صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 104

موضوع: غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت هفتاد و دوم:

    عمو کوروش گفت: او به مواد مخدر رو آورده است و با یک رقاصه ی بدنام ازدواج کرد. هنوز یک هفته از برگشتن او از ایران نمی گذشت که با یک رقاصه بدنام ازدواج کرد. همه دوستانش تعجب کرده بودند . ماریا به دیدنم امد تا با او صحبت کنم که دست از کارهایش بکشد. من هم به خاطر او قبول کردم و به دیدنش رفتم ولی او مست و بی رمق در یکی از کافه ها دیدم و هر چه با او صحبت کردم او چیز دیگه ای می گفت و اصلا با خودش نبود. خیلی دلم برایش سوخت. وقتی می خواستم از کافه بیرون بیایم به من گفت که بهت بگم لیدا تو مرا به این روز درآوردی. بگو که از تو بدم می آید ولی آرزوی خوشبختی برایت دارم.
    لیدا به گریه افتاد. شهلا خانم گفت: دخترم ناراحت نباش تو با اسمیت خوشبخت نمی شدی.
    آقا کوروش گفت: دخترم تو هیچ مقصر نیستی. او ادم ضعیفی است.تو نباید خودت را گناهار بدانی.
    لیدا در میان هق هق گفت: من می دانم که او چقدر مرا دوست دارد. ما از بچگی با هم بزرگ شده ایم. او حتی اجازه نمی داد که من تنها به مدرسه بروم. همیشه همراهم بود. او از سیگار و مشروب متنفر بود ولی حالا خودش به آنها رو آورده. وقتی با اسمیت دعوا می گرفتم و سرش فریاد می زدم او سکوت می کرد تا من آرام شوم. او هیچوقت مرا ناراحت نمی کرد. من نمی دانستم این بلا را سر خودش می آورد. و بعد به گریه افتاد.
    آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا خواهش می کنم گریه نکن. او خودش مقصر است. من از تو می خواهم همه چیز را فراموش کنی.
    لیدا اشکش را پاک کرد و بلند شد و رفت کنار آرمان نشست و گفت: معذرت می خواهم . اسمیت خیلی برایم عزیز است. نمی توانم غم و ناراحتی او را ببینم. ما با هم بزرگ شده ایم. او برادرم است.
    آقا کوروش گفت: وقتی لیدا به ایران آمد اسمیت بعد از برگشتن از سربازی جای خالی او را دید خیلی ناراحت شد و نتوانست جالی خالی لیدا را تحمل کند و به ایران امد. ولی نمی دانم لیدا به او چه گفت که وقتی برگشت با خودش آنطور کرد.
    لیدا نگاهی به امیر انداخت. امیر هم با ناراحتی او را نگاه کرد. آقا کوروش گفت: اسمیت می گفت که تو به او گفته ای که در ایران دل به کسی بسته ای و بعد به شوخی ادامه داد: ای بدجنس نکنه همین آقای دکتر را به تور زده بودی.
    رنگ از صورت لیدا و امیر پرید. آرمان با ناراحتی گفت: ولی اون موقع هنوز من و لیدا با هم آشنا نشده بودیم.
    در همان لحظه امیر بلند شد و معذرت خواهی کوتاهی کرد و به کتابخانه رفت. آرمان که متوجه تغییر حالت لیدا و امیر شده بود دیگه حرفی نزد ولی به موضوع پی برده بود. لیدا آرام گفت: من به اسمیت دروغ گفتم تا اینقدر اصرار نکند . اخه برای برگرداندن من خیلی پافشاری می کرد.
    آرمان که می دانست او دروغ می گوید با دلخوری به لیدا نگاه کرد. شهلا خانم حرف لیدا را تایید کرد. لیدا دستش را روی دست آرمان گذاشت و گفت: ببخشید مجبور شدم در این باره جلوی شما صحبت کنم.
    آرمان لبخند سردی زد و گفت: نه عزیزم. من خوشحالم که بین این همه خاطرخواه مرا انتخاب کردی. ولی من از دروغ بدم می آید. روز اول این موضوع را بهت گوشزد کرده بودم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: من از شما معذرت می خواهم. حالا اخمهاتو باز کن که دیگه حرف نمی زنم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: لیدا اینقدر شیرین زبانی نکن. به خدا وسوسه می شوم و لج می کنم که همین هفته عروسی کنیم.
    لیدا سریع گفت: وای نه، دیگه هیچی نمی گم.و هر دو به خنده افتادند.
    آقا کوروش گفت: لیدا جان از فردا باید اماده باشی که به دنبال مادرت برویم. من که شرمنده ی تو هستم.
    لیدا با خوشحالی گفت: به خدا دیگه داشت تحملم تمام می شد. و بعد نگاهی به صورت ناراحت آرمان انداخت و گفت: شما به من اجازه می دهید که به دنبال مادرم بروم؟
    آرمان با مهربانی گفت: این شرطی بود که از اول شما با من گذاشتید و من هم قبول کردم ولی به شرطی که تا یک هفته ی دیگه کنارم باشی. لیدا من نمی توانم دوری تو را تحمل کنم.
    آقا کوروش گفت: ولی دکتر جان ما باید دنبال مادر لیدا برویم. شاید پیدا کردنش طولانی شود.
    آرمان در حالی که دوست نداشت از لیدا جدا شود گفت: عمو جان تو رو خدا مراقب لیدا باشید . من او را به دست شما می سپارم و از شما او را می خواهم.
    احمد به شوخی گفت: لیدا دست به فرارش خیلی خوب است . به او اطمینان نکنید.
    سارا که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: خدا لیدا جان را در همه مراحل حفظ و نگهداری کند. خدا پشت و پناهت باشد.
    لیدا به شوخی چشم غره ای به احمد رفت. احمد لبخندی زد و گفت: اینطور نگاهم نکن چون این یک حقیقت است.
    ساعت یک نیمه شب بود که آرمان با بی میلی از لیدا خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.
    فردا صبح همه سر میز صبحانه نشسته بودند. شبنم رو به لیدا کرد و گفت: خاله جون خیلی طول می کشه که شما از مسافرت برگردید؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: نه عزیزم ولی تو دعا کن که هر چه زودتر این مسافرت خاتمه پیدا کند. این آقا آرمان که من دیده ام طاقت صبر کردن را نداره.
    شهلاخانم با خنده گفت: بیچاره دمتر دیشب خیلی ناراحت بود.
    فتانه با خنده گفت: امیر از الان زانوی غم بغل کرده است.
    سارا گفت: ببینم چرا آقا امیر اینقدر روی لیدا خانم حساس است؟ خودم یکی دوبار دیدم که او خیلی حساسیت روی لیدا نشان می دهد.وقتی لیدا خانم ناراحت می شود آقا امیر هم غمگین می شود و می خواهد هر طور شده لیدا جان را از ناراحتی دربیاورد. دیشب وقتی لیدا جون برای اون پسر خارجیه گریه کرد آقا امیر خیلی ناراحت شد و رفت توی اتاقش.
    لیدا از این همه سادگی سارا خنده اش گرفت. آقا کوروش هم به خنده افتاد. شهلا خانم گفت: آخه امیر ، لیدا جان را مانند خواهرهای خودش دوست دارد.
    در همان موققع امیر از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: اینجا چه خبره؟ انگار اسم امیر به گوشم خورد. داشتید درباره ی من حرف می زدید؟
    آقا کوروش لبخندی زد و گفت: هیچی. سارا خانم داشتن می گفتند که چرا آقاامیر روی لیدا جان حساس است. کنجکاو شده بود بداند که چر این همه حساسیت روی این دختر ما داری!
    امیر لبخندی زد و کنار لیدا نشست . به اجبار لبخندی به لیدا زد و گفت: خودت بگو چرا من روی تو حساس هستم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: بخاطر اینکه دوستم داری.
    امیر خواست لیدا را اذیت کند ، گفت: ولی وقتی تو به خانه ی شوهر رفتی من باید کس دیگری را دوست داشته باشم. و رو کرد به سارا گفت: مگه نه سارا خانم؟
    سارا سرخ شد و گفت: خب بله، شما باید دل به دختر جوانی ببندید تا به زودی ازدواج کنید.
    لیدا از زیر میز لگد محکمی به پای امیر زد. امیر یکدفعه آخ گفت و بعد زد زیر خنده . لیدا چشم غره ای به او رفت. آقا کوروش رو به لیدا کرد و گفت: دخترم وسایلت را اماده کرده ای که به یک سفر طولانی برویم؟
    لیدا با ناراحتی گفت: عمو جان وقتی می گویید سفر طولانی، دلم می گیره. چطور می توانم اینهمه مدت از آرمان دور باشم!
    امیر آهی کشید و گفت: امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی. اگر سفرت طولانی بشه من دیوانه می شوم.
    اقا کوروش نگاهی کنجکاوانه به امیر انداخت ولی چیزی نگفت.
    لحظه ای بعد ارمان به خانه ی آنها امد . لیدا با دیدن او لبخندی زد و به طرفش رفت. آرمان نگران بود و گفت: لیدا می خواهم با تو صحبت کنم.
    لیدا آرمان را به اتاقش برد .آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا من نگران تو هستم.
    لیدا لبخندی زد و دست او را گرفت و گفت: عزیزم من که تنها نیستم. عمو با من است.
    آرمان گفت: پدرم اصرا می کنه که من هم با تو بیایم. ولی من نمی توانم بیمارهایم را تنها بگذارم و اینکه چند تا عمل دارم. بیچاره ها به امید من هستند.
    لیدا سرش را روی سینه ی آرمان گذاشت و گفت: من هم راضی به آمدن تو نیستم. چون نمی دانم وقتی مادرم مرا ببیند چه عکس العملی دارد و من نمی خواهم در ان لحظه تو در کنارم باشی.
    آرمان بوسه ای به موهای لیدا زد ودر حالی که سر او را نوازش می کرد گفت: لیدا دوستت دارم. تو وجودم هستی. اگه بروی مثل این میمونه که نصفی از من فلج شده است. امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی تا من اینقدر عذاب نکشم.
    لیدا با خنده گفت: ولی خواهرت مدتی از دست من راحت می شود.
    آرمان لبخندی زد و گفت: ولی من عذاب می کشم. تو رو خدا وقتی مادرت را دیدی مرا فراموش نکن و زود پیشم برگرد.
    بعد از یک ساعت که در کنار هم بودند فریبا در زد و گفت: لیدا جان عمو کوروش می گه چمدانهایت را بردار تا حرکت کنیم.
    لیدا گفت: باشه الان می آیم و بعد فریب به طبقه ی پایین رفت.
    آرمان دست لیدا را گرفت و گفت: لیدا زود برگرد و بعد پیشانی او را بوسید و هر دو به طبقه ی پایین رفتند.شهلا خانم لیدا را بوسید و به گریه افتاد. لیدا گفت: مادر تو رو خدا نگران نباش انشالله زود بر می گردیم.
    شهلا خانم گفت: ما به تو عادت کرده ایم و حالا برایمان سخت است که دوری تو را تحمل کنیم.
    لیدا گفت: زود بر می گردم شما هم مراقب سارا و شبنم باشید. من پیش آقا کیوان پول دارم. از او خواسته ام که وسایل مورد نیاز را با آن فراهم کند. دوست دارم وقتی آمدم آنها سر و سامان گرفته باشند.
    امیر لبخندی زد و به شوخی گفت: باشه لیدا خانم. خیالتان راحت باشد . نمی گذارم آب توی دلشان تکان بخورد.
    لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد. امیر سرش را پایین انداخت و گفت: اینطور نگاهم نکن . به خدا منظوری فقط کمک کردن است نه چیز دیگری.
    لیدا رو به آرمان کرد و گفت: تو رو خدا مواظب امیر آقا باشید که یک بار در نبود من کاری نکند که هم خودش پشیمان شود و هم مرا پشیمان کند.
    آرمان با خنده گفت: باشه عزیزم خودت را ناراحت نکن. آخه تو به اقا امیر نقطه ضعف نشان داده ای.
    لیدا با فریبا و فتانه روبوسی کرد و سوار ماشین شد. آرمان غمگین بود . سرش را از پنجره ی ماشین کمی داخل آورد و گفت: مواظب خودت باش . و رو کرد به عمو کوروش و گفت: عمو جان مواظب لیدا باشید. او را تنها نگذارید. خواهش می کنم کاری نکنید که من مانند مجنون تمام شمال را زیر پا بگذارم.
    آقا کوروش در حالی که می خندید گفت: دکتر جان نترس. صحیح و سالم تحویلت می دهم. نمی گذارم این لیلی تو خراشی بردارد.
    لیدا در چشمانش اشک حلقه زد . آرمان با ناراحتی گفت:لیدا اینطور نگاهم نکن. مجبور می شوم که اجازه ندهم به شمال بروی.
    آقا کوروش با خنده گفت: ای بابا ول کنید. دیگه بسه دکتر جان. بکذار حرکت کنیم.
    آرمان دست لیدا را سریع گرفت و گفت: لیدا زود برگرد.
    لیدا بوسه ای به دست او زد و آرام گفت: باشه تو هم مواظب خودت باش . لباس گرم بپوش تا سرما نخوری.
    آقا کوروش در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت: ای بابا دکتر دختر ما را ول کن بگذار برویم. الان شما دو نفر اشک مرا در می آورید.
    همه زدند زیر خنده. امیر با ناراحتی به آنها نگاه می کرد. آقا کوروش گفت: دکتر جان اجازه می دهید ما حرکت کنیم؟
    آرمان به اجبار لبخندی زد و گفت: اجازه ی ما دست شماست. و بعد خودش را عقب کشید و در حالی که لیدا و آرمان به هم نگاه می کردند،آقا کوروش پایش را روی گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد.
    وقتی خوب از آنجا دور شدند،آقا کوروش گفت: طفلک دکتر را خیلی گرفتار خودت کرده ای. با او چکار کردی که اینطور دیوانه ات است؟
    لیدا لبخندی غمگین زد و گفت: او خودش خیلی با محبت است. احساس می کنم خیلی خوشبخت هستم.
    آقا کوروش گفت: دخترم مگه بین تو و امیر مسئله ای است که دیشب شما دو نفر بعد از حرف من اینطور رنگتان پرید؟
    لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: نه عموجان این چه حرفی است.
    آقا کوروش لبخندی زد و گفت: دخترم من این موها را در آسیاب سفید نکرده ام. تو فکر می کنی کسی متوجه نشد. حتی آرمان هم متوجه منقلب شدن شما دو نفر شد ولی به روی خودش نیاورد و حالا می خواهم همه چیز را بعد از اینکه به ایران آمدی برایم تعریف کنی.
    لیدا بدون چون و چرا شروع به تعریف کرد و آقا کوروش هم خوب گوش می داد. وقتی لیدا حرفش تمام شد آقا کوروش گفت: امیر نباید با تو اینطور رفتار می کرد. او چنین حقی نداشت. و اینکه فریبا هم اشتباه کرد که موقع خواستگاری تو را سر دو راهی بگذارد. من معذرت می خواهم که...
    لیدا حرف آقا کوروش را قطع کرد و گفت: نه عمو . من الان با آرمان خوشبخت هستم و فریبا را بخشیده ام.
    آقا کوروش گفت: از این موضوع خیلی خوشحالم . و بعد ادامه داد : وقتی من تو را به ایران فرستادم می دانستم که برادرزاده هایم وقتی تو را ببینند ازت خوششان می آید. چون فریبا و فتانه هم سن و سالهای تو هستند . پیش خودم گفتم که تو با آن دو دختر خیلی راحت خواهی بود و احساس تنهایی نمی کنی. اصلا فکرش را نمی کردم که احمد و امیر اینطور به تو علاقه مند شوند. چون آنها مخصوصا امیر خیلی نسبت به زنها بی اعتنا بود ولی برعکس شد و هر دو برادر گرفتار یک دل شدند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: عمو جان شما از آقا آرمان خوشتان می آید؟
    آقا کوروش گفت: او مرد قابل احترامی است. واقعا با گذشت و صبور است. خدا را شکر می کنم که اینچنین شوهری قسمتت شده است. من مدیون پدرت هستم. موقعی که ورشکست شدم پدرت بود که زیر بازویم را گرفت و از من حمایت کرد تا دوباره به روز اول برگردم.من زندگی خودم را مدیون پدرت هستم. از اینکه اینهمه تاخیر کردم شرمنده هستم و باید مرا ببخشی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: نه عمو جان این تاخیر شما باعث شد که من با آرمان ازدواج کنم و حالا خوشبختی خودم را مدیون شما هستم.
    آقا کوروش نگاهی کرد و گفت:دخترم امیدوارم خوشبخت شوی. وقتی تو را خوشحال می بینم واقعا راضی هستم.
    بعد از مدتی به دهات مورد نظر رسیدند. بچه ها با دیدن ماشین هیاهوکنان دور آنها جمع شدند.
    لیدا از ماشین پیاده شد و رو کرد به آقا کوروش و گفت: حالا چکار کنیم؟
    آقا کوروش در حالی که در ماشین را قفل می کرد گفت: خب می پرسیم خانه خانم مروارید شهبازی کجاست. امیدوارم آنها هنوز در همین ده باشند. و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به پرس و جو پرداختند.
    خانمی که لباس محلی پوشیده بود با لهجه ی شمالی گفت: اینطوری شما نمی توانید او را پیدا کنید. بهتره پیش کدخدای ده بروید. او خیلی وقت میشه که اینجا زندگی می کنه .
    لیدا و آقا کوروش تشکر کردند و به خانه کدخدا رفتند. وقتی آقا کوروش ماجرا را برای کدخدا تعریف کرد او به فکر فرو رفت. کدخدا خیلی پیر بود و نمی شد از او انتظار داشت که از بیست سال پیش خاطره ای را به یاد داشته باشد.
    آن شب به اصرار کدخدا خانه ی او ماندند. فردا صبح کدخدا سر سفره گفت: دیشب من خیلی فکر کردم . من این خانم را خیلی کم یادم است. ولی می دانم که او چقدر سختی کشید. چون او بعد از طلاق خانه نشین شد و هیچکس به خواستگاری او نرفت. اخه در اینجا رسم بود زنی که طلاق بگیرد یعنی زن بد بوده که نتوانسته شوهرش را نگه دارد. چند سال در اینجا زندگی کرد و چون رفتار مردم را نتوانست تحمل کند با پدر و مادرش کوچ کردند و به یک ده دیگر رفتند. ولی یادم نمی آید به کدام ده رفتند.

