از صفحه ۷ تا ۱۱

خیلی ها باران را دوست ندارند من هم زیاد دوستش نداشتم اما زندگی بهم یاد داد که یکی از آرامش بخش ترین نواها موسیقی باران است همدردی آسمان با دل غمگین است بودن همدمی کنار آدم تسکین بخش است همدمی که با تو اشک بریزد با تو یکدل باشد
گریه آسمان قطره قطره باران که روی پنجره به رقص در می آید ذره ذره غم را از روح پاک میکند گاهی آرام میگیرد و گاهی شدید میشود امشب هم یکی از آن شبهای بارانی است که همدم دیرینه یادم کرده است پشت پنجره جای دوست داشتنی ام نشسته ام و هر قطره باران با هر ضربه آهنگین خود بر شیشه مرا قدم به قدم به آن روزی میبرد که اولین صفحه آشنایی من با زندگی رقم خورد به محله جدید نقل مکان کردیم ماه آخر تابستان بود و می بایست در مدرسه جدید نام نویسی میکردیم از اینکه مدرسه قبلی را ترک کرده بودم ناراحت بودم سالها بود که با دوستانم در آن مدرسه درس خوانده بودم و حالا مجبور میشدم با آنها خداحافظی کنم آن هم معلوم نبود برای چه مدتی دوری از آنها برایم سخت بود من تنها فرزند خانواده ام بودم و همبازی ای نداشتم فقط میماند دوستان مدرسه که حالا از روی اجبار می بایست از آنها جدا میشدم وضع پدرم خوب شده بود و به این علت ما میتوانستیم به خانه جدید نقل مکان کنیم که بزرگ بود حیاط قشنگی داشت با حوض بزرگی مثل یک استخر کوچولو بود یم اتاق جداگانه با دکوراسیون داخلی خیلی زیبا مال من بود که پنجره اش توی حیاط باز میشد باور کردنی نبود که ما صاحب چنین خانه بزرگی شده باشیم خانه قبلی ما فقط دو تا اتاق و حیاط خیلی کوچولویی داشت که به قول مادربزرگ دو تا مرغ به سختی توش جا میشد ولی اینجا آنقدر بزرگ بود که صدتا مرغ به راحتی میتوانستند توی حیاط گردش کنند و به هم نخورند با وجود این دلتنگی دوستانم را میکردم دلم میخواست آنها اینجا بودند و ما میتوانستیم توی این حیاط بزرگ با هم بازی کنیم اواخر شهریور بود که با مادرم به مدرسه جدید رفتیم تا اسمم را در آنجا بنویسمخدا رو شکر که نمره هایم خوب بود و باعث خجالت نمیشد اگر بقول مامان در همه کاری تنبل بودم و گاهی هم حرف نشتو ولی درسم را خوب میخواندم وارد مدرسه که شدم یک جوری شدم حس کردم مال آنجا نیستم احساس کردم حالت وصله ناجور روی لباس را دارم یک دفعه ترس برم داشت دست مامان را محکم گرفتم ونگاهی به او انداختم تا ببینم او هم چنین احساسی دارد یا نه اما او بر خلاف من خیلی راحت به طرف در ورودی که توی راهرو باز میشد رفت و از بابای مدرسه سراغ دفتر مدیر را گرفت بعد از چند دقیقه ما در اتاق مدیر نشسته بودیم با اینکه خیلی جدی بود ولی چشمان مهربانی داشت که همین باعث شد نفس راحتی بکشم کارنامه مرا مطالعه کرد و نگاهی به من انداخت و به مامانم گفت که مرا قبول میکند ولی به شرط آنکه خوب درس بخوانم مدرسه آنها جای بچه های تنبل نیست مامان قبول کرد و بعد از پر کردن پرسشنامه و دادن مدارک لازم بالاخره اسم من نوشته شد و ما به خانه برگشتیم خدارا شکر کردم که هنوز دو هفته ای تا شروع مدرسه باقی مانده بود و من میتوانستم این چند روز را با خودم تنها باشم یعنی تنها که نه آخه همینطوری هم تنها بودم درست تر بگویم این که میخواستم افکارم را جمع و جور کنم باید به خودم می قبولاندم که مدرسه جدید لولو خورخوره ندارد
