37 تا 44
وقتی به خانه رسیدیم خانم جون مثل همیشه هی شروع کرد به قربون و صدقه رفتن و پشت سر هم اسفند دود می کرد. از این کار مادربزرگ خنده ام گرفته بود.
- خانم جون چرا اسفند دود می کنید؟
- تا دور شود چشم حسود!
- کدوم حسود؟
- حسود توی دنیا زیاده.
- اوه، خانم جون. حتما این بار منظورتون خانواده نیکو است!
- نمی دونم، من که اون ها رو ندیدم، اگر پسر هم داشته باشند که خدا باید بیشتر رحم کنه.
- خانم جون، نه یکی، دوتا عین هم، دوقلو.
- دیگه بدتر!
پدر که حرفهای ما را می شنید برای خانم جون توضیح داد که انها چه خانواده خوبی هستند و بعد گفت:
- حیف شد. اینطوری با هم اشنا شدیم. می خواستیم اونها را دعوت کنیم و در شرایط عادی با هم اشنا بشیم. اما این دختره که هی می گفت حالا نه، حالا نه. کاری کرد تا اشنایی به این شکل صورت بگیره.
- بچه های این دوره و زمونه همین طورند دیگه. چه کار میشه کرد. حالا این بهانه خوبیه تا یک مهمانی کوچک بدیم و به عنوان تشکر اونا رو دعوت کنیم تا همه با هم اشنا بشیم.
- بله، خانم جون، فکر خوبیه. سیما، هر وقت نیکو زنگ زد، ازش بپرس چه روزی وقت آزاد دارند.
به پدر قول دادم حتما این کاررا خواهم کرد. اما اصلا دلم نمی خواست آنها به خانه ما بیایند. یعنی دلم می خواست نیکو را ببینم و با مامان و پدرش و حتی مهران بهتر اشنا بشوم. اما دیدن مهرداد برایم سخت بود. خودم هم نمی دانستم برای من چه اتفاقی افتاده. تا اسمش می آمد دلم هری می ریخت پایین. تا به حال نسبت به هیچ کس چنین حسی نداشتم. فقط وقت امتحانات سراسری یک کمی اینطوری می شد. ولی او که امتحان نبود! نمی دانم، احساسی در قعر وجودم نمی گذاشت آرامش آن روز صبح به من بازگردد. هنوز بیش از چند ساعت از اسکیت بازی من و نیکو در پارک و حرفها و شوخی هایمان و آن حالت بی خیالی و فارغ بالی نگذشته بود، اما احساس می کردم انگار تغییر کرده ام. چه تغییری؟ نمی توانستم بفهمم. برای خودم هم یک علامت سوال خیلی بزرگ شده بود. از بزرگترها عذرخواهی کردم، دست و صورتم را ابی زدم و روی تخت دراز کشیدم. در این فکر بودم که چه کتابی بخوانم که ضربه ای به در خورد و خانم جون وارد شد. یک لیوان شربت در دستش بود و لبخند شیرین و مملو از مهر و محبت بر لبش . به بالش تکیه دادم تا جا برای نشستن او کافی باشد.
خانم جون شربت را به دستم داد و گفت:
- خب خوشگلم، عزیز من، بگو ببینم دیگه اونجا چه خبر بود؟
- کجا؟
- خونه دوستت.
- نمی دونم. اونقدر درد داشتم که تا مهرداد، اقا مهرداد پامو معاینه کرد بنده با آبروریزی بیهوش شدم! نمی دانستم اینقدر تحمل دردم کمه!
- عیبی نداره، درد که شوخی نیست. فکر کنم تو بیشتر از ترس بیهوش شدی تا درد.
- شما واقعا اینجور فکر می کنید؟
- آره عزیزم. خیالت راحت باشه. من که می دونم تو چه طور دختری هستی، تو حالا حالا ها وقت داری تا کم کم با خودت آشنا بشی.
- خانم جون. چه حرفها می زنید! یعنی می خواین بگین که من خودمو نمی شناسم؟!