    صفحه 435


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و سوم:

    لیدا با نگرانی به آقا کوروش نگاه کرد.آقا کوروش رو به کدخدا کرد و گفت: شما نمی دانید آنها در اینجا اشنایی دارند یا نه؟
    کدخدا دوباره به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه سریع گفت:آره،آره. کسی هست که می داند انها کجا رفته اند.
    در چشمان لیدا برقی درخشید و خوشحال شد. کدخدا ادامه داد: یکی از دخترهای آن خانواده در اینجا زندگی می کند. چون شوهرش در این ده مزرعه دارد و کشاورزی می کند.
    لیدا با هیجان گفت:وای یعنی خاله ی واقعی من اینجا است!؟
    آقا کوروش خندید و گفت: لطف کنید آدرس آنها را به ما بدهید.
    کدخدا آدرس آنها را داد. لیدا و آقا کوروش از کدخدا تشکر کردند و به آدرسی که او داده بود رفتند. لیدا کمی هیجان زده بود. نمی دانست با آنها چطور روبرو شود.وقتی به ادرس رسیدند آقا کوروش ضربه ای به در نواخت. بچه ای حدود هفت ساله در را باز کرد. آقا کوروش گفت: سلام کوچولو مامان خونه است؟
    پسر نگاهی به لیدا انداخت و بعد با لهجه محلی مادرش را صدا زد. زنی نسبتا شبیه خود لیدا جلوی در ظاهر شد. لیدا رنگ صورتش پریده بود و قلبش به سرعت می تپید. آقا کوروش گفت: ببخشید خانم ما مسافر هستیم شما جایی برای استراحت می شناسید و به ما نشان می دهید؟
    زن با مهربانی با لحجه محلی گفت: اینجاها مسافرخانه ندارد. تشریف بیاورید خانه ی ما.
    در همان لحظه پسر جوانی کنار زن آمد و گفت: تشریف بیاورید داخل. کلبه ی ما درویشی است. بفرمایید. و هر دو از جلوی در کنار رفتند تا مهمانها وارد شوند.
    آقا کوروش گفت: نه مزاحم نمی شویم.
    پسر گفت:خواهش می کنم تعارف نکنید خانه ی خودتان است. مهمان حبیب خداست. بفرمایید تو. و بعد آقا کوروش و لیدا داخل خانه شدند. خانه کاه گلی تر و تمیزی بود. زن برای آنها چای آورد. لیدا آرام تشکر کرد. زن بی مقدمه گفت: وای دختر خانم شما چقدر شبیه خواهرم مروارید است! یک لحظه فکر کردم خواهرم با شما است.
    لیدا قلبش فروریخت. آقا کوروش لبخندی زد و گفت: جدی می گویید ، یعنی خواهرتان به این زیبایی است؟
    خاله ی لیدا آهی کشید و گفت: خواهرم وقتی در سن و سال دختر شما بود درست شبیه این خانم خوشگل بود. خدا شوهرش را نبخشد که او را سر جوانی پیر کرد.
    آقا کوروش که می خواست از زیر زبان او حرفی دربیاورد گفت:آخه برای چه؟
    زن گفت: خواهرم در سن هیجده سالگی با یک مرد از خدا بی خبر ازدواج کرد. تا یک سال زندگی خوبی داشت ولی وقتی بچه دار شدند آن مرد به اجبار مادرش، خواهرم را طلاق داد و بچه اش را از او گرفت. خواهرم را تنها و سرگردان کرد و بعد معلوم نشد شوهرش کدام گوری رفت.
    زن سکوت کرد. آقا کوروش با سیاست گفت: از آن به بعد خواهرتان چکار کرد؟
    زن گفت: هیچی، مدت چهار سال در همین ده زندگی کرد به این امید که شاید روزی شوهرش برگردد ولی بعد ناامید شد. با پدر و مادر خدابیامرزم از این ده رفتند. و بعد خواهرم با یک مرد زن مرده که دو تا بچه داشت ازدواج کرد و حالا از همان مرد دو تا بچه دارد و با بچه های آن مرد می شود چهار تا. ولی خدا را شکر سر این ازدواج خوشبخت شد.
    لیدا در حالی که صدایش به وضوح می لرزید گفت: خواهرتان دیگه دنبال بچه ی اولش نرفت؟
    زن گفت: نه بابا، خواهرم از شوهرش متنفر شده بود. می گفت آنها حتما بچه اش را مانند خودشان بی رحم و سنگ دل بار می آورند. اتفاقا ماه قبل پیش خواهرم بودم. می گفت الان دیگه باید جواهر بیست سالش باشد. می گفت انتظار دارد او لااقل دنبال مادرش بیاید ولی جواهر حتی از او سراغی نمی گیرد. حتی گفت مدتی هست که هر شب خواب جواهر را می بیند که پیش او آمده است. بعد آهی کشید و گفت: مگه میشه یه مادر بچه اش را فراموش کند. می دانم که خواهرم هنوز چشم به راه دخترش است.
    لیدا قلبش آرام و قرار نداشت و دوست داشت هر چه زودتر مادرش را ببیند.
    آقا کوروش دستی به سر لیدا کشید و گفت: دخترم چیه؟ حالت خوب نیست؟
    لیدا لبخندی سرد زد و گفت: حالم خوبه فقط کمی سردمه.
    خاله بلند شد و یک چراغ دیگر روشن کرد و گفت: هوا خیلی سرد شده . من شبها دو تا چراغ روشن می کنم.
    علی پسرخاله ی لیدا رو به اقا کوروش کرد و گفت: شما توی این سرما چطور شده که به این ده امده اید؟
    آقا کوروش گفت: دخترم تازه از خارج آمده است. او را به اینجا آورده ام تا زادگاهش را ببیند.
    آقا کوروش تصمیم داشت لیدا را به آنها معرفی کند. ادامه داد: بیست سال قبل پدر لیدا از زنش جدا شد و دخترش را با خود به ایتالیا برد و حالا او به دنبال مادرش امده است تا او را پیدا کند. پدرش قبل از مرگش وصیت کرد که به دنبال مادرش برود و از او طلب بخشش کند.
    خاله ی لیدا جا خورد و با ناباوری به لیدا چشم دوخت. نمی توانست حرفی بزند. علی با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: نکنه شما دخترخاله ی من، جواهر باشید؟ اخه خیلی شبیه خاله مروارید هستید. و بعد با خوشحالی به مادرش نگاه کرد.
    خاله گفت: من بایستی حدس می زدم که تو باید جواهر باشی، ولی دور از عقلم بود که باور کنم. و بعد به گریه افتاد و لیدا را در آغوش کشید. و در میان هق هق گفت: عزیزم چقدر خوشحالم که تو بالاخره به دنبال مادرت امدی. او وقتی بفهمد خیلی خوشحال می شود.
    علی گفت: ولی بهتره این موضوع را طوری به خاله بگوییم که او شوکه نشود . اخه خاله ناراحتی قلبی داره و نباید زیاد هیجان زده شود.
    آقا کوروش گفت: بهتره لیدا مدتی به بهانه ای در خانه ی آنها زندگی کند. وقتی مروارید خانم کمی به او عادت کرد خود لیدا در میان حرفهایش موضوع را به او می گوید.
    همه موافقت کردند. خاله ی لیدا مدام به لیدا می رسید و مانند پروانه دور او می گشت. موقع ناهار شوهر خاله ی لیدا به خانه امد و از مهمانها به گرمی استقبال کرد و وقتی فهمید لیدا خواهرزاده ی زنش است خیلی خوشحال شد.
    سر سفره وقتی لیدا داشت غذا می خورد، خاله چشمش به انگشتر لیدا افتاد و گفت: دخترم تو ازدواج کرده ای؟
    آقا کوروش لبخندی زد و گفت: لیدا جان مدت یک ماه است که ازدواج کرده . یعنی در اصل نامزد کرده اند. نمی دانید با چه مکافاتی شوهرش اجازه داد که با من به این مسافرت بیاید.
    شوهرخاله گفت: حتما نامزدش پولدار است چون انگشتر گرانقیمتی به دست زنش کرده است.
    خاله گفت: عزیزم نامزدت چکاره است؟
    لیدا که خیلی دلش خوای آرمان را کرده بود آهی کشید. آقا کوروش به خنده افتاد و گفت:آخی، طفلک دخترم را دوباره یاد نامزدش انداختید.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خاله جون نامزد من دکتر جراح است و خیلی هم مهربونه.
    خاله با هیجان گفت: وای چه شوهری قسمتت شده. خدا شانس بده.
    لیدا به خنده افتاد. آقا کوروش در حالی که با دستمال دستهایش را پاک می کرد گفت: واقعا دکتر خوبی است. مخصوصا شوهر خیلی خوبی است که این دختر ما را دیوانه ی خودش کرده است. معلوم نیست طفلک الان چه حالی دارد. موقع اومدن لیدا، خیلی ناراحت بود. حتی یک لحظه دلم براییش سوخت و پشیمان شدم که لیدا را بیاورم ولی چاره ای ندیدم. گفتم بگذار کمی دکتر ما قدر لیدا جان را بدونه.
    خاله گفت: انشالله که خوشبخت شوند. سه تا دخترهای من هم ازدواج کرده اند. شوهرهای آنها همه کشاورزهای زحمت کشی هستند . چه خوب شد که در فامیل ما یک دکتر است تا ما به او افتخار کنیم.
    فردا صبح وقتی لیدا از خواب بیدار شد سر بالکن رفت. خاله اش را دید که داشت شیر گاوها را در حیاط می دوشید.لبخندی زد و گفت: سلام خاله جون کمک می خواهی؟
    خاله لبخندی زد و گفت: اگه جرات داری بیا پایین تا این گاو به تو شاخ بزنه.
    لیدا به خنده افتاد. خاله گفت: عزیزم برو تو اتاق صبحانه آماده است. بنشین بخور. تو دیگه نباید اینجا غریبی کنی.
    وقتی لیدا وارد اتاق شد پسرخاله اش علی را دید که همراه آقا کوروش صبحانه می خورد. سلام کرده و رفت کنار او نشست. علی گفت: دیشب خوب خوابیدید؟
    لیدا گفت:آره. ببینم کی به دیدن مادرم می رویم؟
    علی گفت: هر وقت که شما اماده باشید.
    لیدا گفت: من که آماده ام. بهتره بعد از صبحانه حرکت کنیم.