دو هفته به تزیین اتاق و جابجا کردن وسایل شخصی ام گذشت بدون اینکه اصلا به فکر مدرسه باشم فکر میکردم حالا حالاها تا آن روز وقت هست اما اشتباه میکردم من که تاریخ روزها یادم رفته بود با حرف مامان که گفت بروم و روپوشم را برای فردا آماده کنم چنان جا خوردم که لیوان آب میوه از دستم ولو شد روی زمین مامان متعجب به من نگاه کرد و گفت
چرا لیوان رو انداختی مگه برق زدت فقط گفتم برو روپوشت رو برای فردا آماده کن به زحمت توانستم زبانم را به اطاعت وادارم
فردا
بله فردا مگه نمیخوای مدرسه بری فردا اول مهر دیگه خالا برو تا دیر نشده روپوشت رو آماده کن اگر اتو میخواد اتو کن جورابهات یادت نره بهتره فرا یه کفش راحت بپوشی
حالی داشتم انگار خواب می دیدم من که تا آن موقع فکر هیچ چیز را نکرده بودم هنوز با خودم کنار نیامده بودم منظورم این است که با فکر این مدرسه جدید هنوز کنار نیامده بودم چطور است خودم را به مریضی بزنم مثلا بگویم پام درد میکند یا سرم نه فکر نمیکنم مامان باور بکند حدس خواهد زد که به خاطر مدرسه جدید است تازه اگر هم فردا نروم بالاخره یک روز که باید بروم حتی اگر یک ماه هم خودم را به مریضی بزنم باز هم از شر رفتن به آنجا راحت نخواهم شد پس بقول خانم جان بهتر است کاری را که باید انجام داد انجام بدهم تا اینطوری از شرش خلاص بشوم آنقدر با خودم از این حرفها زدم تا بالاخره راضی شدم روپوشم را برای فردا آماده کنم دستم به هرجاش که میخورد داغ میکرد انگار به همه جاش سیم برق وصل کرده بودند یعد از اتو آنرا پشت در کمد آویزان کردم که زیاد جلوی چشم نباشد و خواب امشب را خراب نکند اما چه خوابهای پریشان و وحشتناکی که آن شب به سراغ من نیامدند
نیمه های شب عرق ریزان و وحشت زده از خواب پریدم و خودم را نه روی تخت بلکه کف اتاق یافتم هنوز به خود نیامده بودم که در اتاق باز شد و مامان بطرفم دوید
چی شده دختر چرا جیغ میزنی کف اتاق چیکار میکنی
هیچی هیچی هنوز به این تخت عادت نکردم بعضی وقت ها از روش می افتم پایین
پس چرا داری میلرزی تب داری مریض شدی
نه چیزیم نیست حالم خوبه
میخوای فردا مدرسه نری بمونی خونه استراحت کنی
نه نه حتما میرم حالم خوب خوبه
مامان بعد از اینکه مطمین شد چیزیم نیست از اتاق بیرون رفت و در را بست من هم از کف اتاق به روی تخت برگشتم و سعی کردم بدون فکر کردن به خواب وحشتناکی که دیده بودم چند ساعت باقی مانده تا صبح را بخوابم به خودم گفتم این خوابها برای بچه ها هم سن و سال من عادیست شاید هم عادی نباشد به هر حال همه خواب می بینند پس برای من هم دیدن خواب ترسناک عادی است آن هم قبل از رفتن به مدرسه جدید ولی از ترس اینکه دوباره از این خوابهای عادی ببینم لای چشم هایم را باز گذاشتم تا خواب نروم همینطور خواب و بیدار شب را به صبح رساندم ساعت ۷ بود که مامان دوباره به اتاقم آمد تا مرا که مثلا خواب بودم بیدار کند اما وقتی متوجه شد خودم بیدارم فقط گفت صبحانه حاضر است زود دست و صورتم را شستم روپوشم را پوشیدم و حاضر و آماده رفتم پایین اما هر کاری کردم از بیم تنهایی در مدرسه جدید نتوانستم حتی یک استکان چای بخورم یک ربع به