از صفحه ۱۲ تا ۱۷

سلام سیما
تو هم توی مدرسه شاگرد تازه هستی
آها چند روزی میشه که به این محله اسباب کشی کردیم تو چی
ما هم همینطور البته ما اواخر تابستون اینجا اومدیم
اشکالی نداره اگه بیام بشینم پهلوی تو
نه اتفاقا فکر خوبیه راستی تو درسهات خوبه
بد نیست ادبیاتم خوبه ولی از حساب زیاد سر درنمیارم
پس مثل خود منی
از این حرف هر دو خنده مان گرفت و اولین سنگ بنای دوستی ما گذاشته شد اصلا نفهمیدم دو زنگ بعدی چطور گذشت نیکو دختر مودب ولی در عین حال شوخ وشادی بود من هم که احتیاج به چنین کسی داشتم با کمال میل دوستی او را قبول کردم روزها در پی یکدیگر میگذشت و من دیگر از آن خوابهای پریشان نمی دیدم هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار و برای رفتن به مدرسه آماده میشدم مامان که میدانست چقدر از این مدرسه جدید بدم می آمده و وحشت داشتم یک هفته بعد از شروع کلاسها از من پرسید با کسی دوست شده ام گفتم بله با دختری به نام نیکو احساس کردم مامان نفس راحتی کشید و موضوع را ادامه نداد از تجربه قبلی میدانست که من نسبت به دوستان مدرسه خیلی حساس هستم و تا خودم نخواهم آنها را به مامان معرفی نخواهم کرد عادت داشتم اول خودم بفهمم بچه های جدید چه جور آدم هایی هستند و اینکه اصلا میتوان با آنها دوست شد یا باید همینطور مثل یک همکلاسی آنها را حساب کرد به این دلیل خوشحال شدم که مامان بیشتر پرس و جو نکرد
من و نیکو کم کم با هم آشنا میشدیم و از اخلاق و عادتهای همدیگر سر در می آوردیم معلوم شد که او علاقه زیادی به شعر دارد ومن به نثر من داستان خواندن را دوست داشتم و او شعر خواندن را البته نه اینکه از شعر بدم بیاید اما نثر را ترجیح میدادم نیکو شعر های زیادی از حفظ بود که من حتی از عهده یاد گرفتن یکی از آنها هم بر نمی آمدم در کلاس نمره های ادبیات و دیکته و انشا ما همیشه ۲۰ بود البته به درسهای دیگر هم می رسیدیم ولی بهتر از همه همین درسها بودند تا ثلث دوم به هم عادت کردیم و وقتی به ثلث سوم رسیدما دیگر دوستان جون جونی شده بودیم نمیدانم چه چیزی ما را به هم نزدیک کرده بود شاید آن حس تنهایی که روز اول مدرسه به ما دست داده بود شاید به دلیل اینکه هر دو دردی یکسان داشتیم و مرحله مشابهی را از سر میگذراندیم شاید دست سرنوشت بازی خودش را کرده بود
به هر حال سال تحصیلی تمام و تعطیلات تابستانی شروع شد آخرین روز مدرسه واقعا دیدنی بود من و نیکو رو نمیشد از هم جدا کرد انگار آخرین روزی زندگی ما بود تا آخرین لحظه ای که مدرسه باز بود توی حیاط مدرسه راه میرفتیم و خاطرات گذشته را به یاد می آوردیم روز اول آشنایی امتحانات نگرانیها و تلفنهایی که به هم میزدیم و خلاصه مثل یک فیلم دوباره این چند ماه مدرسه را از اول تا به آخر مرور کردیم به نظر میرسید که باید آرام شویم و خداحافظی کنیم اما دردمان دوباره تازه میشد و دوباره اشک در چشمانمان حلقه میزد دوری از نیکو برایم غیر قابل تصور نبود حال او هم بهتر از من نبود همینطور که همدیگر را در آغوش گرفته بودیم و زار میزدیم یکدفعه هر دو به خنده افتادیم فقط کافی بود به هم نگاه کنیم تا فکر یکدیگر را بخوانیم نیازی به حرف نبود مطمین بودم که فکر مشابهی هم از سر نیکو گذشته که یک دفعه به خنده افتاده برای اطمینان از او پرسیدم
