62 تا 67
- با کمال میل. بزودی درسها شروع می شوند و بچه ها باید منتهای استفاده را از تعطیلات بکنند.
همه با کمال میل دعوت پدر نیکو را را قبول کردیم. قرار شد بعدا تلفنی روز آن را مشخص کنیم.من و مامان و بابا کنار در ایستاده بودیم تا سوار ماشین شوند. یکدفعه مهران رو کرد به من و گفت:
-از اشنایی با شما سیما خانم خیلی خوشحال شدم. امشب یک خاطره زیبا برای من شد.
نمی دونستم چه جوابی بدهم فقط یک بخند زدم و از لطف او تشکر کردم. بالاخره همه سوار شدند و ماشین حرکت کرد. پدر خیلی از اشنایی با اقای بهمنش خوشحال بود و می گفت مرد فهمیده ای است و مامان از اینکه یک دوسن خیلی خوب پیدا کرده، خوشحال بود. بعد همه به من نگاه کردند وو منتظر نظرم شدند.
- چرا اینطوری به من نگاه می کنید؟
- خوب تو چی فکر می کنی؟
- هیچی.
- هیچی؟
- آره. آخه من قبل از شما تشخیص دادم که انها خانواده خوبی باشند. چون دختری مثل نیکو نمی تونه توی خانواده بدی تربیت شده باشه!
- آها! نیکو آره. مهران و مهرداد چطور؟
- هیچی.
- بازم که گفتی هیچی. یعنی تو از اونا خوشت نیومده؟
- نه بابا. اونا هم بچه های خوب و شوخی هستند. مهرداد یک کمی بیش از ساکته ولی مهران خیلی شوخ و شلوغه.
- خب خدا رو شکر که به ت بد نگذشته چون اگر تو از اونها خوشت نیومده بود، مجبور بودیم دعوتشون را رد کنیم.
- نه، این کار را نکنید . من با کمال میل همراه با شما خواهم بود.
پدر و مادر نگاهی رد و بدل کردند که راستش معنی ان را نفهمیدم. ولی خوب، چون همه خسته بودیم رفتیم برای خواب آماده شویم. قبل از اینکه چشمهایم را ببندم خدا را شکر کردم که همه چیز به خوبی و خوشی گذشت و اصلا دلیلی برای حرص و جوش خوردن من وجود نداشت. حالا که اولین قدم اشنایی ما برداشته شده، در اینده بیشتر همدیگر را خواهیم دید و همین کمک خواهد کرد تا بهتر انها را بشناسم.
هفته بعد، مامان نیکو تلفن کرد و گفت که اقای بهمنش برای دو روز مرخصی دارد و اگر موافق باشیم، باهم برویم شمال. مامان گفت باید با پدر صحبت کند، اگر جور شوند به انها خبر خواهد داد. راستش هم دلم می خواست با انها باشیم و هم نمی خواستم دوباره از تهران جای دور برویم.
به هر حال تصمیم را گذاشتم به والدین، هر چه انها بگئیند من هم قبول خاهم کرد.
مادربزرگ، از همان اول گفت که خانه می ماند و با ما نمی آید. چون هنوز خستگی مسافرت قبلی در تنش مانده بود. مامان هم قول داد تا اگر رفتنی شدیم غذاهای لازم را برای او اماده کند. پدر با اطلاع از پیشنهاد اقای بهمنش خوشحال شد که برای شخص من بی نهایت غیر منتظره بود. چون او به سختی مرخصی می گرفت و لین موضوع غرغر مداوم مامان بود. اما معلوم شد که یک تعطیلات وسط هفته است که می خورد به روزهای اخر هفته! قرار برای چهارشنبه صبح گذاشته شد.
روزهای عفته مثل برق گذشت . قرار شد با دوتا مااشین برویم. خواشبختانه چهار نفر راننده داشتیم و با تقسیم مسیر براحتی می شد به مقصد رسید. صبح روز چهارشنبه ما داشتیم وسایل را توی ماشین می گذاشتیم که انها رسیدند. دیده بوسی مامان و خانم بهمنش نشان می داد که دلشان برای هم تنگ شده است. من و نیکو می خندیدیم. مهران و مهرداد هم بعد از سلام و احوالپرسی شروع کردند به تقسیم جا. حالا این وسط من مونده بودم کجا بشینم. اگر پیش انها بروم ممکن است فکر هایی بکنند. اگر با ماشین خودمان بروم ممکن است فکر کنند از رفتن ناراضی هستم. باز نیکو به دادم رسیدک
- هی، شما دوتا شلوغ نکنید. خودتون خوب می دونید که من نمی تونم تا اونجا شما دوتا رو تحمل کنم. در ضمن من و سیما حرفهای زیادی داریم که باید با هم بزنیم. پس ما توی یک ماشین خواهیم بود.