هشت از خانه بیرون رفتیم به مامان گفتم که خودم میروم اما او موافقت نکرد مدرسه جدید یک خیابان فرعی با کوچه ما فاصله داشت خیلی زودتر از حد انتظار به آنجا رسیدیم با دیدن در آهنی مدرسه که باز بود و بچه ها شاد و خندان وارد آن میشدند کمی خیالم راحت شد و توانستم با مامان خداحافظی کنم مامان انگار نه انگار که دارد مرا در مدرسه جدید وجای نا آشنا و غریبه ای به حال خود رها میکند بدون اینکه از حال دل من بیچاره خبر داشته باشد خداحافظی کرد و گفت که بعد از ظهر به دنبالم می آید من همیشه از درس و کلاس خوشم می آمد و با شوق و علاقه به مدرسه میرفتم پس چرا حالا این فکر ها به مغزم خطور کرده بود علتش را میدانستم ولی نمیخواستم قبول کنم مهمترین علتش تنها ماندن بود آخر وضعیت همه مدارس اینطور است یعنی تو اگر چند سال در یک مدرسه درس بخوانی خب طبیعتا دوستانی پیدا میکنی و با همه آشنا هستی ولی اگر به مدرسه جدید بروی در آن مدرسه همه دوستان خودشان را دارند و دیگر کسی تنها نیست که مثلا بیاید با تو دوست شود و خیلی طول میکشد تا آنها با تو دوست شوند
در این افکار قاطی پاطی غرق بودم که وارد حیاط مدرسه شدم و گوشه ای ایستادم بالاخره زنگ زده شد و همه به صف شدند و من هم رفتم توی صف کلاس مدیر مدرسه به ما خوشامد گفت و اسم معلم های هر کلاس را با صدای بلند خواند و بعد گفت حالا میتوانیم وارد کلاس بشویم چون نمیدانستم کلاسم در کدام طبقه است عجله نکردم و آهسته آهسته پشت سر شاگرد جلویی حرکت کردم تا به کلاس رسیدیم حدسم درست از آب درآمد تنها کسی که دوستی نداشت من بودم ساکت کنار در کلاس ایستاده بودم که معلم وارد کلاس شد و وقتی متوجه من شد از من خواست جای خالی پیدا کنم و بنشینم نیمکتی در ته کلاس خالی بود من هم رفتم و آنجا نشستم بچه ها باهم پچ پچ میکردند یاد مدرسه قبلی و اول مهر ماه چند سال گذشته افتادم که خودم هم به اتفاق دوستانم همین کارها رو میکردیم حالا تنها و بیکس افتاده بودم ته کلاس و هیچ کس حتی نگاه هم به من نمیکرد دلم میخواست بلند شوم و از کلاس بزنم بیرون و دیگر به این مدرسه برنگردم دلم میخواست سر همه آنها داد بزنم دلم میخواست آن دختر مو فرفری ردیف اول را که هی میخندید از جایش بلند کنم و خودم آنجا بنشینم چون من همیشه پشت میز اول می نشستم آن قدر دندانهایم را به هم فشار دادم که آرواره ام درد گرفت خانم معلم شروع به حاضر و غایب کرد تا به اسم من رسید در کلاس باز شد و ناظم مدرسه همراه دختری وارد کلاس شد و چیزی به خانم معلم گفت و بعد از رفتن او خانم معلم رو به کلاس کرد و گفت که آن دختر هم یک شاگرد جدید است تا به او نگاه کردم یاد حال و احوال خودم افتادم و دلم برایش سوخت خانم معلم به او گفت جایی پیدا کند و بنشیند پشت سر من یک نیمکت خالی بود که او آنجا رفت و نشست حالا من و او هردو تنها نشسته بودیم همه ساکت شدند و خانم معلم دفتر کلاس را برداشت و دوباره اسامی بچه ها را خواند فهمیدم اسمش نیکوست
زنگ تفریح توی راهرو کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم به این چند ساعت گذشته فکر میکردم که احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده است برگشتم دیدم نیکوست
سلام