چرا یک دفعه خنده ات گرفت
تو خودت بگو چرا خندیدی
نمیشه من اول پرسیدم
تو اول خندیدی پس تو اول باید بگی
اصلا میدونی چیه ما دو تا باهم خندیدیم پس بیا دوتایی با هم بگیم چرا خندیدیم
قبول یک دو سه
هر دو با هم مثل گروه کر این جمله را تکرار کردیم
یاد آخرین روز مدرسه قبلی افتادم
و دوباره خنده مان گرفت نیکو تعریف کرد که آخرین روز مدرسه همینطور با دوستش خداحافظی کرده من هم گفتم که خداحافظی مشابهی با دوست عزیزم داشتم و فکر نمیکردم هرگز فکر نمیکردم با کس دیگری دوست بشم کخ جدایی از او به همان اندازه برایم سخت باشد ولی الان که یاد آن خداحافظی افتادم فکر کردم چقدر بی وفا هستم از وقتی با تو دوست شدم یعنی راستش از ثلث دوم به بعد خیلی به ندرت حتی به او تلفن میکنم چه رسد به اینکه او را ببینم و یا به خانه دعوتش کنم با نگاه به چشمان زیبای نیکو فهمیدم او هم همین فکر ها را کرده است
نیکو یعنی ما هم اگه از هم جدا بشیم همدیگر رو فراموش میکنیم
هرگزمن که نمیتونم تو رو فراموش کنم تو چطور
من پس این همه اشکی که ۱ ساعته دارم میریزم بیخود بوده موقع رفتن خانم جون عزیزم اینقدر اشک نریخت
پس بیا به هم قول بدیم که تابستون هر جا که باشیم برای هم نامه بنویسیم من تا معلوم شد کجا میریم آدرس رو به تو میدم و تو هم همین کار رو بکن و تا اون وقت هم تلفن هست
قبول
صدای بابای مدرسه در آمده بود یک لنگه در را بسته بود و منتظر ما بود با قپمهای سنگین از مدرسه بیرون رفتیم و دستهایمان را از هم جدا کردیم و هریک به سمتی چرخیدیم من به راست و نیکو به سمت چپ
نیکو واقعا مثل اسمش نیکو بود چشمان درشت عسلی روشنی داشت که همیشه رنگی از خنده ته آنها موج میزد رنگ چشمانش با حالت روحی اش تغییر میکرد هم قد من بود نه چاق نه لاغر موهای بلند سیاهی داشت که همیشه آنها را می بافت پوست خیلی لطیفی داشت دهانی ظریف و لبهای پری داشت دندانهایش همه یکدست و سفید و ردیف بودند برخلاف دندانهای من که دو سه تایی از آنها روی هم افتاده بودند انگشتانش کشیده و بلند و دستش مثل دست پیانیست ها بود روی هم رفته دختر زیبایی بود
همان روز اول مدرسه بعد از برگشتن به خانه اولین کاری که کردم مقایسه خودم با او بود موهای او بلند بود و سیاه مال من قهوه ای روشن که تا زیر شانه ام میرسید و کمی فر داشت قد ما یکی بود من چاق نبودم دهانم کمی بزرگتراز دهان او ولی خوش فرم بود لبهایم قشنگ بودند این را خوب میدانستم چون خانم جون همیشه از آنها تعریف میکرد وضع دندانهایم زیاد جالب نبود سفید بودند ولی ردیف نبودند مادر بزرگ میگفت این چند تا دندون کج و معوج نمکش را زیاد تر میکند
اندامم تازه داشت فرم میگرفت وقتی خیالم راحت شد که چیزی از او کن ندارم تصمیم گرفتم او را بهتر بشناسم
مادر بزرگ همیشه به پدر میگفت مواظب من باشد میگفت سیما هنوز هیچی نشده دل همه مادرهای پسر دار را برده است وای به وقتی که بزرگتر بشه البته این حرفها را جلوی من نمیزد بعضی وقتها تصادفی می شنیدم و بعضی وقتها لای در اتاقم را باز میگذاشتم تا حرفهای آنها رابشنوم