- بله عزیزم. ظاهراً می شناسی. یعنی اگه توی اینه خودت رو ببینی، می شناسی که اون دختر توی آینه سیماست. ولی اگه را از اینه برگردونی آیا باز می تونی بگی با اون دختری که به اینه پشت کرده خوب خوب آشنا هستی؟ از اونچه در قلب و روحش می گذره باخبری؟
اصلا تو می دونی اون تو چی می گذره؟ نه، نمی دونی. حق هم داری. آخه تا امروز شرایطی برای برداشتن اولین گام در این راه برات ایجاد نشده بود. از حالا به بعد تو چه بخواهی و چه نخواهی سعی خواهی کرد بهتر با خودت اشنا بشی و آهسته و بی شتاب، هر چه بیشتر این مسیر را طی کنی، البته باید بدونی که در این راه، روزها، هفته ها، ماهها و سالهای عمرت سپری خواهند شد و هر چه تو بزرگتر بشی، طی این مسیر برایت جالب تر خواهد بود.
از تیز بینی مادربزرگ حیرت زده شدم. نکند مادربزرگ از انچه در دلم می گذشت و هنوز خودم نمی دانستم چیست باخبر شده بود؟ اما چطور؟ من که چیزی نگفته بودم. رنگ و رویم هم گواه حال نه چندان خوبم بود. پس مادربزرگ چطور حدس زده بود؟ خیلی دلم می خواست از او بپرسم. ولی با این سوال اگر هم حدس نزده بود همه چیز دستگیرش می شد. این بود که مهر سکوت بر لب زدم و فقط سرم را تکان دادم. چند دقیقه بعد مادربزرگ بلند شد و رفت و من چشمانم را بستم.
**** **** ******* *********
روزها در پی یکدیگر سپری می شدند و من در خانه استراحت می کردم تا هرچه زودتر پایم خوب شود. نیکو روزی چند بار تلفن می کرد تا به قول خودش حوصله من زیاد سر نرود. یکی دوبار هم به خانه ما آمد که مامان و مامان بزرگ آنقدر تحویل اش گرفتند که راستش حسودیم شد. نیکو وقتی می خواست، می دانست چطور خود را شیرین کند. یک روز که به خانه ما آمد، بعد از اینکه با مامان و مادربزرگ چند دقیقه ای صحبت کرد، با هم رفتیم توی حیاط، ضبط صوت و نواردهای مورد علاقه مان را بردیم تا گوش کنیم و حرف بزنیم. من هنوز می ترسیم اسکیت بازی کنم. البته پایم دیگر درد نمی کرد و ورمش کاملا رفع شده بود ولی پیدا بود ترسم هنوز رفع نشده. نیکو همیشه سر به سرم می گذاشت و به من می خندید. آن روز هم تا رفتیم توی حیااط گفت:
- هی خانم، باز می خوای بنشینی، خسته نشدی؟ فکر کنم صندلیها از دست تو کلافه شده باشند، چقدر می خواهی روی اونا بنشینی؟ پدرشون رو درآوردی! دیگه صندلی، مبل و کاناپه ای مونده که تو توی اونا تلپ نشده باشی. بسه دیگه! من که خسته شدم. بیا حداقل با هم قدم بزنیم.
مجبور بودم حرف او را قبول کنم. دیدم دیگر زیاده از حد به خودم استراحت داده ام. آرام از جا بلند شدم و برای اطمینان بیشتر دستم را در حلقه بازوی نیکو انداختم. دلم نمی خواست به ماجرای خانه آنها برگردم. ده روزی از آن روز سرنوشت ساز می گذشت. سرنوشت ساز، چون واقعا هم سرنوشت مرا رقم زد. توی این فکر بودم که نیکو گویا فکر مرا خوانده باشد، گفت:
- مهران و مهرداد سلام رسوندند.
- مرسی، لطف دارند.
- تو نمی خواهی به اونا سلام برسونی. هرچی باشه مهرداد جونت را نجات داد!
نیکو با این لحن خیلی جدی این جمله را بیان کرد و من که انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم به طرف او برگشتم. فقط برق چشمانش او را لو داد. سرم را انداختم پایین و گفتم:
- راست میگی، پس باید بگم از اون روز به بعد مدیو برادر شما هستم!
- نه تا این حد، ولی خوب باید بیشتر به حرفهای او توجه کنی و هر چه میگه گوش کنی.
- وای نیکو. دلم برات می سوزه. تو چطور تو اون خونه زندگی می کنی؟ می خواهی بیایی اینجا پیش خودم؟ اینجا آزادی کامل خواهی داشت. هیچ کس به تو چیزی نخواهد گفت.
یکدفعه نیکو زد زیر خنده و من هم خنده ام گرفت. به این ترتیب تشنجی که از شنیدن ام مهرداد دوباره ایجاد شده بود برطرف شد. نیکو گفت:
- شوخی به کنار. مهران و مهرداد خیلی سراغت رو می گیرند و بعد از رفتن تو چند ساعتی من را تنبیه کردند و حرف نزدند.
