صفحه 9 از 11 نخستنخست ... 567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 104

موضوع: غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و دوم:
    وقتی مادر لیدا اینطور صحبت می کرد لیدا لذت می برد و احساس خوبی بهش دست داده بود. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با ناراحتی از اتاق خارج شد.
    آقا کیوان با دستپاچگی گفت: لطفا این حرف را نزنید. خانه ی من در کنار خانه ی آقای دکتر است و شما می توانید مراسم را در خانه ی من بگیرید.
    آنها بحث می کردند که لیدا به دنبال آرمان رفت. دید او روی بالکن ایستاده است و به ستون چوبی تکیه داده و خیلی نگران است. به کنار او رفت. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با ناراحتی گفت: ای کاش حرف پدرم و غزاله را گوش می دادم و عروسی می کردیم. مادرت خیلی زن سخت گیری است. تو که اخلاق خانواده ی مرا می دانی. خواهش می کنم مادرت را راضی کن در تهران عروسی بگیریم.
    لیدا لبخندی زد و گفت:عزیزم من نمی توان روی حرف مادرم حرفی بزنم. امیدوارم آقا کوروش بتواند او را راضی کند و بعد نیشخندی شیطنت آمیز زد.
    آرمان آهی کشید، لیدا دست او را گرفت و گفت: حالا بیا برویم داخل اتاق بنشینیم تا ببینیم می توانیم مادرم را راضی به این کار کنم یا نه. و با هم به اتاق برگشتند.
    آنها هنوز داشتند بحث می کردند. پدر حسن گفت: آخه خوب نیست که ما خانه داشته باشیم و بعد مزاحم آقا کیوان شویم.
    آقا کیوان گفت: این صحبت را نکنید. لیدا جان دختر من هم هست. من تا به حال هیچ چیز را از او دریغ نکرده ام.
    مروارید خانم با لحن خیلی متین و سنگینی گفت:بله درسته که به شما خیلی زحمت داده ایم ولی من دوست ندارم دخترم سرنوشت مرا پیدا کند اگه آقا آرمان دوست دارد و می خواهد با او زندگی کند باید پدر و مادر و خواهرش را بردارد و حتما به اینجا بیاید ولی اگه بدون آنها بیاید ولی اگه بدون آنها بیاید اجازه نمی دهم آنها عروسی کنند.
    آرمان که رنگ صورتش به وضوح پریده بود گفت: مادر خواهش می کنم این حرف را نزنید من و لیدا همدیگر را دوست داریم و من اجازه نمی دهم کسی ما را از هم جدا کنه.
    لیدا دست آرمان را گرفت و گفت: آرمان جان تو ساکت باش.
    مروارید خانم گفت: همین که گفتم. پدر لیدا هم خیلی از این حرفها می زد ولی با این وجود مرا تنها گذاشت و حتی بچه ام را از من گرفت. من نمی خواهم دخترم سرنوشت مرا پیدا کند.
    لیدا گفت: مادر خواهش می کنم اینقدر سخت نگیرید.
    مادر لیدا به او نگاهی انداخت و گفت: لیدا جان همین حرفی که تو امروز به من می زنی سالها پیش من به پدر و مادرم گفتم و به اجبار از آنها خواستم که اجازه بدهند تا من با پدرت ازدواج کنم و حالا تو این حرف را به من می زنی. و بعد دوباره لحن کلامش محکم شد و گفت: همین که گفتم. یا آقا آرمان همراه پدر و مادرش به اینجا می آید یا اینکه باید لیدا را فراموش کند.
    آقا کیوان گفت: ولی آنها الان محرم هم هستند و صیغه کرده اند. شما اینقدر سخت نگیرید.
    مادر لیدا نگاهی به صورت لیدا انداخت و بعد رو کرد به آقا کیوان و گفت: این چیز مهمی نیست.اگه آقا آرمان با نظر من مخالف هستند می تواند خیلی ساده صیغه را فسخ کند.
    آرمان با خشم گفت: خواهش می کنم اینطور صحبت نکنید. چرا می خواهید زندگیمان را نابود کنید.
    لیدا به مادرش لبخندی زد . مروارید که احساس کرده بود لیدا از حمایت او خیلی لذت می برد گفت: حرف من یکی است و اگه لیدا مرا دوست دارد باید به حرف من احترام بگذارد.
    لیدا سرش را پایین انداخت و با تردید گفت: آخه مادر، من و ارمان با هم ازدواج کرده ایم. ما عقد هستیم.
    آقا کیوان و آقا کوروش با تعجب به لیدا نگاه کردند. آقا کیوان گفت: لیدا جان حتما این حرف را به شوخی گفتی!
    آرمان گفت: نه لیدا راست میگه. در عروسی مونس و قدرت، من و لیدا با هم عقد کردیم. به اصرار پدر مونس این کار را کردیم. لطفا شما به خانواده ام چیزی نگویید.
    آقا کیوان با اخم گفت: لیدا تو بدون اجازه بزرگترها چرا این کار را کردی؟ من به تو اطمینان کردم که اجازه دادم با آقا آرمان به شمال بروی.ولی تو...
    آرمان حرف آقا کیوان را قطع کرد و گفت: عمو جان لیدا مقصر نیست. من به او اصرار کردم که حتما باید عقد شویم و او هم بدون چون و چرا گوش کرد. به خدا خود لیدا خیلی نگران بود ولی من اصرار کردم و او هم به ناچار پذیرفت. اگه سرزنش هست متوجه من است. لیدا اصلا تقصیری ندارد.
    آقا کوروش لبخندی زد و گفت: شما جوانهای امروز را نمی شود درک کرد.
    مادر لیدا که غافلگیر شده بود اخمی کرد و گفت: حالا که دیگه نمیشه کاری کرد و شما دو نفر سر خود کار خودتان را کرده اید. باشه هر کجا که دوست دارید عروسی را بگیرید.
    آرمان لبخندی زد و نفس راحتی کشید. آقا کوروش با خنده گفت: حالا دکتر جان دیشب شما کجا خوابیدی؟ راستش را بگو.
    آرمان صورتش از خجالت گلگون شد و آرام گفت: به خدا عمو جان در چادر علوفه کنار پیرمرد خوابیده بودم. و او هم مدام زاغ سیاه منو چوب می زد که تکان نخورم.
    همه زدند زیر خنده. لیدا رو به پدر حسن کرد و گفت: اگه شما اجازه بدهید مادر با من به تهران بیاید. و شما هم پنجشنبه که بچه ها از مدرسه مرخص می شوند به تهران تشریف بیاورید تا در عروسی ما شرکت کنید.
    بعد رو به احمد کرد و ادامه داد: آقا احمد زحمت می کشد ودنبال شما می آید.
    احمد با شیطنت گفت: من که از خدا می خواهم که مدام در این ده باشم.
    همه به خنده افتادند. غروب لیدا همراه مادرش سوار ماشین آرمان شدند و همه با هم به تهران امدند.
    شهلا خانم با دیدن لیدا به گریه افتاد و او را در آغوش کشید و گفت: دخترم خانه بدون تو اصلا صفایی نداشت. خوشحالم سالم دوباره می بینمت.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خوشحالم که دوباره شما را می بینم. و بعد مادرش ر به آنها معرفی کرد. مادر لیدا آنقدر با ابهت و با جذبه بود که فتانه آرام رو به لیدا کرد و گفت: وای لیدا، مادرت چقدر با جذبه است. آدم وقتی اونو می بینه سعی می کنه خطایی ازش سر نزنه.
    لیدا پرسید: پس سارا و شبنم کجا هستند.
    شهلاخانم لبخندی زد و گفت: وقتی که تو به شمال رفتی یک هفته بعد سارا و شبنم با پولی که داده بودی اسبابهای مورد نیازشان را خریدند و به خانه ی جدید اسباب کشی کردند. آنها نمی دانستند که شما امشب می آیید وگرنه حتما به استقبالتان می امدند. فریبا با شیطنت گفت: دیروز سارا اینجا بود و گفت که همکار احمد که صاحبخانه او است ازش خواستگاری کرده است و او هنوز جوابش را نداده . خواسته که اگه تو اجازه بدهی او این کار را بکند.
    لیدا با تعجب گفت: برای چه من اجازه بدهم؟!
    شهلا خانم گفت:آخه میگه تو بودی که زندگی دوباره به آنها بخشیدی. بخاطر همین خودش را مدیون تو می داند.
    امیر لبخندی زد و گفت: خب لیدا خانم خیالت راحت شد؟
    لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:آره اینطور خیلی بهتره.
    بعد از یک ربع که همه دور هم نشسته بودند آرمان رو به لیدا کرد و گفت: اگه موافقی با هم برویم خانه ی ما. می ترسم مادرم ناراحت شود که چرا اول پیش آنها نرفته ایم.
    لیدا با اینکه خسته بود بلند شد و همراه آرمان به خانه ی آنها رفت. پدر و مادر آرمان از دیدن آنها خوشحال شدند و از لیدا به خوبی پذیرای کردند. در همان موقع غزاله با شوهرش به انجا امدند.غزاله وقتی چشمش به لیدا افتاد اخمی کرد و بدون اینکه سلامی بکند روی مبل نشست . لیدا به احترام او بلند شده بود. شوهر غزاله به گرمی با لیدا احوال پرسی کرد.آرمان از این حرکت غزاله ناراحت شده بود ،آرام به لیدا گفت: عزیزم به دل نگیر . من از طرف او معذرت می خواهم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: وقتی که تو در کنارم هستی نه از چیزی می ترسم و نه از کسی ناراحت می شوم.
    غزاله با اخم به لیدا نگاهی انداخت و رو کرد به شوهرش و گفت: از برادرم یاد بگیر. ببین زنش یک ماه و نیم اتس که او را ترک کرده و تنها گذاشته ولی داداشم خم به ابرو نمی آورد. زنش به دنبال تفریح خودش رفته و انگار نه انگار که شوهری هم دارد ولی من بیچاره دلم نمی آید که تو را لحظه ای تنها بگذارم. اینجور زن برایت خوب بود که سال به سال نگاهت نمی کرد.
    لیدا لبخندی زد و گفت:آقا آرمان خودشان زحمت کشیدند و لطف کردند و به پیش من آمدند.
    غزاله با عصبانیتی که به اجبار کنترل کرده بود گفت: تو چکار کردی که آرمان را اینطور دیوانه ی خودت کرده ای و اینطور به تو چسبیده؟! کمی هم به ما یاد بده تا شوهرم را به طرف خودم بکشم.
    لیدا نگاه مهربانی به آرمان انداخت و گفت:اول آنکه خود آقا آرمان بهترین مرد دنیاست. دوما محبت باید دوجانبه باشد تا عشق را لمس کنی. سوما به کسی اجازه ندهی تا در زندگیت دخالت کند.
    غزاله با خشم به لیدا نگاه کرد. آرمان گفت: لیداجان اگه میشه یک لحظه بیا در اتاقم با شما کار دارم . و بعد هر دو بلند شدند و به طرف اتاق خواب رفتند.
    وقتی داخل اتاق شدند آرمان زد زیر خنده و گفت: لیدا تو بیشتر غزاله را با خودت لج کردی. اون دختر حساسی است. چرا اینطور حرف زدی!
    لیدا در حالی که با خستگی روی تخت دراز می کشید گفت:آخه خواهرت فکر می کنه می تونه مرا زیر فرمان خودش بگیره. در صورتی که اشتباه می کنه. من فقط به خاطر تو است که به ا احترام می گذارم.
    آرمان لبه ی تخت نشست و گفت: لیدا مادرت خیلی سختگیر است. من خیلی از او حساب می برم.
    لیدا به خنده افتاد و گفت: اینطور حرف نزن. از خواهرت که بدتر نیست. و بعد رو به آرمان کرد و گفت: فردا با هم به دکتر می رویم تا برای خانواده ات قبل از ازدواجمان ثابت بشه که من دختر هستم.
    آرمان نگاه تندی به لیدا انداخت و با عصبانیت گفت: تو که باز شروع کردی؟!
    لیدا آرام بلند شد و در حالی که به طرف چادرش می رفت تا سرش کند گفت: ولی من اینکار را می کنم. تو چه بخواهی و چه نخواهی.
    آرمان به طرفش آمد و دو تا دستش را دور گردن او حلقه زد و گفت: ولی من به تو گفتم که این کار لازم نیست. چون بهت اطمینان دارم.
    لیدا بازوی ورزیده ی او را آرام از دور گردنش باز کرد و گفت: بهتره به خانه برویم. خوب نیست که مادرم را تنها انجا گذاشته ایم. اخه هنوز با خانواده ی آقا کیوان زیاد اشنایی نداره و طفلک احساس غریبی می کنه.
    آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم برویم. و با هم از اتاق بیرون آمدند. آرمان رو به مادرش کرد و گفت: امشل دیر به خانه می آیم چون مادر لیدا جان امده و می خواهیم کمی دور هم باشیم.
    غزاله با اخم گفت: آقا آرمان ما امشب بخاطر دیدن تو امده ایم و تو حالا می خواهی شوهرم را تنها بگذاری!
    آرمان با ناراحتی گفت: غزاله جون شوهرت که غریبه نیست. او از خودمان است. تو چرا امشب اینجوری می کنی و مدام بهانه می گیری!
    لیدا رو به آرمان کرد و گفت: غزاله جون راست می گه خوب نیست شوهر خودتان را تنها بگذارید. من خودم می روم.
    مادر آرمان با مهربانی گفت:آرمان جان تو همراه زنت برو. من و پدر و خواهرت همراه شوهرش امشب به دیدن مادر لیدا جان می آیین تا از نزدیک با ایشون آشنا شویم. و بعد با ناراحتی رو به غزاله کرد و گفت:دخترم شوهرت که غریبه نیست. زشته لیداجان تنها به خانه برگرده.
    آرمان از مادرش تشکر کرد و همراه لیدا از خانه خارج شد. در حالی که دست او را گرفته بود گفت: وای بیچاره شوهر خواهرم چه از دست غزاله میکشه! دلم خیلی برایش می سوزه.
    لیدا لبخندی زد و گفت:آرمان اصلا دوست ندارم مانند شوهر خواهرت باشی. مرد باید باجذبه باشد.من اینطور بیحال دوست ندارم.
    آرمان گفت:آخه عزیزم تو کاری نمی کنی که من اون روی خودم را بهت نشان بدهم و هر وقت کاری کرده ای خودت زود متوجه شدی. و اینکه هیچوقت سعی نکن اون روی مرا ببینی چون وحشتناک می شوم و تو حتما نمی توانی باور کنی که من همان آرمان تو هستم.
    لیدا لبخندی زد و سرش را روی شانه های او گذاشت و با هم به طرف خانه رفتند.
    بعد از شام لیدا رو به مادرش کرد و گفت: قراره پدر و مادر آقا آرمان امشب به دیدنتان بیایند.
    مادر لیدا گفت: قدمشان روی چشم. تشریف بیاورند. و ادامه داد: دخترم شما دو نفر می خواهید این هفته ازدواج کنید، پس از فردا باید به دنبال خانه بروید تا زندگی جدیدتان را شروع کنید.
    لیدا نگاهی به آرمان انداخت چون فکر می کرد که باید با پدر و مادر او زندگی کند و حالا با این حرف مادرش، آرمان ناراحت می شود.
    آرمان لبخندی زد و گفت: مادر جان برای خانه من مشکلی ندارم چون دو تا خیابان بالاتر از اینجا خانه ای دارم که مال خودم است و انشالله انجا زندگی می کنیم.
    لیدا با تعجب گفت: پس چرا درباره ی خانه چیزی به من نگفتی؟!

    صفحه 490


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت هشتاد و سوم:

    آرمان گفت: اخه اصلا تو به فکر این موضوع نبودی و من هم منتظر ماندم ببینم که از من می پرسی و می خواهم تو را کجا ببرم تا زندگی کنیم ولی تو اصلا به روی خودت نیاوردی و اینکه ترسیدم بگویی که سارا و شبنم بروند آنجا زندگی کنند و من هم دیگه چیزی نگفتم.
    آقا کوروش گفت: خب خانه که آماده است فقط می ماند جهاز که باید از فردا به دنبالش باشیم.
    آرمان سریع گفت: نه عموجان. من در خانه ام همه چیز دارم و احتیاجی به چیزی ندارم. فقط یک چیز کم دارد و ان هم دختر مروارید خانم است.
    همه زدند زیر خنده. مادر لیدا با حالت جدی گفت: نه آرمان جان من اجازه نمی دهم لیدا بدون جهاز به خانه شوهر بیاید. دختر باید جهاز داشته باشد.
    آرمان با ناراحتی گفت:آخه وقتی خودم همه چیز دارم دیگه دلیل ندارد که چیزهای اضافی انبار کنیم. اگه مایل باشید شما را فردا به خانه می برم و همه چیز را بهتان نشان می دهم تا قانع شوید.
    مادر لیدا گفت: پس باید تمام پول وسایلهایی را که در خانه دارید با من حساب کنید تا آنها به عنوان جهاز لیدا به حساب بیایند.
    آقا کوروش با خنده گفت: وای آقای دکتر خدا به دادت برسه با این مادرزن سخت گیر و یکدنده.
    آرمان لبخندی زد، کنار مادر لیدا نشست و گفت:مادرجان شما چقدر سخت می گیرید. به خدا من اصلا به جهاز لیدا احتیاجی ندارم. فقط خود لیدا را می خواهم تا زندگی تازه ای را در کنار او شروع کنم.
    امیر غمگین بود با نگاهی غم زده به لیدا نگاه کرد و آرام از سر جایش بلند شد و به اتاقش رفت. آقا کوروش متوجه شد و او هم به اتاق امیر رفت.
    شهلا خانم گفت:آقای دکتر شما اینقدر اصرار نکنید. آخه خوب نیست که دختر بدون جهاز باشد.
    در همان لحظه زنگ در به صدا درامد و پدر و مادر آرمان با خواهر و شوهر خواهرش به دیدن مادر لیدا امدند. مروارید به اتاق لیدا رفت تا لباسهایش را عوض کند. وقتی به پذیرایی برگشت چنان زیبا شده بود که لیدا با دیدن مادرش لذت برد. پیراهن آبی روشن با آستینهای بلند که با نخهای نقره ای گلدوزی شده بود به تن داشت و یک روسری آبی رنگ هم به سر داشت.
    پدر و مادر آرمان به احترام او از جایشان بلند شدند و غزاله با بی میلی بلند شد .مادر لیدا حیلی با ابهت به طرف انها رفت و خیلی گرم و متین احوال پرسی کرده و کنار آرمان نشست. بعد از لحظه ای آقا کوروش بحث جهاز را دوباره پیش کشید. لیدا کمی به اطراف نگاه کرد. هنوز امیر از اتاق بیرون نیامده بود . ناخود اگاه دلش گرفت ولی به اجبار با این احساس در جنگ بود تا آن را سرکوب کند و همه چیز را به فراموشی بسپارد.
    غزاله با عشوه گفت: دختر بی جهاز مانند خورشت بی پیاز می مونه.
    لیدا از این حرف خنده اش گرفت و گفت: غزاله جون شما درست مانند پیرزنها حرف می زنید.
    غزاله جا خورد. آرمان آرام به پهلوی لیدا زد و آهسته گفت: دختر تو چرا حاضر جوابی می کنی. مگه تو عروس نیستی باید ساکت باشی و بعد به اجبار جلوی لبخندش را گرفت و رو کرد به غزاله و گفت: ببنیم مگه خودت جهاز بردی؟ خود شوهرت همه چیز داشت و از تو جهاز قبول نکرد.
    غزاله با اخم گفت: ولی پدر من به جای جهاز پول زیادی داد.
    آرمان با ناراحتی گفت: غزاله خواهش می کنم تمامش کن. من هیچی نمی خواهم . لیدا بهترین ثروت من است.
    مادر لیدا با متانت بلند شد و به طبقه ی بالا رفت و بعد از ده دقیقه دوباره به پذیرایی برگشت. جلوی آرمان پاکتی گذاشت و بعد کنارش نشست. آرمان با تعجب پاکت را باز کرد و سندی را از داخل آن بیرون آورد.
    مادر لیدا گفت: این سند را ، وقتی پدر لیدا داشت مرا ترک می کرد به عنوان معذرت خواهی و اشتباهش به من داد. این سند کارخانه ی پارچه بافی در شمال است که به نام من زده است و من هم ان را به عنوان جهاز به نام لیدا جام می کنم. قیمت این کارخانه از جهاز هم خیلی بیشتر است. من اینو به دختر عزیزم هدیه می دهم.
    لیدا مادرش را با بغض بوسید و از او تشکر کرد. پدر آرمان گفت: این حتی از پولی که من به عنوان جهاز به غزاله جان داده ام بیشتر است.
    مادر غزاله از مادر لیدا تشکر کرد.آرمان با ناراحتی گفت: مادر به خدا من راضی نیستم . این کارخانه بیشتر به درد حسن می خوره. اون پسر خیلی خوبیه و بیشتر از لیدا به انی سرمایه احتیاج دارد.
    مادر لیدا لبخندی زد و گفت: نه پسرم. حسن بیشتر به درد مزرعه داری می خوره. پدر حسن در شمال چند قطعه زمین دارد و یکی از زمینهای بزرگش را به نام او کرده است.
    بعد از کمی گفتگو آرمان و خانواده اش خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند. بعد زا رفتن آنها لیدا رو به مادرش و شهلا خانم کرد و گفت: می خواهم فردا به دکتر بروم. می خواهم که شما همراه من باشید.
    شهلاخانم با تعجب گفت: آخه برای چه؟
    لیدا با ناراحتی حرفهای ثریا را که شنیده بود برای انها تعریف کرد. رنگ از رخسار مروارید پرید با عصبانیت گفت: آنها به چه جرات این حرفها را زده اند؟! و رو کرد به لیدا و با جدیت گفت: تو باید به دکتر بروی و به آنها ثابت کنی که دختر من، مانند یک فرشته پاک و معصوم است.
    فردا صبح لیدا همراه شهلا خانم و مادرش به پیش دکتر رفتند و خانم دکتر گواهی سالم بودن لیدا را به دست او داد. وقتی به خانه برگشتند فتانه با عجله جلو آمد و رو به لیدا کرد و گفت: از صبح تا حالا این آقا آرمان ما را دیوانه کرده است. تا حالا چند بار تلفن زده و من هم به او گفتم که تو دکتر رفته ای، خیلی عصبانی بود.
    لیدا لبخندی زد و گفت: وای خدای من! می دانم حسابم را می رسد.
    هنوز یک ساعت نگذشته بود که آرمان دوباره تلفن زد. وقتی لیدا با او صحبت کرد آرمان خشمگین بود و با عصبانیت گفت: من که به تو گفتم که احتیاجی به این کارها نیست. تو چرا اینقدر لجباز و یکدنده هستی! تو اصلا برای حرفم ارزش قائل نیستی!
    لیدا لبخندی زد و گفت: می خواهم خیال خانواده ات و حتی عمه و دختر عمه ات راحت شود.
    آرمان با عصبانتی گفت: از تو می خواهم به خانه ی ما بروی. من هم تا نیم ساعت دیگه به خانه می آیم. باید با تو صحبت کنم. و بعد بدون خداحافظی گوشی را محکم گذاشت.
    لیدا سریع ناهارش را خورد و با گواهی دکتر به خانه ی انها رفت. مادر شوهرش با دیدن او خوشحال شد و گفت: عزیزم چه شده که بدون اینکه ما بدانیم تشریف آوردید.
    لیدا جواب داد: پسرتان دستور داده که حتما به اینجا بیایم تا با من صحبت کند.
    مادر آرمان از لیدا به خوبی پذیرایی کرد تا اینکه آرمان به خانه آمد. وقتی لیدا را دید بدون سلام با عصبانیت گفت: تو چرا برای حرف من ارزش قائل نیستی. این چه وضعی است؟!
    لیدا جا خورد چون آرمان جلوی مادرش با او اینطور حرف می زد. مادرش با نگرانی گفت: پسرم چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟
    آرمان رو به مادرش کرد و گفت: لیدا بدون اجازه ی من دکتر رفته است تا گواهی بگیرد که سالم است. من از این خودسری او ناراحت هستم. به او گفته بودم که این کار اصلا لزومی ندارد. ولی او به حرفم گوش نکرده است.
    لیدا به طرف مادرشوهرش رفت. ورقه ی گواهی را به دست او داد و گفت: آخه مادر من با گوشهای خودم شنیدم که ثریا به آقاآرمان گفت دختری که از خارج آمده است وضع درست و حسابی ندارد. من نمی خواهم کسی درباره ی من این فکرها را بکند.
    مادر آرمان دستی به موهای لیدا کشید و گفت: عزیزم تو چرا حرفهای او را به دل گرفتی! ثریا دختر حسودی است و خواسته که یک جور دق دلی خودش را خالی کند.
    آرمان با عصبانیت ورقه ی گواهی را از دست مادرش بیرون کشید و جلوی چشمان درشت زیبای لیدا پاره کرد. لیدا لبخندی زد و رفت روی مبل نشست و گفت: همین که مادرشوهرم گواهی را دید برایم کافی است.
    آرمان کنار لیدا نشست و با عصبانیت گفت: اگه ایندفعه بدون اجازه ی من کاری کنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی و بعد نوک موهای لیدا را کشید.