    صفحه 440


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و چهارم:

    لیدا با نگرانی به آقا کوروش نگاه کرد.آقا کوروش رو به کدخدا کرد و گفت: شما نمی دانید آنها در اینجا اشنایی دارند یا نه؟
    کدخدا دوباره به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه سریع گفت:آره،آره. کسی هست که می داند انها کجا رفته اند.
    در چشمان لیدا برقی درخشید و خوشحال شد. کدخدا ادامه داد: یکی از دخترهای آن خانواده در اینجا زندگی می کند. چون شوهرش در این ده مزرعه دارد و کشاورزی می کند.
    لیدا با هیجان گفت:وای یعنی خاله ی واقعی من اینجا است!؟
    آقا کوروش خندید و گفت: لطف کنید آدرس آنها را به ما بدهید.
    کدخدا آدرس آنها را داد. لیدا و آقا کوروش از کدخدا تشکر کردند و به آدرسی که او داده بود رفتند. لیدا کمی هیجان زده بود. نمی دانست با آنها چطور روبرو شود.وقتی به ادرس رسیدند آقا کوروش ضربه ای به در نواخت. بچه ای حدود هفت ساله در را باز کرد. آقا کوروش گفت: سلام کوچولو مامان خونه است؟
    پسر نگاهی به لیدا انداخت و بعد با لهجه محلی مادرش را صدا زد. زنی نسبتا شبیه خود لیدا جلوی در ظاهر شد. لیدا رنگ صورتش پریده بود و قلبش به سرعت می تپید. آقا کوروش گفت: ببخشید خانم ما مسافر هستیم شما جایی برای استراحت می شناسید و به ما نشان می دهید؟
    زن با مهربانی با لحجه محلی گفت: اینجاها مسافرخانه ندارد. تشریف بیاورید خانه ی ما.
    در همان لحظه پسر جوانی کنار زن آمد و گفت: تشریف بیاورید داخل. کلبه ی ما درویشی است. بفرمایید. و هر دو از جلوی در کنار رفتند تا مهمانها وارد شوند.
    آقا کوروش گفت: نه مزاحم نمی شویم.
    پسر گفت:خواهش می کنم تعارف نکنید خانه ی خودتان است. مهمان حبیب خداست. بفرمایید تو. و بعد آقا کوروش و لیدا داخل خانه شدند. خانه کاه گلی تر و تمیزی بود. زن برای آنها چای آورد. لیدا آرام تشکر کرد. زن بی مقدمه گفت: وای دختر خانم شما چقدر شبیه خواهرم مروارید است! یک لحظه فکر کردم خواهرم با شما است.
    لیدا قلبش فروریخت. آقا کوروش لبخندی زد و گفت: جدی می گویید ، یعنی خواهرتان به این زیبایی است؟
    خاله ی لیدا آهی کشید و گفت: خواهرم وقتی در سن و سال دختر شما بود درست شبیه این خانم خوشگل بود. خدا شوهرش را نبخشد که او را سر جوانی پیر کرد.
    آقا کوروش که می خواست از زیر زبان او حرفی دربیاورد گفت:آخه برای چه؟
    زن گفت: خواهرم در سن هیجده سالگی با یک مرد از خدا بی خبر ازدواج کرد. تا یک سال زندگی خوبی داشت ولی وقتی بچه دار شدند آن مرد به اجبار مادرش، خواهرم را طلاق داد و بچه اش را از او گرفت. خواهرم را تنها و سرگردان کرد و بعد معلوم نشد شوهرش کدام گوری رفت.
    زن سکوت کرد. آقا کوروش با سیاست گفت: از آن به بعد خواهرتان چکار کرد؟
    زن گفت: هیچی، مدت چهار سال در همین ده زندگی کرد به این امید که شاید روزی شوهرش برگردد ولی بعد ناامید شد. با پدر و مادر خدابیامرزم از این ده رفتند. و بعد خواهرم با یک مرد زن مرده که دو تا بچه داشت ازدواج کرد و حالا از همان مرد دو تا بچه دارد و با بچه های آن مرد می شود چهار تا. ولی خدا را شکر سر این ازدواج خوشبخت شد.
    لیدا در حالی که صدایش به وضوح می لرزید گفت: خواهرتان دیگه دنبال بچه ی اولش نرفت؟
    زن گفت: نه بابا، خواهرم از شوهرش متنفر شده بود. می گفت آنها حتما بچه اش را مانند خودشان بی رحم و سنگ دل بار می آورند. اتفاقا ماه قبل پیش خواهرم بودم. می گفت الان دیگه باید جواهر بیست سالش باشد. می گفت انتظار دارد او لااقل دنبال مادرش بیاید ولی جواهر حتی از او سراغی نمی گیرد. حتی گفت مدتی هست که هر شب خواب جواهر را می بیند که پیش او آمده است. بعد آهی کشید و گفت: مگه میشه یه مادر بچه اش را فراموش کند. می دانم که خواهرم هنوز چشم به راه دخترش است.
    لیدا قلبش آرام و قرار نداشت و دوست داشت هر چه زودتر مادرش را ببیند.
    آقا کوروش دستی به سر لیدا کشید و گفت: دخترم چیه؟ حالت خوب نیست؟
    لیدا لبخندی سرد زد و گفت: حالم خوبه فقط کمی سردمه.
    خاله بلند شد و یک چراغ دیگر روشن کرد و گفت: هوا خیلی سرد شده . من شبها دو تا چراغ روشن می کنم.
    علی پسرخاله ی لیدا رو به اقا کوروش کرد و گفت: شما توی این سرما چطور شده که به این ده امده اید؟
    آقا کوروش گفت: دخترم تازه از خارج آمده است. او را به اینجا آورده ام تا زادگاهش را ببیند.
    آقا کوروش تصمیم داشت لیدا را به آنها معرفی کند. ادامه داد: بیست سال قبل پدر لیدا از زنش جدا شد و دخترش را با خود به ایتالیا برد و حالا او به دنبال مادرش امده است تا او را پیدا کند. پدرش قبل از مرگش وصیت کرد که به دنبال مادرش برود و از او طلب بخشش کند.
    خاله ی لیدا جا خورد و با ناباوری به لیدا چشم دوخت. نمی توانست حرفی بزند. علی با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: نکنه شما دخترخاله ی من، جواهر باشید؟ اخه خیلی شبیه خاله مروارید هستید. و بعد با خوشحالی به مادرش نگاه کرد.
    خاله گفت: من بایستی حدس می زدم که تو باید جواهر باشی، ولی دور از عقلم بود که باور کنم. و بعد به گریه افتاد و لیدا را در آغوش کشید. و در میان هق هق گفت: عزیزم چقدر خوشحالم که تو بالاخره به دنبال مادرت امدی. او وقتی بفهمد خیلی خوشحال می شود.
    علی گفت: ولی بهتره این موضوع را طوری به خاله بگوییم که او شوکه نشود . اخه خاله ناراحتی قلبی داره و نباید زیاد هیجان زده شود.
    آقا کوروش گفت: بهتره لیدا مدتی به بهانه ای در خانه ی آنها زندگی کند. وقتی مروارید خانم کمی به او عادت کرد خود لیدا در میان حرفهایش موضوع را به او می گوید.
    همه موافقت کردند. خاله ی لیدا مدام به لیدا می رسید و مانند پروانه دور او می گشت. موقع ناهار شوهر خاله ی لیدا به خانه امد و از مهمانها به گرمی استقبال کرد و وقتی فهمید لیدا خواهرزاده ی زنش است خیلی خوشحال شد.
    سر سفره وقتی لیدا داشت غذا می خورد، خاله چشمش به انگشتر لیدا افتاد و گفت: دخترم تو ازدواج کرده ای؟
    آقا کوروش لبخندی زد و گفت: لیدا جان مدت یک ماه است که ازدواج کرده . یعنی در اصل نامزد کرده اند. نمی دانید با چه مکافاتی شوهرش اجازه داد که با من به این مسافرت بیاید.
    شوهرخاله گفت: حتما نامزدش پولدار است چون انگشتر گرانقیمتی به دست زنش کرده است.
    خاله گفت: عزیزم نامزدت چکاره است؟
    لیدا که خیلی دلش خوای آرمان را کرده بود آهی کشید. آقا کوروش به خنده افتاد و گفت:آخی، طفلک دخترم را دوباره یاد نامزدش انداختید.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خاله جون نامزد من دکتر جراح است و خیلی هم مهربونه.
    خاله با هیجان گفت: وای چه شوهری قسمتت شده. خدا شانس بده.
    لیدا به خنده افتاد. آقا کوروش در حالی که با دستمال دستهایش را پاک می کرد گفت: واقعا دکتر خوبی است. مخصوصا شوهر خیلی خوبی است که این دختر ما را دیوانه ی خودش کرده است. معلوم نیست طفلک الان چه حالی دارد. موقع اومدن لیدا، خیلی ناراحت بود. حتی یک لحظه دلم براییش سوخت و پشیمان شدم که لیدا را بیاورم ولی چاره ای ندیدم. گفتم بگذار کمی دکتر ما قدر لیدا جان را بدونه.
    خاله گفت: انشالله که خوشبخت شوند. سه تا دخترهای من هم ازدواج کرده اند. شوهرهای آنها همه کشاورزهای زحمت کشی هستند . چه خوب شد که در فامیل ما یک دکتر است تا ما به او افتخار کنیم.
    فردا صبح وقتی لیدا از خواب بیدار شد سر بالکن رفت. خاله اش را دید که داشت شیر گاوها را در حیاط می دوشید.لبخندی زد و گفت: سلام خاله جون کمک می خواهی؟
    خاله لبخندی زد و گفت: اگه جرات داری بیا پایین تا این گاو به تو شاخ بزنه.
    لیدا به خنده افتاد. خاله گفت: عزیزم برو تو اتاق صبحانه آماده است. بنشین بخور. تو دیگه نباید اینجا غریبی کنی.
    وقتی لیدا وارد اتاق شد پسرخاله اش علی را دید که همراه آقا کوروش صبحانه می خورد. سلام کرده و رفت کنار او نشست. علی گفت: دیشب خوب خوابیدید؟
    لیدا گفت:آره. ببینم کی به دیدن مادرم می رویم؟