- چرا؟
- مگه یادت نیست؟ بهت که گفتم برای انها تعریف کردم تو چه شکلی هستی. آنها هم تصویر نه چندان جالبی از تو در زهن شون درست کرده بودند و این دلیل زیاد تمایلی به اشنایی با جنابعالی نداشتند. البته مامان تو رو دیده بود و هرچه می گفت که دختر خوشگلیه باورشون نمی شد، شاید چون فکر می کردند دخترای خوشگل با من دوست نمی شوند! آخه توی مدرسه قبلی دوستم، چه جوری بگم که لوس نشی، مثل تو زیبا و ملیح و دوست داشتنی نبود. به هر حال وقتی من و تو اون جوری فتیم خونه، اونها اونقدر از دیدن اون صحنه و حال و روز و البته قیافه تو شوکه شدند که نمی دانستند چه کار کنند. مهرداد سریعتر به خودش آمد، اما مهران که حساس تره پشت سر هم می گفت: تو به ما دروغ گفتی، تو به ما دروغ گفتی.
- مهم نیست، از تعریفت ممنونم. ولی فکر نمی کنم آونقدر که تو فکر می کنی زیبا باشم. تا به حال خودت رو درست و حسابی تو ایینه دیدی؟ راستش اولش به همین دلیل می ترسیدم با تو دوست بشم. آخه به نظرم به ندرت توی خوشگل ها میشه آدم مهربون و عاقل پیدا کرد. قیافه اونها نمی گذاره به چیزهای دیگه فکر کنند و خودشون را پرورش بدهند. تمام دنیای اونا دور چهره و زیبایی خودشون می چرخه. اکثر دخترهای خوشگلی رو که می شناختم خودخواه بودند. با دیدن تو فکر کردم حتما یکی از اونا باید باشی.
- دست شما درد نکنه، خب خب، ادامه بدین، تا بهتر با تصورات وحشتناک شما درباره نیکوی بیچاره آشنا بشم.
- ولی وقتی چند بار توی چشمات نگاه کردم متوجه شدم یک روشنی صادقانه ته اون ها برق می زنه و همین من رو به طرف تو کشید و باعث شد ترسم از تو بریزه. هر چند هنوزم ازت می ترسم.
- می ترسی؟ از من؟ چرا؟
- به خودم قول دادم که هیچ وقت این احساسم را به تو نگم. ولی خب، می ترسم و یا شاید می ترسیدم که تو یکدفعه عشق آینده من رو قاپ بزنی!
- من؟ عشق تو رو؟ ببخشیدا، اما فکر می کنم نه فقط پایت بلکه سرت هم به جدول خیابان خورده! به حق چیزای نشنیده!
- نیکوی عزیز! آخه تو که خودت متوجه نیستی چقدر نازو دلفریب هستی!
نیکو دهانش باز مانده بود و نمی دانست جرفش را بزند یا بخندد. به هر حال خنده غلبه کرد و باز دوتایی خندیدیم.
- قول میدم، قول مردونه می دم که هیچ وقت، هرگز عشق تو را ازت نگیرم. چون مطمئن هستم به درد من نمی خوره. آخه می دونی من از اون جور تیپ ها خوشم نمیاد!
- کدوم جور تیپ ها؟ من که هنوز عشقی ندارم!
- از همون جورهایی که خواهی داشت.
- پس قول می دی؟
- بله سوگند می خورم!
و دست گذاشت روی قلبش و با حالتی خیلی جدی دوباره تکرار کرد سوگند می خورم.
در همین موقع مامان مرا صدا کرد عصرانه بخوریم. یکساعت دیگر پیش من ماند و بعد رفت. چند روز بیشتر تا رفتن انها به مسافرت باقی نمانده بود و من از حالا دلم شور می زد. زیاده از حد به او انس گرفته بودم. شاید چون فرزند یکی یکدانه خانه بودم و تا ان روز با هیچ کس تا این حد خودم را نزدیک احساس نکرده بودم. دلم نمی خواست او به مسافرت برود. از طرف دیگر به حسودی می کردم چون او تنها نبود و دو تا برادر داشت، آن هم دوقلو! خدایا، چرا من را تنها آفریدی؟ چه عیبی داشت اگر من هم یک خواهر و یا برادر داشتهب اشم؟ اگر ما هم دوقلو بودیم مگر بد می شد؟ البته هنوز نمی دونم فایده دو قلو بودن چیست، ولی به نظرم همینکه از همان اول تنها نبودم خودش کلی مهم بود و فایده نداشت. اصلا نمی دانم این همه سال را چه جوری گذرانده بودم. تنهای تنها توی این دنیا دلم برای خودم داشت می سوخت که زنگ تلفن مثل یک کاسه آب سرد آتش دل مرا خاموش کرد. از آنجا که حدس می زدم نیکو باشد بطرف تلفن رفتم و گوشی را برداشتم و با صدایی پر از شیطنت گفتم:
- بله بفرمایید. سیما خوشگله با شما صحبت می کنه!