    صفحه 495


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و چهارم:
    مادر آرمان برایشان میوه آورد. آرمان یک عدد سیب برداشت بلند شد و گفت: من باید به بیمارستان برگردم. ساعت چهار باید بیماری را عمل کنم.
    لیدا گفت:آرمان دوست ندارم از پیشم بروی. می خواهم کمی با هم بیرون برویم و بگردیم.
    آرمان با تعجب گفت: آخه من یک مریض بدحال دارم که باید عملش کنم ، نمی توانم الان جایی با هم برویم.
    لیدا با دلخوری به خودش غمزه ای داد و بلند شد و در حالی که چادرش را سرش می کرد گفت: یعنی من برایت اهمیتی ندارم که ان مریض را به من ترجیح می دهی.
    آرمان دو دل شد و گفت: عزیزم تو که خیلی برایم اهمیت داری ولی من هم در قبال بیمارم مسئول هستم.
    لیدا با اخم گفت: یعنی در قبال من مسئولیت نداری؟!
    آرمان به طرف لیدا آمد. لبخندی زد و دست او را گرفت و گفت: عزیزم این حرف را نزن بیا برویم که دوست ندارم با من قهر کنی . هر دو به طرف ماشین رفتند. وقتی سوار ماشین شدند ،آرمان گفت: تو خیلی بدجنس هستی. لیدا لبخندی زده سکوت کرد. براه افتادند ولی آرمان مدام اطراف بیمارستان دور می زد و نگران بود. رو به لیدا کرده گفت: تو چرا اینجور شدی؟ همیشه از من می پرسیدی که مریض نداشته ای تا همراهت بیرون بیایم پس چرا یکدفعه وجدانت را کنار گذاشتی؟
    لیدا به ساعتش نگاه کرد . 5 دقیقه به ساعت 4 مانده بود لبخندی زد و گفت: در امتحان قبول شدی. حالا می توانی سر کارت بروی.
    آرمان با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: پس توداشتی مرا امتحان می کردی؟ آخه برای چه؟
    لیدا با تبسمی شیرین بروی لب گفت: خواستم ببینم چقدر منو دوست داری و به حرفم احترام می گذاری.
    ارمان پوزخندی زده گفت: مگه من مثل تو هستم که برای حرفم ارزش قائل نبودی و به دکتر رفتی.
    لیدا در جواب گفت: ولی من اینطور راحت ترم و خیالم آسوده است که دیگران حرفهای بیهوده نخواهند زد.
    آرمان در محوطه ی بیمارستان نگه داشت و به لیدا گفت: کارم قدری طول می کشه منتظرم می مانی یا می روی؟
    لیدا گفت: من به خانه بر می گردم. هوا سرد است.
    آرمان لبخندی زده و گفت: باشه فقط مراقب خودت باش.و سریع به طرف محل کارش رفت.
    لیدا پس از خارج شدن از بیمارستان به سرش زد که به دفتر کار امیر برود. امیر با دیدن لیدا تعجب کرده و گفت: سلام، چطور شد که به اینجا امدی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: یکهو به سرم زد به دیدنت بیایم. مگه دیدن برادر وقت قبلی می خواهد.
    امیر لبخندی زد و با مهربانی گفت: قدمت بر روی چشم. خوشحالم کردی.
    در همان لحظه دختری زیبا از اتاق خارج شد. امیر لیدا را به او معرفی کرد و دختر با حرکات جلف و لحن ناخوشایند گفت: از دیدن شما خوشوقتم. از امیرخان خیلی تعریف شما را شنیده ام . و با عشوه پرونده ها را روی میز امیر گذاشته و از اتاق خارج شد.
    لیدا با خنده پرسید: این دیگه کی بود؟چه حرکات جلفی داشت؟
    امیر با ناراحتی گفت: تصمیم دارم با او ازدواج کنم.
    لیدا جا خورد و با ناراحتی گفت: نه، امیر این چه کاری است که می خواهی بکنی.
    امیر آهی کشید و گفت: فقط بخاطر تو می خواهم اینکار را بکنم.
    لیدا با اخم گفت: ولی من راضی نیستم که تو با این دختر لوس و جلف ازدواج کنی. تو بیشتر از این لیاقت داری. تو باید با دختری فهمیده و خوب ازدواج کنی.
    امیر با خشم کمی صدایش را بلند کرد و گفت: من فقط به خاطر تو که راحت باشی می خواهم ازدواج کنم چون اصلا به خود و آینده ام فکر نمی کنم.
    لیدا با عصبانیت در جوابش گفت: ولی من نمی خواهم زندگی تو به خاطر من فنا شود. تو با این کار شخصیت خانواده ات را به زیر سوال می بری و حتی برای خود شما نیز خوب نیست که اینچنین دختری برای همسری انتخاب کنی. این دختری که من دیدم سر تا پا عیب است.
    امیر رو به روی لیدا ایستاد و با فریاد گفت: مگر تو برای من شخصیتی گذاشته ای که آن را حفظش کنم. تو حتی به من فکر نکردی که به آرمان جواب مثبت دادی. خانواده ام من و تو را به چشم یک نامزد نگاه می کردند ولی تو شخصیتم را خرد کرده و به عقد آرمان درآمدی. من به خاطر اینکه آرمان فکر نکند که هنوز دوستت دارم، می خواهم ازدواج کنم تا خیال او راحت باشه.
    لیدا پوزخندی زده گفت: چه فکر کودکانه ای کردی. تو بایستی به فکر خودت و خانواده ات باشی.
    امیر روی صندلی نشسته نشسته و سرش را میان دو دستش گرفت و با صدای گرفته ای گفت: لیدا من هر کاری می کنم فقط برای خوشبختی تو است.
    لیدا با بغض گفت: ولی من اینطور نمی خواهم. من هم دوست دارم تو را خوشبخت ببینم. اگه من را دوست داری این کار را نکن. چون من بیشتر عذاب می کشم. اگر یکروز تو را ناراحت ببینم دیوانه می شوم.
    امیر در چشمان لیدا خیره شد و گفت: همین که هنوز من را دوست داری برایم کافی است. تو اولین دختری بودی که در قلبم جا باز کردی . نمی دانم این دوست داشتنم تا چه وقت طول بکشد ولی بدان از صمیم قلبم برایت آرزوی خوشبختی می کنم.
    لیدا ناخودآگاه به گریه افتاد و به سرعت از اتاق بیرون آمد و به خیابان پناه برد. در دلش غوغایی به پا شده بود و آرام و قراری نداشت. آرزوی مرگ می کرد. نمی دانست چرا نمی تواند گذشته را فراموش کند. خودش را جلوی در خانه ی سارا و شبنم دید. زنگ را بی اختیار فشرد . وقتی سارا در را باز کرد و لیدا را دید از خوشحالی فریادی کشید و او را بغل کرد. لیدا در آغوش او به گریه افتاد. سارا با تعجب گفت: عزیزم چه اتفاقی افتاده است. چرا گریه می کنی و بعد لیدا را داخل اتاق برد. روی مبل نشستند. سارا سریع یک لیوان آب برای لیدا اورد و وقتی لیدا کمی آرام شد سارا با نگرانی پرسید: تو رو خدا تعریف کن بگو چی شده؟ چرا اینقدر پریشان هستی؟ من که دارم دق می کنم حرف بزن.
    لیدا فقط دوست داشت برای کسی درددل کند و کسی را بهتر از سارا نیافت و در حالی که آرام اشک می ریخت موضوع خودش و امیر را برای او تعریف کرد و بعد با ناراحتی گفت: به خدا آرمان تمام زندگیم است. او را دیوانه وار دوست دارم ولی... و بعد به گریه افتاد و در میان هق هق
    گفت: نمی دونم چکار کنم . پریشانی امیر مرا عذاب می دهد. او نباید بخاطر من زندگیش را نابود کند.
    سارا ، لیدا را در آغوش کشید و با ناراحتی گفت: عزیزم تو باید به فکر شوهرت باشی. حالا که مسئولیت زندگی با او را به عهده گرفته ای. باید همه چیز را فراموش کنی . تو دیگه ازدواج کرده ای. امیر اشتباه می کنه که با تو اینطور برخورد می کنه. از یک مهندس بعید است که این طور طرز فکر داشته باشد. ولی خب او هم حق دارد چون هر دو از اول به همدیگه علاقه مند بودید و فریبا هم بیشترین تقصیر را در این ماجرا داشت. حالا اینقدر گریه نکن عزیزم. تو باید همه چیز را فراموش کنی.
    در همان لحظه شبنم گفت: راستی خاله جون مامان میگه اگه شما اجازه بدهید میخواد ازدواج کنه تا من هم مثل بقیه ی بچه ها بابا داشته باشم.
    سارا با عصبانیت گفت: شبنم ساکت باش.
    لیدا لبخندی زد و گفت: ناراحت نشو. شهلا خانم همه چیز را برایم تعریف کرده است. و بعد ادامه داد: میل خودت است . من که حرفی ندارم. تازه خوشحال می شوم که تو راحت و خوشبخت باشی.
    سارا،لیدا را بوسید و گفت: این خوشبختی را مدیون شما هستم. اگه شما را ندیده بودم معلوم نبود الان چه وضعی داشتیم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: من که کاری نکرده ام. راستی اگه کاری نداری آماده شو با هم به خانه شهلا خانم برویم تا مادرم را بهت معرفی کنم.
    سارا خوشحال شد و پیدا شدن مادر لیدا را به او تبریک گفت و هر سه با هم به خانه ی شهلا خانم آمدند. غروب همه ی مردها به خانه برگشته بودند و دور هم داشتند چای می خوردند که آرمان بعد از لحظه ای به جمع انها پیوست. چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد . فتانه گوشی را برداشت و بعد از لحظه ای رو به لیدا کرد و گفت: لیدا جان فکر کنم ماریا است.
    لیدا به سرعت به طرف تلفن رفت. دلش برای او تنگ شده بود. ماه ها بود که با ماریا صحبت نکرده بود . لیدا گوشی را گرفت . وقتی سلام کرد ماریا با عصبانیت گفت: لیدا هیچوقت فکرش را نمی کردم که تو اینقدر سنگدل باشی. تو اصلا عوض شده ای.
    لیدا با تعجب گفت: چرا این حرف را می زنی؟ مگه چی شده؟
    ماریا در حالی که صدایش از خشم می لرزید گفت: تو چرا از اسمیت خبری نمی گیری؟ چرا او را فراموش کرده ای؟ حتی نمی پرسی که او چکار می کند؟ اسمیت خودش را به لجنزار کشانده است. مگه این تو نبودی که خودت را فدای اسمیت می کردی. مگه تو نمی گفتی که اسمیت زندگی من است و زندگی او به زندگی من هم ربط دارد. مگه تو نمی گفتی که اسمیت تمام امیدم به آینده است. پس کو؟ چرا دیگه نمی پرسی که مرده است یا زنده؟ چرا از دوست صمیمی و برادرت احوالی نمی گیری؟ اخه دختره ی نمک نشناس این اسمیت بود که تو را از همه ی خطرات محافظت می کرد. چرا خودت را گم کرده ای؟ مگه او یار و حامی تو نبود؟ پس چرا از او دیگه نمی پرسی؟ تو خیلی نمک نشناس هستی. و بعد به گریه افتاد و در میان هق هق ادامه داد: امروز صبح اسمیت را در کنار خیایان مست و بی رمق دیدم. خیلی حالم بد شد. اون داره خودشو از بین می بره. اگه تو با او صحبت کنی شاید بخاطر تو سر عقل بیاید. لیدا خواهش می کنم او را نجات بده. ببین زندگی خوبی که داشتیم چطور از بین رفت. ای کاش به حرف آقا کوروش گوش نمی دادی و ما سه نفر با هم زندگی می کردیم. رفتن تو همه چیز را بهم زد و بعد با صدای بلند گریه کرد و با همان حالت ادامه داد: لیدا اصلا دوست نداشتم که با تو اینطور صحبت کنم ولی وضع اسمیت مرا خیلی ناراحت کرده است. مخصوصا بی اعتنایی تو نسبت به او را نمی توانم تحمل کنم. او تو را واقعا دوست داشت. آخه چرا؟