    علی گفت: هر وقت که شما اماده باشید.
    لیدا گفت: من که آماده ام. بهتره بعد از صبحانه حرکت کنیم.
    علی گفت: من به خاله می گویم شما مهندس هستی و باید مدتی در ده بمانی تا تحقیقات کنی و از او می خواهم که شما را پیش خودش نگه دارد تا اینکه کم کم خودت را به خاله نزدیک کنی.
    عمو گفت: من موافقم. و ادامه داد: وای خدای من! آرمان را چکار کنم؟! جواب او را چه بدهم.
    لیدا گفت: وقتی شما به تهران رفتید موضوع را برای آقا آرمان تعریف کنید. می دانم او مردی منتطقی است و ناراحت نمی شود.
    آقا کوروش با خنده گفت:وای من می ترسم به او بگویم که کار تو یکی دو ماه طول می کشد. می دانم پوستم را می کند.
    لیدا به خنده افتاد و گفت: نه عموجان. آرمان اینقدر هم بی رحم نیست.
    لیدا چمدانش را مرتب کرد و بعد با خاله اش خداحافظی کرد و همراه علی و آقا کوروش به طرف دهی که مادرش زندگی می کرد حرکت کرد. هر چه به ده نزدیک تر می شدند قلب لیدا بیشتر به تپش می افتاد. وقتی پشت در خانه ی مادرش ایستاده بود رنگ صورتش به وضوح پریده بود و ناتوان به آقا کوروش تکیه کرد و گفت: عمو حالم داره بد میشه.
    علی لبخندی زد و گفت: نترس. خاله مروارید خیلی مهربان است و بعد علی ضربه ای به در نواخت. زنی در حدود سی و شش یا سی و هفت ساله در را باز کرد . لیدا با دیدن او قلبش فرو ریخت. دوست داشت فریاد بزند و او را در آغوش بکشد ولی به خاطر قلب حساس مادرش این کار را نکرد. رنگ چهره اش پریده بود.
    علی لبخندی زد و سلام کرد. مادر لیدا نگاهی مهربان به او انداخت و به گرمی با او و لیدا و آقا کوروش احوال پرسی کرد. هر سه داخل خانه شدند. خانه کاه گلی بزرگ که بالکن قشنگ و پهنی داشت.
    لیدا کنار آقا کوروش نشست و به مادرش نگاه کرد. بغض سنگینی روی گلویش نشسته بود ولی به اجبار خودش را کنترل می کرد. مادرش با اینکه خیلی سختی کشیده بود ولی همچنان صورتش زیبا بود. در میان آن چادر سفید گلدار که روی سرش بود حجب و حیا از صورتش به خوبی پیدا بود. رو به علی کرد و گفت: علی جون نکنه این دختر خوشگل نامزدت است که به اینجا اوردی.
    علی تا بناگوش سرخ شد و نگاهی به لیدا انداخت و بعد رو کرد به خاله اش و گفت: نه خاله جون ایشون خانم مهندس هستند که برای تحقیق اینجا آمده است و من شما را معرفی کردم. چون دختر تنهایی بود دلم نیامد او را در ده تنها بگذاریم. با خودم گفتم که شما بهتر می توانید از ایشون مراقبت کنید. این آقا پدرش است و خیلی نگران اوست. دلش نمی آید دخترش را تنها در این ده بدون همدمی رها کند. من گفتم که خاله ی خوبی دارم که دلش برای همچین دختری غش می ره. امیدوارم ناراحت نشده باشی که بدون اجازه ی شما این کار را کرده ام.
    مروارید نگاهی به سر تا پای لیدا انداخت و گفت: اخه دخترم توی این سرما که نمیشه تحقیقات کرد.
    لیدا با اضطراب لبخندی زد و گفت: درس خواندن که سرما و گرما نمی شناسه. من باید حتما برای نوشتن پایان نامه درسم آمادگی داشته باشم. در همان موقع بچه ها با سر و صدا داخل خانه شدند . تا چشمشان به مهمانها افتاد خجالت کشیدند. دختری سیزده ساله و پسری ده ساله بودند. لیدا حس کرد که باید اینها خواهر و برادرش باشند. قلبش آرام و قرار نداشت. هر دو آرام به مهمانها سلام کردند. لیدا لبخندی زد و گفت: اینها بچه هایتان هستند؟
    مادر لبخندی زد و گفت: کوچیک شما هستند.
    بچه ها در حالی که صورتشان گلگون شده بود به اتاق دیگری رفتند.
    یک ساعت بعد شوهر مروارید به خانه آمد و با دیدن مهمانها به گرمی از آنها استقبال کرد و علی دوباره ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد با خوشرویی گفت: مهمان حبیب خداست. قدمشان روی چشم . و رو کرد به لیدا گفت: خانم مهندس اینجا را خانه ی خودتان بدانید و راحت باشید.
    لیدا تشکر کرد . آقا کوروش گفت: اگه یک بار لیدا جان را غمگین دیدید بدانید که دلش برای نامزدش تنگ شده و شما به دل نگیرید.
    همه زدند زیر خنده.مادر لیدا گفت: مگه ایشون ازدواج کرده؟
    علی لبخندی زد و گفت: آره خاله جون . اونم چه شوهری کرده! حتما مواظبش باشید که یک بار مانند مجنون نشود چون نمی دانید موقع آمدن چطور ماتم گرفته بود.
    دوباره همه به خنده افتادند. لیدا صورتش از شرم گلگون شد. متوجه خواهر و برادرش شد که از لای در او را نگاه می کنند. لبخندی به آنها زد. بچه ها خجالت کشیدند و خودشان را عقب کشیدند.
    ساعت هشت شب آقا کوروش خواست به تهران برود. رو به لیدا کرد و گفت: دخترم من دیگه می روم. در تهران خیلی کار دارم و بعد به شوخی ادامه داد: وای من می ترسم با دکتر رو به رو شوم. حتما از اینکه تو را تنها گذاشته ام سخت عصبانی می شود.
    لیدا با نگرانی گفت: عمو جان خواهش می کنم خوب برای آرمان توضیح بده که یکبار سوءتفاهمی برایش ایجاد نشود.
    آقا کوروش در حالی که می خندید گفت: باشه دخترم طوری حرف می زنم که دیگه سراغت را نگیرد. و بعد پیشانی لیدا را بوسید و خداحافظی کرد و همراه علی از خانه بیرون رفت. لیدا دلش گرفت و احساس غریبی می کرد.
    مروارید نزدیک لیدا شد و گفت: لیدا خانم کدام اتاق را انتخاب می کنید؟
    لیدا گفت: برایم فرقی نمی کنه. هر کجا که خودتان دوست دارید.
    ساعت نه شب مردی جوان و قد بلند و نسبتا چاق داخل خانه شد. پسری بداخلاق و خشن بود ولی صورت نسبتا قشنگی داشت. وقتی لیدا را دید تعجب کرد و خیلی سرد سلام کرد و رو به مادرش گفت: این دختر اینجا چه می کنه؟
    مادر لیدا موضوع را برایش تعریف کرد. او نگاهی به لیدا انداخت و رفت دست و صورتش را شست. وقتی سر سفره نشستند حسن با دست شروع کرد به غذاخوردن و با ولع غذا را فرو می داد. بین غذا حسن متوجه شد که لیدا آرام غذا می خورد و برای خودش کم غذا ریخته است. رو به لیدا کرد و با صدای نسبتا کلفتی گفت: شما دخترهای شهری چقدر با ادا و اطوار غذا می خورید.
    لیدا جا خورد و نگاهی به حسن انداخت و گفت:بله! چی گفتی؟!
    مادر لیدا سریع گفت: هیچی شما خودتان را ناراحت نکنید. و بعد چشم غره ای به حسن رفت.
    حسن گفت: شما دخترهای شهری چقدر زود از کوره در می روید!
    لیدا نگاهی جدی به او انداخت و گفت: من هم مانند شما آدم هستم و شهری و دهاتی سرم نمیشه. و با اخم بلند شد و به اتاق که مادرش برایش در نظر گرفته بود رفت.
    صدای مادرش را می شنید که با ناراحتی به حسن می گفت که چرا مهمان او را ناراحت کرده است. و بعد داخل اتاق امد و از لیدا معذرت خواهی کرد.
    صبح لیدا برای صبحانه پیش انها نرفت و در اتاقش ماند. مادرش در زد و گفت: خانم مهندش لطفا بیایید صبحانه بخورید.
    لیدا لبخندی زد و گفت: اسمم لیدا است. اگه میشه مرا به اسم صدا بزنید. دوما شاید من مدت طولانی اینجا بمانم. دوست ندارم مزاحمتان باشم.
    مادر لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: اگه این دفعه اینطور حرف بزنی ناراحت می شوم. حالا بلند شد بیا صبحانه بخورد که اصلا از این حرفت خوشم نیامد.
    وقتی لیدا سر سفره نشست حسن هم بعد از لحظه ای آمد و کنار خواهر و برادرش نشست . لیدا آرام صبحانه می خورد. حسن نگاهی به لیدا انداخت و در حالی که لقمه ها را پشت سر هم در دهان می گذاشت با دهان پر گفت: شما چه تحقیقاتی می کنید؟
    لیدا بدون اینکه به او زندگی کند گفت: در مورد مردم و طرز زندگی کردنشان و آداب و رسوم آنها تحقیقات می کنم.
    حسن اخمی کرد و با سادگی گفت: پس می خواهید جاسوسی کنید؟!
    لیدا به خنده افتاد و گفت: ببخشید شما تا چند کلاس درس خوانده اید؟
    حسن از این حرف لیدا عصبانی شد و گفت:نکنه اول می خواهید از من تحقیقات کنید؟!
    لیدا لبخندی زد و گفت: اخه شما خیلی جالب حرف می زنید . چون اصلا اطلاعاتی از رشته من ندارید.
    حسن با اخم گفت: شما دختر مغروری هستید.
    لیدا نگاهی به مادرش انداخت و گفت: ببخشید مروارید خانم من آدم مغروری هستم؟
    مادرش لبخندی زد و گفت: شما دختر خانومی هستید که من تا شما را دیدم مهرتان در دلم نشست.