- سلام، سیما خانم، می بخشید مزاحمتون شدم ولی...
چنان از شنیدن این صدا یکه خوردم که گوشی از دستم افتاد. چند ثانیه مثل برق گرفته ها به گوشی و دستم نگاه کردم و با الو الو های مکرری که از گوشی شنیده می شد بخود آمدم و دوباره گوشی را به گوشم نزدیک کردم و گفتم:
- اوه می بخشید. فکر کردم دوستم پشت خطه! شما؟
- مهران هستم.
- مهران؟
- اگر منظور از دوستون نیکو باشه، من برادر او هستم.
- آه. آقا مهران؟
- بله. ببخشید مزاحم شدم.
- نه خواهش می کنم. بفرمایید.
- والا، موضوع اینه که ما هر چی از نیکو می پرسیم حال شما چطوره، میگه خراب. هر وقت می پرسیم کجا می ری، میگه به احوالپرسی شما و اینکه اصلا از روی تخت تکون نمی خورید و مهرداد تشخیص اشتباه داده و خلاصه اینکه ما رو می ترسونه. من و مهردا تصمیم گرفتیم خودمون از حال شما باخبر بشیم. این بود کخ مزاحم شدم.
- اختیار دارید. چه مزاحمتی؟ نیکو مثل همیشه شوخی کرده نه، نه هیچ اتفاقی نیافتاده و تشخیص آقا مهرداد کاملا درست بود. حالم خوب خوبه. می بخشید که خودم زودتر به شما زنگ نزدم. هر چند بارها از نیکو خواستم که از طرف من از همگی شما تشکر کنه.
- لازم به تشکر نیست. واقعا خوشحالیم که حال شما خوبه. دیگه مزاحم شما نمی شم. به همه سلام برسونید.
- خیلی ممنون از تماسی که گرفتین. ببخشید که خودم و اونطوری معرفی کردم.
- واقعیتی دلنشین که نیاز به عذرخواهی نداره. مواظب خودتون باشید.
- خداحافظ.
مثل فیلمی که با دور آرام نشانش بدهند، گوشی را روی تلفن گذاشتم، برگشتم و به اتاق رفتم. تازگی ها خیلی وضعم خراب شده بود. دست به پایم می زدند. غش می کردم، تلفن می کردند ماتم می برد و حرف زدن یادم می رفت. اصلا آداب معاشرت را فراموش کرده بودم، ولی چه صدای خوبی داشت! چند سال از من بزرگتر بود؟ سه سال؟ بله فکر می کنم نیکو گفت آنها با هم سه سال اختلاف سن دارند. ولی چقدر صدایش پخته بودم. صدای مهرداد هم باید همین طور باشد! راستی چرا او تلفن نکرد؟ مهران گفت آنها با هم می خواستند تلفن کنند،پس چرا او حرف نزد؟ اصا چرا دارم به این چیزها فکر می کنم. منو این فکر ها؟ حق با مادربزرگه که هنوز خودم را نمی شناسم. تا چند روز پیش اصلا فکرش را نمی کردم که زمانی با شنیدن فقط یک اسم این قدر نظرم جلب شود. نه، اینطوری نمی شود. باید افکارم را جمع و جور کنم. خوبه که نیکو و خانواده اش مدتی به مسافرت می روند. بهترین فرصت است تا من به خودم بیایم. کتابی برداشتم وشروع به خواندن کردم. ابتدا متمرکز کردن حواس برایم خیلی سخت بود. مدام جمله واقعیتی دلنشین مهران مثل پژواک توی گوشم صدا می کرد. یعنی آنها هم مرا واقعا خوشگل می دانند! به خودم نهیب زدم که باز شروع نکن و حواست را به نوشته های کتابت جمع کن. به هر ترتیبی بود این فکرها را از سرم دور کردم وکم کم گرم خواندن شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)