    صفحه 500


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت هشتاد و پنجم:
    لیدا سکوت کرده بود و حرفهای ماریا مانند پتک روی سرش فرود می امد. آرام گفت: ولی ماریا من این هفته می خواهم عروسی کنم نمی توانم به ایتالیا بیایم.
    ماریا با ناراحتی گفت: لیدا وجدان داشته باش. تو باید به فکر اسمیت هم باشی. تو چرا اینجوری شدی؟ اگه به اینجا نیایی به خدا هیچوقت نمی بخشمت. و با خشم گوشی را گذاشت.
    لیدا با بغض گوشی را گذاشت و به طرف بقیه رفت. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: چرا رنگت پریده است؟
    لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: چیزی نیست و کنارش نشست و با ناراحتی به آقا کوروش نگاه کرد.
    آقا کوروش پرسید : دخترم ماریا با تو چکار داشت؟
    لیدا با ناراحتی موضوع را برای همه تعریف کرد.
    آقا کوروش گفت: ماریا بیخود کرده که این درخواست بیجا را از تو کرده است. اسمیت آنقدر آلوده شده است که دیگرراه برگشتی برایش نمانده است.
    آرمان با عصبانیت گفت: حالا لیدا تو چی می گی؟
    لیدا آرام گفت: می بینی که کنارت نشسته ام و حرفی هم نمی زنم.
    آرمان نفس راحتی کشید و گفت: یک لحظه فکر کردم نکنه به سرت بزنه که به ایتالیا بروی!
    لیدا با ناراحتی گفت: اگه بروم مگه مشکلی پیش میاد؟
    آرمان با خشم بلند شد و گفت: لیدا خواهش می کنم دیگه مسخره بازی درنیار. این هفته عروسی تو است و تو در فکر اون پسره ی بیخود هستی.
    لیدا دست آرمان را گرفت و گفت:آرمان فقط سه روز به من اجازه بده که بروم. من تا پنجشنبه خودم را می رسانم. به خدا وجدانم ناراحت است. فقط کمی با او حرف می زنم اگه توجهی نکرد، قول می دهم که سریع برگردم.
    آرمان با عصبانیت دستش را از داخل دست لیدا بیرون کشید و گفت: ولی من این اجازه را به تو نمی دهم . تو به فکر همه هستی جز من و بعد با یک معذرت خواهی کوتاه از جمع، از خانه خارج شد.
    مادر لیدا با نگرانی گفت: لیدا تو چرا اینقدر نامزدت را اذیت می کنی. تو از دوست داشتن او سوء استفاده کرده ای. و بعد عصبانی شد و ادامه داد: آرمان مرد خیلی خوبی است که تو را تحمل می کند.
    آقا کیوان لبخندی زد و گفت: حالا لیداجان برو ناز آقای دکتر را بکش تا با تو آشتی کند.
    لیدا لبخند غمگینی زد و به خانه ی آقای حق دوست رفت. زنگ در را فشرد. مادر شوهرش در را باز کرد. لیدا در حالی ک سعی می کرد لبخندی بزند سلام کرد و بعد از احوال پرسی گفت:آقا آرمان کجا هستند؟
    مادرشوهرش گفت: نمیدانم چرا اینقدر ناراحت بود الان در اتاقش است.
    لیدا اجازه گرفت و به اتاق آرمان رفت. بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد . آرمان روی تخت دراز کشیده بود . وقتی لیدا را دید اخمی کرد و با ناراحتی غلتی زد و پشتش را به او کرد.
    لیدا کنارش لبه ی تخت نشست و دستش را توی موهای خرمایی رنگ او فرو برد. آرمان که پشتش به لیدا بود با صدایی گرفته گفت: لیدا تو اصلا به فکر من نیستی و توجهی به من نداری.
    لیدا با بغض گفت: عزیزم من معذرت می خواهم. در آن لحظه اصلا نمی دانستم چی میگم . می دونم که تو به بزرگواری خودت مرا می بخشی. بی انصاف تو می دونی که چقدر دوستت دارم و اگه ناراحت شوی دیوانه می شوم. پس اینقدر برایم ناز نکن.
    آرمان به طرف او غلتید و کنارش نشست. لیدا گفت: بهت قول می دهم که فقط به فکر تو باشم چون دوستت دارم.
    آرمان لبخندی زد و صورت لیدا را بین دو دستش گرفت و گفت: عزیزم منو ببخش که جلوی خانواده ات آنطور با تو برخورد کردم. من هم دست خودم نبود. وقتی گفتی که به ایتالیا بروی خانه دور سرم چرخید و حالم لحظه ای بد شد. آخه نمی دونی دوری تو چه شکنجه ای برایم است. پس دیگه با این حرفها آزارم نده.
    لیدا ناخودآگاه به گریه افتاد و سرش را در سینه ی پهن آرمان پنهان کرد.
    آرمان دستی به موهای او کشید و گفت: عزیزم چرا گریه می کنی؟
    در همان لحظه مادر آرمان در زد و گفت: بچه ها بیایید چای تازه دم بخورید.
    آرمان گفت: چشم مادر الان می آییم . و بعد با ناراحتی گفت: لیدا گریه ات برای چی است؟
    لیدا اشکش را پاک کرد و به اجبار لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. کمی دلم گرفته. و بعد بلند شد و همراه آرمان از اتاق خارج شد.
    مادر آرمان نگاهی کنجکاو به چشمان قرمز شده ی لیدا انداخت و گفت: دخترم گریه کردی. و بعد با اخم گفت:آرمان نکنه عروس عزیزم را ناراحت کرده ای. به خدا اگه او را اذیت کنی هرگز تو را نمی بخشم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: نه مادرجان من کاری به او نداشتم. این عروس شما است که با حرفهایش داره منو دیوونه می کنه.
    بعد از خوردن چای، لیدا گفت: با اجازه من دیگه باید بروم. مادرم دلواپس میشه و بعد رو کرد به آرمان و ادامه داد: تو هم ناراحت من نباش، تا وقتی که تو اجازه بهم ندهی من هیچ کجا نمی روم . و بعد خیلی سریع از چشمان آرمان دور شد. هنوز وسط باغ بود که آرمان خودش را به او رساند و از پشت لیدا را گرفت و او را به طرف خودش برگرداند. لیدا آرام می گریست و از پشت لیدا را گرفت و او را به طرف خودش برگرداند. لیدا آرام می گریست. در چشمان او نگاه کرد و گفت: لیدا دوستت دارم. چرا با این گریه داری مرا عذاب می دهی.
    لیدا سکوت کرده بود. آرمان آرام گفت: بگذار تو را تا جلوی در خانه برسانم. دختره ی بی انصاف.
    لیدا لبخند سردی زد و اشکش را پاک کرد و در حالی که دستش را در دست او حلقه زده بود با هم تا جلوی در خانه رفتند. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: مواظب خودت باش و اینقدر منو اذیت نکن وگرنه تو را به خانه ام ببرم. حسابت را می رسم. و بعد لبخندی زد و صورت او را بوسید. لیدا گفت: شب بخیر و وارد خانه شد. آرمان متوجه ناراحتی او بود ولی نمی توانست به خودش بقبولاند که لیدا برای مدتی از او جدا شود.
    فردا آن روز لیدا زانوی غم بغل کرده بود و حتی برای خوردن صبحانه به طبقه ی پایین نرفت. عکس اسمیت را جلوی چشمش گذاشته و آرام گریه می کرد. هر چه مادرش و شهلا خانم او را نصیحت می کردند او گوش نمی داد و مدام خودش را مقصر می دانست . موقع ناهار هم سر میز حاضر نشد. مادرش با عصبانیت داخل اتاق امد و رو به لیدا کرد و گفت: این دیگه چه مسخره بازیه! چرا مانند بچه ها قهر کرده ای؟
    لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: مادر این چه حرفی است. من با کسی قهر نکرده ام که شما اینطور می گویید. فقط کمی دلم گرفته است و می خواهم مدتی تنها باشم. مادر لیدا به طرفش آمد و با خشم گفت: لیدا با سرنوشت خودت بازی نکن.چرا آرمان بیچاره را اذیت می کنی؟ تو چکار به اون پسره ی خارجی داری. گور پدرش تو باید زندگی خودت را بکنی.
    لیدا با ناراحتی گفت: مادر خواهش می کنم درباره ی اسمیت اینطور حرف نزن. او مانند برادرم است . شما نباید درباره ی اسمیت اینطور قضاوت کنید.
    مادرش با عصبانیت از اتاق خارج شد و ده دقیقه بعد امیر به اتاق لیدا امد . لیدا با دیدن او لبه ی تخت نشست و آرام سلام کرد.
    امیر کنار او نشست و گفت: چرا خودت را حبس کرده ای؟
    لیدا لبخندی سردی زد و گفت: نه ، کمی حالم خوش نیست بخاطر همین در اتاقم هستم. و بعد بلند شد و جلوی پنجره رفت.
    امیر گفت: آخه دختر تو چکار به اسمیت داری؟عمو کوروش می گه آنقدر این پسر فاسد شده است که حتی دیگه خودش را نمی شناسه تا برسه که تو را!
    لیدا با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت: ولی اگه من با او حرف بزنم حتما او به خودش میاد و دیگه این کارها را کنار می گذاره. چون اسمیت واقعا مرا دوست داره. می دونم که می توانم او را سرعقل بیاورم.
    امیر با ناراحتی گفت:خدا کنه آرمان به تو اجازه ندهد که به دیدن او بروی.
    لیدا با اخم گفت:وای خدا نکنه . تو رو خدا این حرف را نزن. من اگه اسمیت را نبینم و با او صحبت نکنم دلم آرام نمی شود.
    امیر با خشم بلند شد و گفت: این اسمیت بود که باعث جدایی ما شد. اگه او به ایران نمی آمد شاید حالا تو مال من بودی. اینقدر از اسمیت متنفرم که اگه روزی دستم به او برسه او را با همین دستهایم خفه می کنم.
    لیدا آرام گفت: تو اشتباه می کنی. من بخاطر حرفهای تو با آرمان ازدواج نکردم. وقتی تو به اشتباهت اعتراف کردی من دیگه هیچ کینه ای از تو به دل نگرفتم. مسئله چیز دیگه ای بود که نمی تونم بهت بگم. ولی امیدوارم روزی همه چیز برایت روشن بشه.
    امیر با ناراحتی به طرف در رفت و گفت: ببخشید که دوباره این مسئله را پیش کشیدم. بهت قول داده بودم که دیگه حرف نزنم ولی به خدا دست خودم نیست نمی توانم فراموشت کنم. متاسفم. و بعد از اتاق خارج شد.
    ساعت دو بعدازظهر آرمان به انجا آمد. وقتی مروارید خانم موضوع لیدا که خودش را حبس کرده را برای او تعریف کرد. آرمان ناراحت شد و به اتاق لیدا رفت. لیدا با دیدن آرمان به اجبار لبخندی زد و به طرف او رفت و گفت: سلام چی شده که این ساعت به اینجا آمده ای؟
    آرمان با ناراحتی گفت: لیدا چرا اینکار را می کنی؟شنیده ام از دیشب تا حالا خودت را در اتاق حبس کرده ای!
    لیدا لبخندی زد و گفت: حبس که نکرده ام. فقط دوست دارم که تنها باشم.
    در همان لحظه چشم آرمان به عکس اسمیت افتاد که روی تخت لیدا بود. با ناراحتی عکس را برداشت و پرسید: این دیگه چیه؟ تو چرا مسخره بازی در آوردی؟
    لیدا لبخندی نگران زد و گفت: این عکس اسمیت است. دلم برایش خیلی تنگ شده بود.
    آرمان با ناراحتی لبه ی تخت نشست. لیدا کنارش نشست و گفت: عزیزم تو چرا امروز اینقدر ناراحت هستی.
    آرمان پوزخندی زد و گفت: یعنی تو نفهمیدی که چرا ناراحت هستم؟!
    لیدا لبخندی زد و در حالی که دستش را دور گردن او حلقه زد و سرش را نزدیک صورت او می کرد گفت: ولی من نمی گذارم تو ناراحت باشی.
    آرمان با عصبانیت دست لیدا را از دور گردنش باز کرد و خودش را عقب کشید و از کنار لیدا بلند شد. لیدا جا خورد . به طرف او رفت و گفت: آرمان من فقط کمی بی حوصله هستم و از این کار منظوری ندارم. تو رو خدا اینقدر برام اخم نکن.
    آرمان با ناراحتی از اتاق خارج شد. لیدا حرصش درامده بود . روی تخت نشست به خودش لعنت می فرستاد که چرا به این زودی ازدواج کرده است تا اختیارش در دست کس دیگری باشد. شب شد و همه مردها به خانه امدند و دور هم جمع شدند ولی لیدا دوباره به طبقه ی پایین نرفت. مدام به فکر حرفهای ماریا بود که مانند پتک بر سرش فرود می امد. کلافه شده بود و خیلی مایل بود که اسمیت را ببیند ولی از یکسو دلش نمی امد آرمان را تنها بگذارد . سر دو راهی مانده بود. ساعت نه شب آقا کوروش به اتاق لیدا آمد و با ملایمت گفت: لیدا چرا اینطور شدی. تو اصلا لیدای گذشته نیستی. اخلاقت عوض شده است. بهتره با هم به طبقه ی پایین برویم. دکتر آمده است . خوب نیست که تو اینجا نشسته ای. هفت روز دیگه عروسیتان است و شما دو نفر ماتم گرفته اید.
    لیدا سکوت کرده بود. آرام بلند شد و همراه آقا کوروش به طبقه ی پایین رفت. سلام کرد و کنار آرمان نشست. آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا چرا رنگت پریده.
    لیدا لبخند سردی زد و گفت: چیزی نیست فقط کمی بی حوصله هستم. آرمان داشت با احمد صحبت می کرد ولی لیدا مدام در فکر بود. چند بار فتانه لیدا را به خودش آورده بود. آرمان هم متوجه شد که لیدا اصلا با خودش نیست. لیدا از کنار آرمان بلند شد و به طرف تلویزیون رفت و روی مبلی که رو به روی تلویزیون بود نشست و به ظاهر مشغول نگاه کردن برنامه ی تلویزیونی شد ولی به یک جا خیره شده بود. فریبا کنار لیدا نشت و آرام گفت: دختر ت چرا مانند آدم آهنی شده ای؟ انگار امشب زیاد سرحال نیستی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: حالم خوبه. فقط کمی بی حوصله هستم. نمی دانم چرا دلم گرفته است.
    فریبا خندید و گفت: باید هم دلت بگیره. آخه می خواهی خانه ی شوهر بروی. روزهای آخر آدم اینجوری میشه. ولی کم کم عادت می کنی.
    لیدا به شوخی گفت: ببینم تا حالا چند بار این حالت بهت دست داده است که اینطور صحبت می کنی.
    فریبا با خنده گفت: هنوز هیچی، ولی وقتی خودم را جای تو می گذارم این حس به من دست میده.
    شهلا خانم برای همه آب پرتقال آورد. وقتی جلوی لیدا گرفت لیدا تشکر کرد و گفت که میل ندارد . شهلا خانم با ناراحتی گفت: تو از دیشب تا حالا هیچی نخورده ای . به خدا مریض می شوی. آخه تو چقدر کله شق هستی.
    وقتی لیدا دید که شهلا خانم ناراحت شده است لیوان آب پرتقال را برداشت و گفت: باشه. شما خودتان را ناراحت نکنید. من سهم خودم را بر می دارم و بعد لبخندی شیرین روی لب آورد و آب پرتقالش را سر کشید.
    آرمان وقتی لیدا را اینچنین ناراحت و غمگین دید گفت: لیدا جان لطفا بیا کنارم بنشین می خواهم با شما صحبت کنم.
    لیدا آرام بلند شد و کنار او نشست.
    آرمان با تردید و دودلی گفت: باشه، من به تو اجازه می دهم که به ایتالیا بروی. ولی باید تا پنجشنبه خودت را به جشن عروسی برسانی. و اگه دیر کنی و آبروی مرا به بازی بگیری به خدا دیگه سراغت را نمی گیرم.
    آقا کوروش و آقا کیوان با صدای نیمه فریاد گفتند: نه آقای دکتر. شما نباید این اجازه را به او بدهید . و بعد آقا کوروش با اخم گفت: لیدا در ایتالیا کاری ندارد. شما نباید این کار را بکنید.
    آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد و رو به اقا کوروش گفت: ولی من نمی توانم ناراحتی این دختر کله شق را ببینم. از اینکه او اینطور غمگین و ساکت است کلافه می شوم.
    آقا کیوان نگاه ملامت باری به لیدا انداخت و رو به آرمان کرد و گفت: این بزرگواری شما را می رساند. شما واقعا یک کرد خوب و مهربان هستید که این دختر داره از این همه خوبی شما سوء استفاده می کنه.
    آرمان با ناراحتی تشکر کرد. لیدا باور نمی کرد که آرمان به او اجازه ی این کار را داده است. با خوشحالی گفت: به خدا آرمان من این محبت تو را هیچوقت فراموش نمی کنم. من حتما تا پنجشنبه خودم را به تو می رسانم.
    بعد نگاهی به امیر انداخت. امیر خیلی نگران بود . لیدا گفت: آقا امیر من می دانم که شما دوست صمیمی در فرودگاه دارید که خیلی به شما لطف دارد و همه کاره ی آن فرودگاه است. اگه میشه برای فردا ببین می تونه بلیط برایم فراهم کنه؟ تا من هر طور شده فردا به ایتالیا بروم.
    امیر با ناراحتی گفت: حالا همین فردا باید بروی؟
    لیدا لبخند زد و گفت:مگه دوست نداری پنجشنبه حتما خودم را به شماها برسانم؟
    امیر سرش را پایین انداخت و گفت:آخه آقا آرمان چطور جرات کرد که اجازه بدهد تو از ایران بروی!
    آرمان نگاهی به امیر انداخت و با کنایه گفت: آخه امیرجان شما طاقت دوری لیدا را ندارید ولی من طاقت ناراحتی او را ندارم.
    امیر متوجه کنایه ی آرمان شد. صورتش از خجالت گلگون شد و آرام به طرف تلفن رفت. لیدا آهسته به پهلوی آرمان زد و گفت: بی انصاف تو چقدر کنایه می زنی! اونکه منظوری نداشت.
    آرمان لبخندی زد و گفت: آخه وقتی می بینم که به جز من کس دیگه ای هم تو را دیوانه وار دوست دارد حرصم درمیاد. چون دوست دارم خودم از همه بیشت دیوانه ات باشم.
    لیدا نیشخندی شیرین زد و گفت: انگار نه انگا که جنابعالی یک دکتر هستی. آخه مگه آدم اینقدر حسود میشه؟!
    ارمان دست لیدا را آرام فشرد و گفت: بی انصاف مگه دکترها حق ندارند عاشق شوند؟
    لحظه ای بعد امیر به پذیرایی برگشت ، رو به لیدا کرد و گفت: صفلک دوستم به زحمت توانست برای ساعت شش غروب فردا بلیط برایت تهیه کند.
    لیدا با خوشحالی گفت: آقا امیر نمی دونم این محبت شما را چطور جبران کنم! راستی بگو چه می خواهی برایت از ایتالیا بیاورم.
    امیر لبخند سردی زد و گفت: خیلی ممنون چیزی نمی خواهم. فقط خودت را حتما تا پنجشنبه برسان که از همه چیز برایم مهم تر است و با این حرف به اتاقش رفت.
    موقع شام لیدا با ولع غذا می خورد. خیلی گرسنه اش بود. آرمان بی اشتها بود و با غذایش بازی می کرد. آقا کیوان با نگرانی گفت: لیدا جان خواهش می کنم تا پنجشنبه حتما خودت را برسان وگرنه آبروی ما جلوی مهمانها می رود.
    لیدا لبخندی زد و گفت: چشم پدر شما نگران نباشید. من خودم هم دوست ندارم به این راحتی دکتر عزیزم را از دست بدهم.
    آرمان پوزخندی سرد به لیدا زد ولی لیدا به دل نگرفت و رو به آرمان گفت: ای بابا نگرانم نباشید. به خدا خودم را تا روز عروسی می رسانم.
    آرمان در حالی که از سر میز شام بلند می شد گفت: لیدا وقتی تو را به خانه ام بردم، دیگه اجازه نمی دهم از در خانه خارج شوی.
    همه زدند زیر خنده. احمد گفت: پس لیدا خانم شما همانجا در ایتالی بمان تا در خانه ی دکترجان زندانی نشوی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خانه ی دکتر حتی اگه زندان هم باشه برای من مثل بهشت می مونه چون زندانبان آن را دیوانه وار می پرستم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: اگه تو این زبون رو نداشتی چه بایستی می کردی؟!دوباره همه به خنده افتادند.
    فردا ساعت پنج غروب ، لیدا همراه آقا کیوان و آقا کوروش و آرمان به فرودگاه رفت. آرمان همچنان بی قرر بود و در دلش آشوبی به پا شده بود. با ناراحتی به لیدا گفت: من پشیمان شده ام بهتره برگردیم خونه.
    لیدا لبخندی زد و گفت: آخه نگرانی نداره من تمام عمرم را انجا زندگی کرده ام. کشور غریبه ای نیست که نگران باشم که گم می شوم. تو چرا اینقدر حرص می خوری؟
    آرمان با نگرانی گفت: لیدا دیگه هیچوقت چنین اجازه ای به تو نمی دهم. این هم دفعه ی اخرت باشه که برایم ناز می کنی تا به تو این اجازه های بیخود را بدهم.
    لیدا لبخندی زد و دست آرمان را گرفت. دستش مانند یک تکه یخ بود. آرمان دوباره با ناراحتی ادامه داد: لیدا من دوست ندارم تو را از دست بدهم. خواهش می کنم حتما پنجشنبه خودت را به من برسان وگرنه حرفی که دزم به خدا انجامش می دهم.
    لیدا دلش لحظه ای از این حرف لرزید، به خودش گفت: من حتما خودم را تا روی پنجشنبه می رسانم. من نباید آرمان را از دست بدهم.
    آقا کوروش گفت: دخترم اگه به پول احتیاجی داشتی می تونی از پسرم محمد بگیری. دیشب به او خیلی سفارش کردم که اگه تو پولی خواستی به تو قرض بدهد و او هم قبول کرد.
    لیدا تشکر و به صورت رنگ پریده ی آرمان چشم دوخت. آرمان با ناراحتی گفت: لیدا تو خیلی بی انصاف هستی. آخه کدام عروس را دیدی که موقع خرید عروسیش حضور نداشته باشد!
    لیدا دست او را آرام فشرد و گفت: عزیزم اینقدر بهانه نگیر. شهلا خانم و مادر، خودشان با شما می آیند و همه چیز مورد نیازم را می خرند. تو که می دونی برای من فرق نمی کنه که مدل لباسم و وسایلم چه جوری باشه.دوست دارم خودت همه را انتخاب کنی تا ببینم سلیقه ات چطور است.
    آرمان لبخند سردی زد و چیزی نگفت.
    وقتی هواپیما از روی زمین بلند شد، لیدا دلش گرفت . درست حالتی را داشت که وقتی می خواست از ایتالیا به ایران بیاید، در وجودش غمی سنگینی می کرد. نمی توانست قیافه ی ناراحت آرمان را موقع جداشدن فراموش کند. وقتی به مقصد فرودگاه رسید تاکسی گرفت و آدرس ماریا را به راننده داد. وقتی ماریا، لیدا را دید باور نمی کرد که خود لیدا باشد. او را در آغوش کشید و به گریه افتاد. همچنان او را می بوسید و پذیرایی می کرد. بعد از لحظه ای که لیدا کمی استراحت کرد ماریا گفت: عزیزم تو چرا این ریختی شدی؟! چادر و روسری چقدر به تو می آید. قیافه ات حیلی دلنشین شده است.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خب می بایستی از حرف شوهرم پیروی می کردم. نامزدم خیلی دوست دارد که من چادر سرم بگذارم. من هم چون دوست داشتم این کار را کردم و اینکه من باید هر چه زودتر به ایران برگردم که او خیلی بی قرار است.
    ماریا گفت: تبریک می گم امیدوارم خوشبخت شوی. خوب ببینم این مرد خوشبخت شغلش چی است؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: دکتر جراح قلب و اسمش هم آرمان است.
    ماریا گفت:حتما خیلی دوسش داری که دلت هوای او را کرده.
    لیدا آهی کشید و گفت: آره او تمام زندگی من است. و رو کرد به ماریا و گفت: اجازه می دهی به ایران تلفن کنم؟
    ماریا اخمی کرد و گفت: این چه حرفی است؟ اینجا را خانه ی خودت بدان و بعد تلفن را به دست لیدا داد.
    لیدا به خانه ی پدر شوهرش زنگ زد. آرمان گوشی را برداشت . وقتی صدای لیدا را شنید با خوشحالی گفت: عزیزم تو کجا هستی؟
    لیدا گفت: سلام حالت چطوره؟ چرا به بیمارستان نرفته ای؟
    آرمان با نگرانی گفت: اصلا دست و دلم به کار نمیره. بخاطر همین خانه مانده ام. جوابم را ندادی، کجا هستی؟
    لیدا جواب داد: پیش ماریا هستم. داشتم تعریفت را برای ماریا می کردم که یکدفعه دلم هوای تو را کرد. گفتم بهت زنگ بزنم صدای قشنگت را بشنوم تا دلم آرام بگیرد.
    آرمان با ناراحتی گفت: لیدا اینقدر شیرین زبانی نکن. من بیشتر اعصابم خورد میشه. تو رو خدا زودتر با اسمیت صحبت کن و به پیش من برگرد. از وقتی که رفته ای لحظه ای آرامش ندارم. مدام دلم شور می زند.
    لیدا به شوخی گفت: عزیزم هر وقت دیدی که من سر موقع نرسیدم می تونی به جای من ثریا را کنارت بنشانی تا جای خالی من پر شود.
    آرمان با فریاد گفت: لیدا تو رو خدا اینطور صحبت نکن. من یک تار موی تو را با دنیا عوض نمی کنم. من تا پنجشنبه منتظرت هستم.
    لیدا سعی کرد جدی صحبت کند، گفت: عزیزم چیزی می خواهی برایت از اینجا بیاورم؟
    آرمان با ناراحتی گفت: آره می خواهم.
    لیدا با خوشحالی گفت:خب عزیزم چه می خواهی تا برایت بیاورم؟
    آرمان جواب داد: من فقط تو را می خواهم. خواهش می کنم زودتر بیا.
    لیدا به خنده افتاد . آرمان گفت: باید هم بخندی. از بی عرضگی خودم حالم بهم میخوره.
    لیدا گفت: نه عزیزم تو بهترین مرد دنیا هستی. من به هیچ عنوان نمی خواهم تو را از دست بدهم. حتی اگه بخواهم بمیرم. اول خودم را به تو می رسانم و بعد در آغوش تو جان می دهم.
    آرمان با صدای غمگینی گفت: لیدا اینطور صحبت نکن. دشمنات بمیرن. تو باعث حیات من هستی. بدان که تنها کسی هستی که به من زندگی می بخشی.
    لیدا در حالی که دلش گرفته بود آرام گفت: دوستت دارم .به خدا تا وقتی که عمر دارم دیگه لحظه ای از تو جدا نمی شوم.
    آرمان گفت: لیدا مواظب خودت باش. من پنجشنبه چشم براهت هستم. و بعد هر دو خداحافظی کردند.
    وقتی لیدا گوشی را گذاشت دلش بیشتر هوای آرمان را کرد. رو به ماریا کرد و گفت: اگه میشه آدرس پاتوق اسمیت را بده تا به دیدنش بروم.
    ماریا آدرس را به او داد و لیدا به راه افتاد. وقتی جلوی پاتوقی که اسمیت بیشتر در آنجا بود رسید مردد ماند. از اینکه داخل ان کاباره برود خجالت می کشید. کمی اطراف آنجا قدم زد دلش راضی نمی شد داحل آن محیط کثیف برود. لرزش خفیفی در اندامش حس کرد ولی چاره ای جز داخل شدن به آن محیط را نداشت. آرام با پاهای بی رمق داخل ان محیط شد. دود غلیظی در فضا پر بود. به سختی می شد نفس کشید. زنهای نیمه عریان در گوشه و کنار مست و منگ افتاده بودند. لیدا لحظه ای وحشت کرد. بعضی ها با حالت مستی می رقصیدند. لیدا از میان انها توانست خودش را جلوی بوفه ی مشروب فروشی برساند. رو کرد به مردی که آن کثافتها را می فروخت و نشانی اسمیت را به او داد. مرد نگاهی به سر تا پای لیدا انداخت و بعد اسمیت را با اشاره انگشت به او نشان داد.لیدا تشکر کرد و دوباره خودش را از میان آدمهایی که می رقصیدند بیرون کشید و به طرف اسمیت که مست و بی رمق گوشه ای افتاده بود رفت. با دیدن هیبت او جا خورد. چقدر لاغر شده بود. اصلا از آن شادابی گذشته که روی صورتش موج می زد خبری نبود. کنارش نشست ولی اسمیت توجهی نکرد. لیدا آهسته دست او را به دستش گرفت و آرام نوازش کرد. اسمیت با بی حالی صورتش را به طرف او برگرداند. نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بیاید. نمی توانست باور کند که لیدا به پیش او امده است. لیدا آرام گریه می کرد.
    اسمیت در حالی که نمی توانست خوب خودش را روی پا نگه دارد به سختی بلند شد، دست لیدا را کشید و با فریاد گفت: این جا جای تو نیست ، زود برو بیرون.
    لیدا با گریه گفت: نه اسمیت من بدون تو از این محل کثیف بیرون نمی روم.
    اسمیت محکم مچ دست لیدا را گرفت و در حالی که نمی توانست خودش را کنترل کند تلوتلو خوران او را به طرف در خروجی برد . وقتی از انجا بیرون آمدند لیدا آبی به صورت اسمیت زد تا کمی مستی از سر او بپرد. بعد از نیم ساعت اسمیت کمی به خودش امد. با عصبانیت به لیدا نگاه کرد و گفت: تو چرا برگشتی؟ نکنه امده ای تا شاهد عذاب کشیدن من باشی؟
    لیدا با چشمان اشک آلود به اسمیت خیره شد. اسمیت فریاد کشید: او چشمها را به من خیره نکن. همانها بودند که مرا به این روز انداختند. از اینجا برو
    لیدا با بغض گفت: نمی دانستم تو اینقدر ضعیف هستی. مگه تو در ایران به من نگفتی که هر وقت پشیمان شدم کسی هست که همیشه آغوشش به طرفم باز خواهد بود. نکنه همین آغوش مست که حتی نمی تواند خودش را تحمل کند می خواست مرا در خودش بگیرد؟ و با گریه ادامه داد: اسمیت اصلا فکر نمی کردم که یک روز تو را اینطور ببینم.

    صفحه 515


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و ششم:

    اسمیت هم به گریه افتاد و گفت: لیدا نبودن تو در کنارم را نمی توانستم تحمل کنم. یکدفعه خواستم که خاطرات تو را و همه چیز را در ذهنم نابود کنم ولی وقتی دیدم نمی توانم فراموشت کنم با خودم گفتم پس بهتره خودم را فدای خاطره هایم بکنم و این کار را شروع کردم. اول با یک رقاصه ی بدنام ازدواج کردم ولی بعد از یک مدت او مرا رها کرد چون همیشه مست و بی رمق بودم. و بعد یکدفعه رو به لیدا کرد و گفت: لیدا تو آمده ای اینجا بمانی، اگه تو پیشم بمانی بهت قول می دهم که مانند سابق تو به من افتخار کنی.
    لیدا پوزخندی زد و گفت: تو دیگه آلوده شده ای . من نمی توانم تو را ببخشم. تو چطور توانستی با یک رقاصه ی بدنام ازدواج کنی؟! نه، نه، من نمی توانم دیگه در کنار تو احساس خوشبختی کنم. و بعد بلند شد و گفت: من به ایران بر می گردم چون تو با اعمالت حالم را بهم می زنی.
    اسمیت دست لیدا را گرفت و با ناراحتی گفت: نه لیدا بهت قول می دهم که جبران کنم.
    لیدا پوزخندی سرد زد و گفت: تو نمی توانی جبران کنی. من مردی می خواهم که دستش به گناه الوده نشده باشد ولی تو به کثیف ترین زن این شهر دست زده ای و من دیگه نمی توانم تو را ببخشم.
    اسمیت در حالی که هنوز کمی بی تعادل بود رو به روی لیدا ایستاد. لیدا در چشمان قرمز و خون گرفته ی او نگاه کرد. دلش برای او سوخت و خودش را مقصر می دانست.
    اسمیت گفت: باشه لیدا هر طور که تو دوست داری ولی فردا در آپارتمان خودم می خواهم تو را ببینم . من و تو خیلی در آن آپارتمان در کنار هم خوشبخت بودیم.می خواهم برای یک بار هم شده آن روزها دوباره تکرار شود.
    لیدا نمی خواست قبول کند ولی دلش نیامد درخواست او را رد کند و قبول کرد که فردا به دیدن او برود. اسمیت جلو آمد پیشانی او را بوسید و گفت: تو به من زندگی می بخشی. وقتی در کنارم هستی دلم آرام است و احساس خوشبختی می کنم و دوست دارم در این خوشبختی بمیرم.
    لیدا با بغض سرش را پایین انداخت و از او جدا شد و به خانه ی ماریا رفت. تمام موضوع را با گریه برای ماریا تعریف کرد. او هم گریه می کرد. ماریا با بغض گفت: لیدا اگه در ایران کسی را دوست نداری و مایل به ازدواج نیستی همینجا بمان و در کنار اسمیت زندگی کن. او تو را خوشبخت می کند.
    لیدا با ناراحتی گفت:نه ماریا این حرف را نزن. جمعه ی این هفته عروسی من است و من با تمام وجودم آرمان را دوست دارم. او تنها مردی است که مرا خوشبخت می کند.
    ماریا از اینکه این طور با لیدا حرف زده بود معذرت خواهی کرد. در همان موقع شوهر ماریا که مرد میانسالی بود از حمام بیرون آمد و با لیدا به گرمی احوالپرسی کرد. لیدا ازدواج آنها را تبریک گفت.
    پیرمرد مهربانی بود. وقتی کمی دور هم نشستند او گفت: ماریا از شما خیلی تعریف می کرد. دوست داشتم روزی شما را از نزدیک ببینم و تعریف ماریا واقعا به جا بود. شما دختر مهربان و خونگرمی هستید.
    ماریا گفت: لیدا بهترین همدم و دوست من بود، ولی بی انصافی کرد و مرا تنها گذاشت.لیدا لبخندی زد و سکوت کرد.
    شوهر ماریا که اسمش جرج بود گفت: ببینم از ایران راضی هستی و مشکلی پیدا نکردی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: نه مشکلی ندارم. ایران بهترین جای دنیا است و عزیزترین انسانها را در دل خودش جای داده. ایران مثل یک نگین انگشتری در روی کره زمین است. باورتان نمیشه من زا ایرانی بودن خودم خیلی خوشحالم و افتخار می کنم. زندگی ساده و بی ریای آنها آدم را مجذوب می کنه.
    ماریا لبخندی زد و گفت: خوشحالم که راضی هستی. نامزدت چطور آدمی است؟
    لیدا جواب داد: مرد با خدایی است. وقتی سر نماز می ایستد. لذت می برم. با من خیلی مهربان است و وقتی حرف می زنه، مشخص است که با صدق دل می گوید. او خیلی پاک و باخداست و اینکه خیلی هم خوشگل است و بعد لبخند زد و سرش را پایین انداخت. ماریا و جرج به خنده افتادند. ماریا با خنده گفت: ای شیطون نکنه دلت دوباره هوای او را کرده است.
    لیدا خجالت کشید و دیگه چیزی نگفت و سرش پایین بود.
    صبح لیدا بعد از خوردن صبحانه ، چادر سرش کرد و به طرف آپارتمان اسمیت رفت . وقتی زنگ را فشرد، لرزش دستهایش را به خوبی می دید و قلبش به تندی می تپید. اسمیت در را باز کرد. حالش خیلی بهتر بود. لبخند سردی زد و از جلوی در کنار رفت تا لیدا وارد شود.
    اسمیت در حالی که با حسرت به او نگاه می کرد گفت: می تونی چادرت را روی آن تخت بگذاری.
    لیدا چادرش را روی تخت گذاشت و در حالی که گره روسری خود را سفت می کرد گفت: امروز حالت بهتره؟
    اسمیت گفت: تو چرا اینقدر لاغر شده ای.
    لیدا جواب داد: تو که از من بدتر شدی، من مریض بودم ولی تو با دست خودت، خودت را به این روز انداختی.
    اسمیت کنار او روی مبل نشست و برای خودش مشروب ریخت و وقتی خواست روی لبش بگیرد لیدا مانع شد و لیوان را از او گرفت و با بغض گفت: نه اسمیت خواهش می کنم دیگه لب به این چیزهای لعنتی نزن. دیشب وقتی تو را دیدم که چطور مست بودی داشتم دیوانه می شدم.
    اسمیت با ناراحتی گفت:لیدا عزیزم دوست ندارم تودر اینجا گریه کنی. باید مثل گذشته این خانه با بودن تو شاد باشد و در حالی که قطرات اشک از روی گونه هایش می غلتید آرام گفت: لیدا دیگه منو تنها نذار. به تو قول می دهم که مانند سابق شوم. خواهش می کنم پیش من بمان. من به تو احتیاج دارم.
    لیدا آرام بلند شد و به کنار پنجره رفت. در حالی که به خیابان نگاه می کرد گفت: نه اسمیت من نمی توانم اینجا بمانم.
    اسمیت به طرف لیدا رفت و رو به روی او ایستاد و گفت: آخه برای چه نمی توانی بمانی. تو که گفتی آمدی که اینجا بمانی.
    لیدا در چشمان اسمیت نگاه کرد و گفت: من مادرم را پیدا کرده ام. نمی توانم او را تنها بگذارم.من فقط بخاطر تو امده ام. اسمیت من تو را مانند یک برادرم دوست دارم تو چرا با خودت این کار را کردی؟ من اصلا فکرش را نمی کردم که تا این حد به من علاقه داری که مجبور شدی خودت را به این روز بیندازی. وقتی عمو کوروش موضوع را برای من تعریف کرد داشتم دیوانه می شدم. با نامزدم... و بعد سکوت کرد و خودش جا خورد.
    اسمیت با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: چه می خواستی بگی که سکوت کردی؟
    لیدا دوست نداشت اسمیت بداند که او ازدواج کرده است. سرش را پایین انداخت. اسمیت دستش را زیر چانه ی او برد و سرش را بالا آورد و با صدای لرزانی گفت: لیدا تو ازدواج کرده ای؟
    لیدا بغض گلویش را گرفته بود و نمی توانست حرفی بزند و اشک بی اختیار از روی گونه اش می غلتید. اسمیت به طرف کاناپه رفت. نشست و سرش را میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت: من چه فکر خامی می کردم. تو به اینجا آمدی تا مرا به لجنزار نجات بدهی ولی مرا نمی خواستی. دلت برایم سوخت و خواستی ترحم کنی.
    لیدا به طرفش رفت و با گریه گفت: نه اسمیت اینطور نیست . من به تو علاقه داریم که به اینجا امدم تا نگذارم برادرم اینطور در کثافت زندگی کند. به خدا برای دیدن تو خیلی سختی کشیدم. نامزدم به من اجازه نمی داد که به دیدن تو بیایم ولی قوتی ناراحتیم را دید، با نارضایتی قبول کرد که به اینجا بیایم. این هفته عروسی من است و بعد هق هق ادامه داد: تو چرا با خودت اینکار را می کنی؟ تو مانند یک فرشته هستی. چرا با این کار خودت را نابود می کنی؟ به خدا مرگ بهتر از این زندگی است. چرا خودت را در این کثافت غرق کرده ای؟ مگه تو نبودی که اجازه نمی دادی طرف دخترها و یا پسرهای سیگاری بروم تا الوده نشوم . مگه تو نبودی که اجازه نمی دادی حتی بدون تو به جشنها و پارتی بروم تا به انحراف کشیده نشوم. پس چرا خودت این کارها را می کنی. چرا با آبروی من اینطور بازی کردی. من در ایران مدام تعریف تو و خوبیهایت را می کردم. چرا مرا خوار کردی؟ تو با این کار باعث شدی که من جلوی همه دوستانم شرمنده شوم و بعد به گریه افتاد.
    اسمیت به لیدا که داشت گریه می کرد خیره شد. سکوت سنگینی بین آن دو پیچیده بود. لحظه ای بعد اسمیت بلند شد و گفت:لیدا بیا برویم به پشت بام تا در هوای تمیز صحبت کنیم. من دارم اینجا خفه می شم.
    لیدا با ناراحتی گفت: هوا سرده سرما می خوریم.
    اسمیت کاپشن لیدا را به دستش داد و گفت: تو کی باید به ایران برگردی.
    لیدا آهی کشید و گفت: پس فردا غروب بلیط برگشت دارم.
    اسمیت کاپشن خودش را پوشید و دست لیدا را محکم گرفت و گفت: بیا برویم. نترس سرما نمی خوری. و با هم وسار آسانسور شدند و به پشت بام رفتند.
    ساختمان شانزده طبقه ی زیبایی بود که نمای قشنگی هم داشت. وقتی به پشت بام رفتند اسمیت رو به لیدا کرد و گفت: لیدا تو الان خوشبخت هستی؟
    لیدا لبخند سردی زد و گفت: اگه تو این کارها را نکنی من احساس خوشبختی می کنم ولی وقتی می شنوم که تو چکار می کنی زندگی برایم مشکل می شود. اسمیت تو بهترین دوست من در این کشور بودی. تو مانند یک برادر متعصب برایم بودی. پدر هم همیشه تو را پسر خودش می دانست و خیلی دوستت داشت. تو روح پدر را با این کارهایت در عذاب می گذاری.
    اسمیت لبخندی زد و گفت: لیدا وقتی من مردم دوست ندارم برایم گریه کنی.
    لیدا با ناراحتی دستش را روی دهان اسمیت گذاشت و گفت: این حرف را نزن من بدون تو هیچ هستم.
    اسمیت کف دست او را بوسید و دستش را گرفت و از داخل جیب کاپشن یک جعبه ی کوچک درآورد. انگشتری زیبا در آن بود. گفت: وقتی از سربازی برگشتم این را برای تو خریدم که وقتی ازدواج کردیم در دستت کنم. ولی وقتی ماریا گفت که تو به ایران برگشته ای تمام آرزوهایم بر باد رفت و فقط این انگشتر برایم به خاطره ماند و بعد انگشتر را به دست لیدا کرد و گفت: این تنها خواهش من این است که از این انگشتر خوب مراقبت کنی و همیشه در انگشتت بگذاری تا هیچوقت مرا فراموش نکنی و بعد آهی کشید و لبخند غمگینی زد وگفت: وقتی انگشتر را در دستت کردم یک لحظه احساس خوبی بهم دست داد. احساس کردم که تو دیگه نامزد شده ای. لیدا من دیگه از خدا هیچی نمی خواهم و دیگه آرزویی ندارم و بعد به لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا تو هم لبخند بزن و برای یک لحظه هم که شده بگذار که من تو را برای خودم بدانم.
    لیدا گیج شده بود و از حرفهای او سر در نمی آورد. اسمیت سر لیدا را بوسید و در حالی که خوشحال بود و لبخند روی لب داشت عقب رفت و گفت: لیدا من دیگه هیچی از خدا نمی خواهم و حالا خوشبخت ترین مرد دنیا هستم چون به تو رسیدم. چیزی که همیشه آرزویش را در سینه داشتم و دوباره آرام آرام به عقب رفت. می خندید و حرف می زد.
    لیدا با فریاد گفت: اسمیت خطرناک است. اینقدر عقب نرو.
    ولی اسمیت توجهی نکرد. و گفت: لیدا، امیدوارم همیشه در زندگی خوشبخت باشی. من ارزوی زندگی خوب را برایت دارم. هیچوقت فراموشم نکن . و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خدایا از اینکه مرا به ارزویم رساندی خیلی سپاسگذارم و بعد ناگهان خودش را از پشت بام به پایین پرت کرد.
    لیدا با وحشت جیغی کشید و به سرعت به طبقه ی پایین رفت. جمعیت زیادی دور اسمیت جمع شده بودند. لیدا به شدت آنها را کنار زد. تمام هیکل اسمیت غرق در خون بود. لیدا فریاد می کشید و سر او را در آغوش گرفت و همچنان گریه می کرد و فریاد می کشید تا در کنار او بی هوش شد.
    وقتی به هوش آمد خودش را روی تخت درمانگاه دید. با پریشانی بلند شد . پرستار داخل اتاق امد. لیدا با گریه گفت: اسمیت را کجا بردند؟ او خودش را چرا کشت؟
    در همان لحظه ماریا وارد اتاق شد. وقتی لیدا را دید با ناراحتی گفت: عزیزم خدا را شکر که بهوش امدی.
    او را در اغوش کشید . لیدا همچنان گریه می کرد و سراغ اسمیت را از او می گرفت. ماریا با گریه گفت: اسمیت در سردخانه همین درمانگاه است. اخه او چرا با خودش این کار را کرد؟
    هر چه ماریا به لیدا اصرار کرد که با هم به خانه بروند لیدا قبول نکرد. می خواست جسد اسیت را ببیند ولی به او اجازه ی این کار را نمی دادند.
    صبح جلوی سردخانه نشسته بود و گریه می کرد. ماریا لحظه ای لیدا را تنها نگذاشت. فردای آن روز ماریا برای تدفین اسمیت همه کارها را به تنهایی انجام داد. وقتی جنازه را به خاک سپردند لیدا خیلی بی قرار بود. دکتر برایش قرص آرامبخش تجویز کرده بود. به آپارتمان اسمیت رفت. همچنان اشک می ریخت. تمام وسایل او برایش یک خاطره بود. عکسهای لیدا که همراه او گرفته بود در اتاق خواب اسمیت به چشم می خورد. نمی توانست باور کند که به همین راحتی او را از دست داده است. آلبوم عکس او را برداشت و همچنان که گریه می کرد، عکسها را ورق می زد. آلبوم عکس او را برداشت و همچنان که گریه می کرد عکسها را ورق می زد. شب لیدا می خواست انجا بماند ولی به اصرار لیدا به خانه آنها رفت و فردای آن روز وقتی به فرودگاه رفت به علت بد بودن هوا، هواپیما تا روز بعد تاخیر داشت . لیدا دلش شور می زد که نتواند به موقع در روز عروسی حاضر شود. ساعت هشت صبح فردا هواپیما آماده ی پرواز شد.
    ماریا خیلی ناراحت بود. لیدا را بوسید و گفت: عزیزم، از اینکه خواستم که به اینجا بیایی خیلی پشیمان هستم چون ضربه ی سنگینی به تو وارد شد. لیدا ماریا را بوسید و به طرف هواپیما رفت. در هواپیما همچنان آرام اشک می ریخت. نمی توانست لحظه ی آخری که با اسمیت بود را فراموش کند. صورت زیبای او جلوی چشمانش می آمد. خنده های لحظه ی آخر او را نمی توانست از ذهنش بیرون کند. در تهران هوا بد بود و هواپیما مجبور شد در اصفهان بنشیند. لیدا دلش به شور افتاد. ساعت پنج صبح جمعه بود که لیدا به خانه رسید. آرام و بی سر و صدا داخل خانه شد و یکراست به اتاقش رفت. خیلی خسته بود. تمام تنش درد می کرد. صبح با سر و صدای آقا کیوان و بچه ها بیدار شد. انها داشتند درباره ی دیرآمدن لیدا با نگرانی صحبت می کردند. لیدا آرام از پله ها پایین رفت. آنها با دیدن لیدا جا خوردند و قلبا خوشحال شدند. ولی آقا کوروش با عصبانیت گفت: مگه قرار نبود تو دیروز بیایی پس چه شد که اینقدر دیر کردی؟
    لیدا سلام کرد و در حالی که رنگ صورتش پریده و غمگین بود گفت:آخه بخاطر بد بودن هوا، هواپیما تاخیر داشت و در تهران هم موفق به فرود نشد و در آخر روی باند اصفهان نشست و کمی هم آنجا معطل شدم. ساعت پنج صبح بود که به خانه رسیدم.
    مروارید خانم با ناراحتی گفت: این موضوع را به آرمان بگو . طفلک دیشب تا ساعت دو نیمه شب اینجا بود و چقدر هم بی قرار می کرد. به خانه ی ماریا تلفن زد ولی کسی گوشی را برنمیداشت. با فرودگاه هم تماس گرفت ولی کسی جواب درست و حسابی به او نمی داد. وقتی دیشب دید نیامدی خیلی عصبانی شد و به خانه ی خودشان رفت.
    لیدا با خستگی و با حالت عصبی گفت: مقصر که من نبودم. هواپیما نمی توانست در این هوای بد روی باند بنشیند.
    آقا کیوان برای آرمان تلفن زد و به او گفت که لیدا امده است. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که آرمان به خانه ی آنها امد. خیلی عصبانی بود. امیر به سرعت به طرف آرمان رفت و قبل از اینکه او وارد پذیرایی شود، موضوع را برای آرمان تعریف کرد و بعد هر دو وارد پذیرایی شدند. آرمان در حالی که عصبانیتش را به اجبار کنترل کرده بود گفت: پس چرا به ما تلفن نزدی که ما از نگرانی دریابیم.
    لیدا روی مبل نشست و با بی حوصلگی گفت: اصلا حوصله نداشتم تا توی صف باجه ی تلفن بایستم . و بعد با ناراحتی ادامه داد: قرار بود که آبروی جنابعالی را جلوی مهمانها نبرم و همین طور هم شد. من الان اینجا هستم و مراسم عروسی هم بعد از ظهر شروع می شود و تا حالا که اتفاقی نیفتاده است. و بعد با ناراحتی به طبقه ی بالا رفت. همه از این رفتار لیدا متعجب بودند که چرا اینطور اخلاقش عوض شده است.مادر لیدا به طبقه ی بالا رفت و با عصبانیت گفت: دختر تو چرا اینجوری شدی؟ چرا مشکی پوشیده ای؟پاشو لباستو عوض کن و با فتانه به آرایشگاه برو. تا حالا چند دفعه غزاله از آرایشگاه تلفن زده است. میگه آرایشگاه منتظرت است.
    لیدا با بی حالی روی تخت دراز کشید و گفت: من به آرایشگاه نمی روم. همینجوری بهتر است. فقط لباسم را عوض می کنم.
    مادر جا خورد و آرام به صورتش نواخت و گفت: خدا مرگم بده. بیچاره غزاله از صبح در آرایشگاه منتظر تو است. پاشو زود آماده شو و این مسخره بازی ها را کنار بگذار.
    لیدا با خشم گفت: نمی خواهم به آرایشگاه بروم. لطفا تنهایم بگذار.
    مادر لیدا با عصبانیت از اتاق خارج شد و آرمان را صدا زد و همراه او به اتاق برگشت و رو کرد به آرمان و گفت: لیدا دیوانه شده .میگه به آرایشگاه نمی رود.
    آرمان با عصبانیت به طرف لیدا امد. بازوی او را محکم گرفت و از روی تخت بلندش کرد و با خشم گفت: لیدا تو چرا اخلاقت عوض شده؟ چرا اینکارها را می کنی؟
    در همان موقع عمو کوروش و آقا کیوان به داخل اتاق امدند. لیدا به گریه افتاد و خودش را از میان دست آرمان بیرون کشید و با هق هق گفت: تو رو خدا مرا تنها بگذارید. چرا نمی گذارید هر جور که دوست دارم خودم را برای عروسی آماده کنم.
    آقا کوروش رو به ارمان و بقیه کرد و گفت: لطفا شما بروید بیرون تا ببینم درد این دختر چی است که اینقدر پسر را اذیت می کنه؟
    آرمان با ناراحتی به لیدا نگاهی انداخت و از اتاق خارج شد. وقتی اتاق خلوت شد، آقا کوروش به طرف لیدا امد و با عصبانیت گفت: دخترم تو چرا اینجوری شدی؟ مگه در ایتالیا به تو چه گذشته که اینطوری آشفته ات کرده است؟
    لیدا که همچنان گریه می کرد گفت: خواهش می کنم منو تنها بگذارید. به شما قول می دهم در مراسم آنطور که شما می خواهید حاضر شوم. فقط التماس می کنم که کمی راحتم بگذارید تا به خودم بیایم.

