از صفحه ۵۶ تا ۶۱

طور دلتان میخواد پذیرایی کنید ولی دفعات بعدی اگر مهمانی در کار باشه باید خیلی خودمونی و ساده برگزار کنید والا من توی اتاقم میمونم
دختر تو امروز حالت خوبه تب نداری سرت به جایی نخورده
نه مامان خیالتون راحت راحت باشه دارم حرفهای خود شما را تکرار میکنم مگه یادتون رفته وقتی هنوز وضع ما به این خوبی نبود یکبار یکی از دوستان پدر دعوتمان کرد شما حتی مزه غذاهای جوراجور آنها را از ترس جواب پس دادن چنین مهمانی ای نفهمیده بودید یادتون هست وقتی اومدیم خونه شما چی گفتید آره می بینم یادتون هست دارید فکر میکنید من چطور یادم مونده همه بزرگترها فکر میکنند بچه ها هیچی سرشون نمیشه و خیلی حرفها جلوی اونا می زنند ولی بچه ها هرچند توجه زیادی به شنیده های خود نمی کنند و زیاد در عمق آنها فرو نمیرن ولی همه چیز تو ذهنشون می مونه نمیخوام طوری بشه که مامان نیکوهم دچار چنین احساسی بشه آره آره میدونم که وضع مالی آنها خوبه و از پس هر نوع مهمونی برمیان ولی ما میخواهیم با هم دوست باشیم نه دارایی خودمون رو به رخ هم بکشیم اینطور نیست مامان به من خیره شده بود و حرفی نمی زد از سکوت او نمی شد فهمید عصبانی است یا دارد خاطرات گذشته را مرور میکند شاید لازم نبود دوباره آن روز ها را به یاد مامان بیاورم هر چند خودم فکر می کردم که آدمها نباید اجازه بدهند مال و دارایی احساسات و افکارشان را تغییر بدهد در غیر این صورت آنها نوکر یک مشت چیزهای بیجان و بی روح خواهند شد و بتدریج ارزشمندترین چیزها را از دست خواهند داد
سیما جون اگه سرت بخ جدول خیابون خورده بود میتونستم بفهمم که تاثیر اون ضربه است که تو ناگهان این حرفها رو میزنی ولی تا آنجا که یادمه وای تو ضرب دیده بود نمی دونستم دختری تا این اندازه فهمیده توی خانه دارم
مامان مرا در آغوش گرفت و پیشانی ام را بوسید و درحالی که چشمانش برق افتاده بود گفت
از تو ممنونم
به خاطر چی
به خاطر اینکه خاطرات گذشته رو یادم آوردی
پس شما ناراحت نشدید
ناراحت
احساس کردم زیاده روی شد
نه نه عزیزم یادآوری خیلی به موقع بود ما آدمها هر از گاهی نیاز به برگشت به گذشته داریم تا از درسهای آن برای آینده بهره بگیریم فقط شنیدن آنها از دهان تو برایم تعجب آور بود
آره می دونم چون شما هنوز من رو به چشم همون دختر کوچک کلاس اولی می بینید
وقتی خودت مادر شدی این احساس رو بهتر درک خواهی کرد برای ما مادرها بچه هامون همیشه حالت همون کودکان خردسال و بی دفاع رو دارند که باید مدام مراقبشون باشیم و از آنها مواظبت کنیم و اگر خدای نکرده اتفاقی براشون رخ بده دلمون به آشوب می افته ما بزرگ شدن فرزندان خودمون رو می بینیم و از اینکه آنها رشد می کنند و درس میخوانند خوشحال می شیم ولی همزمان غمگینیم که همین چیزها اونارو از ما دور و مستقل تر میکنه و این طور میشه که غم و شادی کنار هم قرار میگیرند این حالت بویژه وقتی شدیدتره که توی خانه فقط یک فرزند مثل تو گل نازنینم باشه دیگه امیدی نمی مونه همین یکی بزرگ میشه و وقت پروازش میرسه اون وقت چی تنهایی و انتظار جای غم و شادی را میگیره نه میشه اون رو داخل قفس نگه داشت و مانع از پروازش شد و نه دل آدم راضی میشه که او را رها کنه تو امروز به من یادآوری کردی که وقت پروازت داره نزدیک میشه
آه مامان مطمین باشید که من حالا حالاها پیش شما خواهم بود و اصلا قصد رفتن از این خونه شیرین و گرم و نرم رو ندارم