    صفحه 445


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و پنجم:
    حسن با اخم گفت: شما که همیشه هوادار دخترها هستید . و بعد بلند شد کت پشمی خودش را پوشید و به طرف در رفت. لیدا او را صدا زد و گفت: حسن آقا شما مرد خوبی هستید. فقط خیلی به خانومها بدبین هستید. اگه مایل باشید می خواهم که امروز این ده را به من نشان بدهید. چون می ترسم گم شوم.
    حسن اخمی کرد و با صدای کلفت گفت: من حوصله ی این کارها را ندارم.
    لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: باشه مزاحم شما نمی شوم. با یکی از جوانهای همین ده به تحقیقات می روم. فکر کنم اگه از انها خواهش کنم مرا یاری می کنند.
    حسن مردد ماند. دوست نداشت مهمان او با مرد غریبه ای باشد. در حالی که چکمه ی خودش را می پوشید گفت: نمی خواد خودم شما را می برم.
    لیدا که به اجبار خنده اش را مهار کرده بود گفت: مزاحم شما نمی شوم چون کسی که مرا همراهی می کند باید مرد صبور و با حوصله ای باشد. چون من فقط تفریح نمی کنم باید تحقیقات هم انجام بدهم.
    حسن با قیافه ای اخم آلود گفت: من مرد با حوصله ای هستم. شما هم اینقدر لجاجت نکنید . و بعد از خانه خارج شد و در را محکم بست.
    لیدا به خنده افتاد. مادر لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: این پسر شوهرم است که اینقدر بداخلاق است و یک خواهر مانند خودش اخمو دارد که او شوهر کرده . اینها ده ساله بودند که من با پدرشان ازدواج کردم. حسن پسر خوبی است و قلب پاکی دارد ولی خیلی بداخلاق و تندمزاج است.
    لیدا گفت: اسم دو تا بچه های خودتان چیست؟
    مروارید خانم گفت: اسم پسرم حسین است و اسم دخترم هم زینب است.
    لیدا آرام گفت: خدا برایتان نگه شان دارد . و بعد با تردید پرسید: شما چرا با مردی که دو تا بچه داشت ازدواج کردید؟
    مادر لیدا آهی کشید و گفت: داستانش طولانی است.
    لیدا سریع گفت: لطفا برایم تعریف کنید.
    و او مارجرای بین خودش و پدر لیدا را برای او تعریف کرد و همینطور اشک می ریخت.لیدا در حالی که احساس خودش را به اجبار کنترل می کرد گفت: شما از دختر خودتان خبری دارید؟
    زن گفت:آره . چند سال قبل وقتی که برای دیدن دخترم خیلی بیتابی می کردم و بی طاقت شده بودم حسن پسر شوهرم که خیلی به من علاقه دارد به تهران رفت تا دخترم را پیدا کند ولی وقتی به آدرسی که به او داده بودم رفته، همسایه های گفتند که انها سالهاست که به خارج از کشور رفته اند و دیگه هم برنگشته اند. من وقتی این موضوع را شنیدم بیمار شدم چون دیگه امید دیدن دخترم را از دست داده بودم نمی دانم چرا دخترم به دیدنم نمی آید. او حالا بیست سال سن دارد و باید بداند که مادری هم در گوشه ی این دنیا چشم براهش است. شاید پدرش به او نگفته که او مادری هم در شمال ایران دارد که با جان و دل منتظر اوست. یعنی اینقدر پدر جواهر بی رحم است. نه اون مرد خیلی خوش قلبی بود پس چرا با من این کار را می کنه. چرا نمی گذاره دخترم به دیدنم بیاید.
    لیدا بغضش را فرو داد. دوست داشت فریاد بزند و بگوید که مادر من امده ام. من امده ام تا در آغوش گرم و پر مهرت سرم را بگذارم. مادر من اینجا هستم و آرزو دارم صورت قشنگت را ببوسم ولی به اجبار سکوت کرد. می ترسید. مادرش ناراحتی قلبی داشت. چطور می توانست به او بگوید که دخترش است. با خود گفت: خدایا کمکم کن تا بتوانم این موضوع را به مادرم بگویم.
    یک ساعت بعد حسن به دنبال لیدا آمد و در حالی که اخم کرده بود با لیدا همگام شد تا ده را به او نشان بدهد. نصف ده را دیده بودند که حسن نگاهی به لیدا انداخت و گفت:اینجاها به درد شما نمی خوره. شما شهری ها چرا از شهر خودتان تحقیقات نمی کنید که این همه مشکل دارد.
    لیدا لبخندی زد و گفت:آخه مشکلات شهری را باید به دست مسئولان سپرد ولی من به اینجا آمده ام که از آداب و روسم این آدمها بدانم تا در تحقیقاتم به کار ببرم.
    حسن با اخم گفت: ما دهاتی ها شده ایم موش آزمایشگاهی شما شهری ها!
    لیدا با عصبانیت بازوی حسن را گرفت و گفت: حسن آقا اینطور با من صحبت نکن وگرنه لحظه ای در خانه شما زندگی زندگی نمی کنم. تو چرا اینقدر به پای من می پیچی؟! اگه از من خوشت نمی آید خوب بگو که مزاحمتان هستم. چرا اینقدر بداخلاقی می کنی و کنایه می زنی؟!
    حسن نگاهی به صورت لیدا انداخت و از اینکه لیدا بازوی او را گرفته بود خجالت کشید. بازویش را از دست لیدا آزاد کرد و گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ تو اصلا مزاحم من نیستی. و بعد سکوت کرد. موقع ناهار بود و هر دو به خانه برگشتند.
    لیدا خسته بود و لباسهایش هم گلی شده بود. به حمام رفت. وقتی سر سفره ی ناهار نشست حسن نگاهی به صورتش انداخت که مثل دو تا سیب سرخ از حرارت حمام قرمز شده بود. حسن از لیدا خوشش آمده بود و در دل احساس می کرد که او تنها دختری است که نظرش را جلب کرده . بچه ها هم سر سفره نشستند. مادر لیدا گفت: لیدا جان نامزد شما مرد ثروتمندی است؟
    لیدا گفت: چطور مگه؟
    مادر لبخندی زد و گفت:آخه انگشتر گرانقیمتی در انگشت شماست.
    لیدا لبخندی زد و گفت:آره نامزدم وضع مالی خوبی داره. پدرش چند کارخانه دارد.
    حسن که نمی دانست لیدا نامزد دارد رنگ صورتش پرید و با ناراحتی گفت: شما نامزد دارید که با من بیرون آمدید؟!
    لیدا با تعجب گفت: مگه اشکالی داره؟
    مادرش گفت:اخه در این ده،دختری که نامزد داشته باشه نباید با مرد غریبه صحبت کند. به خاطر همین حسن جان ناراحت شده است.
    لیدا به خنده افتاد و گفت: ما اینطور طرز فکر نداریم.
    حسن غذایش را ناتمام گذاشت و کت و شلوارش خودش را پوشید و با عصبانیت از خانه خارج شد.
    مادر نگاهی کرد و گفت: وای این پسر چقدر تعصبی است و هر دو به خنده افتادند.
    سه هفته از آمدن لیدا به پیش مادرش می گذشت . هر روز علاقه مادرش به او بیشتر می شد و نسبت به همدیگه خیلی علاقه مند شده بودند. در روستا شایع شده بود که قراره از طرف بهداری تمام مردم ده را معاینه کنند چون بیماری آنفولانزا آمده است. روز جمعه بود که مادر لیدا بغچه ای را جلوی لیدا گذاشت و گفت: دوست دارم این لباس را بپوشی ببینم چه شکلی می شوی . و بعد بغچه را باز کرد. لباس محلی بود. مادر ادامه داد: این مال عروسی من است که می خواهم آن را به تو هدیه بدهم.
    لیدا با خوشحالی قبول کرد و دامن پرچین بلندی پوشید و پیراهن بلندی که تا روی زانو می آمد را به تن کرد. جلوی سینه پیراهن با سکه های قدیمی دوخته شده بود و جلیقه ی قرمز و روسیری محلی را به سر کرد. مروارید خانم وقتی روسری را سر لیدا بست زلفهای قشنگ او را از کنار روسری بیرون گذاشت. خیلی زیبا شده بود. لیدا همراه مادرش از اتاق بیرون آمد و به پذیرایی رفت. مادر شوهرش تا لیدا را دید گفت: وای مروارید چقدر لیدا خانم در این لباس شبیه جوانیهای تو شده است. انگار سیبی که از وسط دو قسمت کرده اند.
    لیدا با آن لباس چرخی زد و گفت: چقدر این لباسها سنگین است. کار کردن با انها خیلی مشکله. و بعد به طرف حسن رفت . جلوی او ایستاد و نیم چرخی زد و گفت: ببینم بداخلاق این لباس به من میاد؟
    حسن در حالی که سرخ شده بود گذرا نگاهی به لیدا انداخت و گفت:آره قشنگه.
    لیدا جلوی او نشست و در حالی که به حسن نگاه می کرد گفت: ببینم لباس قشنگه یا من؟
    حسن خیس عرق شده بود. نگاهی به صورت زیبای لیدا انداخت. لیدا گفت: راستش را بگو این لباس به من میاد؟
    حسن سرش را پایین انداخت و گفت: آره، درست مثل یک فرشته ی دهاتی شدی.
    لیدا خنده اش گرفت و گفت: ای بی انصاف!
    در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد. حسن بلند شد و به طرف در رفت و با دو مرد داخل خانه شد. لیدا با دیدن آرمان جا خورد. آرمان به بهانه ی اینکه از طرف بهداری امده است تا بچه ها را معاینه کند به آنجا آمده بود، همه به گرمی از او استقبال کردند.آرمان وقتی لیدا را دید، صورتش گلگون شد و نگاهی به سر تا پای لیدا انداخت. لیدا هم به او خیره شده بود. قلب هر دو به تپش افتاده بود. حسن متوجه شد که آرمان زیاد به لیدا نگاه می کند، اخمی کرد و گفت:آبجی برو داخل اتاقت.