    صفحه 525


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و هفتم:
    آقا کوروش وقتی بی تابی لیدا را دید با ناراحتی از اتاق خارج شد. یک ساعت بعد خواهر آرمان آمد و با ناراحتی گفت: از صبح تا حالا در آرایشگاه هستم. پس چرا لیدا نمی آید؟ وای خدا آدم مگه این قدر نسبت به خودش بی خیال میشه!! و خواست لیدا را صدا بزند و با هم به آرایشگاه بروند که آرمان مانع شد و گفت: الان خودم می روم و او را صدا می زنم. و بعد به اتاق لیدا امد. دید که لیدا روی تخت دراز کشیده است و اشک از روی صورت قشنگش می غلتد. از دست او کلافه شده بود. با ناراحتی کنار او نشست و گفت: لیدا نکنه نمی خواهی با من زندگی کنی؟
    لیدا هراسان بلند شد و گفت: نه آرمان این حرف را نزن. تو تمام زندگی من هستی.
    آرمان به لیدا نزدیکتر شد. دستی به موهای او کشید و لبخندی مهربان زد و گفت: پس چرا اینقدر اذیتم می کنی؟
    لیدا جواب داد: فقط دوست دارم کمی تنها باشم.
    آرمان گونه ی او را بوسید و گفت:عزیزم خواهش می کنم به آرایشگاه برو، غزاله پایین منتظر تو است. اگه نروی می دانی که غوغا به پا می کند و من حوصله جر و بحث با او را ندارم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: باشه. من به آرایشگاه می روم. و بعد بلند شد و همراه آرمان به طبقه ی پایین رفت. از فرط گریه چشمهایش سرخ شده و پف کرده بود. غزاله با کنجکاوی او را نگاه کرد و پرسید: ببینم مگه اتفاقی افتاده است؟
    لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: مگه شما وقتی می خواستید خانه ی شوهر بروید شب قبلش گریه نکردید؟
    غزاله عشوه ای آمد و گفت: من با تو فرق می کنم. تو با یک دکتر ازدواج کرده ای و گریه کردنت بی مورد است. می بینی که داداشتم چطور مثل موم توی دستهای توست.
    آرمان چشم غره ای به خواهرش رفت. لیدا از فتانه و فریبا خواست که همراه او به آرایشگاه بیایند و انها هم قبول کردند. وقتی لیدا خواست به آرایشگاه برود در چهره اش غم موج می زد و آرمان به خوبی این را حس کرده بود که لیدا از چیزی ناراحت است. جلوی در باغ که رسیدند آرمان لیدا را صدا زد. لیدا که جلوی در بود به طرف او برگشت . آرمان گفت: تو چرا اینقدر ناراحت هستی؟ دوست ندارم در روز عروسیمان غمگین باشی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: آخه بی انصاف. انگار دارم به خانه ی شوهر می روم. خیلی طبیعی است که باید دلتنگ باشم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: امیدوارم فقط بخاطر این موضوع ناراحت باشی نه چیز دیگه ای. و بعد دست او را گرفت و گفت: لیدا به تو قول می دهم که خوشبختت می کنم.
    لیدا گفت: من هم هیچوقت نمی گذارم در زندگی احساس ناراحتی کنی.
    در همان لحظه غزاله با صدای بلند گفت: بس کنید. نکنه تا شب می خواهید همینجا صحبت کنید. دیرمان شده است.
    آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: بقیه حرفمان می ماند برای شب. برو عزیزم. و لیدا همراه غزاله و فریبا و فتانه به طرف آرایشگاه رفت. موقع آرایش کردن رسید. غزاله آرایش غلیظی کرده بود. لیدا رو کرد به آرایشگر و گفت:خواهش می کنم مرا مانند دلقک آب و روغن ندهید. می خواهم آرایشم ساده باشد.
    آرایشگر خنده ای کرد و گفت: از الان داری با خواهرشوهرت می جنگی؟
    لیدا جا خورد و گفت: ولی من از حرفم منظوری نداشتم، فقط از
    آرایش غلیظ خوشم نمی آید.
    خانم آرایشگر لبخندی زد و گفت: باشه. اینقدر تو را زیباتر کنم که حتی شوهرت تو را نشناسد.
    بعد از آرایش و پوشیدن لباس عروسی و تاج نگینی، همه زیبایی او را تحسین کردند. تنها غزاله بود که از آرایش کم لیدا غر می زد. خانم آرایشگر رو به غزاله کرد و گفت: آرایش شما اینقدر غلیظ است که کار من به چشم نمی آید. و بعد چشمکی به لیدا زد و به طرف فتانه رفت تا موهای او را فرم دهد.
    آرمان به دنبال لیدا آمد. وقتی او را دید لبخندی زد و گفت: وای لیدا چقدر خوشگل شدی.
    لیدا لبخند غمگینی زد و گفت: تو هم خیلی باوقار شدی. از انتخاب خودم خیلی خوشحالم. و بعد دستش را در دست او حلقه زد و از آرایشگاه بیرون مدند.
    وقتی به خانه ی آقای بهادیر رسیدند، امیر با جمعی از جوانها جلوی در خانه بود و از مهمانهایی که به مجلش جشن می امدند به گرمی استقبال می کرد. وقتی آرمان و لیدا از ماشین پیاده شدند جمعیت زیادی اطراف آنها را گرفتند و مادر لیدا برایشان اسفند دود کرد. صدای کف زدن و هِل هِل همه فضا را پر کرده بود. لحظه ای نگاه امیر و لیدا بهم خیره ماند. امیر در حالی که رنگ صورتش پریده بود لبخند سردی به لیدا زد و از جلوی چشمان او دور شد و به طرف دوستانش رفت. لیدا بغضش را فرو خورد و دست آرمان را فشرد.
    وقتی هر دو سر سفره ی عقد نشستند عاقد که به اصرار آرمان به خاطر ظاهر قضیه آمده بود تا پدر و مادرش متوجه عقد لیدا و او که قبلا انجام شده بود نشوند، آمد و کنار آرمان ایستاد و خطبه ی عقد را با صدای بلند خواند.
    بعد از مراسم عقد، لیدا هر چه به اطراف نگاه کرد امیر را ندید. خاله ی لیدا همراه علی و شوهرش در مراسم حضور داشتند و شوهر مادرش و بچه ها هم بودند. جمعیت زیادی دعوت بودند . همکاران آرمان هر کدام با دسته گل های قشنگی برای تبریک به آنجا امده بودند. فامیلها هر کدام هدیه به آن دو زوج جوان می دادند.غزاله بخاطر اینکه مادر لیدا را کوچک و نحقیر کند سینه ریز گرانقیمتی به لیدا هدیه داد و بعد عشوه ای به مروارید خانم امد.
    وقتی نوبت مادر لیدا رسید، او یک جعبه ی جواهر بزرگی به دست لیدا داد. لیدا با تعجب جعبه را باز کرد. سرویس کامل برلیان داخل ان به چشم می خورد. سینه ریز خیلی زیبا با دستبند و گوشواره و انگشتر قشنگی در ان بود. مادرش خم شد و دخترش را با بغض بوسید و آرام گفت: این سرویس طلا را پدرت روز عروسیمان به من هدیه داد و من همچنان ان را حفظ کردم به امید روزی که آن را به تو بدهم.
    لیدا اشک در چشمانش حلقه زد و مادرش را بوسید و با صدای گرفته از او تشکر کرد.
    لیدا در مراسم عروسی حیلی گرفته و غمگین بود و زیاد لبخند روی لبهایش نمی نشست و آرمان متوجه ناراحتی او بود و نگران به نظر می رسید. وقتی آرمان حلقه را در انگشت لیدا می کرد چشمش به انگشتری که اسمیت در دست او کرده بود افتاد. لیدا با بغض انگشتر را در از انگشتش دراورد و در دست دیگرش کرد و بعد آرمان حلقه را در دست او کرد و جلوی همه دست او را بوسید. همه برایشان کف زدند. لیدا نگاهی به غزاله انداخت و غزاله چشم غره ای به آرمان رفت و عصبانی شد که چرا برادرش دست لیدا را جلوی همه بوسیده است. و آرمان لبخندی زد و دست لیدا را فشرد.
    لیدا و آرمان با مهمانها خوش امد گویی می کردند که لیدا متوجه شد که آقا کوروش با تلفن صحبت می کند و خیلی ناراحت است. وقتی گوشی را گذاشت به طرف لیدا امد و خواست که با او تنها صحبت کند و بعد خودش به اتاق لیدا رفت. آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد. لیدا لبخند سردی به او زد و به اتاقش رفت. وقتی در را بست ، آقا کوروش به طرف لیدا آمد و با عصبانیت فریاد زد و گفت: لیدا تو چرا نگفتی که اسمیت از بین رفته است؟
    لیدا با بغض گفت: آخه فکر نمی کردم برایتان مهم باشد. چون شما از او خوشتان نمی آمد. و بعد در حالی که قطرات اشک از چشمانش می غلتید ادامه داد: او خودکشی کرد. خیلی به من اصرار کرد تا دیگه به ایران برنگردم و در کنار او باشم ولی من قبول نکردم. به من قول داد اگه در کنارش باشم ، مواد را ترک می کند و مانند قبل قوی و سالم می شود ولی من دل او را شکستم.
    در همان لحظه آرمان در زد و وارد اتاق شد. لیدا جلوی آینه ایستاد و صورتش را از اشک پاک کرد. آرمان با نگرانی پرسید عمو جان چی شد چرا خواستید با لیدا تنها صحبت کنید؟
    آقا کوروش گفت: من متوجه ناراحتی لیدا شده ام که چرا از وقتی برگشته اینقدر ناراحت است. اسمیت خودکشی کرده و لیدا بخاطر همین ناراحت است.
    آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و با اخم گفت: لیدا تو چرا چیزی به من نگفتی؟ یعنی اینقدر به من بی اعتماد هستی که حرفی به من نزدی؟
    لیدا جواب داد: به خدا فکر نمی کردم شماها از شنیدن خبر مرگ او ناراحت شوید.
    آرمان با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ خوب او هم انسان بود و مرگ یک انسان تاسف برانگیز است.
    لیدا دوباره به گریه افتاد و با هق هق گفت: او جلوی چشم من خودکشی کرد. تا دو روز شوکه بودم. قبل از مرگش خیلی صحبت کرد و انگشتری که به مناسبت عروسی خودش با من خریده بود در دستم کرد. می گفت:آرزو داشت روزی آن را در دستم کند. او خیلی داغون شده بود. اصلا فکرش را نمی کردم تا این حد مرا دوست داشته باشد. من در مرگ او مقصر هستم.
    آرمان در حالی که رنگ صورتش پریده بود با خشم گفت: اصلا ازت توقع نداشتم که این مسائل را از من مخفی کنی.همیشه فکر می کردم تو کسی هستی که می شود به صداقتت اطمینان کرد. من چه ادم ساده ای بودم که گول ظاهرت را خوردم. تو نمی دونی منظور اسمیت از انگشتر که دستت کرده چه بود؟! آره او می خواست به خودش بقبولاند که تو را نامزد خودش کرده است و تو هم خیلی راحت این اجازه را به او دادی . تو اینها را از من مخفی کردی، اخه برای چی؟
    آقا کوروش به حالت تاسف سری برای لیدا تکان داد و از اتاق خارج شد.آرمان با ناراحتی لبه ی تخت نشست. لیدا به طرفش رفت. جلوی پای او زانو زد و دستش را گرفت و گفت:آرمان تو رو خدا ناراحت نشو او این انگشتر را در دستم تا همیشه از او یادگاری داشته باشم. چرا تو اخلاقت اینطوری شده؟
    آرمان دستش را از دست او بیرون کشید و سرش را میان دو دستش گرفت و آرام گفت:لیدا از جلوی چشمم بر بگذار لحظه ای تنها باشم. من بهت که گفتم از پنهان کاری و دروغ متنفر هستم.
    لیدا با ناراحتی گفت:آرمان خواهش می کنم خودت را ناراحت نکن. هر جور دوست داری منو تنبیه کن. فقط نخواه که ازت جدا شوم.
    آرمان با ناراحتی به او نگاه کرد ولی سکوت کرده بود و این سکوت لیدا را عذاب می داد. غزاله به اتاق امد و گفت:شما چرا اینجا نشسته اید؟ همه منتظرتان هستند. انگار یادتان رفته این جشن مال شماست. چرا خودتان را در اتاق حبس کرده اید؟ و بعد با غرغر به طبقه ی پایین رفت.
    آرمان آرم بلند شد و بدون اینکه به لیدا حرفی بزند به طبقه ی پایین رفت. لیدا هم پشت سر او به راه افتاد. وقتی دست آرمان را گرفت او بی تفاوت بود. آقا کوروش نگران آرمان بود. آرام نزدیک لیدا شد و آهسته گفت: اشتباه کردی که موضوع انگشتر را به او گفتی. تو از غیرت و تعصب مردهای ایرانی هیچی نمی دانی. این حرفهای تو او را ناراحت کرده است.
    لیدا با ناراحتی نگاهی به آرمان که داشت با همکارانش صحبت می کرد انداخت و گفت: نمی خواستم او را ناراحت کنم. دوست داشتم او از همه چیز بین من و اسمیت باخبر باشد ولی او عصبانی شد.
    آقا کوروش پوزخندی زد و گفت:اخه دختره ی نادان بعضی از حرفها را نباید به مردها گفت و من حالا نگران تو هستم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: نگران نباشید، آرمان را می توانم دوباره به طرف خودم بکشم. او دیوانه ی من است.
    آقا کوروش خنده ای کرد و گفت: از تو بعدی نیست که این کار را بکنی و بعد خنده کنان از کنار لیدا رد شد. وقتی لیدا کنار آرمان نشست به شوخی گفت: راستی چرا خانم دکتر را دعوت نکرده ای؟
    آرمان جوابش را نداد و اصلا او را نگاه نکرد.
    لیدا گفت:آرمان خودتو لوس نکن. و بعد ادامه داد: اگه موافق باشی امشب من همینجا بمانم. با این ناراحتی که تو داری فکر نکنم مایل باشی که مرا به خانه ی خودت ببری.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و در حالی که سعی می کرد خشم خودش را کنترل کند گفت: اگه پشیمان شده ای بگو، لازم نیست اینقدر بهانه ی مرا بگیری.
    لیدا لیدا لبخندی زد و گفت: عزیزم این چه حرفی است! آخه حس می کنم تو مایل نیستی امشب من جلوی چشمت باشم. چون اصلا توجهی به من نداری.
    آرمان با اخم گفت: این دیگه به خودم مربوط است اگه دوست نداری به خانه ی خودت بیای، مسئله فرق می کند.
    لیدا دست آرمان را گرفت و گفت: من برای اینکه هر چه زودتر در خانه ی تو باشم لحظه شماری می کنم و حالا تو با بی انصافی این حرف را می زنی!
    آرمان سکوت کرد و سعی می کرد بیشتر با دوستانش حرف بزند. لیدا حرصش درآمده بود که چرا او سکوت کرده است.
    در همان لحظه مادر لیدا با ناراحتی به طرف او امد و گفت:لیدا می خواهم با شما صحبت کنم.
    لیدا بلند شد و همراه مادرش به اتاق خواب خودش رفت. وقتی در را بست مادرش با ناراحتی رو به لیدا کرد و گفت: این دیگه چه مسخره بازی است که تو درآوردی.الان آقا کوروش موضوع را برایم تعریف کرد، نادان تو چرا دیگه حرف انگشتر را به آرمان زدی؟ او خیلی ناراحت است.
    لیدا جواب داد: مامان من حالا چکار کنم؟ خب می خواستم چیزی را از او پنهان نکنم. ولی او فکر می کنه که من به او اطمینان ندارم.
    در همان لحظه آرمان به اتاق امد. مادر رو به ارمان کرد و گفت: ببخشید که شما را صدا زدم چون کار مهمی با شما دو نفر داشتم.
    آرمان گفت:بفرمایید مادر گوش میدهم.
    مادر لیدا گفت:اگه شما مایل باشد امشب بخاطر موضوع اون پسر خارجیه که باعث ناراحتی شما شده است، لیدا به خانه ی شما نیاید چون می دانم شما را ناراحت تر می کند. بهتره امشب پیش ما بمونه.
    آرمان جا خورد و با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: میل خود لیدا است اگه دوست نداره به خانه ی خودش بیاید. من اصرار نمیکنم و بعد رو به مادر لیدا کرد و ادامه داد: شما نگران ناراحتی من نباشید.
    لیدا به طرف آرمان رفت و دستش را گرفت و گفت:عزیزم این حرف را نزن البته که دوست دارم در خانه ی تو باشم. بعد با شیطنت ادامه داد:اگه خودت مایل نیستی که من را ببینی حاضرم چند روزی از هم دور باشیم تا کمی از ناراحتیت کم شود. من می توانم این مدت را در شمال پیش مادر بمانم.
    آرمان از حرف او عصبانی شد چون اصلا دوست نداشت لحظه ای از لیدا دور باشد. با عصبانیت به لیدا نگاه کرد و گفت:لیدا خجالت بکش . هر چی بهت چیزی نمیگم تو بیشتر عصبانی ام می کنی. لازم نیست هیچ کجا بروی. همیت امشب باید به خانه ی خودت بیایی.فهمیدی؟این حرفهای مسخره را هم تمام کن و بعد سریع از اتاق خارج شد.
    لیدا به خنده افتاد. مادرش با نگرانی گفت:وای دختر تو چقدر بی خیال هستی ، انگار نه انگار که آرمان از دستت ناراحت است.
    لیدا با خنده گفت: مادرجان نگران هیچی نباش. آرمان فقط قیافه برام گرفته. و بعد از اتاق خارج شد. وقتی کنار آرمان نشست، آرمان نگاهی با دلخوری به او انداخت. لیدا نیشخندی شیطنت آمیز به او زد که آرمان قلبش برای او به تپش افتاد ولی برخلاف میلش به او اخم کرد و از او رو برگرداند.
    مراسم عروسی تا ساعت دو نیمه شب طول کشید، وقتی آرمان و لیدا در خانه خودشان تنها ماندند آرمان به اتاق خواب رفت و بدون توجه به لیدا لباسش را عوض کرد و بعد به پذیرایی آمد و روی کاناپه دراز کشید. لیدا هم بعد از تعویض لباس آمد کنار او نشست. دستش را روی سینه ی آرمان گذاشت . آرمان آرام دست او را عقب زد و به او پشت کرد. لیدا گفت:عزیزم چای می خوری برایت بیاورم؟
    آرمان جوابش را نداد.لیدا با ناراحتی گفت: آرمان تو چرا مثل آدمهایی که زنشان به آنها خیانت کرده است با من رفتار می کنی؟ اگه من دوستت نداشتم که به ایران بر نمی گشتم. فقط این عشق تو بود که مرا به آغوش تو بازگرداند تا در کنارت باشم. من زندگی با تو را دوست دارم. می خواهم از مردی که عاشقش هستم بچه های خوبی داشته باشم. من از این سکوت تو دارم عذاب می کشم. اینقدر بی انصاف نباش.
    آرمان سکوت کرده بود و به ظاهر چشمهایش را بسته بود. لیدا با ناراحتی بلند شد و به اتاق خواب رفت و از خستگی خیلی زود خوابش برد.
    صبح کمی زودتر از خواب بیدار شد و برای آرمان صبحانه ی مفصلی درست کرد. وقتی به طرف او رفت، دید که بدون روانداز روی کاناپه خوابیده است.پتویی برداشت و روی آرمان انداخت و خودش هم روی کاناپه ی رو به رویش دراز کشید ولی ناخوداگاه خوابش برد . وقتی بیدار شد دید که آرمان خانه نیست. پتوی خودش را روی او انداخته است. به آشپزخانه رفت، صبحانه دست نخورده بود. ناراحت شد و بدون اینکه خودش هم چیزی بخورد آنها را جمع کرد. نمی دانست آرمان برای ناهار به خانه می آید یا نه. به بیمارستان تلفن زد. وقتی با آرمان صحبت می کرد لحن صدای هر دو سرد و سنگین بود. آرمان گفت که برای ناهار به خانه نمی آید و بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. لیدا کم کم نگران شده بود که نکنه این مسئله باعث جدایی آنها شود و دلش شور می زد.در خانه حوصله اش سر رفته بود . یک ساعت بعد تلفن زنگ زد. وقتی لیدا گوشی را برداشت کس صحبت نکرد.لیدا می دانست که آرمان است که نگران اوست. ساعت یک بعدازظهر لیدا روی تخت دراز کشیده بود و کتاب می خواند که تلفن زنگ زد، ولی لیدا عمدا گوشی را برنداشت. چندبار تلفن زنگ خورد ولی لیدا توجهی نکرد. نیم ساعت بعد صدای چرخیدن کلید در به گوشش خورد و آرمان وارد خانه شد.
    لیدا لبخندی زد و به طرفش رفت و گفت:سلام چقدر زود تشریف آوردی!
    آرمان با اخم گفت:چرا هر چه به خانه زنگ می زنم گوشی را بر نمی داری؟

    صفحه 535


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و هشتم:

    لیدا در حالی که می خواست کت آرمان را از او بگیرد گفت:اخه به چه درد می خوره وقتی حرف نمی زنی! و بعد کت او را گرفت و به روی رخت آویز آویخت. آرمان وارد اتاق شد و روی کاناپه نشست. لیدا گفت: ناهار خورده ای؟
    آرمان بدون اینکه او را نگاه کند گفت:آره خورده ام.
    لیدا کنار او نشست و گفت: تو که گفتی ظهر نمی آیی!
    آرمان به کاناپه تکیه داد و پاهایش را روی میز وسط کاناپه گذاشت و گفت: نکنه از امدن من ناراحت هستی؟
    لیدا لبخندی زد و نزدیک او شد و به بازوی او لم داد و گفت: اتفاقا خیلی خوشحال هم هستم. و با شیطنت به پهلوی او لم داد.
    آرمان با اخم بلند شد ودر حالی که صورتش گلگون شده بود به طرف دستشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید. لیدا سریع به آشپزخانه رفت و برای آرمان یک لیوان آب پرتقال درست کرد. آرمان دستش را با حوله پاک کرد و دوباره روی کاناپه دراز کشید. لیدا لیوان آب پرتقال را روی میز گذاشت و کنار ارمان نشست و گفت:عزیزم بلند شو برات آب پرتقال درست کرده ام.
    آرمان با عصبانیت گفت: لیدا منو تنها بگذار . تو با این کارهایت غرور منو خرد می کنی.
    لیدا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: عزیزم خود تو برایم مهم هستی. تو نباید از چیزی ناراحت باش. یکی از دوستانم هم بعد از ازدواج همین مشکل را با شوهرش داشت و این موضوع باعث نشد که خللی در زندگیشان ایجاد شود. ولی تا حالا با هم زندگی می کنند. تو هم نباید خودتو از این موضوع ناراحت کنی.
    آرمان جا خورد، چون متوجه منظور لیدا شد. روی مبل نشست و در چشمان لیدا که موج شیطنت در آن می درخشید نگاه کرد و با اخم گفت: لیدا خجالت بکش. خودت خوب می دانی که اینطور نیست.
    لیدا با نیشخندی موزیانه گفت: من از کجا بدانم که اینطور نیست؟!
    به غیرت آرمان برخورد. با خشم بلند شد و مچ دست لیدا را محکم گرفت و به طرف اتاق خواب برد.
    غروب بود که زنگ در به صدا درامد. آرمان و لیدا هر دو بیدار شدند. لیدا سریع بلند شد و به طرف در رفت. وقتی در را باز کرد غزاله و مادر شوهرش را پشت در دید . با تعجب سلام کرد. غزاله و مادرش احوال پرسی کردند و داخل خانه شدند. لیدا به اتاق خواب برگشت رو به آرمان کرد و گفت: پاشو، مادر و خواهرت امده اند.
    آرما خمیازه ای کشید و آرام بلند شد. رو به روی او ایستاد و گفت: لیدا تو با اون زبان افسون گرت آخر مرا دیوانه می کنی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: بهت گفتم که نمی گذارم هیچوقت از دستم ناراحت شوی.
    در همان لحةه صدای غزاله بلند شد که گفت:ای بابا چرا تا ما را دیدید زود قایم شدید؟
    آرمان گفت: غزاله از امروز جنگش را اعلام کرد. این موقع روز آنها چه می خواهند که اینجا امده اند؟!
    لیدا گفت:لباس بپوش بیا بیرون خوب نیست که انها تنها بنشینند.
    بعد خودش از اتاق خارج شد و رو کرد به غزاله و گفت: می خواستم داداش شما را از خواب بیدار کنم.
    غزاله پشت چشمی نازک کرد و گفت: نکنه از دیشب تا حالا شماها خوابیده اید؟!
    در همان لحظه آرمان از اتاق خارج شد و گفت: خب مگه شما ناراحت هستید؟
    غزاله جا خورد و گفت: نکنه صبحانه و ناهار نخورده اید!
    آرمان با لحن جدی گفت: چرا خورده ایم.
    غزاله نگاهی به مادرش انداخت. بیچاره پیرزن در حالی که سرخ شده بود گفت: اگه میشه چند کلمه با تو تنهایی صحبت کنیم.
    لیدا لبخندی نگران زد و به آشپزخانه رفت و خودش را سرگرم درست کردن چای کرد ولی نگران بود. بعد از چند لحظه صدای خشمگین آرمان را شنید که با مادرش صحبت میکرد. لیدا سریع به اتاق برگشت و آرمان را دید که مچ دست غزاله را گرفته است و او را به طرف اتاق خواب می برد. غزاله در حالی که سرخ شده بود با ناراحتی گفت: داداش این چه کاری است؟ ما فقط یک سوال از تو کردیم.
    آرمان با عصبانتی گفت:بیا ببین تا خیالت راحت شود و دست از سر این دختر معصوم برداری. تو چرا اینقدر کینه ای هستی! ای بابا خجالت بکشید. چرا می خواهید با این کار اعصابمان را خورد کنید. و بعد رو به مادرش کرد و گفت: مگه لیدا گواهی دکتر را به شما نشان نداد؟مگه شما با چشم های خودتان گواهی را ندیدید؟
    مادرش که رنگ صورتش پریده بود گفت:آره پسرم ولی خواهرت قانع نمی شد و اصرار داشت که حتما از تو بپرسم.
    لیدا متوجه موضوع شد و با ناراحتی گفت: من گواهی را برای این روز می خواستم تا از این حرفهای ناحق جلوگیری کرده باشم.
    آرمان با خشم به غزاله نگاه کرد و کنار لیدا ایستاد و با عصبانیت گفت: اگر هم اینطور نبود به شماها هیچ ربطی نداشت ولی حالا خوب شد که همه چیز را دیدید. حالا می توانید با خیال راحت از خانه ام بروید بیرون چون این موضوع به هیچکس ربطی ندارد. لطفا ما را تنها بگذارید.
    غزاله و مادرش در حالی که ناراحت بودند از خانه بیرون رفتند. آرمان با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت:وای این زن چقد حسود و کینه ای است.
    لیدا لبخندی زد و گفت: بهتر نیست عمه و دخترعمه ات را هم با خبر کنیم تا آنها هم مطمئن شوند؟
    آرمان اخمی کرد و گفت: من باید بدانم و به آنها ربطی ندارد. تو هم دیگه اینقدر شلوغش نکن.
    لیدا لبخندی زد و به طرف آرمان رفت و گفت: آرمان خیلی دوستت دارم.
    آرمان گفت: من هم دوستت دارم ولی باورت میشه که دارم از گرسنگی غش می کنم.
    لیدا هم جواب داد: تو هم باورت میشه که از صبح تا حالا هیچی نخورده ام. و بعد هر دو با خنده به طرف آشپزخانه رفتند.
    لیدا میز را چید و هر دو سر میز غذا نشستند. آرمان گفت: این اولین غذایی است که بعد از نامزدیمان راحت از گلویم پایین می رود. اخه همیشه با دلهره و نگرانی غذا می خوردم.
    لیدا گفت:آرمان تو مرا بخشیده ای؟
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: من از موضوع انگشتر ناراحت نبودم چون می دانستم که تو پاکتر از این حرفها هستی. ولی از این عصبانی بودم که هنوز مرا خوب نشناخته ای که درباره ی اسمیت همه چیز را از من پنهان کردی در صورتی که می دانستی واقعا دوستت دارم. لااقل می توانستم کمکت کنم ولی تو با بی انصافی مانند یک غریبه همه چیز را از من پنهان کردی.
    وقتی نیمه های شب سردم شد و به اتاق خواب امدم، دیدم که چقدر راحت بی خیال خوابیده ای، بیشتر عصبانی شدم و حرصم درآمد و دوباره به سر جایم برگشتم در صورتی که تا شش صبح بیدار بودم. تازه خوابم برده بود که توی بدجنس روی من پتو انداختی و وقتی دوباره روی کاناپه دراز کشیدی ماشالله سریع خوابت برد.
    لیدا با دلخوری گفت: پس چرا صبحانه ات را نخوردی؟
    آرمان در حالی که نوشابه اش را می خورد گفت: آخه می خواستم بیشتر ناراحتت کنم و بعد ادامه داد: لیدا بس کن. اینقدر از زیر زبانم حرف بیرون نکش.
    لیدا به خنده افتاد. آرمان لبخندی زد و گفت: ولی لیدا تو خیلی چرب زبان هستی و منو اسیر این زبان جادوگرت کرده ای. اصلا این شیطنت ها به قیافت نمی خوره. ببینم موضوع شوهر دوستت حقیقت داره.
    لیدا به خنده افتاد. آرمان به شوخی چشم غره ای به او رفت و از زیر میز آرام به پای او زد و گفت: وای خدای من شما زنها چقدر سیاستمدار هستید. اگه این مملکت را روزی به دست شما زنها بسپارند یک روزه می خواهید تمام دنیا را تصرف کنید.
    لیدا گفت: راستی امشب مادرم به شمال بر می گردد. اگه موافق باشی به خانه آقای بهادری برویم تا با آنها خداحافظی کنیم. نمی دانم علی و حسن شب در خانه ی آقای بهادری راحت بودند یا نه.
    آرمان خنده ای کرد و گفت: بهت قول می دهم اگه فتانه و فریبا آرام نشسته باشند آنها حتما با احمد و امیر راحت بوده اند.
    لیدا گفت: خودتو لوس نکن آنها دخترهای خوبی هستند.
    آرمان گفت:بله می دانم عزیزم مخصوصا وقتی در بالای پشت بام می روند خیلی بهتر می شوند.
    لیدا یاد انروز افتاد و خنده اش گرفت و گفت: وای تو چقدر آنروز قیافه ی جدی و خشنی به خودت گرفته بودی.
    آرمان با تعجب گفت: مگه تو هم آنجا بودی؟
    لیدا گفت: آره. ولی خدا را شکر تو اصلا متوجه نشدی ولی بیچاره فتانه از خجالت آب شد.
    آرمان با دلخوری نگاهش کرد و گفت : واقعا تو یک دختر بدجنس و بی انصاف هستی.
    لیدا گفت: دیگه بسه این حرفها گذاشته است. بهتره وقتی به خانه ی آقای بهادری می رویم یک دسته گل هم بخریم.
    آرمان گفت: باشه پس زودتر غذایت را بخور و اینقدر مرا یاد گذشته نینداز که حرصم در می آید.
    لبخندی به هم زدند و مشغول خوردن شدند.
    شب لیدا و آرمان با یک دسته گل زیبا به خانه ی آقای بهادری رفتند. همه از دیدن این دو زوج جوان با خوشحالی به طرفشان آمدند.لیدا به طرف مادرش رفت و مادرش او را در آغوش کشید و آهسته گفت: آرمان که اذیتت نکرد؟
    لیدا از این حرف مادرش خنده اش گرفت و آرام گفت:نه مادرجان من که گفتم او فقط قیافه گرفته بود. مادر خوشحال شد.
    حسن و پدرش و علی و مادرش هنوز در تهران بودند و قرار بود که همراه احمد ساعت یازده به شمال بروند. سر میز شام نگاه لیدا به صورت غمگین و ناراحت امیر افتاد. دوباره در دلش غوغایی به پا شد. به خودش نهیب زد و گفت: بس کن لیدا تو چرا وقتی او را می بینی اینطور آشفته می شوی. چرا ناراحتی او اینطور تو را عذاب می دهد. بسه دیگه.
    لیدا سرش را پایین انداخت. بعد از شام همه دوباره دور هم روی مبلها نشستند.شهلاخانم رو به آرمان کرد و گفت:دکتر جان شما از لیدا خانم راضی هستید یا اینکه هنوز شما را اذیت می کند.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و در حالی که صورتش گلگون شده بود لبخندی زد و گفت:حق با شما است.لیدا خیلی خوب شوهرداری می کند. من یکی حریف اون زبان چرب و نرمش نمی شوم.
    آقا کوروش با خنده گفت:نکنه دیشب با همین زبان چرب و نرم شما را از عصبانیت بیرون آورد. من می دانم لیداجان خیلی خوب می تونه شما را خوشبخت و سعادتمند کند.
    آرمان گفت:من به این موضوع اطمینان داشتم که برای ازدواج بی قرار بودم.
    شهلاخانم گفت: راستی می خواهم خبری به شماها بدهم و در حالی که لبخند روی لبهایش بود گفت: قراره فردا شب به خواستگاری برویم.
    همه با تعجب گفتند برای چه کسی؟
    امیر رنگ صورتش پرید و لحظه ای به لیدا نگاه کرد. آرمان گفت:مبارکه.حالا برای آقااحمد و یا آقاامیر.
    شهلاخانم نگاهی به امیر انداخت و با نیشخند گفت:برای امیرجان می رویم. دیشب وقتی از خانه ی شما برگشتیم. امیر این خبر را به من داد.چقدر خوشحال شدیم.
    لیدا بی اراده رنگ صورتش پرید و برای یک لحظه حسادت در چشمان درشتش درخشید. آرمان نگاهی به صورت رنگ پریده ی لیدا انداخت و لبخندی با آرامش خیال زد. لیدا که سعی می کرد به خودش مسلط باشد رو کرد به امیر و با صدایی که کمی می لرزید گفت: حالا این دختر خوشبخت کی هست؟
    امیر سرش را پایین انداخت تا از نگاه لیدا که مانند نمکی روی زخمش بود درامان باشد و گفت:دختر همکارم است.شنیده ام دختر خوبی است.
    لیدا با تعجب گفت:شنیده ای؟
    امیر در حالی که دیگر نمی توانست رو به روی لیدا بنشیند،بلند شد و به طرف کتابخانه می رفت و گفت:آره آخه هنوز او را ندیده ام ،فقط عکس او را در دست پدرش دیده ام.
    لیدا متوجه شد که امیر به خاطر او می خواهد با هر کسی که شده ازدواج کند تا آرمان دیگه به لیدا کنایه نزند. لیدا در دلش از این موضوع ناراحت بود و آرمان به خوبی این را حس می کرد و کمی نگران به نظر می رسید. ساعت یازده شب مادر لیدا با خانواده اش و خاله و پسرخاله اش به شمال رفتند. مادرش قبل از رفتن کلی لیدا را نصیحت کرده بود و لیدا به مادرش قول داده بود که نگذارد آرمان از او ناراحت شود.
    وقتی آرمان و لیدا می خواستند به خانه ی خودشان برگرداند،امیر رو به لیدا کرد و گفت:لیدا خانم خیلی دوست دارم شما هم فردا در مراسم من باشی.
    لیدا نگاهی به آرمان انداخت. آرمان لبخندی زد و گفت: حتما می آید. این وظیفه ی لیداجان است که در مراسم خواستگاری برادرش حضور داشته باشد.
    امیر تشکر کرد . لیدا و آرمان به خانه برگشتند. وقتی لیدا با خشتگی روی تخت دراز کشید، در فکر چهره ی غم گرفته ی امیر بود و نمی دانست او چرا اینقدر غمگین است! با خودش می گفت نکنه ان دختر مورد علاقه ی امیر نیست. وقتی آرمان لیدا را در فکر دید لبخندی زد و کنارش دراز کشید و گفت: چیه عزیزم؟چرا در فکر هستی؟ نکنه آقا امیر مغز زن عزیز منو به خودش مشغول کرده است؟
    لیدا جا خورد و به طرف آرمان غلتی زد و با لبخند گفت:باز که تو کنایه زدی. نکنه می خواهی باز تنبیه ات کنم. بعد موضوع حرف را عوض کرد. آرمان با اشتیاق و علاقه ی تمام به حرفهای او گوش می داد و در دل به بخاطر انتخاب درستی که کرده است تبریک می گفت.
    فردا غروب لیدا لباس مناسبی پوشیده چادر سرش کرد و منتظر ماند تا امیر به دنبالش بیاید . هر چه از آرمان خواست که او هم به این خواستگاری بیاید آرمان قبول نکرد و گفت که باید دو ساعتی به بیمارستان برود و به یک بیمار بدحالش سر بزند. ساعت شش غروب، امیر همراه پدر و مادرش و آقاکوروش به دنبال لیدا آمدند. وقتی در خانه ی آقای کریمی همکار امیر نشسته بودند. لیدا لحظه ای به صورت رنگ پریده ی امیر نگاه کرد. امیر کنارش نشسته بود و لیدا به خوبی منقلب شدن او را حس می کرد. وقتی دختر که اسمش شهناز بود با سینی چای داخل پذیرایی شد. امیر حتی سر بلند نکرد تا او را ببندک. لیدا و شهلاخانم و آقا کیوان با دیدن آن دختر جا خوردند. ولی به اجبار به احترامش بلند شدند. وقتی چای را جلوی بزرگترها گرفت، شهلاخانم با بی رقبتی چای را برداشت و آرام تشکر کرد. ولی آقاکیوان چای او را رد کرد و امیر هم بدون نگاه کردن به او چای را سریع برداشت و آرام تشکر کرد. لیدا هم لبخندی به آن دختر زد و چای را برداشت. وقتی دختر روی مبل نشست لیدا با خودش گفت: وای خدای من امیر چرا این دختر را انتخاب کرده است! صورت دختر کشیده و استخوان درشت بود. چانه ی پهنی داشت و یک خال خیلی درشت روی گونه اش بود. دو سه تا خال گوشتی قهوه ای رنگ روی پیشانی و ابرویش به چشم می خورد که صورتش را زننده می کرد. قد خیلی بلند و هیکل مردانه ای داشت ولی مشخص بود که دختر مهربانی است. دختر کت و دامن سفیدی پوشیده بود و موهای کوتاهش با یک سنجاق طلایی به پشت گوش کمی جمع شده بود. شهلا خانم چشم غره ای به امیر رفت ولی امیر به روی خودش نیاورد. لیدا سرش را نزدیک گوش امیر آورد و گفت:پسر تو چرا اخم کرده ای؟ بیچاره دختره وقتی قیافه ی تو را دید رنگ صورتش از این قیافه ی وحشتناک تو پرید.
    امیر سکوت کرد و جواب لیدا را نداد . آقا کیوان نمی خواست صحبتی با خانواده ی عروس بکند چون نمی توانست همچین عروسی را برای پسرش قبول کند ولی امیر از پدرش خواست که او را خواستگاری کند. آقا کیوان با بی میلی بخاطر امیر بحث خواستگاری را پیش کشید. امیر غمگین بود و زیاد به اطرافش توجهی نداشت. لیدا با ناراحتی گفت:امیر تو چرا اینقدر ناراحت هستی؟ ای کاش همراهت به این خواستگاری نمی آمدم. وقتی تو را می بینم اعصابم خرد می شود. تو همش توی فکر هستی.
    امیر پوزخندی زد و آرام گفت: نکنه منو قابل نمی دانی که این حرف را می زنی؟
    لیدا جا خورد. امیر با ناراحتی ادامه داد: می دونی در چه رویایی هستم؟
    لیدا متوجه شد که امیر می خواهد حرف دلش را بزند. سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. امیر آرام ادامه داد: توی این فکر هستم که ای کاش به جای این دختر ، الان تو بودی که چای را جلوی من می گرفتی و من با چشمهایم عشقم را به تو نشان می دادم. نه اینکه حتی رقبت نمی کنم که به این دختر بیچاره نگاه کنم. و با حالت زمزمه با صدایی گرفته گفت: لیدا تو خیلی بی انصاف هستی.
    رعشه ای بر اندام لیدا افتاد. با بغض گفت: امیر تو زن دلخواه خودت را نگرفتی آخه برای چی؟
    امیر با سر حرف لیدا را تایید کرد. لیدا نزدیک بود که همانجا زیر گریه بزند ولی هر طور بود خودش را کنترل کرد. شهناز در لحظه ی اول جواب مثبت را داد و شهلا خانم با بی رقبتی انگشتر را در دست شهناز کرد.
    امیر عرق روی پیشانیش را پاک کرد و از اینکه حالا مرد نامزد کرده ای بود، از خودش متنفر بود و بدون اینکه کلمه ای با شهناز صحبت کند همه چیز را پذیرفت. همه برای خداحافظی بلند شدند و شهناز در حالی که در پوست خودش نمی گنجید نزدیک امیر شد ولی امیر توجهی نکرد. پدر و مادر شهناز خیلی سرحال و خوشحال بودند و به گرمی آنها را بدرقه کردند. وقتی همه سوار ماشین شدند آقا کیوان رو به امیر کرد و گفت:پسره ی دیوانه تو خیلی احمق هستی. امیر سکوت کرده بود. آقا کوروش گفت:داداش اینقدر سخت نگیر. علف باید به دهای بزی خوش بیاید. شما خودتان را ناراحت نکنید.
    شهل خانم با خشم گفت: امیر هنوز دیر نشده می تونی در این باره خوب فکرهایت را بکنی . من نمی توانم او را عروس خودم بدانم. تو چرا این کار را کردی؟ وای خدای من چطور او را می توانم به فامیلهایم معرفی کنم. امیر خواهش می کنم.
    امیر باز سکوت کرد و رنگ صورتش پریده بود. آقا کیوان با خشم گفت: امیر تو یک دیوانه هستی. تو و او اصلا به هم نمی خورید. تو مرد برازنده و زیبایی هستی ولی اون دختر قیافه ی یک دیو را دارد.
    امیر با اخم گفت: پدر او دیگه نامزدم است. دوست ندارم در مورد او اینطور حرف بزنید. لطفا بحث را تمامش کنید.
    آقا کیوان گفت: تو بی شعور هستی که داری با زندگی خودت اینطور بازی می کنی.
    لیدا با بغض گفت: پدر خواهش می کنم . تورو خدا اینطور به امیر توهین نکنید.
    امیر پوزخندی زد و گفت: لازم نیست که تو دیگه از توهین حرف بزنی . چون بزرگترین توهین را تو به من کردی.

    صفحه 546


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و نهم:

    آقا کوروش گفت: امیرجان این طرز فکرت اشتباه است . لیدا الان خوشبخت است و حالا تو باید کاری کنی که خوشبخت شوی. اگه میشه کمی به این موضوع فکر کن.
    امیر سکوت کرد،آقا کیوان با عصبانیت گفت : این پسره دیوانه است. اخه چطور رقبت می کنی کنار او بخوابی؟ ادم چندشش می شود که او را حتی نگاه کند.
    امیر باز سکوت کرده بود و به رانندگی ادامه می داد. وقتی همه سکوت امیر را دیدند دیگه چیزی نگفتند ولی خیلی ناراحت بودند.
    آقا کوروش و شهلاخانم و آقا کیوان جلوی در خانه شان پیاده شدند. امیر گفت که لیدا را به خانه می رساند و لیدا از انها خداحافظی کرد و رفت کنار امیر جلو نشست. امیر از راه دیگری رفت تا کمی با لیدا تنها باشد. لیدا سکوت کرده بود . امیر وقتی لیدا را در فکر دید لبخند سردی زد و گفت: چیه تو فکر هستی!
    لیدا جوابش را نداد. امیر با خشم گفت: نکنه با سکوتت می خواهی باز خردم کنی!
    لیدا در حالی که بی اختیار اشک از چشمانش پایین می آمد گفت: از این ناراحت هستم که چرا زدن دلخواه خودت را نگرفتی! آخه برای چی!
    امیر پوزخندی زد و گفت: بخاطر اینکه زن دلخواه من الان در اغوش مرد دیگه ای به سر می بره. و با نفرت ادامه داد: لیدا چرا مرا به این روز نشاندی؟ اخه منکه دیوانه وار دوستت داشتم. وقتی تو و آرمان را می بینم از حسادت دارم داغون می شوم. چند بار تصمیم به خودکشی گرفته ام چون دوری تو را نمی توانم تحمل کنم. ولی از خشم خدا می ترسم. ای کاش می مردم تا این روزها را نمی دیدم. از همه چیز متنفر شده ام.
    لیدا با ناراحتی گفت: امیر این حرف را نزن. خدا نکنه که تو چیزیت بشه وگرنه اولین کسی که بعد از تو بمیره من هستم.
    امیر ماشین را گوشه ای خیابان نگه داشت و در چشمان لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا تو رو خدا همیشه دوستم داشته باش. من فقط همین را از تو می خواهم. می دانم که خواهش غیرمنطقی است ولی همین مرا آرامش می دهد.
    لیدا صورتش را بین دو دستش گرفت و به گریه افتاد.امیر هم سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و به هق هق افتاد. در حین گریه می گفت: لیدا اگه بدونم دوستم داری راحت تر می توانم زندگی کنم. این علاقه ی تو است که مرا زنده نگه می دارد.
    لیدا در ماشین را باز کرد و به طرف خانه اش شروع به دویدند کرد و همچنان اشک می ریخت. وقتی جلوی در خانه رسید. اشکش را پاک کرد و با کلیدی که داشت در را باز کرد. آرمان خانه بود. با دیدن او سلامی کرد و به سرعت به طرف دستشویی رفت تا صورتش را بشوید.
    آرمان با نگرانی پشت در امد و گفت:عزیزم چی شده چرا ناراحت هستی؟
    لیدا آرام در دستشویی را باز کرد و آرمان را رو به روی خودش دید. لبخند غمگینی زد. آرمان وقتی چشمان قرمز شده ی لیدا را دید به او شک کرد . با حالت خشم پرسید: لیدا موضوع چیه چرا تو اینجوری به خانه امدی؟
    لیدا در آغوش آرمان فرو رفت و دوباره به گریه افتاد. آرمان سر لیدا را به سینه فشرد و گفت:عزیزم حرف بزن ببینم چی شده تو که مرا کلافه کردی.
    لیدا نمی دانست چه بگوید . ولی بعد گفت: چیزی نیست توی ماشین آقا کیوان و شهلا خانم بحث کردند . و چون آقا کیوان به امیر توهین کرد من ناراحت شدم.
    آرمان پرسید: بحث درباره ی چی کردند؟
    لیدا جواب داد: هیچی. و بعد موضوع شهناز که چه قیافه ای داشت و آقا کیوان و شهلا خانم را برای آرمان تعریف کرد. گفت که چقدر امیر برای این ازدواج مصمم بود.
    آرمان نفس راحتی کشید و گفت: خیالم راحت شد. چه فکرهایی که در یک لحظه در سرم نیامد.
    لیدا اخمی کرد و گفت: آرمان تو هنوز به عشق من شک داری؟
    آرمان لبخندی زد و گفت: نه عزیزدلم. من به مغز خودم شک دارم و بخاطر اینکه حرف را عوض کند ادامه داد: حالا عروسی کی است؟
    لیدا جواب داد: دو هفته ی دیگه عروس را به خانه می اورند. خانواده عروس خیلی عجله داشتند. ولی بیچاره شهلاخانم وقتی عروس را دید خیلی جا خورد مخصوصا آقا کیوان که اصلا دوست نداشت موضوع خواستگاری را پیش بکشد.
    آرمان در حالی که دست لیدا را می کشید و به طرف آشپزخانه می برد گفت: امیر حتما خواسته از مادرش انتقام بگیرد. چون شهلاخانم موضوع خواستگاری من را با تو در میان گذاشت . و ادامه داد: راستی رفته ام از بیرون غذا گرفته ام . پیش خودم فکر کردم که تا اومدنت خیلی شام دیر می شود و وقتی به خانه بیایی خسته هستی. به خاطر همین غذا را از بیرون برایت گرفته ام.