مامان اندوهناک سرش را تکان داد و دوباره مرا در آغوش گرفت و از اتاق بیرون رفت حرفهای مامان مرا به فکر فرو برد دلم سوخت آن طور که مامان تعریف میکرد بچه ها چقدر سنگدل به نظر می آیند آره میدانم که منظور مامان این نبود ولی من احساس کردم که اگر از دید والدین به این موضوع بنگریم واقعا خیلی وضع ناراحت کننده ای به وجود می آید یعنی من هم همین کار را با مامان خواهم کرد من هم پرواز خواهم کرد این فکرها از آمدن خانواده نیکو به مراتب بدتر بود حالا دلم میخواست هر چه زودتر پنج شنبه بیایپ تا من حداقل به چنین چیزی فکر نکنم بالاخره روز موعود فرا رسید مامان از صبح در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بود البته زیاد غذاهای مختلف درست نکرد و من خوشحال شدم که حرفهای من در او تاثیر گذاشته است من هم تا آنجا که می توانستم به او کمک کردم پدر در کتابخانه داشت به کارهای عقب افتاده اش می رسید و مادربزرگ مثل همیشه توی حیاط نشسته بود و کامواهایی را که مامان برای زمستان خریده بود گلوله کرد ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود که مامان گفت
سیما تو دیگه برو حمام و حاضر شو
چی بپوشم
هر چی دلت میخواد
دامن بپوشم بد نیست
نه چرا بد باشه تازه اون ها که غریبه نیستند نیکو که دوست توست مامانش رو هم که دیدی با برادرهای او هم که آشنا هستی فقط می مونه آقای بهمنش که فکر نکنم او زیاد توجه به لباس خانمها بکنه
ولی
دیگه ولی نداره برو هر چی دلت میخواد بپوش
به اتاقم رفتم در کمد را باز کردم و به لباسهایم خیره شدم هیچ کدامشان به نظرم مناسب نیامدند اگر رنگ روشن بپوشم یک چیزی رویش بریزد آبرویم می رود اگر سیاه بپوشم شاید فکر کنند عزا گرفته ام دامن بپوشم اگر بیفتم همه جایم معلوم میشود پس می ماند شلوار حالا کدام یکی را توی این فکرها بودم که مادربزرگ وارد اتاقم شد وقتی من را جلوی کمد دید لبخندی زد و گفت
عزیزم مگه میخوان بیان خواستگاری ات که معطل موندی چی بپوشی یه چیزی انتخاب کن که تویش راحت باشی باید فکرت از لباس آزاد باشه تا حرکاتت مصنوعی جلوه نکنند وگرنه هی فکر خواهی کردالان پشت لباسم جمع نشده باشه یقه ام تو نرفته باشه جورابم پیچ نخورده باشه و از این جور چیزها از حرفهای مادربزرگ خنده ام گرفت آخر هیچوقت به این چیزها فکر نمی کردم ولی خیلی ها را می شناختم که اینطوری بودند هر لباسی که می پوشیدند تویش راحت نبودند بالاخره تصمیم گرفتم بلوز و شلوار گشاد و راحتی را که از اصفهان خریده بودیم و به رنگ سبز تیره بود بپوشم خنک بود و راحت و به همان رنگ دوست داشتنی خودم سریع حمام رفتم موهایم را خشک کردم و لباسم را پوشیدم خودم را در آینه برانداز کردم و راستش از آنچه دیدم خوشم آمد برای اولین بار بود که این قدر وسواسی خودم را برانداز میکردم چرا هم می دانستم هم از اعتراف به آن وحشت داشتم یکبار دیگر برس را در موهایم فرو بردم که مامان وارد اتاقم شد و تا نگاهش به من افتاد گفت
خدای من چقدر ناز شدی چقدر بهت میاد از این به بعد هر چی برات لباس بگیرم باید این رنگ باشه
مامان شما دیگه چرا
آخه تا به حال دختری به این خوشگلی ندیده بودم البته منظورم تو نیستی
راستی مامان من خیلی زود حاضر نشدم کاری چیزی نمونده
نه همه چیز آماده است میز رو هم تقریبا چیدم فقط اومدم بهت بگم یادت نره از توی حیاط چند تا گل برای روی میز بچینی
همین الان
مامان رفت حاضر شود و من اتاقم را جمع وجور کردم و رفتم توی حیاط چند تا گل نازنین انتخاب کنم دلم نمی آمد گلهای تازه و شاداب را بچینم به این دلیل آنهایی را که می دانستم چند روز دیگر بیشتر دوام نخواهند آورد انتخاب کردم و یک دسته گل خوشگل درست کردن در همین موقع زنگ در به صدا در آمد از توی حیاط گفتم که که خودم باز میکنم و به طرف در رفتم