    صفحه 450


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و ششم:
    لیدا لبخندی به آرمان زد و به اتاق رفت. صدای آرمان را می شنید که درباره ی آنفولانزا صحبت می کرد که تازگیها شایع شده است و انها را در برابر این بیماری راهنمایی می کرد. لیدا در اتاق را نیمه باز گذاشته بود و آرمان را نگاه می کرد. خیلی دلش برای او تنگ شده بود. آرمان متوجه لیدا شد و تمام حواسش پیش او بود. هر دو دلشان داشت برای همدیگه پر می کشید. آرمان گفت: من باید یک به یک شما را معاینه کنم تا مطمئن شوم که هنوز توانسته اید با این بیماری کنار بیایید. لیدا لباسش را عوض کرد و یک بلوز و دامن پوشید . چادر سرش کرد و دوباره به اتاق برگشت و کنار مادرش نشست. آرمان حین اینکه داشت معاینه می کرد نگاه های گذرا به لیدا می انداخت. حسن متوجه شده بود ، بلند شد رو به لیدا کرد و گفت: آبجی بیا بیرون با تو کار دارم.
    لیدا همراه او به اتاقش رفت. حسن با عصبانیت گفت: خانم مهندش ما اینجا بد می دانیم که دختر جلوی مرد غریبه بنشیند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: باشه. داداش بداخلاقم دیگه توی اتاق نمی آیم.
    حسن دوباره به اتاق برگشت. لیدا به بالکن رفت و به ستون چوبی تکیه داد و به منظره ی بیرون که با برف سفید شده بود نگاه می کرد. صدای خواهرش زینب را شنید که گفت: آقای دکتر اصرار می کنه حتما باید شما را هم معاینه کرد.
    لیدا لبخندی زد و گفت: بهش بگو که حال مریض شما خوبه و هنوز به معاینه احتیاجی نداره.
    زینب به داخل اتاق برگشت . بعد از چند لحظه آرمان همراه دوستش و حسن به بالکن آمد. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: من باید شما را معاینه کنم تا مطمئن شون که در این ده کسی این مریضی را ندارد.
    لیدا خنده اش گرفت . حسن اخمی کرد و گفت:آبجی اینقدر شلوغش نکن. بگذار دکتر شما را معاینه کند و به کارش برسد.
    آرمان در حالی که لبخند روی لبهایش بود به طرف او امد. لیدا به طرف اتاقش رفت و گفت: پس اجازه بدهید در اتاقم معاینه شوم با بودن شما در اینجا خجالت می کشم.
    آرمان برقی از شیطنت در چشمانش درخشید و همراه لیدا داخل اتاق شد و بعد در را بست. آرمان به طرفش امد و او را در آغوش کشید و گفت: بی انصاف تو چرا مرا فراموش کرده ای؟ سه هفته است که از من نمی پرسی که مرده ام یا زنده!
    لیدا در حالی که می خندید گفت: وای آرمان چقدر دلم برایت تنگ شده یود. تو کی به اینجا امدی؟
    آرمان گفت: دیروز صبح آمدم. برای دیدنت چندبار به همین نزدیکی آمدم ولی نتوانستم تو را ببینم و امروز به این بهانه امدم.
    لیدا در حالی که سعی می کرد آرام صحبت کند گفت:چرا عمو کوروش به دیدنم نیامد؟ عمو می گفت که هفته ای یک بار به دیدنم می آید.
    آرمان لبخندی زد و گفت: آخه بیچاره عمو از پله های خانه ی آقا کیوان افتاده است و حالا یک پایش در گچ است.
    لیدا با ناراحتی گفت: طفلک عمو! می دانتسم که او مرد بدقولی نیست بخاطر همین نگرانش بودم.
    آرمان از دو طرف دستش را میان موهای لیدا فرو برد و گفت: لیدا تو کی کارت تمام می شود؟ من دارم دیوانه می شوم.
    لیدا دست او را گرفت و گفت: دیگه چیزی نمانده ببینم تو کی به تهران می روی؟
    آرمان دستهایش را دور کمر او حلقه زد و گفت: می مانم تا با همدیگه برویم.
    لیدا خوشحال شد و گفت: مگه تو در تهران کار نداری؟
    آرمان در حالی که لیدا را به طرف خودش می کشید گفت: چرا کار که زیاد دارم ولی دیگه نمی توانم منتظر آمدنت باشم. باید با خود من برگردی.در این مدت دوری داشتم دیوانه می شدم. و بعد ادامه داد: ببینم اون لباس را که پوشیده بودی از کجا آوردی؟ اول نشناختمت ولی خودمانیم چقدر در آن لباس خوشگل شده بودی. وقتی تو را دیدم لذت بردم. چقدر مادرت شبیه خودت است. چطور پدرت دلش امد که با مادرت این کار را بکند؟ زن به این زیبایی نبایستی اینطور سرنوشتی داشته باشد. من که دلم نمی آید به هیچ قیمت تو را از دست بدهم.
    لیدا دستهایش را دور گردن آرمان حلقه زد و گفت: من هم به هیچ قیمت از تو جدا نمی شوم. و بعد هر دو به هم لبخند زدند. در همان موقع صدای حسن که با عصبانیت می گفت:آقای دکتر چقدر معطل می کنید؟! بلند شد.
    آرمان لبخندی زد و گفت: وای چه برادر بداخلاقی داری؟ و بعد کیفش را برداشت و گونه ی او را بوسید و گفت: من مدتی در بهداری همین ده هستم. اگه کاری داشتی می تونی به آنجا بیایی.
    وقتی آرمان در را باز کرد هنوز لبخند روی لبش بود. حسن با اخم گفت: انگار معاینه ی آبجی ما خیلی طول کشید.
    لیدا بیرون امد و گفت:آخه آقای دکتر به من مشکوک شده بود ولی خدا را شکر چیز مهمی نبود.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با نارضایتی خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
    لیدا در حالی که روز بالکن ایستاده بود دور شدن آرمان را تماشا می کرد. آرمان هم مدام بر می گشت و او را نگاه می کرد.حسن با عصبانیت گفت: مگه شما نامزد ندارید که اینقدر به این دکتر توجه نشان می دهید؟! و بعد با کنایه ادامه داد: از دخترهای شهری بعید نیست که به شوهرانشان خیانت کنند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: وای حسن تو چقدر سخت می گیری! خدا به داد زنت برسه. و بعد به طرف اتاق رفت. کنار مادرش نشست و گفت: خانم جان چقدر این پسر بداخلاق است. کمی او را نصیحت کنید تا اینقدر پاپیچ من نشود.
    مادر خنده ای کرد و گفت: او یک مرد بزرگ است . من که او را خیلی دوست دارم.
    حسن اخمی کرد و از خانه خارج شد.
    آن شب لیدا خوابش نمی گرفت. به فکر آرمان بود.نمی دانست او شب را کجا می خوابد.
    فردای ان روز لیدا سر درد را بهانه کرد و می خواست به این بهانه به بهداری برود. حسن در حالی که به او شک کرده بود گفت: من هم همراهت می آیم. و بعد با هم به بهداری رفتند. وقتی جلوی بهداری رسیدند لیدا یکدفعه گفت: وای یادم رفته دفترچه بیمه ام را با خودم بیاورم. و بعد رو کرد به حسن و گفت: اگه میشه برو خونه و ان را از روی طاقچه بردار و بیاور.
    حسن هم با سادگی باور کرد و به خانه برگشت.لیدا پرس و جو کنان اتاق آرمان را پیدا کرد و در حالی که منشی او را صدا می زد وارد اتاق او شد.
    آرمان با دیدن لیدا برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید . منشی با عصبانیت گفت: این خانم بدون اجازه ی من وارد اتاقتان شده است.
    آرمان نگاهی به منشی انداخت و گفت: این خانم هر وقت که مایل است می تواند به دیدنم بیاید. حالا شما بفرمایید بیرون.
    منشی نگاهی به سر تا پای لیدا انداخت و از اتاق خارج شد. آرمان وقتی بیمار قبلی را معاینه کرد و او از اتاق خارج شد رو به منشی کرد و گفت: تا وقتی نگفته ام بیماری را داخل نفرستید. و بعد در را بست و به طرف لیدا امد. لبخندی زد و گفت: ای بدجنس ببین مرا به چه روزی درآورده ای.
    لیدا روی صندلی نشست و گفت: راستی تو دیشب کجا خوابیدی؟به خدا شب اصلا خوابم نمی امد و به فکر تو بودم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: شب ها خانه ی یکی از دوستانم می خوابم. تو خیلی بی انصاف هستی. ببینم اون برادر بداخلاقت را چطور جا گذاشتی و توانستی پیش من بیایی؟
    لیدا با خنده ماجرا را برای او گفت.آرمان در حالی که صندلی را جلوی لیدا می کشید روی آن نشست و گفت: تو دست شیطان را از پشت بسته ای و بعد سرش را به طرف صورت او خم کرد. بعد از لحظه ای هر دو بهم لبخند می زدند و در حالی که سرخ شده بودند دستهای هم را گرفتند. آرمان گفت: لیدا خواهش می کنم هر چه زودتر به این موضوع خاتمه بده. به خدا دارم کلافه می شوم. غزاله اعصابم را خرد کرده و مدام با پدر و مادرم بحث می کنه که چرا تو را به شمال فرستاده ام و چرا اینقدر دیر کرده ای. باورت نمیشه خودم هم بی طاقت هستم.. وقتی از سرکار می آیم دوست دارم تو در کنارم باشی. جای خالی تو مرا عذاب می دهد. دو شب است که به این ده امده ام و شبها خانه ی دوستم می خوابم. دختری در سن و سال تو دارد که خیلی برایم عشوه می آید. دوست دارم زودتر کار را تمام کنی تا به تهران برویم.
    لیدا قلبش فرو ریخت . اخمی کرد و بلند شد و گفت: تو که بدت نمی آید با دختر جوانی همنشین بشوی.