    دو هفته از مراسم خواستگاری امیر گذشت و روز عروسی او فرا رسید. فریبا و فتانه هیچکدام حاضر نشدند همراه عروس به آرایشگاه بروند و خیلی ناراحت بودند. لیدا لباس زیبایی پوشید و روسری قشنگی سرش گذاشت و همراه شوهرش به مجلس عروسی رفت. وقتی دستش را در دست آرمان حلقه زده بود لذت می برد. رو به آرمان کرد و گفت: حق نداری از کنارم بلند شوی و جایی بروی. چون آنقدر خوشگل شده ای که می ترسم تو را از دستم بقاپند.
    آرمان به خنده افتاد. لیدا لبخندی زد و گفت: نمی دونی این دخترهای پررو چطور تو را نگاه می کنند. دوست دارم با این ناخن هایم چشمهایشان را از حدقه بیاورم. انگار نه انگار که زنت کنارت نشسته است که اینطور با چشمهایشان دارند تو را می خورند.
    آرمان لبخندی زد و گفت: زن حسودم. من دیگه ازدواج کرده ام و گناه است که چشم به زنها و دخترهای دیگه داشته باشم. انگار فراموش کرده ای که من یک مسلمان هستم. و بعد بوسه ای به دست لیدا زد.
    لیدا لبخندی زد و گفت: می دونم ولی نمی تونم این دخترهای پررو را نادیده بگیرم. به نظرم بهتره کمی خودت را ژولیده کنی چون طاقت نگاه های انها را ندارم.
    آرمان همچنان می خندید و صورت قشنگش زیباتر می شد. یکدفعه چشمش به مونس و قدرت افتاد. با ناباوری به آرمان گفت: وای خدای من اینها اینجا چکار می کنند؟ و هر دو به طرف آنها رفتند.
    مونس با دیدن لیدا فریادی از خوشحالی کشید و به طرف هم امدند و همدیگر را در آغوش کشیدند. همدیگر را همچنان می بوسیدند. احمد آنها را برای مراسم دعوت کرده بود تا لیدا را خوشحال کند.
    آنها و قدرت هم به هم دست دادند و احوال پرسی کردند. مونس با دلخوری گفت: بدجنس چرا مرا برای عروسی خودت دعوت نکردی خیلی از دستت ناراحت هستم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: لازم نیست ناراحت شوید چون خود من هم فقط روز عروسی زنم را دیدم چون او به خارج رفته بود و نمی دونی چه بلاهایی که سرم نیاورده است.
    لیدا نگاهی به آرمان انداخت و گفت: الان موقع گله کردن نیست و بعد رو به مونس کرد و گفت:وای چقدر از دیدنت خوشحال هستم. اصلا باورم نمیشه.
    قدرت گفت: کلی خواهش کرده ام تا همراهم امده است. می گفت خجالت می کشد که به این عروسی بیاید.
    لیدا چشم غره ای به مونس رفت و گفت: بی انصافی نکن. من دلم برایت یک ذره شده بود. امشب باید همراه من به خانه مان بیایی. نمی گذارم به شمال بروی. کلی برایت حرف دارم بزنم. و بعد رو به آرمان کرد و گفت: شما به آقا قدرت خوب برسید که می خواهم با مونس کمی تنها باشم.
    آرمان به شوخی گفت: چشم عزیزم من و آقا قدرت کمی تفریح می کنیم و شما دو نفر هم تا می توانید صحبت کنید.
    لیدا متوجه منظور او شد و با اخم گفت: بیخود حرف نزن. و بعد رو به مونس کرد و گفت: بهتره من و تو مواظب شوهرهایمان باشیم. شب هم می شود صحبت کرد. نمیشه به این دو نفر اطمینان کرد و بعد هر چهار نفر به خنده افتادند و آرمان با خنده گفت: خوب نقطه ی ضعفت رو بدست آوردم.
    مونس کنار لیدا نشست و آرام گفت: چقدر دلم برای امیر می سوزه. انگار این مرد روحش مرده است. اخه او چرا رفته همچنین زنی گرفته است. حتی از من هم زشت تر است.
    لیدا اخمی کرد و گفت: این چه حرفی است ماشالله تو که خیلی ناز هستی. چرا این حرف را می زنی؟!
    مونس خندید و گفت: تو که همیشه به من لطف داری.
    موقع عقد امیر روی صورتش عرق ریزی نشسته بود و با چهره ی غم گرفته لحظه ای به لیدا نگاه کرد ولی سریع صورتش را از او برگرداند.
    مونس با بغض گفت: لیدا چقدر دلم برای او می سوزد.
    لیدا لبخند سردی زد و گفت: نمیشه با قسمت جنگید. من الان با آرمان خوشبخت هستم.
    لیدا رنگ صورتش به وضوح پریده بود ولی به روی خودش نمی آورد. قدرت موذیانه حرکات امیر و لیدا را زیر نظر داشت. ظاهر لیدا را خونسرد دید ولی امیر را آشفته و پریشان می دید. شهناز دختر یکی یکدانه ی خانواده اش بود و یک برادر بزرگتر از خودش هم داشت. پدر و مادرش خیلی به آنها می رسیدند و محبت می کردند. شهناز در لباس عروسی و با آرایش غلیظی که روی صورت داشت خیلی زننده تر شده بود. همه دوستان امیر از این کار او تعجب کرده بودند و زمزمه های دیگران که می گفتند حیف این جوان زیبا که با همچین دختری ازدواج کرده است، در مجلس عروسی به گوش شهلا خانم می رسید و حرص می خورد. امیر واقعا در کت و شلوار دامادی زیبا و برازنده شده بود. همه زیبایی او را تحسین می کردند. دست و دل فریبا و فتانه اصلا به شادی کردن نمی رفت و هر دو با ناراحتی گوشه ای نشسته بودند. وقتی لیدا و آرمان برای گفتن تبریک به پیش آنها رفتند، امیر اصلا نگاهی به لیدا نینداخت و با آرمان دست داد و در حالی که سرش پایین بود از لیدا تشکر کرد.
    امیر از پدر و مادرش خواسته بود که با زنش پیش آنها زندگی کند. آقا کیوان هم با بی میلی فقط بخاطر امیر قبول کرده بود.
    بعد از مراسم جشن عروسی لیدا از قدرت و مونس به اصرار خواست که شب را پیششان بروند و انها قبول کرده بودند. وقتی مونس به خانه ی لیدا امد با حیرت گفت: وای لیدا چقدر زندگی من و تو با هم فرق می کنه. در این خانه بزرگ تو و آرمان چطور همدیگر را پیدا می کنید.
    آرمان خندید و به شوخی گفت: روزها سر طناب را لیدا به کمرش می بندد و ته طناب را هم من می بندم. اینطور همدیگر را گم نمی کنیم. همه زدند زیر خنده. قدرت گفت: دکترجان شما هم که طبع شوخی دارید.
    لیدا گفت: ما زنها امشب پیش هم می خوابیم چون دیگه می توانیم همچین فرصتی را به دست بیاوریم.
    آرمان یواشکی چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا خندید و گفت: اینطوری نگاهم نکن. چون نمی خواهم لحظه ای از مونس دور باشم.
    آرمان خجالت کشید و با مِن مِن گفت:عزیزم من بخاطر خودم که نمیگم. شاید آقا قدرت ناراحت شود.
    قدرت خندید و گفت: شما نگران من نباشید. هر جور که خانمها راحت تر هستند. یک شب که هزار شب نمیشه.
    آرمان لبخندی زد و گفت: باشه انگار باید حرف، حرف این زنها بشه.
    لیدا و مونس با هم روی تخت خوابیدند و ارام حرف می زدند. لیدا گفت: مونس جان تو از قدرت راضی هستی؟
    مونس لبخندی زد و گفت:آره او خیلی مهربان است. دیگه حرکاتش مانند گذشته سرد نیست. چند وقت پیش مادرش سر مسئله کوچکی با من جر و بحث کرد و قدرت بخاطر من برای مادرش عصبانی شد که چرا با من اینطور رفتار می کند. وقتی احمد ما را برای عروسی دعوت کرد، من نمی خواستم بیایم چون خجالت می کشیدم ولی قدرت گفت که بدون من جایی نمی رود چون دلش طاقت نمی آورد مرا تنها بگذارد و خودش به تفریح برود.خیلی از این حرفش خوشحال شدم و با او به تهران امدن.برای این عروسی قدرت لباس برایم خرید. چقدر هم خوش سلیقه است.
    لیدا با خوشحالی گفت: خدا را شکر که تو را خوشبخت می بینم. من همیشه نگرانت بودم ولی حالا خیالم از بابت تو راحت شده است.
    فردا صبح قدرت و مونس به شمال رفتند و هر چه لیدا و آرمان اصرار کردند که لااقل دو سه روز بمانند، انها قبول نکردند. گفتند که پدربزرگ و مادربزرگ نگرانشان می شوند و ارمان انها را به ترمینال برده تا انها سوار اتوبوس شوند.
    دو ماه از ازدواج لیدا می گذشت که یک روز صبح لیدا حالش بهم خورد. آرمان با تعجب به لیدا نگاه می کرد. وقتی لیدا از دستشویی بیرون آمد، رنگ به صورت نداشت. به صورتش آبی زده بود و امد روی مبل نشست.
    آرمان آرام نزدیک لیدا شد و با لبخند مرموزی گفت: عزیزم اجازه می دهی فشارت را بگیرم؟
    لیدا با بی رمقی او را نگاه کرد و آرمان فشار او را گرفت و بعد از معاینه با لبخند شیرینی گفت:بهت تبریک می گم دیگه باید کم کم برای مادرشدن اماده شوی. و بعد بوسه ای به گونه ی او زد و ادامه داد: وای چقدر خوشحالم. انشالله تا چند ماه دیگر من پدر می شوم.
    لیدا با تعجب گفت: چقدر زود بچه دار شویم. من اصلا امادگی این کار را ندارم.
    آرمان دستی به موهای بلند او کشید و گفت: ناشکری نکن خدا به ما نظر لطف داشته که به ما نعمت بچه دار شدن داده است.
    لیدا گفت: اصلا فکرش را نمی کردم به این زودی بچه دار شویم. من می ترسم.
    آرمان گفت:عزیزم بچه که ترس نداره.
    لیدا خندید و گفت: من که از بچه نمی ترسم. از زایمان می ترسم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: نگران نباش. زایمان اصلا ترسی نداره. روزی هزاران نفر زن در زایشگاه ها زایمان می کنند . و بعد بلند شد لباس پوشید تا به بیمارستان برود. گفت: راستی اگه دوست داشتی سری به شهلا خانم بزن چون گله می کرد که چرا یک هفته است به دیدنشان نمی روی.
    لیدا گفت: آخه با اومدن زن امیر به خانه ی انها کمی معذب هستم و خجالت می کشم مدام به انجا بروم.
    آرمان در حالی که کیفش را بر می داشت گفت: خلاصه شهلا خانم خیلی از دستت عصبانی بود. بهتره به دیدنشان بروی. راستی مواظب خودت باش. اگه مشکلی داشتی حتما با من تماس بگیر. نمی دونم امروز چطور در بیمارستان ارام و قرار بگیرم.
    لیدا لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم . تو هم مراقب خودت باش.
    آرمان با خنده گفت: انگار دارم روی هوا راه می روم. تو نمی دونی توی این دلم چه می گذره. وقتی فکرش را می کنم تا چند ماه دیگه پدر می شوم می خواهم از خوشحالی فریاد بکشم. و بعد با عجله گفت: وای چقدر دیرم شده. من دیگه رفتم و بعد خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
    لیدا بعد از تمیز کردن خانه، به خانه ی شهلا خانم رفت وقتی زنگ در خانه را فشرد . زن امیر در را باز کرد و با خوشروئی از لیدا استقبال کرد. شهلا خانم از دیدن لیدا خوشحال شد و گله می کرد که چرا یک هفته است که به آنها سر نزده است.وقتی در پذیرایی نشستند لیدا گفت :پس فریبا و فتانه کجا هستند؟
    شهلاخانم لبخندی زد و گفت: با احمد بیچاره رفته اند بیرون. فریبا میگه تا هنوز احمد زنش را به خانه نیاورده است باید حسابی با او بیرون برویم. چون اگه زنش را بیاورد دیگه مشکل می شود با او بیرون رفت.
    لیدا خندید و گفت: فریبا هنوز این عادت بد را ترک نکرده است. طفلک احمد.
    شهناز با متانت گفت: شما چرا اینطرف ها تشریف نمی آورید؟به خدا توی این یک هفته که شما را ندیدم خیلی دلم برایتان تنگ شده بود.
    لیدا گفت: من معذرت می خواهم کمی به وضع خانه می رسیدم و اینکه همیشه که نمیشه من مزاحم شما شوم. یک بار هم شما به من افتخار دهید و تشریف بیاورید.
    شهناز لبخندی زد و گفت: شما که بهتر می دونید آقا امیر ظهرها خانه می آید و باید سر ساعت دوازده ناهار او اماده باشد.
    شهلا خانم گفت:عزیزم تلفن بزن برای آقای دکتر و بگو که ناهار پیش ما هستی. و ایشون هم به اینجا بیایند.
    لیدا گفت: نه مادر باید به خانه برگردم. و به اصرار شهلا خانم قرار شد که او برای ناهار انجا بماند. وقتی برای آرمان تلفن زد آرمان گفت که ظهر نمی تواند به آنجا بیاید چون باید بیماری را عمل کند و به لیدا گفت که همانجا بماند و ظهر هم یک سری به مادر او بزند و خودش هم شب به آنجا می آید و لیدا هم قبول کرد. هنگام ظهر امیر به خانه امد. از وقتی امیر عروسی کرده بود لیدا بیشتر اوقات واقعی به آنجا می رفت که امیر خانه نباشد و امیر وقتی بعضی مواقع لیدا را می دید خیلی سنگین و سرد با او برخورد می کرد.
    وقتی امیر لیدا را در خانه شان دید صورتش سرخ شد و سلام سردی کرد و به اتاقش رفت و شهناز هم به دنبال او وارد اتاقش شد. انها همان کتابخانه را اتاق خوابشان کرده بودند و امیر بعد ازدواج لیدا نخواسته بود به اتاق خودش برگردد و آنجا دست نخورده باقی مانده بود.
    وقت ناهار احمد و فریبا و فتانه به خانه امدند با دیدن لیدا همگی فریادی از خوشحالی کشیدند. امیر و شهناز از اتاق بیرون امدند و همه دور هم سر میز ناهار نشستند. احمد گفت: چه عجب لیدا خانم این طرفها تشریف اوردی! تازگیها خیلی سرسنگین شده ای و اینجاها نمی آیی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: من که یک روز در میان مزاحمتان هستم ولی خب بعد ازظهرها می آیم که جنابعالی را نبینم.
    احمد خنده ای کرد و گفت: اگه جرات داری جلوی پروانه اینطور با من حرف بزن. پوست سرت را درسته می کنه. از وقتی که عقد کرده ایم اجازه نمی دهد به تهران بیابم. با التماس و خواهش به تهران بر می گردم و کلی او گریه و زاری راه می اندازد.
    لیدا کنار شهلا خانم نشسته بود . امیر نگاهی به لیدا انداخت. انگار هنوز داشت به او می فهماند که دوستش دارد.
    لیدا لبخندی به او زد و گفت: آقا امیر هنوز هم ظهرها به خانه می آید. انگار ازدواج هم نتوانست این عادت را از ایشون بگیرد.
    امیر لبخند سردی زد و گفت: مگه شوهرت به خانه پیش تو بر نمی گردد؟! و این حرف را با تمسخر ادا کرد.
    لیدا به دل نگرفت و جواب داد: چرا، اگه آقا آرمان بیمار بدحال و یا عمل نداشته باشد حتما خودش را برای ناهار به خانه می رساند.
    فریبا گفت: باید قدر آقا آرمان را بدانی. با اون عذابهایی که تو به او داده ای ، واقعا مرد خیلی خوبی است که هنوز مانند بت تو را می پرسند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: من هم او را می پرستم . او تنها مردی است که توانست مرا خوشبخت کند.
    امیر با ناراحتی با غذایش بازی کرد لیدا حس می کرد که او خیلی لاغر شده است. لیدا وقتی دو سه لقمه غذا در دهانش گذاشت یکدفعه حالت تهوع به او دست داد. سریع بلند شد و به طرف دستشویی رفت. همه نگران او شدند. لیدا صورتش را آبی زد و بیرون امد و روی مبل نشست.
    شهلا خانم با ناراحتی گفت: لیدا جان چی شده است؟
    لیدا در حالی که رنگ صورتش پریده بود گفت: نمی دانم چرا از صبح تاحالا دوبار حالم بهم خورده است.
    شهلا خانم لبخندی زد و گفت: تبریک میگم. پس انشالله تا چند وقت دیگر مادر می شوی. چقدر از این موضوع خوشحالم.
    لیدا سرخ شد . همه با تعجب به لیدا نگاه کردند و بعد یکدفعه هورا کشیدند و به طرف لیدا امدند. فتانه و فریبا لیدا را بوسیدند و به او تبریک گفتند. فقط امیر بود که رنگ صورتش پرید و غذایش را ناتمام گذاشت و به اتاقش برگشت.

    صفحه 557


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نودم:
    احمد با خوشحالی گفت: ایندفعه وقتی به شمال رفتم حتما این خبر را به مادرت می دهم که به زودی مادربزرگ می شود.
    لیدا که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: حالا چیزی مشخص نیست که شما سه نفر اینقدر شلوغش کرده اید.
    شهلا خانم گفت: آقا آرمان چیزی می داند؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: او بود که خیلی زود فهمید حامله هستم و این خبر را به من داد . او پد باهوشی است که اینقدر زود متوجه وجود بچه اش شد.
    در همان لحظه امیر از اتاق بیرون امد. اماده شده بود که به شرکت برود. وقتی می خواست با لیدا خداحافظی کند به وضوح صدایش می لرزید و در حالی که مضطرب بود گفت: لیدا خواهش می کنم مواظب خودت باش . باید به خودت خوب برسی تا زایمان راحتی داشته باشی. و اینکه تبریک میگم. امیدوارم بچه ی سالمی باشد.
    لیدا لبخند سردی به او زد و تشکر کرد.
    احمد از اینکه هنوز می دید امیر نتوانسته است لیدا را فراموش کند تعجب کرده بود و می دانست امیر مردی نیست که به این زودی چیزی را از یاد ببرد.
    ساعت چهار بعدازظهر بود که لیدا از همه خداحافظی کرد و به خانه ی مادر شوهرش رفت. مادر شوهرش از دیدن او خوشحال شد و با او به گرمی روبوسی کرد . و اصرار کرد که برای شام او انجا بماند. شب آرمان هم به انجا امد و مادر آرمان به غزاله تلفن زد که او هم شام آنجا بیاید تا بعد از مدتی دور هم باشند. از وقتی که غزاله با مادرش به خانه ی آرمان امده بودند و از آرمان کنجکاوی لیدا را کرده بود آرمان دیگه روز خوش به غزاله نشان نمی داد و به خانه ی او هم نمی رفت. وقتی به خانه ی مادرش می رفت و غزاله را آنجا می دید سریع بلند می شد و از همسرش می خواست که به خانه بروند. زیاد میانه ی خوبی بین خواهر و برادر نبود و آن شب مادرشان خواسته بود که دور هم باشند تا شاید کمی کینه ها برطرف شود.
    پدر و مادرشان از اینکه با بچه هایشان دور هم بودند، خیلی سر حال و شاد به نظر می رسیدند. وقتی آرمان به خانه امد و لیدا را دید لبخندی زد و گفت:عزیزم حالت چطوره؟
    لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:بهترم ولی امروز سر میز ناهار همه فهمیدند که حامله هستم چون دوباره حالم بهم خورد.
    آرمان با خوشحالی گفت: ولی مجبوری تا چند ماه این حالت ها را تحمل کنی. مادر شدن که الکی نیست. پس چرا گفته اند بهشت زیر پای مادران است. بخاطر همین سختی هایش این را گفته اند.
    لیدا روی مبل نشست و گفت: ای بدجنس چطور داری با این حرفها خامم می کنی. انگار این موجود کوچولو بچه ی تو هم است. پس چرا باید همه ی سختی ها را من بکشم؟
    آرمان به خنده افتاد و گفت: به خدا اگه می شد که این بچه را من به دنیا بیاورم با جان و دل این کار را می پذیرفتم چون عاشق بچه هستم و این معجزه ی الهی را با کمال میل قبول می کردم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: عزیزم تو با این زبان مرا شرمنده می کنی.دیگه بهت قول می دهم شکایتی از این کوچولو نکنم.
    در همان لحظه غزاله و شوهرش به آنجا امدند . آرمان با غزاله سرد برخورد کرد ولی با شوهر او خلی صمیمی و با خوشرویی احوال پرسی کرد. غزاله به اجبار گونه ی لیدا را بوسید و روی مبل رو به رو نشست. همه دور هم نشستند.
    پدر آرمان رو به لیدا کرد و گفت: دخترم چرا امروز اینقدر رنگ پریده هستی؟نکنه آرمان جان اذیتت کرده است؟
    لیدا سرخ شد و گفت: نه پدرجان فقط کمی حالم خوب نیست.
    آرمان لبخندی زد و با صورتی گلگون شده گفت: پدرجان انشالله شما تا چند ماه دیگه پدربزرگ می شوید. بخاطر همینه که لیدا اینطور رنگ پریده است چون از صبح تا حالا هیچی نتوانسته است بخورد.
    پدر و مادرش از خوشحالی فریاد کشیدند و مادر او به طرف لیدا امد. او را بوسید و گفت: وای باورم نمیشه. چقدر خوشحالم که به این زودی بچه دار شدید.
    پدر ارمان با خوشحالی تبریک گفت و آرمان را بوسید. شوهرغزاله به شوخی گفت: من پیش خودم گفتم که چقدر تازگیها پدرزنم پیرتر شده است نگو که داره بابابزرگ میشه.
    آقای حق دوست گفت: این آرزوی من بود که روزی بابابزرگ شوم و نوه هایم را روی زانوهایم بنشانم.
    غزاله با اخم گفت:چقدر زود بچه دار شدید؟ از یک دکتر فهمیده بعیده که اینطور برای بچه دار شدن عجله داشته باشد. به نظر من الان برای بچه دار شدن خیلی زود بود. بهتره فکری در این باره بکنید.
    آرمان با عصبانیت گفت: کسی نظر شما را نخواست. هر کسی باید به فکر زندگی خودش باشد. مگه من تا به حال در زندگی تو دخالت کرده ام که تو اینقدر پاپیچ ما می شوی.
    غزاله جا خورد و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. شوهر غزاله که از این برخورد آرمان با زنش خوشحال بود به آرمان تبریک گفت و رو کرد به غزاله و گفت: به تو چه ربطی دارد که انها چرا بچه دار شده اند. مگه همه ی زنها طرز فکر غلط تو را دارند که چند سال است ازدواج کرده ایم ولی تو از بچه دار شدن جلوگیری می کنی. در صورتی که خود من عاشق بچه هستم.
    غزاله عشوه ای امد و گفت:اخه حاملگی هیکل زن را خراب می کند و من دوست ندارم بخاطر یک بچه هیکلم و قیافه ام از فرد دربیاید.
    لیدا با ناراحتی رو به ارمان کرد و گفت:وای ارمان من دوست ندارم هیکلم خراب بشه. حالا چکار کنم؟
    آرمان اخمی کرد و گفت: انی چه حرفی است که می زنی؟ و با خشم به غزاله نگاه کرد و گفت: به خدا غزاله اگه ایندفعه از این حرفها بزنی دیگه نگاهت نمی کنم. این حرفها چیه که جلوی لیدا می زنی . و با اخم به لیدا نگاه کرد و گفت: تو هم دفعه ی آخرت باشد که حرف دیگران را گوش می کنی. بچه نعمت و شیرینی زندگی است. وقتی هیکل داشته باشی ولی از بچه دار شدن جلوگیری کنی، آن هیکل هیچ ارزش ندارد. درست مانند مانکنهای پشت ویترین مغازه ها می مانی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: ای بابا شوخی کردم تو هم از وقتی فهمیده ای به زودی بابا می شوی چقدر زودرنج شده ای. خودم هم دوست دارم بچه ی مردی که عاشقش هستم را در وجودم پرورش بدهم و بزرگش کنم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: می دانم که تو زن فهمیده ای هستی.
    غزاله با خشم به آرمان نگاه کرد و به آشپزخانه رفت. شوهر غزاله گفت: دکتر جان خوش به حالت که اینچنین زن فهمیده ای داری. من که حسرت تو را می خورم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: نه دامادجان. این زن خیلی مرا اذیت کرده است. ولی آبجی من اینطور نبود. لیدا مرا مانند مجنون در بیابانهای شمال سرگردان کرده بود.
    شوهر غزاله با خنده گفت: آره می دونم ولی هر چه بود الان معلوماست که تو از زنت راضی هستی. من عشق را در چشمان شما دو نفر می خوانم که چقدر به هم علاقه دارید.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و لبخند دلنشینی زد و گفت: از وقتی که او را به خانه ام برده ام، خیلی عوض شده است. من حاضرم جانم را برایش بدهم. الان فقط به من و زندگیمان فکر می کند.
    لیدا لبخندی به او زد و سکوت کرد.
    موقع شام دوباره حال لیدا بهم خورد و به سرعت به طرف دستشویی رفت. غزاله غرغرکنان گفت: وای چقدر هم ناز می کنه. یک حاملگی که این همه ناز کردن نداره.
    آرمان با ناراحتی گفت:غزاله بس کن. لیدا دست خودش نیست. مگه قبلا از این کارها می کرد. خب الان وضعیتش فرق می کنه و نمی تونه هر چیزی را قبول کنه و این هم به خاطر بارداری او است.
    مادر آرمان با اخم به غزاله نگاه کرد و لب پایینش را با دندان گزید.غزاله سکوت کرد.
    وقتی آن شب هر دو به خانه برگشتند. لیدا با خستگی روی تخت دراز کشید. رنگ صورتش پریده بود. آرمان وقتی لیدا را بی حال دید شربت قندی برایش درست کرد و با لیوان شربت به اتاق خواب برگشت. کنار او نشست و گفت: عزیزم پاشو اینو بخور تا کمی سرحال بیایی.
    لیدا با بی رمقی بلند شد . لبخندی به او زد و لیوان شربت را گرفت و آن را سرکشید. آرمان لیوان را گرفت و کنارش دراز کشید و گفت: انگار این بچه خیلی اذیتت می کند. داره تلافی کارهایی که با من کردی را سرت در می آورد.
    لیدا دراز کشید و گفت: نمی دانستم اینقدر حاملگی سخت است. هنوز هیچی نشده دارم کلافه می شوم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: مهم نیست. وقتی به دنیا بیاید همه این خستگی ها و سختی ها را فراموش می کنی. من که دارم از حالا برای به دنیا آمدن این کوچولو ثانیه شماری می کنم. اصلا دلم نمی آید تو را در خانه تنها بگذارم. مدام فکرم پیش تو است.
    لیدا دستی به صورت او کشید و گفت: عزیزم نگران من نباش. من قوی هستم و نمی گذارم بچه مان طوریش بشه.
    آرمان لبخندی زد و به او نزدیک تر شد و گفت: اینو که می دونم چقدر با اراده و قوی هستی. ویل چکار کنم که پدر شدن من باعث دلهره ام می شود. بعد پتو را روی لیدا کشید.