آنطرف در خانواده نیکو و این طرف در من با آن دسته گل به هم خیره شدیم چند لحظه هیچ کدام حرفی نزدیم تا اینکه صدای مامان طلسم سکوت را شکست و یکدفعه همه با هم حرف زدیم نیکو پرید و مرا بوسید و بعدش مادرش مرا در آغوش گرفت و به پدر نیکو معرفی کرد در این موقع مامان و پدر هم نزدیک در رسیدند و معارفه انجام شد و ما وارد اتاق پذیرایی شدیم و مادربزرگ هم به جمع ما پیوست
من هم همینطور دسته گل در بغل گیج شده بودم نمی دانستم با آنها چه کار کنم
نیکو به من نزدیک شد و گفت
این قدر دلت برام تنگ شده بود که با دسته گل اومدی به استقبالم
نه بابا خواب دیدی خیر باشه اینها رو برای روی میز چیدم خوب شد یادم انداختی
راستی چرا تا ما رو دیدی ماتت برد
شماها چرا مثل آدم ندیده ها ذل زدید به من بیچاره تنها گیرم آوردید
آخه تو که نمی دونی چه تابلوی زیبایی درست مرده بودی
تابلو؟ من؟
نه دیوانه تو نه سیما رو میگم با این لباس زیبا گلهای توی بغل با اون موهای افشون راستشو بگو میخوای برادرهای من رو تو تله بندازی
دیوانه شدی
نخیر خانم ولی چرا تا به حال ابن لباس تو رو ندیده بودم حتما قایمش کرده بود برای یک همچین وقتی
نه بابا از اصفهان خریدم تازه هیچ فکر نمیکردم این قدر حسود باشی دفعه دیگه که بریم اصفهان یکی زردش رو برات میخرم
زرد؟
آره زرد که بفهمی چقدر دوستت دارم
آی....
صدای مامان نگذاشت نیکو حرفش را تمام کند رفتم توی آشپزخانه ببینم مامان چه کار دارد نیکو هم بدنبالم آمد و با هم پیش دستی ها و ظرف میوه را بردیم توی اتاق بعد مامان چای آورد و نشستیم پدر نیکو تا من نشستم گفت
سیما خانوم با آن دسته گل زیبا و این لباس برازنده وقتی در را به روی ما باز کرد آداب معاشرت از یادمون رفت و فراموش کردیم عرض سلام و احوالپرسی کنیم
همه به خنده افتادند به غیر از من که تا نوک موهایم سرخ شدم دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و مرا می بلعید مهرداد و مهران هم می خندیدند و زیر چشمی من را زیر نظر داشتند در این موقع نیکو مثل همیشه به دادم رسید
پدر دیگه ادامه ندین که من کلی حسودیم میشه ها
باز همه خندیدند مادر بزرگ گفت
چه خوب که این دو دوست این قدر هوای همدیگر رو دارند نیکو جان تو برای ما مثل سیما هستی همیشه تعریف تو توی این خونه هست از زیبایی هم که ماشالله هیچی کم نداری
کم کم مثل هر مهمانی دیگر گروه گروه شدیم پدر و آقای بهمنش رفتند توی کتابخانه تا یک دست شطرنج بازی کنند مامان من و پریوش خانم رفتند توی آشپزخانه مادربزرگ عذرخواهی کرد و رفت توی اتاقش ماندیم ما چهار نفر چند لحظه به سکوت گذشت من حتی جرات نمی کردم سرم را بلند کنم می ترسیدم یکدفعه چشمم به چشم مهران و مهرداد بیفتد و رازم بر ملا شود اصلا چرا این کلمه توی فکرم آمد من که رازی ندارم شاید دارم و خودم هنوز نمی دانم
صدای خنده نیکو مرا به خود آورد
سیما چرا نمی خندی
به چی
ای بابا تو که باز رفتی تو عالم خودت مهران خودشو کشت تا یک جوک بامزه بگه حالا تو می پرسی به چی
اوه ببخشید حواسم نبود
مهران لبخندی زد و گفت
همین خوب شد که نشنیدید چون بی مزه بود
مهران یکدفعه دیگه بگو
نه بی مزه تر میشه
بالاخره نیکو انقدر اصرار کرد که مهمان دوباره آن لطیفه را گفت اینبار من بی اختیار خنده ام گرفت و همین باعث شد تا از آن حالت متشنج در بیام بعد آن قدر گفتیم وخندیدیم و بازیهای مختلف کردیم که نفهمیدیم چطور ساعت ۱۱ شب شد وقتی پدر نیکو گفت که دیگر باید بروند یکصدا ابراز مخالفت کردیم و همه باهم به خنده افتادیم تازه داشت یخهایم آب میشد و خودم را در کنار آنها راحت احساس میکردم آقای بهمنش گفت
پس حالا که از مصاحبت یکدیگر خوشتون اومده حتما هفته آینده باید به پیک نیک بریم