مامان نیکو هم گفت که او ترجیح می دهد هم صحبت خوبی مثل مامان من داشته باشد تا راه کوتاهتر به نظر برسد. قیافه مهران و مهرداد واقعا خنده دار بود.
- پس ما دوتا می ریم خونه تا به درسمون برسیم.
همه زدند زیر خنده، پدرم گفت. باید به نفع همه تقسیم مسیر کنیم. تا نصف مسیر سیما و نیکو و مهران با ما میان، خانم های محترم با اقای بهمنش. بعد جاها را عوض می کنیم چطوره؟
از انجایی که فکری به ذهن بقیه نمی رسید و کسی نمی خواست مخالفت کند، همه قبول کردیم و سوار شدیم. مهران بعد از چند دقیقه که راه افتادیم شروع کرد به جک گفتن و تعریف از دانشگاه، درس و کلاس که پدرم به سختی می توانست خودش را کنترل کند و قهقهه نزند. او مدام سربه سر نیکو می گذاشت و نیکو با مهربانی خاص خود جوابش را می داد. من متوجه شدم که نیکو نه مثل یک خواهر بلکه مثل یک مادر دلسوز و مهربان با آنها رفتار می کند. علت این را نمی توانستم بفهمم. انگار او می خواست از مهران مواظبت کند تا او اسیبی نبیند. ته چشمان زیبایش یک جور نگرانی موج می زد. هرچند لبش خندان بود و هیچ کدام از شوخیهای مهران را بی جواب نمی گذاشت. از نیکو پرسیدم چرا انها مدل موهایشان را تغییر داده اند. نیکو لبخندی زد و گفت:
- به خاطر شما.
- به خاطر ما؟
- اره.
- چرا؟
- که انها را با هم عوضی نگیرید.
- چه حرفها می زنی، ما که این قدر خنگ نیستیم!
- موضوع خنگ بودن نیست، وقتی این دوتا سکت باشند، حتی ما هم نمی تونیم تشخیص بدیم. باید بیایی سر درس انها را ببینی، خودم تا بحال ده بار انها را اشتباه گرفتم، مخصوصا وقتی یک جور لباس می پوشند!
- نمی دونم. ولی فکر می کنم مهران و مهرداد رو میشه از رفتارشون تشخیص داد. مهرادا به نظرم خیلی ساکت تر میاد.
- آخه حالا نوبت شلوغیه مهرانه. اونا با ه قرار می ذارن که هر چند وقت یکی از انها از ممیدان رو به دست بگیره و دیگری ساکت باشه. عادت زمان بچگیه. مامان با اونا قرار گذاشته بود تا با هم شلوغ نکنند.
- چرا؟
- فکر شو بکن! دوتا دوقلو. به جون هم بیفتن چی می شه! تازه، مامان می گفت اوایل اصلا نمی تونسته تشخیص بده کدوم یکی توی دعوا مقصر بوده. حتی چند دفعه مهرداد رو به جای مهران تنبیه کرده!
- خوب کرده، دلم خنک شد!
- می بینی چه جوابی میده؟
خنده ام گرفته بود. البته نمی توانستم تصور کنم که مهرداد به شوخ طبعی مهران باشد. بعد از یکساعت ، کنار جاده توقف کردیم تا ماشین اقای بهمنش به ما برسد.
وقتی مامان از ماشین پیاده شد هنوز ته خنده ای روی لباش بود تا به ما رسدگفت:
- سیما جات خالی، تعریف های اقا مهرداد رو بشنوی و از خنده رودهبر بشی.
نیکو به من نگاهی انداخت به معنی اینکه دیدی گفتم.
ده دقیقه قدم زدیم تا پاهایمان کمی باز شود و دوباره سوار شدیم. این بار مامان به ماشین ما امد و مهران به ماشن خودشان بازگشت. مامان مدام از مهرداد و خانم بهمنش تعریف می کرد. نیکو با شنیدن حرفهای مامان خودش را برای من لوس کرد. چنان سرگرم حرفهای مامان بودیم که نفهمیدیم کی به مقصد رسیدیم. یکباره متوجه شدیم که ماشین توقف کرده و پدر می گوید:
- خانمهای محترم لطفا بفرمایید پایین. کرایه یادتون نره.
مامان سرحال گفت:
- کرایه رو که پیش پیش داده بودیم!
- چی! من که جیبم خالیه!
- اگر خوب بگردید شاید پیداش کنید!
من در گوش نیکو گفتم:
- تاثیر شوخیهای مهران ومهرداده.
