قسمت هفتاد و ششم:
لیدا لبخندی به آرمان زد و به اتاق رفت. صدای آرمان را می شنید که درباره ی آنفولانزا صحبت می کرد که تازگیها شایع شده است و انها را در برابر این بیماری راهنمایی می کرد. لیدا در اتاق را نیمه باز گذاشته بود و آرمان را نگاه می کرد. خیلی دلش برای او تنگ شده بود. آرمان متوجه لیدا شد و تمام حواسش پیش او بود. هر دو دلشان داشت برای همدیگه پر می کشید. آرمان گفت: من باید یک به یک شما را معاینه کنم تا مطمئن شوم که هنوز توانسته اید با این بیماری کنار بیایید. لیدا لباسش را عوض کرد و یک بلوز و دامن پوشید . چادر سرش کرد و دوباره به اتاق برگشت و کنار مادرش نشست. آرمان حین اینکه داشت معاینه می کرد نگاه های گذرا به لیدا می انداخت. حسن متوجه شده بود ، بلند شد رو به لیدا کرد و گفت: آبجی بیا بیرون با تو کار دارم.
لیدا همراه او به اتاقش رفت. حسن با عصبانیت گفت: خانم مهندش ما اینجا بد می دانیم که دختر جلوی مرد غریبه بنشیند.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه. داداش بداخلاقم دیگه توی اتاق نمی آیم.
حسن دوباره به اتاق برگشت. لیدا به بالکن رفت و به ستون چوبی تکیه داد و به منظره ی بیرون که با برف سفید شده بود نگاه می کرد. صدای خواهرش زینب را شنید که گفت: آقای دکتر اصرار می کنه حتما باید شما را هم معاینه کرد.
لیدا لبخندی زد و گفت: بهش بگو که حال مریض شما خوبه و هنوز به معاینه احتیاجی نداره.
زینب به داخل اتاق برگشت . بعد از چند لحظه آرمان همراه دوستش و حسن به بالکن آمد. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: من باید شما را معاینه کنم تا مطمئن شون که در این ده کسی این مریضی را ندارد.
لیدا خنده اش گرفت . حسن اخمی کرد و گفت:آبجی اینقدر شلوغش نکن. بگذار دکتر شما را معاینه کند و به کارش برسد.
آرمان در حالی که لبخند روی لبهایش بود به طرف او امد. لیدا به طرف اتاقش رفت و گفت: پس اجازه بدهید در اتاقم معاینه شوم با بودن شما در اینجا خجالت می کشم.
آرمان برقی از شیطنت در چشمانش درخشید و همراه لیدا داخل اتاق شد و بعد در را بست. آرمان به طرفش امد و او را در آغوش کشید و گفت: بی انصاف تو چرا مرا فراموش کرده ای؟ سه هفته است که از من نمی پرسی که مرده ام یا زنده!
لیدا در حالی که می خندید گفت: وای آرمان چقدر دلم برایت تنگ شده یود. تو کی به اینجا امدی؟
آرمان گفت: دیروز صبح آمدم. برای دیدنت چندبار به همین نزدیکی آمدم ولی نتوانستم تو را ببینم و امروز به این بهانه امدم.
لیدا در حالی که سعی می کرد آرام صحبت کند گفت:چرا عمو کوروش به دیدنم نیامد؟ عمو می گفت که هفته ای یک بار به دیدنم می آید.
آرمان لبخندی زد و گفت: آخه بیچاره عمو از پله های خانه ی آقا کیوان افتاده است و حالا یک پایش در گچ است.
لیدا با ناراحتی گفت: طفلک عمو! می دانتسم که او مرد بدقولی نیست بخاطر همین نگرانش بودم.
آرمان از دو طرف دستش را میان موهای لیدا فرو برد و گفت: لیدا تو کی کارت تمام می شود؟ من دارم دیوانه می شوم.
لیدا دست او را گرفت و گفت: دیگه چیزی نمانده ببینم تو کی به تهران می روی؟
آرمان دستهایش را دور کمر او حلقه زد و گفت: می مانم تا با همدیگه برویم.
لیدا خوشحال شد و گفت: مگه تو در تهران کار نداری؟
آرمان در حالی که لیدا را به طرف خودش می کشید گفت: چرا کار که زیاد دارم ولی دیگه نمی توانم منتظر آمدنت باشم. باید با خود من برگردی.در این مدت دوری داشتم دیوانه می شدم. و بعد ادامه داد: ببینم اون لباس را که پوشیده بودی از کجا آوردی؟ اول نشناختمت ولی خودمانیم چقدر در آن لباس خوشگل شده بودی. وقتی تو را دیدم لذت بردم. چقدر مادرت شبیه خودت است. چطور پدرت دلش امد که با مادرت این کار را بکند؟ زن به این زیبایی نبایستی اینطور سرنوشتی داشته باشد. من که دلم نمی آید به هیچ قیمت تو را از دست بدهم.