    صفحه 455


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و هفتم:
    آرمان رو به روی لیدا ایستاد و گفت: عزیزم ناراحت نشو. من تمام فکرم پیش تو است. و همین باعث می شود که توجهی به آن دختر نداشته باشم. خودت که می دانی من از این جور دخترهای جلف بدم می آید. من می ترسم ماندن من در اینجا طولانی شود و آن دختر به من دل ببندد و برای من و تو مشکلی ایجاد کند.
    لیدا با ناراحتی به طرف در رفت و در حالی که در را باز می کرد گفت: میل خودت است. اگه دوست داشته باشی می تونی مدتی را همین طور بگذرانی.
    آرمان عصبانی شد، به طرف لیدا آمد . دستش را در کمر لیدا حلقه زد و او را عقب کشید و در را بست و گفت: لیدا اینطور با من حرف نزن. خودت می دانی که چقدر دوستت دارم و حالا تو در این موقعیت برایم ناز می کنی. اگر من مرد هرزه ای بودم به تو نمی گفتم که دختر همکارم به من نظر دارد و می توانستم بدون سر و صدا با او باشم.
    لیدا نگاهی به او انداخت. نور ایمان و صداقت در چشمانش خوانده می شد. سرش را روی سینه ی او گذاشت و به گریه افتاد و گفت: آرمان من نمی دانم چطور به مادر بگویم که دخترش هستم. او خیلی به من علاقه دارد . می ترسم اگه بفهمد که دخترش هستم ناراحت شود که چرا در این مدت او را گول زده ام.
    آرمان در حالی که صورت او را نوازش می کرد گفت: عزیزم ناراحت نباش. من هم قول می دهم که حتی آن دختر را نگاه نکنم.
    لیدا سرش را از روی سینه ی آرمان بلند کرد و گفت: من به تو ایمان دارم ولی چکار کنم کمی حسود هستم.
    آرمان پیشانی لیدا را بوسید و گفت:پس من چه تحملی دارم.
    لیدا گفت: چطور مگه؟
    آرمان در حالی که به طرف میزش می رفت گفت: وقتی امیر را اینطور شیفته ی تو می بینم عذاب می کشم.
    لیدا جا خورد. آرمان ادامه داد: از وقتی که تو به این ده امده ای امیر تا نیمه های شب به خانه نمی آید.شهلا خانم خیلی نگران است. لیدا وقتی آرمان را ناراحت دید بر خلاف میلش گفت: امیر بی خود کرده که به من علاقه دارد. چون دیگه او در قلبم جایی ندارد و عشق یک دکتر کم طاقت در دلم می جوشد و حاضرم جانم را برای این مرد کم حوصله بدهم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: لیدا خیلی شیرین زبانی می کنی. مجبورم نکن که خودم بیایم به مادرت همه چیز را بگویم تا هر چه زودتر تو را به خانه ی خودم ببرم. و بعد ادامه داد: فردا به باغ انار می روم. تو هم بیا آنجا که می خواهم بعد از سه هفته با تو تنها باشم. راستی یادت باشه که اون برادر گردن کلفت خودت را نیاور که اصلا از او خوشم نمی آید.
    در همان لحظه در اتاق باز شد و حسن داخل اتاق آمد. آرمان روی صندلی نشسته بود و لیدا کنار ایستاده بود.
    حسن با عصبانیت گفت:آبجی شما که دفترچه بیمه ندارید. پس چرا منتظر من نماندید که من هم باهات بیایم.
    لیدا به خنده افتاد و گفت: آقای دکتر لطف کرد و مرا رایگان ویزیت کد.
    بعد لیدا در دل خدا را شکر کرد که حسن چند لحظه دیرتر رسیده است.حسن چشم غره ای به لیدا رفت و گفت: اگه کارتان تمام شده است بهتره برویم.
    لیدا دستش را به طرف آرمان دراز کرد و گفت: خداحافظ دکترجان.
    آرمان لبخندی زد و دست لیدا را گرفت و به حالت نوازش فشرد و گفت: به امید دیدار عزیزم.
    حسن با ناراحتی دست لیدا را کشید و گفت: بیا دیگه برویم. چقدر معطل می کنی!
    و با هم از مطب خارج شدند. وقتی از درمانگاه بیرون آمدند لیدا کمی به عقب برگشت ، دید آرمان جلوی پنجره است و او را نگاه می کند، برای او دستی تکان داد. آرمان خندید و بوسه ای از دور برایش فرستاد.
    حسن با عصبانیت گفت: به خدا اگه نامزد شما را ببینم به او می گویم که چه زن بدی را انتخاب کرده است.
    لیدا به خنده افتاد و گفت: وای پسر تو چقدر بد اخلاق هستی. نمی دونم کدوم دختری را می خواهی بیچاره کنی که بخواهد با تو زندگی کند.
    حسن با اخم گفت: والله وقتی شما را می بینم از هر چه دختر است متنفر می شوم. و بعد به حالت پرسش گفت: نکنه تو بخاطر اینکه نامزدت ثروتمند است با او ازدواج کرده ای و قلبا او را دوست نداری؟
    لیدا اخمی کرد و گفت: وا! این چه حرفی است! من نامزدم را دیوانه وار دوست دارم. او تمام وجودم است . فقط خیلی از این آقای دکتر خوشم امده همین. ولی عاشق شوهرم هستم . فهمیدی؟!
    حسن با ناراحتی گفت: طفلک نامزد شما که دلش را به تو خوش کرده است. من اگه جای او بودم گردنت را گرداگرد می بریدم.
    لیدا به خنده افتاد و گفت: حالا خدا را شکر که نیستی و بعد با هم به خانه رفتند.
    فردا ظهر لیدا آماده شد که به باغ برود. حسن جلو آمد و گفت: کجا بدون من تشریف می برید؟
    لیدا گفت: به باغ انار می روم.
    حسن گفت: من هم می آیم.
    لیدا گفت: چیه؟ نکنه فکر می کنی که می خواهم دور از چشم تو کاری کنم؟ حالا که اینطور شد بیا آقای شکاک تا ببین که من منظوری از این رفتن ندارم. و بعد با هم به باغ رفتند.
    لیدا زیر درخت اتاف نشست و حسن هم کنارش نشست. حسن گفت: اخه توی این سرما کدوم آدم عاقلی میاد اینجا؟
    لیدا گفت: حسن تو چرا اینقدر بداخلاق هستی؟
    حسن نگاهی کرد و گفت: تو اینطوری می گی ولی دیگران اینطور فکر نمی کنند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: ولی ظاهرت که اینطور نشان می دهد که آدم بدجنس و بداخلاقی هستی.
    حسن لبخندی زد و در حالی که از درخت چوب خشکی را می شکست گفت:تو ادم غریبی هستی اصلا نمی توانم تو را بشناسم.
    لیدا گفت: ولی من تو را خوب می شناسم. و بعد آهی کشید و گفت:نمی دانم چرا با اینکه در این شهر و یا ده غریبه هستم ولی هر کسی که با من برخورد می کند مثل یک آشنا با من رفتار می کند. انگار همیشه مرا دیده اند. درست مانند یک غریبه ی آشنا هستم.
    حسن لبخندی زد و گفت: بخاطر اینکه خیلی دختر مهربان و دلنشینی هستی. مهربانی و برخورد خوبت در دل سریع می نشیند.
    لیدا با گوشه ی چشم او را نگاه کرد و گفت: ولی دیروز چیز دیگه ای می گفتی!
    حسن لبخندی زد و گفت: اخه دیروز تو خیلی اشتباه کردی.
    در همان لحظه آرمان به انها نزدیک شد. حسن با دیدن دکتر اخمی کرد و گفت: می دانستم نقشه ای در سر داری و با دکتر قرار گذاشته ای.
    لیدا به تظاهر اخمی کرد و گفت: اگه من با دکت قرار داشتم پس چرا تو را با خودم به باغ آوردم؟!
    حسن با سادگی گفت: نمی دانم، شاید من اشتباه کرده ام.
    آرمان در حالی که لبخند روی لبهایش بود جلو آمد و خیلی متین به حسن سلام کرد و دست داد و امد کنار لیدا نشست و گفت: شما از این باغ خوشتان می آید؟
    به جای لیدا،حسن گفت: خب این باغ خیلی قشنگ است. هر کسی از اینجا خوشش می آید.
    آرمان گفت:آره با اینکه هیچ برگی روی شاخه هایش نیست ولی هنوز زیبایی خودش را دارد.
    لیدا بخاطر اینکه حسن را یک طوری از انجا دور کند گفت: ای وای آقای دکتر راست میگه. و رو کرد به حسن و گفت: حسن آقا اگه زحمت نیست لطف کن برو دفتر و خودکارم را برایم بیاور تا درباره ی باغ همراه آقای دکتر چیزهایی بنویسم.آقای دکتر با این حرف ذهنم را مشغول این باغ کرده است.
    حسن با ناراحتی گفت: الان که نمیشه بگذار برای فردا این کار را انجام بده.
    لیدا با دلخوری گفت: ولی امروز خیلی بهتره چون آقای دکتر می تونه به من کمک کنه.
    حسن با ناراحتی بلند شد و گفت: باشه پس مواظب خودت باش. من سریع بر می گردم. و غرغرکنان آنجا را ترک کرد. آرمان به خنده افتاد و گفت: دختر تو دست شیطان را از پشت بسته ای. چقدر این پسر بداخلاق است.
    لیدا با نگرانی گفت: دختر همکارت چکار می کنه؟
    آرمان لبخندی زد و گفت: هیچی . فقط دلبری می کنه ولی نمی دونه که دل مرا یک دختر خوشگل خیلی وقته که برده و بعد به لیدا نزدیکتر شد و به طرف صورت لیدا خم شد. در همان لحظه حسن که برای سوال کردم برگشته بود با آن صحنه رو به رو شد و با عصبانیت جلو آمد و گفت: مرتیکه به آبجی من چکار داری؟!!

    صفحه 460


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و هشتم:
    آرمان بلند شد و گفت: یه لحظه صبر کن تا برات توضیح بدهم . ولی حسن اینقدر عصبانی بود که مشت محکمی به صورت آرمان زد.لیدا با ناراحتی بازوی حسن را گرفت و گفت: حسن دکتر را ول کن. چرا دیوانه شده ای؟ او نامزد من است.
    حسن با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: نامزدت؟
    لیدا بازوی آرمان را گرفت و با ناراحتی کمک کرد تا او از روی زمین بلند شود. آرمان چانه اش را گرفته بود . لبخندی به حسن زد و گفت: خوشحالم که اینطور از زنم مراقبت می کنید.
    لیدا با دستمال گوشه ی لب آرمان را که خون می آمد پاک کرد و آرام گفت: خیلی متاسفم که اینطور شد.
    حسن با حیرت گفت: یک نفرتان تکلیف منو روشن کنه و بگه که اینجا چه خبره!؟
    آرمان با دست زد روی شانه ی حسن و گفت: چیزی نیست. من نامزد لیداجان هستم و از اینکه به شما نگفتیم خیلی متاسفم. و بعد در حالی که با دستمال لبش را گرفته بود ماجرا را تعریف کرد که لیدا به دیدن مادرش آمده است. حسن با ناراحتی گوش می داد. وقتی حرف آرمان تمام شد حسن با عصبانیت نگاهی به لیدا انداخت و با صدای لرزان گفت: تو در این مدت بیست سال کجا بودی که حالا پیدات شده؟ تو من و مادرم را به بازی گرفته ای. چرا نگفتی که دختر مادر هستی؟
    به جای لیدا ،آرمان گفت: اشتباه نکن. لیدا نمی خواست که شما را به بازی بگیرد. او می خواست محبت مادرش را ببیند و بداند که هنوز او را دوست دارد یا نه. و بعد آرمان دست لیدا را فشرد و ادامه داد: این دختر برای دیدن مادرش خیلی انتظار کشیده است و حالا که او را دیده بود نمی دانست چطور خودش را معرفی کند تا مادرت ناراحت نشود.
    حسن اشک در چشمهایش حلقه زده بود و به سرعت از جلوی چشمان آنها دور شد.
    لیدا با ناراحتی به آرمان نگاه کرد. آرمان گفت: عزیزم اینطور بهتر شد که موضوع را گفتیم وگرنه می بایست چند تا مشت دیگه نوش جان می کردم.
    لیدا با نگرانی گفت: آرمان من می ترسم.
    ارمان دست لیدا را گرفت و گفت:بیا برویم پیش مادرت تا ببینم حسن آقا چکار کرده است. و هر دو به طرف خانه رفتند. وقتی نزدیک خانه رسیدند لیدا رو به آرمان کرد و گفت: خواهش می کنم تو با من به خانه نیا.
    آرمان با تعجب گفت: اخه برای چه؟!
    لیدا غمگین گفت:اخه می ترسم مادرم با من برخورد خوبی نداشته باشد. دوست ندارم که تو پیش من باشی.
    آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. من به درمانگاه می روم. و بعد به طرف درمانگاه به راه افتاد.
    قدمهای لیدا سست شده بود. وارد خانه شد. هیچ کس انجا نبود. در یک یک اتاقها را باز کرد ولی کسی را ندید. حسن را صدا زد جوابی نشنید. یک ربع گذشت و لیدا روی بالکن رفت و به تماشای ریزش برف که تازه شروع شده بود نشست. با اینکه هوا سرد بود ولی لیدا احساس خفگی می کرد. بغض سنگینی روی گلویش نشسته بود. لحظه ای بعد زینب وارد خانه شد. لیدا با دیدن او با عجله به سمتش رفت و گفت: زینب جان مادرت کجاست؟
    زینب با ناباوری به لیدا نگاه کرد و گفت: راسته که شما خواهر من هستید و به مامان دروغ گفتید که خانم مهندس هستید؟
    لیدا زینب را در آغوش کشید و گفت: آره عزیزم. حالا بگو مادر کجاست؟
    زینب به گریه افتاد و گفت: حال مامان بد شد و داداش حسن اونو به درمانگاه برد.
    لحظه ای لیدا احساس کرد سرش گیج می رود. به دیوار تکیه داد و با صدای لرزان گفت: برای چی حال مادر بد شد؟
    زینب گفت: وقتی داداش حسن گفت که شما دختر او هستید و بهش دروغ گفته اید مادر حالش بهم خورد.آخه مامان قلبش درد می کنه.
    لیدا سریع بدون اینکه لباس گرمی بپوشه چادر سرش کرد و به طرف درمانگاه رفت. آنقدر پریشان بود که سرما را حس نمی کرد . وقتی داخل درمانگاه شد حسن را دید که ناراحت جلوی در اتاق اورژانس ایستاده است. به سرعت به طرف او رفت وقتی حسن لیدا را دید با خشم صورتش را از او برگرداند.
    لیدا به او نزدیک شد و گفت: حسن چی شده؟ تو رو خدا بگو چه اتفاقی افتاده است؟
    حسن اشکش را پاک کرد و با عصبانیت گفت: اگه مادرم بمیره تو را نمی بخشم. تو باعث شدی که او اینطور شود. در حالیکه فریاد می کشید ادامه داد: برای چه به اینجا آمدی؟ چرا زندگی آرام ما را بهم زدی؟ چرا نمی گذارید این زن رنگ خوشی را ببیند؟ تو و خانواده ی پدرت زندگی او را تباه کردید. جوانی او را به باد دادید. چرا دست از سرش بر نمی دارید؟
    آرمان از اتاق اورژانس بیرون آمد و با عصبانیت رو به حسن کرد و گفت: مرد حسابی چرا فریاد می کشی؟ اینجا درمانگاه است. مریض در اتاق خوابیده است. و بعد به طرف لیدا آمد. لیدا همچنان گریه می کرد. آرمان سر لیدا را در آغوش گرفت و گفت: عزیزم گریه نکن انشالله که مادرت حالش خوب میشه. بهت قول می دهم و بعد دستش را زیر چانه ی او برد سرش را بلند کرد و گفت: لیدا تو رو جون من اینطور اشک نریز.
    لیدا در حالی که بازوهای آرمان را گرفته بود با گریه التماس می کرد و می گفت: آرمان مادرم را نجات بده. تو رو خدا نجاتش بده. به مادرم کمک کن من نمی خواهم او بمیره.
    آرمان پیشانی لیدا را بوسید و گفت: باشه اینقدر گریه نکن. مادرت حالش خوب میشه. و بعد با خشم رو به حسن کرد و گفت: این آقا نبایستی اینطور موضوع را سریع به مادرش می گفت در حالی که می دانست مادرش ناراحتی قلبی دارد . و با عصبانیت رو به حسن گفت: اگه او طوریش بشه تو مقصر هستی نه لیدا. فهمیدی؟ تو مقصری!
    حسن به دیوار تکیه داده بود و آرام گریه می کرد.
    آرمان دستی به صورت لیدا کشید . اشک او را پاک کرد و گفت: تو هم اینقدر گریه نکن. مادرت خوب میشه و بعد به اتاق اورژانس برگشت.
    لیدا روی نیمکت نشست و آرام گریه می کرد و برای سلامتی مادرش دعا می خواند. در همان موقع شوهر مادرش داخل درمانگاه شد و در حالی که ناراحت بود به طرف حسن آمد و گفت: چی شده؟ چرا مروارید را به درمانگاه آوردید؟ زینب چیرهایی به من گفت مه من اصلا سر در نیاوردم.
    حسن نگاهی به لیدا انداخت و گفت: این خانم مهندسی که شما می گفتید، دختر مامان از شوهر اولش است و به عنوان مهندس همه ی ما را گول زده است.
    مرد نگاهی به لیدا انداخت و به طرف او امد و گفت: لیدا خانم حسن راست می گه؟
    لیدا سرش را پایین انداخت . شوهر مادرش با عصبانیت گفت: حرف بزن چرا لال شده ای؟
    لیدا با بغض گفت: درسته من دختر... در همان لحظه مرد اجازه نداد که لیدا حرفش را تمام کند. چنان سیلی محکمی به صورت لیدا زد که لیدا روی زمین پرت شد. حسن با ناراحتی بازوی پدرش را گرفت و گفت: پدر این چه کاری بود که کردید؟
    مرد در حالی که فریاد می زد گفت: نمک به حرام. حالا برای ما مادردار شده ای؟! برو پیش پدر پدرسوخته ات. چرا آمدی اینجا که آشیانه ی ما را بهم بزنی؟! من تو را می کشم. اگه مروارید طوریش بشه زندگیت را سیاه می کنم.
    حسن پدرش را محکم گرفته بود که او دوباره به لیدا حمله نکند. مرد با فریاد گفت: تا حالا کدام گوری بودی که الان سراغ مادرت آمده ای؟
    لیدا نگاهی به حسن انداخت و در حالی که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود از درمانگاه خارج شد و به طرف نامعلومی حرکت کرد. از بینی ظریفش خون جاری بود. برف تندی گرفته بود و لیدا همچنان که در تب می سوخت در آن هوای طوفانی راه می رفت. آنقدر راه رفت که خسته شد و گوشه ای کنار تخته سنگ بزرگی نشست. تمام لباسهایش خیس و گلی شده بود. چوپانی را دید که از دور داشت گله های گوسفند را در زیر چادر جمع می کرد . آرام بلند شد و به طرف مرد چوپان رفت. پیرمرد با تعجب به او نگاه کرد و گفت: دخترم گم شده ای؟
    لیدا سکوت کرد. پیرمرد باز پرسید: مال کدوم ده هستی؟
    لیدا به گریه افتاد و گفت: من مال هیچ کجا نیستم. من اصلا به این دنیا تعلق ندارم . هر کجا که می روم رانده می شوم.
    پیرمرد با ناراحتی گفت: تو صورتت خونی است. چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
    ناگهان لیدا بیهوش روی زمین افتاد. پیرمرد با نگرانی لیدا را به چادرش برد و از او پرستاری کرد.