بله آنروز تا به خانه رسیدم حمله کردم به تلفن شماره نیکو را گرفتم اما مشغول بود گوشی را گذاشتم و چند دقیقه ای به همین شکل گذشت رفتم روپوشم را در بیاورم و لباس راحتی توی خانه را بپوشم که صدای زنگ تلفن مرا جلوی در اتاق میخکوب کرد مطمین بودم که نیکوست چند متر تا تلفن را پرواز کردم گوشی را برداشتم دستم می لرزید تا صدای گرم و دلنشین نیکو را شنیدم قلبم آرام گرفت
چقدر حرف میزنی
من یا تو
خب معلومه تو می دونی چند دفعه زنگ زدم
چند دفعه
صد دفعه
دروغ نگو هنوز صدفعه نشده هر بار که من زنگ زدم تو هم زدی
پس بگو چرا تلفن مشغول بوده
خب راستی چرا تلفن کردی
پرسیدن داره
نیکو اگر زنگ نمی زدی چی می شد
هیچی تو زنگ می زدی
من که میزدم مشغول بود
من هم میزدم مشغول بود
این هم یک جور تماس میشد دیگه نه
راستی رسیدی خونه
تو چی
با این سوال هر دو خندیدیم توی دلم گفتم خدا رو شکر والا تا شب صد بار میمردم و زنده میشدم چند دقیقه دیگر با هم حرف زدیم و قرار گذاشتیم فردا درباره برنامه استراحت تابستان به هم اطلاع بدهیم هر چند خداحافظی سخت بود ولی بالاخره تن به این کار دادیم تا سه شمردیم و هر دو باهم گوشی را گذاشتیم توی اتاقم داشتم روپوشم را عوض میکردم که مامان به خانه آمد از همان جلوی در شروع کرد به سوال کردن کارنامه ات کو کی آمدی خانه
نمره هات چطور شدند ناهار خوردی و همینطور یکریز سوال سوال
آرام آرام لباسهایم را جمع و با روپوش مدرسه خداحافظی کردم داشتم کتابهایم را توی یک کیسه می ریختم تا ببرم توی انبار بگذارم هنوز مشغول این کار بودم که مامان وارد اتاق شد
خب تمام شد کارنامه ات کو
گذاشتم روی میز مگه ندیدید
کدوم میز
میز کنار تلفن
خب خودت بگو چه کار کردی چند تا بیست داری
یه چند تایی هست
معدلت چند شده
بد نشده
مامان دیگر طاقت نیاورد و بدو رفت کارنامه ام راببیند بعد از چند دقیقه دیدم با لبی خندان و بسته ای در دست وارد اتاقم شد
آفرین دختر خوبم این هم جایزه تو
چیه
بازش کن
من که انتظار گرفتن هدیه ای را نداشتم سریع کاغذهای کادو را باز کردم و دهانم از تعجب باز ماند یک جفت اسکیت خیلی وقت بود از مامان خواسته بودم برایم اسکیت بخرد ولی مامان میگفت چیز خوبی نیست از جا پریدم و مامان را محکم در آغوش گرفتم و بوسیدم
چی شد که بعد از این همه سال حالا برام اونا رو خریدید
اگر معدلت کمتر از ۱۸ میشد امسال هم نمی خریدم
پارسال هم که معدلم بیشتر از ۱۸ بود
درسته اما پارسال ما اینجا نبودیم و تو مدرسه عوض نکرده بودی و هنوز خیلی کوچکتر بودی
آها پس همه اش بخاطر عوض شدن مدرسه است ای کاش زودتر عوض میشد
مامان خندید و گفت که عصر میتوانم راه رفتن با آنها را تمرین کنم دلم میخواست همین الان به نیکو زنگ بزنم و این خبر خوب را به او بدهم نمیدانم چطور مامان فهمید که گفت دو سه دقیقه بیشتر حرف نزن منتظر تلفن هستم دوباره مامان را بوسیدم و پریدم طرف تلفن شماره نیکو را گرفتم هنوز زنگ دوم نزده بود که صدای نیکو را شنیدم به سختی هیجانم را کنترل کردم و گفتم
سلام
سلام
نیکو
سیما
می دونی
می دونی
هر دو با هم حرف می زدیم و کلمات یکدیگر را تکرار میکردیم بالاخره نیکو کوتاه آمد و گفت
خب بگو چی شده
نه تو بگو
اصلا می دونی چیه بیا باهم بگیم
من اسکیت هدیه گرفتم