسید و گردنبند زیبایی به من هدیه داد.
    -سیما جون،این گردنبند سالهاست که در خانواده ما به نوه های دختر هدیه میشه.الان بهترین فرصته که این رو به تو بدهم.تو وارد یک مرحله جدید از زندگی خودت میشی که ضمن احتیاط باید ازش لذت ببری.از این گردنبند خوب نگهداری کن و اون رو به نوه خودت هدیه کن ادامه تحصیلت رو به راه شد ولی حالا باید به فکر زندگی آینده خودت هم باشی.حالا جوونهای زیادی سراغت خواهند آمد،باید خوب حواست رو جمع کنی که چه کار می خواهی بکنی.
    -خانم جون،اول باید درسم رو تمام کنم.فعلا مهم درسه.
    -می دانم،ولی خب،نباید چشمهایت رو ببندی.باید حواست رو جمع کنی تا انتخابت درست باشد.به نظرم اگه نیکو فقط یک برادر داشت،موضوع حل بود ولی حالا که اونا دوتا دوقلو و این قدر هم به هم نزدیکند.نمیشه درست تصمیم گرفت.
    -خانم جون،چه حرفها می زنید،مهرداد و مهران برای من مثل دو نفر دوست خوب هستند.
    -همین؟من که باور نمی کنم.عزیز دلم،موهای من همین طوری که سفید نشدند،من اگه از سیاست و اقتصاد و این جور چیزها سر در نیارم،از احساسات زیبای انسانی خوب سر در مارم.کاملا مشخصه که مهرداد و مهران نسبت به تو بی تفاوت نیستند.
    -خانم جون.
    -حقیقته که باید در نظر گرفته بشه،پسرای خیلی خوبی هستند که من شخصا اگر دختر دیگری داشتم حتما چنین پسرهایی رو به عنوان داماد آینده انتخاب می کردم.خانواده دار هم که هستند دیگه چی از این بهتر؟ولی اشکال اینه که اونا دو نفر هستند و تو یکی. اصلا دلم نمی خواد دل اونا بشکنه.حتی دل یکی شون.
    خانم جون،درست داشت همان چیزهایی را می گفت که من دو روز تمام در کرج به آنها فکر کرده بودم.باید به هر ترتیبی شده خودم را کنار بکشم.یکماه بیشتر تا شروع درسها باقی نمانده بود،در دانشکده می شد یکی ا پیدا کرد و با او دوست شد و به آنها فهماند که من آزاد نیستم.از این فکر دلم به غوغا می نشست.کار خیلی سختی بود.آخر دوست داشتن،لباس و کفش و هزار وسیله دیگر نبود که بشود راحت کنارش گذاشت.حالا اگر آنها پسرهای بدی بودند یک چیز،خانواده آنها به ما نمی خورد،یک چیز دیگر.ولی همه چیز این قدر جور بود که حیف بود از دست بروند.در اینجا یکی باید فدا می شد.یا من،یا یکی از آنها.وجدانم اجازه نمی داد باعث ناراحتی آنها بشوم.یک معادله غیر قابل حل پیش آمده بود.
    خدا را شکر که فرصت نشد،خانم جون از احساسم نسبت به آنها سوال کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/