لیدا دستهایش را دور گردن آرمان حلقه زد و گفت: من هم به هیچ قیمت از تو جدا نمی شوم. و بعد هر دو به هم لبخند زدند. در همان موقع صدای حسن که با عصبانیت می گفت:آقای دکتر چقدر معطل می کنید؟! بلند شد.
آرمان لبخندی زد و گفت: وای چه برادر بداخلاقی داری؟ و بعد کیفش را برداشت و گونه ی او را بوسید و گفت: من مدتی در بهداری همین ده هستم. اگه کاری داشتی می تونی به آنجا بیایی.
وقتی آرمان در را باز کرد هنوز لبخند روی لبش بود. حسن با اخم گفت: انگار معاینه ی آبجی ما خیلی طول کشید.
لیدا بیرون امد و گفت:آخه آقای دکتر به من مشکوک شده بود ولی خدا را شکر چیز مهمی نبود.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با نارضایتی خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
لیدا در حالی که روز بالکن ایستاده بود دور شدن آرمان را تماشا می کرد. آرمان هم مدام بر می گشت و او را نگاه می کرد.حسن با عصبانیت گفت: مگه شما نامزد ندارید که اینقدر به این دکتر توجه نشان می دهید؟! و بعد با کنایه ادامه داد: از دخترهای شهری بعید نیست که به شوهرانشان خیانت کنند.
لیدا لبخندی زد و گفت: وای حسن تو چقدر سخت می گیری! خدا به داد زنت برسه. و بعد به طرف اتاق رفت. کنار مادرش نشست و گفت: خانم جان چقدر این پسر بداخلاق است. کمی او را نصیحت کنید تا اینقدر پاپیچ من نشود.
مادر خنده ای کرد و گفت: او یک مرد بزرگ است . من که او را خیلی دوست دارم.
حسن اخمی کرد و از خانه خارج شد.
آن شب لیدا خوابش نمی گرفت. به فکر آرمان بود.نمی دانست او شب را کجا می خوابد.
فردای ان روز لیدا سر درد را بهانه کرد و می خواست به این بهانه به بهداری برود. حسن در حالی که به او شک کرده بود گفت: من هم همراهت می آیم. و بعد با هم به بهداری رفتند. وقتی جلوی بهداری رسیدند لیدا یکدفعه گفت: وای یادم رفته دفترچه بیمه ام را با خودم بیاورم. و بعد رو کرد به حسن و گفت: اگه میشه برو خونه و ان را از روی طاقچه بردار و بیاور.
حسن هم با سادگی باور کرد و به خانه برگشت.لیدا پرس و جو کنان اتاق آرمان را پیدا کرد و در حالی که منشی او را صدا می زد وارد اتاق او شد.
آرمان با دیدن لیدا برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید . منشی با عصبانیت گفت: این خانم بدون اجازه ی من وارد اتاقتان شده است.
آرمان نگاهی به منشی انداخت و گفت: این خانم هر وقت که مایل است می تواند به دیدنم بیاید. حالا شما بفرمایید بیرون.
منشی نگاهی به سر تا پای لیدا انداخت و از اتاق خارج شد. آرمان وقتی بیمار قبلی را معاینه کرد و او از اتاق خارج شد رو به منشی کرد و گفت: تا وقتی نگفته ام بیماری را داخل نفرستید. و بعد در را بست و به طرف لیدا امد. لبخندی زد و گفت: ای بدجنس ببین مرا به چه روزی درآورده ای.
لیدا روی صندلی نشست و گفت: راستی تو دیشب کجا خوابیدی؟به خدا شب اصلا خوابم نمی امد و به فکر تو بودم.
آرمان لبخندی زد و گفت: شب ها خانه ی یکی از دوستانم می خوابم. تو خیلی بی انصاف هستی. ببینم اون برادر بداخلاقت را چطور جا گذاشتی و توانستی پیش من بیایی؟
لیدا با خنده ماجرا را برای او گفت.آرمان در حالی که صندلی را جلوی لیدا می کشید روی آن نشست و گفت: تو دست شیطان را از پشت بسته ای و بعد سرش را به طرف صورت او خم کرد. بعد از لحظه ای هر دو بهم لبخند می زدند و در حالی که سرخ شده بودند دستهای هم را گرفتند. آرمان گفت: لیدا خواهش می کنم هر چه زودتر به این موضوع خاتمه بده. به خدا دارم کلافه می شوم. غزاله اعصابم را خرد کرده و مدام با پدر و مادرم بحث می کنه که چرا تو را به شمال فرستاده ام و چرا اینقدر دیر کرده ای. باورت نمیشه خودم هم بی طاقت هستم.. وقتی از سرکار می آیم دوست دارم تو در کنارم باشی. جای خالی تو مرا عذاب می دهد. دو شب است که به این ده امده ام و شبها خانه ی دوستم می خوابم. دختری در سن و سال تو دارد که خیلی برایم عشوه می آید. دوست دارم زودتر کار را تمام کنی تا به تهران برویم.
لیدا قلبش فرو ریخت . اخمی کرد و بلند شد و گفت: تو که بدت نمی آید با دختر جوانی همنشین بشوی.

صفحه 455