نیکو چشمکی زد و دوید به طرف ماشین خودشان که داشت پشت سر ما می ایستاد. مهران و مهرداد پیاده شدند و از صندوق عقب ماشین ساکهای دستی را برداشتند و همه با هم وارد هتل شدیم. پدر نیککو از قبل برایمان جا رزرو کرده بود. به این دلیل خیلی سریع کلید اتقها را گرفتیم و قرار گذاشتیم نیم ساعت بعد همدیگر را در سالن غذاخوری ببینیم.
با اینکه چند ساعت بیشتر نبود که توی راه بودیم ولی احساس خستگی می کردم و خوابم می آمد. روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت ککنم که نفهمیدم چطور شد خوابم برد. صدایی مرا به خود اورد. اول نفهمیدم کجا هستم. همه چیز ان اتاق برایم نااشنا بود. فکر کردم دارم خواب می بینم. دوباره چشمهایم را بستم اما صدا نمی گذاشت بخوابم. باز چشمهایم را باز کردم و دیدم یک نفر در اتاق دارد راه می رود. پرده های اتاق بسته و حالت سایه روشنی به اتاق می دادند. من که کاملا بیدار نشده بودم کم مانده بود از ترس جیغ بزنم. با هزار که به سختی از توی گلویم بیرون می آمد گفتم: کیه اینجا؟ مامان؟ پدر؟
ولی جوابی نشنیدم. باز با خود گفتم حتما خواب دیدم. وقتی چشمانم به نور کم رنگ اتاق عادت کرد همه چیز شکل عادی خود را باز گرفت. سست و لرزان از جا بلند شدم. دست رویم را ابی زدم تا خواب از سرم بپرد. تصمیم گرفتم برم پایین دنبال بقیه داشتم در را می بستم که باز ان صدا به گوشم رسید. دیگر ماندن جایز نبود. شتابان در را بستم و مثل کسی که گرگ دنبالش کرده باشد به طرف پله ها دویدم. قلبم شدیداً می زد. سراسیمه وارد سالن غذا خوری شدم. اولین کسی که متوجه من شد مهرداد بود. الان درست یادم نیست، هر دوی انها یکجور لباس پوشیده بودند کخ تشخیصشان را سخت تر می کرد. به هر حال او از جا بلند شد و به طرف من امد.
- سیما خانم اتفاقی افتاده؟
من که هنوز نفسم به سختی بالا می آمد گفتم:
- نه، نه.
- پس چرا اینقدر هراسان شدید؟ کسی چیزی گفته؟ کسی شما را ناراحت کرده؟
برق غضبناکی توش چشمانش دوید.
- نه، فقط...
خجالت می کشیدم که بگویم از صدا ترسیده ام. به این دلیل سکوت کردم ولی او دست بردار نبود.
- فقط چی؟
- هیچی. چیز مهمی نیست. برگردیم پیش بقیه.
او مرا به سمت میز راهنمایی کرد. مامان تا چشمش به من افتاد از جایش بلد شد و نگران پرسید:
- سیما چرا رنگت پریده؟ حالت خوب نیست؟
من که تا اندازه ای ارام شده بودم با لبخند ضعیفی گفتم"
- نه مامان، خیالتون راحت باشه. چیزی نیست فقط...
دوباره نتوانستم جلوی همه بگویم که از صدا ترسیده ام. این بار نیکو گفت:
- فقط چی؟ نکنه چیزی تو رو ترسونده؟ چیزی دیدی؟
- نه نشنیدم.
بی اختیار این کلمه از دهانم بیرون پرید. نگاه مهرداد به من دوخته شده بود. مهران ودیگران حرفهایشان را قطع کردند و منتظر توضیح من شدند.
- صدایی مرا از خواب بیدار کرد. وقتی چشمانم را باز کردم احساس کردم کسی توی اتاقه. وقتی صدا زدم کسی جواب نداد. بعد چشمانم را بستم که دوباهر صدا را شنیدم. این بار دیگه از جا بلند شدم توی اتاق کسی نبود. ولی وقتی داشتم در را باز می کردم باز همان صدا را شنیدم.
نیکو هاج و واج با دهانی باز به من نگاه می کرد.
- صداش چی بود؟
- نمی دونم ولی فکر کردم مامانه که داره توی اتاق راه میره. صدای خیلی ارامی بود. مثل صدای کشیده شدن لباس به کف اتاق با قدمهای کسی که خیلی سبک باشه.
- خدایا، او داری من رو می ترسونی. خوب شد من اونجا نبودم. والا تا بحال صد بار غش کرده بودم!
این حرف نیکو از شدت ترس من کاست. کم کم رنگم به حال عادی بازگشت و احساس کردم خیلی گرسنه هستم. بدون اینکه فرصت بدهم دیگران توضیح.....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)