    ماه ها می گذشت و لیدا شکمش بزرگتر می شود و در هفته دوبار به دیدن شهلاخانم می رفت و یک ساعتی انجا می نشست. شهلا خانم که لیدا را مانند دخترهایش دوست داشت، راه و روش بچه داری را به او آموزش می داد و امیر وقتی لیدا را می دید نگرانش می شد. یک روز شهناز رو به لیدا کرد و گفت: امیر برای زایمانت خیلی می ترسد و مدام دلشوره دارد.
    شهلا خانم گفت: همه نگران زایمان او هستیم. چون بچه ی اولش است.
    یک روز لیدا در حمام بود و آرمان سر کار رفته بود. در داخل حمام درد شدیدی در بدنش احساس کرد و با ناله روی زمین نشست و از درد به خودش پیچید. بعد از لحظه ای که کمی دردش سبک شد سریع دوش گرفت و از حمام بیرون آمد. هر چند لحظه یک بار دردش شروع می شد و او با ناله گوشه ای می نشست. به بیمارستان تلفن زد ولی پرستار گفت که آرمان در اتاق عمل است. گوشی را گذاشت و به خانه ی شهلاخانم تلفن زد ولی مدام تلفن انها بوق اشغال می زد. وحشت کرده بود می دانست که پدرشوهر و مادرشوهرش هم برای چند روزی به شمال خانه ی اقوامشان رفته اند. دوست نداشت برای غزاله تلفن کند چون حوصله ی شنیدن کنایه های او را نداشت. درد پی در پی در او می پیچید و نفس کشیدن را برای او مشکل می کرد. به ساعت نگاه کرد. ساعت یک بعدازظهر بود. چادر سرش کرد و از خانه خارج شد. هر ده قدمی که راه می رفت دوباره گوشه ای می ایستاد تا دردی که لحظه به لحظه او را در بر می گیرد کمی آرام شود. چون ظهر بود کسی زیاد در خیابان رفت و امد نمی کرد. مسیر ده دقیقه ای خانه اش با خانه ی آقاکیوان نیم ساعت طول کشید . درد امانش را بریده بود و عرق ضعف روی پیشانی اش نشسته موج می زد. وقتی به نزدیکی خانه ی شهلا خانم رسید دوباره درد شروع شد. کنار در نشست و نا نداشت بلند شود تا زنگ در را فشار بدهد. به گریه افتاده بود.
    لحظه ای بعد در باز شد و امیر خواست در بزرگ را باز کند تا ماشین را از باغ بیرون بیاورد. لنگه ی در را باز کرد و وقتی به طرف دیگر در برگشت چشمش به لیدا افتاد که خودش را مچاله کرده است و گوشه در کز کرده و رنگ به صورت ندارد.
    با وحشت به طرف او دوید و گفت: خدای من لیدا چی شده؟
    خواست بازوی او را بگیرد تا او را به داخل خانه ببرد که لیدا با ناله نگذاشت که او را از سر جایش تکان بدهد. امیر زنگ آیفون را زد و با فریاد از مادرش خواست که به جلوی در خانه بیاید. شهلا خانم و شهناز سراسیمه جلوی در امدند. شهلا خانم وقتی لیدا را دید به صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده تو چرا به ما تلفن نکردی؟
    امیر عرق لیدا را پاک کرد و با خشم گفت: تو چرا خودت را به این روز انداخته ای؟ چرا تلفن نزدی و پیاده امده ای؟ اخه برای چه؟
    لیدا با ناله گفت: تلفن زدم ولی بوق اشغال می زد.
    امیر با عصبانیت رو به شهناز کرد و گفت: از صبح تا حالا تلفن را تو اشغال کرده بودی. اینقدر شعور نداری که شاید کسی کار مهمی داشته باشد که اینقدر حرف می زنی.
    شهناز با ناراحتی گفت: متاسفم نمی دانستم لیداخانم.... و بعد سکوت کرد و با نگرانی به لیدا چشم دوخت که چطور درد می کشید.
    امیر به حالت التماس رو کرد به مادرش و گفت: مادر خواهش می کنم یه کاری بکن.
    شهلا خانم لبخندی زد و گفت: امیرجان تو چرا هول کرده ای؟ خب وقت زایمان است . تو رو ماشین را روشن کن تا لدیا کمی دردش سبک شود که بتواند روی پا بایستد.
    امیر هراسان سوئیچ ماشین را به شهناز داد و گفت: تو برو ماشین را روشن کن تا من لیدا را بیاورم.
    شهناز سریع به طرف ماشین رفت. امیر کمک کرد لیدا از روی زمین بلند شود و وقتی شهناز ماشین را جلوی درآورد. امیر لیدا را به طرف ماشین برد. لیدا از درد خودش را روی شکم جمع کرده بود و ناله می زد. شهلا خانم و شهناز همراه امیر، لیدا را به بیمارستان بردند. امیر رانندگی می کرد و از توی آینه ی جلوی ماشین با نگرانی به لیدا نگاه می کرد که چطور او درد می کشید. لیدا با ناله آرمان را صدا می زد. وقتی به بیمارستان رسیدند امیر کمک کرد تا لیدا از ماشین بیرون بیاید.چادر را روی سر لیدا مرتب کرد . لیدا با ناله گفت:امیر کمی آرامتر مرا حرکت بده دارم می میرم.
    امیر با ناراحتی بازوی او را گرفت و در حالی که از شدت نگرانی هول کرده بود گفت: طاقت بیاور. تو قوی هستی. حالا سعی کن خودت اهسته بیرون بیایی.
    وقتی لیدا دو قدم از ماشین فاصله گرفت دردی غیرقابل تحمل در او پیچید و با فریاد روی زمین نشست و خودش را مچاله کرد. امیر سر او را در آغوش کشید و به گریه افتاد. لیدا بازوی قدرتمند او را از درد محکم چنگ می زد و فریاد می کشید. شهلا خانم به سرعت به طرف بیمارستان رفت و به دنبال آرمان گشت ولی او هنوز در اتاق عمل بود. برای لیدا برانکار اوردند و او را به اتاق عمل بردند. امیر بدون توجه به اطرافیانش همچنان به دنبال لیدا تا جلوی در اتاق زایمان رفت و شهناز با کنجکاوی به حرکات امیر که چطور به خاطر لیدا آشفته شده و بی تاب بود نگاه می کرد. شکی در وجودش ایجاد شده بود و ذهنش با سوالهای جورواجور مشغول بود. ولی به روی خودش نمی اورد. حدس می زد که امیر شاید قبلا به لیدا علاقه ای داشته است که اینطور برای او بی قرار است.
    امیر پشت در اتاق زایمان با نگرانی راه می رفت و مدام دعا می خواند و لحظه ای آرام و قرار نداشت. شهلاخانم با ناراحتی رو به امیر کرد و گفت: امیر تو چرا اینجوری می کنی خوب نیست. شهناز ناراحت می شود.
    امیر با پریشانی گفت: به خدا دست خودم نیست. وقتی لیدا را اینطور ناراحت دیدم داشتم دیوانه می شدم. شما که می دانی چقدر دوستش دارم . باید به من حق بدهی که اینطور رفتار کنم.
    شهناز که رفته بود تا به پرستار خبر بدهد که همسر دکتر آرمان را به بیمارستان آورده اند.دوباره برگشت و رو کرد به شهلا خانم و گفت: پرستار میگه دکتر هنوز در اتاق عمل است و تا یک ربع دیگه کارش تمام می شود و می تواند خبر را ان موقع به او بدهد.
    امیر با خشم گفت: مرتیکه ی بی همه چیز چطور دلش آمد زنش را در آن موقعیت حساس تنها در خانه بگذارد و به بیمارستان بیاید. لااقل به ما خبر می داد.
    شهناز گفت: درد زایمان که خبر نمی کنه. بیچاره دکتر چه تقصیری داره؟
    امیر با عصبانیت رو به او کرد و گفت: این همه درد لیدا تقصیر تو است. چرا تلفن را این همه مدت اشغال کرده بودی که او مجبور شود پیاده به خانه ی ما بیاید. اگه تلفن می زد و به ما خبر می داد لااقل کمتر درد می کشید ولی تو...
    شهلا خانم با اخم حرف امیر را قطع کرد و گفت: امیر بس کن. تو چرا اینجوری شدی؟ شهناز چه تقصیری دارد؟ چرا الکی بهانه می گیری و دنبال متهم می گردی؟ انشالله که به سلامتی زایمان می کنه. تو هم کمی دندان روی جگر بگذار.
    بعد از یک ربع آرمان سراسیمه به بخش زایمان امد و با دیدن شهلا خانم گفت: لیدا چطوره؟
    شهلا خانم گفت: طفلک خیلی درد کشیده است. الان در اتاق زایمان است.
    آرمان به سرعت به بالای سر لیدا رفت وقتی او را در حال درد کشیدن دید نگران شد. با ناراحتی عرق روی صورت او را پاک کرد و گفت: عزیزم کمی تحمل داشته باش.
    ولی لیدا از دردی که می کشید توجهی به اطراف نداشت و همچنان اتاق زایمان را با فریادهایش روی سرش گذاشته بود. خانم دکتر با لبخند رو به آرمان کرد و گفت: اگه میشه شما بیرون از بخش بمانید. این زن جیغ جیغوی شما اتاق را روی سرش گذاشته است. می ترسم اگه اینجا بمانید او بدتر کند.
    لیدا دست آرمان را محکم گرفته بود و از درد به خودش می پیچید.آرمان بوسه ای به دست او زد و گفت: عزیزم طاقت بیاور. اینقدر جیغ نکش بهتره کمی به این درد مسلط شوی تا راحت تر زایمان کنی.
    لیدا با درد فریاد زد من بچه نمی خواهم دارم می میرم. تو رو خدا مرا راحت کنید.
    دست آرمان را چنگی کشید و با گریه و درد گفت: من این بچه رو نمی خواهم. دیگه غلط کنم که بچه دار شوم. منو راحت کنید دارم می میرم. آرمان کمرم داره خرد میشه. کمکم کن.
    آرمان با ناراحتی گفت: عزیزم تحمل کن. دکتر میگه تا نیم ساعت دیگه بچه به دنیا میاد. و بعد اشکهای لیدا را پاک کرد و بوسه ای به گونه اش زد. دکتر دوباره به آرمان تاکید کرد که اتاق را ترک کند.
    آرمان از اتاق بیرون امد و پشت در ایستاد. شهلا خانم به طرف آرمان امد و گفت: حال لیدا چطوره؟
    آرمان با ناراحتی گفت: خیلی درد می کشه. و بعد رو به شهلا خانم کرد و ادامه داد: از شما خیلی ممنون هستم که لیدا را به بیمارستان رساندید. از شانس او ، امروز من عمل داشتم و پدر و مادرم هم به مسافرت رفته بودند و قرار بود فردا بیایند تا مادرم پیش لیدا باشد ولی زایمان او زودتر شروع شد و بعد در حالی که با ناراحتی انگشتان دستش را در لای موهای فرو می برد گفت: وای طفلک چقدر عذاب کشیده تا خودش را با اون وضع به شما رسانده است.
    امیر روی نیمکت نشسته بود و سرش را میان دو دستش گرفته بود. با خشم رو به آرمان کرد و گفت: تو چطور دلت اومد که لیدا را با اون وضع تنها بگذاری. لااقل از فریبا و فتانه می خواستی بیایند و پیش او بمانند تا تنها نباشد. و بعد با عصبانیت بلند شد و فریاد زد: اگه لیدا طوریش بشه من نمی گذارم تو راحت زندگی کنی.
    شهلا خانم با ناراحتی به طرف امیر رفت و با خشم گفت:امیر ساکت باش. خب موقع زایمان که خبر نمی کنه. چرا دیوانه شده ای؟خجالت بکش.
    صفحه 567


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت نود و یکم:

    آرمان با ناراحتی گفت: من به خود لیدا گفتم که از فتانه خانم و یا فریبا خانم بخواهد که روزها پیش او بیایند ولی او قبول نکرد و گفت که دوست ندارد مزاحم آنها شود.
    شهناز رو به امیر کرد و گفت: تا به حال هیچوقت شما را اینطور ندیده بودم. برای اولین بار وقتی که لیدا خانم را بغل کرده بودی گریه ات را دیدم. نمی دانستم اینقدر حساس و ترسو هستی.
    امیر از بس که ناراحت بود توجهی به حرف او نکرد و با نگرانی پشت در اتاق زایمان قدم می زد. آرمان از حرف شهناز جا خورده بود. نگاهی به امیر انداخت ولی دید که امیر اصلا با خودش نیست و خیلی پریشان است. چند دفعه از آرمان سوال کرد که چرا اینقدر زایمان طول کشیده است.
    آرمان لبخند سردی به او زد و با صبوری گفت: آقا امیر همان قدر که شما لیدا را دوست دارید من بیشتر دوستش دارم. این همه بی قراری شما بی مورد است. لدیا زنی قوی است. انشالله به سلامت زایمان می کنه. ولی خود آرمان بی قرار برود و دلش شور می زد. مدام از دکتر حال لیدا را می پرسید و بالاخره لیدا توانست به سختی بعد از سه ساعت درد غیرقابل تحمل زایمان کند و پرستار با خوشحالی این خبر را به آرمان داد که او صاحب پسر خوشگل و تپلی شده است و ارمان با خوشحالی به اتاق زایمان رفت.
    لیدا با خستگی و نیمه هوش دراز کشیده بود و رنگ به صورت نداشت. آرمان دستی به موهای بلند او کشید و گفت: عزیزم خسته نباشی. می دانم که خیلی درد کشیدی. تو خیلی قوی هستی.
    لیدا با بی حالی به او نگاه کرد و لبخند کمرنگی روی لبش نشست و با صدای ضعیفی گفت: به تو که گفتم نمی گذارم بچه ی ما صدمه ای ببیند.
    آرمان بوسه ای به پیشانی او زد. لیدا چشمهایش بسته شد و خوابید . بعد از یک ربع لیدا را از اتاق زایمان بیرون آوردند. امیر سریع به طرف لیدا رفت و او در خواب دید. با نگرانی از آرمان پرسید حالش چطوره؟
    آرمان که دیگه از حرکات امیر عصبی شده بود و به اجبار خودش را کنترل می کرد با لحن سردی گفت: حالش خوبه فقط خسته است. چون زایمانش سخت بود.
    وقتی لیدا را به اتاق دیگری برای استراحت بردند امیر تا شب آنجا بود. آرمان از این بابت ناراحت بود ولی باز به روی خودش نمی آورد. گذشت آرمان ، شهلاخانم را به تحسین واداشت و با خود می گفت که چقدر این مرد صبور و با گذشت است که این حرکات امیر را نادیده می گیرد.
    لیدا دو روز در بیمارستان ماند و وقتی به خانه امد مادرش شوهرش برای مراقبت از او به خانه شان امد.
    لیدا بچه ی شیرین و قشنگی به دنیا آورده بود و آرمان دیوانه وار به او عشق می ورزید. آرمان به شوخی گفت: لیداجان فکر کنم دخترمان هم مانند برادرش خوشگل شود.
    لیدا با اخم گفت: وای آرمان تو رو خدا دیگه حرف نزن که غلط می کنم بچه دار شوم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: آخه بی انصاف دلت می آید بچه ی به این قشنگی را ادم چند تا نداشته باشد. لیدا با حالت عصبی بالش کوچکی را به طرف او پرت کرد و گفت:آرمان خودتو لوس نکن .
    آرمان با خنده بلند شد و گفت:باشه خانوم خوشگله دیگه حرفی نمی زنم. حالا عصبانی نشو.
    لیدا لبخندی زد و گفت: آرمان خیلی بدجنس هستی اخه تو که نمی دانی زایمان چقدر سخته. مرگ را لحظه ای جلوی چشمم می دیدم.
    آرمان بچه را از داخل تخت بیرون اورد و بغل کرد و کنار لیدا نشست و گفت: وای پسرم چقدر خوشگل است. از فردا چطور سرکار بروم. اصلا دلم نمی آید دقیقه ای از کنارش دور باشم.
    لیدا نگاهی به آرمان انداخت و گفت: ببنیم نکنه دیگه مامان این کوچولو را فراموش کرده ای.
    آرمان به لیدا خیره شد. آرمان از کنار او بلند شد و بچه را داخل تختش گذاشت و دوباره کنار لیدا نشست و گفت: خوشگل حسود من تو که عزیز من هستی. هیچکس نمی تونه جای تو را در قلبم بگیره. حتی این بچه . و بعد دستی به صورت لیدا کشید. در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد و مادر آرمان از آشپزخانه بیرون امد و در را باز کرد. غزاله همراه شوهرش آمده بود. غزاله وقتی بالای سر بچه ایستاد با حالت خوشحالی و ذوق زدگی گفت: وای چه برادرزاده ی خوشگلی است. و از آرمان اجازه خواست که بچه را در آغوش بگیرد و آرمان بچه را آرام در آغوش او گذاشت. غزاله بچه را در آغوش گرفت و اصلا توجهی به لیدا نکرد . آرمان حرصش درآمده بود و بخاطر اینکه غزاله را کمی اذیت کند گفت: خوشگلی پسرم به مادرش رفته است.
    غزاله اخمی کرد و گفت: اتفاقا اصلا شکل مادرش نیست خیلی شبیه خودت است می بینی که موهای طلایی با چشمهای میشی رنگ داره.
    لیدا به شوخی گفت: آخه این بچه را من زایمان نکرده ام بخاطر همینه که خیلی شبیه باباش است چون خود آرمان او را زاییده است.
    آرمان به خنده افتاد . غزاله بچه را داخل تخت گذاشت و گفت: حقیقت حتما برایت تلخ است که بچه شکل باباش شده است.
    لیدا لبخندی زد و گفت: شوخی کردم من از خدا می خواهم بچه هایم شبیه پدرشان باشند.
    در همان لحظه بچه به گریه افتاد و آرمان او را در آغوش لیدا گذاشت وقتی لیدا خواست به او شیر بدهد غزاله اخمی کرد و گفت: وای این چه کاری است که می کنی. خب به بچه شیرخشک بده . اینجوری هیکلت خراب میشه.
    آرمان با عصبانیت گفت: غزاله باز که تو حرف بیهوده زدی. شیر مادر بهترین غذای بچه است. لیدا دیگه نباید به فکر هیکلش باشه. باید به این فکر کنه که یک مادر نمونه باشه و به بچه اش خوب برسه.
    شوهر غزاله با ناراحتی گفت: غزاله خواهش می کنم اخلاق بد خودت را به لیدا خانم سرایت نده. بگذار هر جور که دوست دارند زندگی کنند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: دعوا نکنید من هر کاری که خودم بخواهم می کنم وقتی به بچه شیر می دهم لذت می برم و احساس مادربودن می کنم. احساس می کنم که بچه هم در آغوش من راحت است و با لذت شیر می خورد. پس بهتره این حرفها را کنار بگذارید.
    آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: این زبان تو بالاخره مرا دیوانه می کند و بعد دستان ظریف کودک را در دستش گرفت و بوسه ای آرام به آن زد.
    شوهر غزاله گفت: اسم این کوچولو را چی گذاشته ای؟
    آرمان دستی به سر کودک کشید و گفت: اسم این پسر خوشگلم را آقا آرش گذاشته ایم.
    غزاله دوباره اخمی کرد و گفت: وای چه اسم زشتی گذاشته اید! این اسمها دیگه قدیمی شده است.
    آرمان نگاهی به غزاله انداخت و گفت:آرش و آرمان بهم می خورند و من هم این اسم قشنگ را برای او انتخاب کرده ام.
    لیدا که از این همه بهانه های غزاله خسته کلافه شده بود رو کرد به آرمان و گفت: من می خواهم استراحت کنم. اگه بچه بیدار شد خودت او را ساکت کن و اگه به شیر احتیاج داشت مرا بیدار کن.
    آرمان متوجه منظور لیدا شد. رو کرد به غزاله و گفت: پس شما لطف کنید بروید داخل پذیرایی بنشینید تا کمی لیدا استراحت کند. او واقعا زایمان سختی داشته است . باید مدتی را استراحت کند.
    غزاله با عشوه ای بلند شد و همراه شوهرش به پذیرایی رفت . مادرشوهرش با اشتیاق تمام آمد و کهنه ی بچه را عوض کرد و او را توی تخت گذاشت. لیدا تشکر کرد و گفت: مادر ببخشید که شما را توی زحمت انداختم.
    مادرشوهرش لبخندی زد و گفت: عزیزم این چه حرفی است؟ من آرزو داشتم که یک روز کهنه های نوه ام را عوض کنم. این آرزوی همه ی مادربزرگ ها است.
    آرمان گفت: پس شانس آوردید لیدا مانند غزاله فکر نمی کنه وگرنه بایستی ده سال دیگه منتظر نوه هایتان می ماندید و به شوخی ادامه داد: لیدا به من قول داده که سال دیگه یه دختر خوشگل هم برام بیاره.
    لیدا فریادی کشید و متکایی را به طرف او پرتاب کرد و آرمان با خنده از اتاق خارج شد. مادر شوهرش خندید و گفت:آرمان خیلی بچه دوست دارد. بهت قول می دهم که در بچه داری از هیچ چیز کوتاهی نکنه و همیشه بهت کمک کنه.
    لیدا با ناراحتی گفت: می دانم ولی درد زایمان را باید من بیچاره تحمل کنم . این یکی را که او نمی توانه کمکم کنه.
    مادر شوهرش لبخندی زد و گفت: درد زایمان یکی از شیرین ترین لحظه های ما مادرها است. نباید ناشکری کنی.
    لیدا با خنده گفت: شما هم دارید مانند پسرتان مرا خام می کنید ولی من دیگه غلط کنم حامله شوم.
    مادر شوهرش خندید و از اتاق خارج شد.
    روزها پی در پی می گذشت و بچه بزرگتر می شد و آرمان با علاقه به فرزند و همسرش می رسید و هیچ چیز از انها دریغ نمی کرد. آنها هفته ای دوبار به خانه ی آقا کیوان می رفتند و آقا کیوان مانند دخترهایش هنوز به لیدا می رسید و او را دوست داشت و اگه یک هفته لیدا به دیدن آنها نمی رفت آقا کیوان مدام تلفن می زد و از انها می خواست که به پیشش بروند و احساس دلتنگی می کرد. خودشان هم هفته ای یک بار به دیدن لیدا می امدند. آرش سه ساله بود و به امیر هم خیلی علاقه داشت و وقتی به خانه ی آقای بهادری می رفتند آرش مدام در آغوش امیر بود و از سر و کول او بالا می رفت. امیر هم خیلی دوستش داشت و با او بازی می کرد.
    آرمان به آرش می گفت: پسرم عمو امیر را اذیت نکن اون خسته میشه. ولی امیر لبخندی می زد و می گفت: خواهش می کنم به او چیزی نگویید. من خودم دوست دارم که او از سر و کولم بالا برود شما هم اینقدر سخت نگیرید و آرش را به اتاقش می برد و با او کلی بازی می کرد. آرش خیلی برای رفتن به خانه ی آقای بهادری اصرار می کرد تا با امیر بازی کند.
    آرمان خیلی به آرش می رسید ولی موقعیت شغلیش به او اجازه نمی داد که مدام با او بازی کند و وقتی به خانه می امد کمی به آرش می رسید و بازی می کرد ولی بعد از فرط خستگی زود می خوابید. فتانه با یک مهندس ازدواج کرده و به خانه شوهر رفته بود و فریبا هنوز در خانه بود. احمد زنش را به خانه اورده و یک دختر یک ساله داشت ولی با پدر و مادرش مانند امیر زندگی نمی کرد و مستقل بود. امیر و زنش هنوز بچه دار نشده بودند. سارا و شبنم هم در کنار همکار احمد خوشبخت بودند و سارا یک پسر به دنیا آورده بود و شبنم از این بابت خیلی خوشحال بود.
    آرش سه ساله بود که لیدا دوباره احساس کرد که حامله است. با ناراحتی موضوع را به آرمان گفت. آرمان خوشحال شد و گفت: وای چقدر از این موضوع خوشحال هستم. اتفاقا چند وقت پیش تصمیم داشتم بهت بگم که دیگه موقعش رسیده که برای آرش یک خواهر کوچولو بیاوریم. او دیگه بزرگ شده است.
    لیدا با اخم گفت: تو از کجا می دانی که ما دختردار می شویم. دوم اینکه آرش هنوز کوچک است و من دوست ندارم به این زودی بچه دار شویم. تو پدر خیلی بی خیالی هستی.
    آرمان گفت: تو حالا میگی من چکار کنم. کاری که شده.
    لیدا گفت: اگه میشه با دکتر زنان صحبت کن تا بچه را کورتاژ کنم.
    آرمان از این حرف لیدا جا خورد و با خشم گفت: مگه عقل خودت را از دست داده ای. تو چطور دلت می آید اینکار را بکنی. این جنین بچه ی تو است. مانند آرش نفس می کشد . چطور می خواهی این کار را بکنی؟ درست مانند این است که آرش را می خواهی با دستت خفه کنی .و در حالی که خشم جلوی چشمان میشی رنگش را گرفته بود ادامه داد: لیدا از تو اصلا انتظار این حرف را نداشتم . اخه چطور دلت می آید که این کار را بکنی؟!
    لیدا وقتی آرمان را عصبانی دید به طرفش رفت. دستش را گرفت و گفت: به خدا از زایمان می ترسم.
    آرمان با ناراحتی گفت: باید خدا را شکر کنی که بچه های سالمی به تو می دهد . این کار تو جنایت و یک کفر است. از خشم خدا بترس.
    لیدا لبخندی زد و گفت: باشه مرد بدجنس من. دیگه حرفی نمی زنم و همین کوچولو را برات به دنیا می آورم تا خیالت راحت شود تا فکر نکنی که من سنگدل هستم.
    آرمان در حالی که کیفش را بر می داشت تا به بیمارستان برود گفت: می دانستم زن عاقلی هستی ولی بعضی مواقع دوست داری مرا ناراحت کنی که من اصلا خوشم نمی آید و بعد خداحافظی کرد. و از خانه خارج شد.
    هفت ماه از دوره ی بارداری لیدا می گذشت و مادر لیدا ماهی یک بار به دیدن دخترش می آمد و به او سر می زد . دو سه روز می ماند و بعد به شمال بر می گشت. آرمان بی صبرانه منتظر فرزند دوم خود بود و خیلی به لیدا می رسید. می گفت اگه بچه دختر باشد اسمش را می خواهد آرزو بگذارد. چون همیشه آرزو داشت که دختر خوشگلی داشته باشد و موهای او را گیس کند و با خودش بیرون ببرد. بیشتر اوقات سعی می کرد زودتر به خانه بیاید و آرش را با خودش به پارک و یا تفریح ببرد تا لیدا کمی استراحت کند. در مدت چهار سال که ازدواج کرده بودند هیچوقت بدون همدیگر جایی نمی رفتند و هر جا که می رفتند با همدیگر بودند.
    یک روز غزاله و پدر و مادرش سراسیمه به خانه ی آرمان آمدند. غزاله همچنان که گریه می کرد گفت که شوهرش به ماموریت اصفهان رفته است و امروز به او خبر دادند که او تصادف کرده است و در بیمارستان اصفهان بستری است.
    پدر غزاله گفت: پسرم بهتره تو هم با ما بیایی. ما می خواهیم با هواپیما به اصفهان برویم.

    صفحه 575


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 11 نخستنخست ... 567891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/