    صفحه 465


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و نهم:
    یک هفته لیدا در چادر پیرمرد تب می کرد و هذیان می گفت.آنقدر لاغر شده بود که قادر نبود بیشتر از دو قدم راه برود. پیرمرد قشنگ نی می نواخت. هفته ی اخر بود که لیدا از چادر با پاهای بی رمق بیرون آمد. روی تخته سنگی نشست و به صدای نی زدن پیرمرد گوش می داد.
    با صدای نی کمی غمش تسکین پیدا می کرد. دو هفته از بیماری لیدا می گذشت و پیرمرد مانند پروانه دور لیدا می گشت و به او می رسید. طوری که لیدا از روز اول هم حالش بهتر شده بود و می توانست روی پاهای خودش خوب بایستد. ولی خیلی لاغر شده بود. یک روز پیرمرد رو به لیدا کرد و گفت: دخترم بهتره تو پیش گوسفندان بمانی تا من به آبادی بروم و کمی آذوقه بخرم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خیالتان راحت باشد که مواظب گله هستم.
    پیرمرد تشکر کرد و رفت. لیدا ر در میان گله گوسفندان نشست در حالی که یک بره کوچولو را در آغوش داشت با خود فکر می کرد که چقدر این زندگی قشنگ و بی ریاست. بدون اینکه رندی و چشم و هم چشمی وجود داشته باشد. بدون اینکه کینه و انتقامی در بین باشد. آرام و باصفا زندگی می کنند و بعد به فکر مادرش افتاد. می ترسید که به ده برود . می ترسید که نکنه مادرش را از دست داده باشد. شنیدن این موضوع زندگیش را بهم می ریخت. سرش را روی کمر بره گذاشت وتمام ذهنش مشغول مادرش شد.
    غروب شده بود ولی پیرمرد هنوز برنگشته بود. لیدا گوسفندان را داخل چادر جمع کرد. خودش کمی ترسیده بود . چون هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. بخاطر اینکه کمی از ترس خودش بکاهد، پیش گوسفندان رفت و میان آنها نشست. صدای زوزه ی سگها فضا را پر کرده بود. وحشت خاصی به محیط می داد. صدای شغالها هر لحظه بیشتر می شد و رنگ از رخسار لیدا می پرید. ساعت نه شب بود که صدای پیرمرد را شنید که او را صدا می زد. لیدا سریع از چادر بیرون امد ولی با دیدن آرمان در کنار پیرمرد جا خورد. آرمان با دیدن لیدا به طرفش آمد و او را در آغوش کشید و یکدفعه لیدا به گریه افتاد. بعد از لحظه ای رو به روی هم ایستادند و به هم خیره شدند. انگار سالها همدیگر را ندیده بودند. قیافه ی آرمان ژولیده شده بود. ریش بلند و موهای ژولیده اش خبر از روزهای سخت او می داد. خیلی لاغر شده بود. دست لیدا را گرفت و آرام گفت: تو با من چه کردی؟ من تمام این ده را زیر پا گذاشتم ولی اثری از تو ندیدیم.
    پیرمرد لبخندی زد و گفت: بیایید داخل چادر بنشینید. اینجا هوا سرد است. می ترسم دخترم دوباره مریض شود.
    لیدا و آرمان داخل چادر شدند. آرمان لحظه ای از لیدا چشم بر نمی داشت . پیرمرد رو به آرمان کرد و گفت: این زن شما توی این دو هفته خیلی مرا ترسانده بود. هر شب تب می کرد و هذیان می گفت و یا مادرش را صدا می زد یا شوهرش را صدا می زد.
    آرمان با ناراحتی گفت: وقتی تو از درمانگاه بیرون آمدی منشی ام گفت که پدر حسن با تو چکار کرده است. دیگه نفهمیدم چی شد. من هم مشت محکمی به صورت پدر حسن زدم که دو تا از دندانهایش شکست. ولی اصلا حسن هیچی به من نگفت. حسن هم با ناراحتی به دنبال تو می گردد.به تهران تلفن زدم و موضوع گم شدن تو را به آقا کوروش گفتم.بیچاره پیرمرد با آن پای شکسته همراه امیر و احمد و آقا کیوان به ده آمدند و چقدر به دنبال تو گشتند. امیر که اصلا با خودش نیست. لیدا چشم غره ای به آرمان رفت. آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیز دلم، دیگه چیزی نمی گم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: حالا چطور مرا پیدا کردی آقای مجنون.
    آرمان دستی به صورت لیدا کشید و گفت: خوبه که می دانی چقدر به جاهایی که به دنبالت نرفته بودم فکر می کردم که این پیرمرد داخل قهوه خانه شد. مرد قهوه چی از او پرسید که گله را پیش کی گذاشته است و این پیرمرد مهربان گفت که مدت دو هفته است که خدا دختری به او داده است و حالا که دیده حال دختر خوب شده است گله را به او سپرده تا بیاید آذوقه تهیه کند. در همان لحظه به ذهنم افتاد که شاید تو را می گوید. با عجله پیشش رفتم و از او خواستم که موضوع دختر را بگوید و او هم برایم همه چیز را تعریف کرد. لیدا نمی دونی از خوشحالی چه حالی داشتم و از او خواستم مرا پیش تو بیاورد و به یکی از بچه های ده پیغام دادم که به خانه ی دوستی برود و به آنها بگوید که لیدا را پیدا کرده ام و آدرس اینجا را به ان دادم. فکر کنم تا نیم ساعت دیگه سر و کله آنها پیدا بشه.
    لیدا لبخندی زد و شرداغش را سر کشید و گفت: تو چقدر لاغر شدی؟!
    آرمان نگاهی به او انداخته و به او نزدیک شد و گفت: تو که از من بدتر شدی! مثل یک تکه استخوان شده ای.
    لیدا گفت: من مریض شده بودم ولی تو...
    آرمان لبخندی زد و گفت: مگه نمی دونی وقتی در کنارم نیستی من هم مریض می شوم.
    پیرمرد لبخندی زد و از چادر بیرون رفت.لیدا با نگرانی پرسید: حال مادرم چطوره؟
    آرمان جواب داد: اون حالش خوبه. فردای ان روز از بیمارستان مرخص شد. ولی وقتی شنید که شوهرش با تو چه کرده است عصبانی شد. چمدانش را بست و از آن خانه بیرون آمد و به خانه ی خواهرش رفت. می گفت چطور او توانسته است دو تا بچه های شوهرش را از کودکی بزرگ کند ولی او چرا با دخترش، دختر بزرگش این رفتار را کرده است و قسم خورده که تا لیدا پیدا نشود او به خانه بر نمی گردد و هنوز پیش خاله مروارید داره از غصه ی لیدا دق می کنه. و مدام کارش شده گریه کردن . بیچاره علی و حسن هنوز در ده های اطراف دنبال تو می گردند. امیر به ژاندارمری خبر گم شدن تو را داده است.
    لیدا گفت: وای من با این کارم چقدر دیگران را به زحمت انداخته ام. اصلا فکرش را نمی کردم که اینطور نگرانم باشند.
    آرمان لبخندی زد و گفت: بخاطر اینکه برای همه عزیز هستی و آنطور هم فکر می کنی غریب نیستی. مخصوصا برای من عزیزترین کس هستی.
    لیدا نگاهی به آرمان انداخت. آرمان به او نزدیک شد و سرش را نزدیک آورد . ولی در همان لحظه آقا کوروش و آقا کیوان و احمد و امیر داخل شدند.آرمان سریع خودش را عقب کشید. آقا کوروش متوجه شد. لبخندی زد و لنگان لنگان با عصا به طرف لیدا امد. لیدا در حالی که صورتش از شرم گلگون شده بود سلام کرد و هر دو بلند شدند.
    آقا کوروش او را در آغوش کشید و گفت: خدایا شکر که دخترم پیدا شد.
    احمد با ناراحتی گفت: آخه دختر تو که پدر ما را درآوردی. دو هفته است دنبال او می گردیم.
    امیر با دیدن لیدا نفس راحتی کشید و بعد اخم کرد و گفت: لیدا به خدا ایندفعه از این مسخره بازی ها دربیاوری تو را زنجیر می کنیم تا نتوانی حرکت کنی.
    آقا کیوان به طرف لیدا امد پیشانی او را بوسید و گفت: دخترم، بیچاره شهلا یک هفته است که بخاطر تو مریض شده. تو چرا همه را نگران کردی؟
    پیرمرد لبخندی زد و گفت:اخه توی این دو هفته این دختر بدجوری مریض بود. حتی نمی توانست دو قدم راه برود. الان دو روز است که سرپا شده.
    آقا کوروش با خنده گفت:لیدا جان چقدر بوی گوسفند می دهی! درست مثل زنهای چوپان شده ای.
    یکدفعه همه به خنده افتادند. لیدا لبخندی زد و گفت: عمو جان این بهترین عطر دنیا است.
    آرمان خندید و گفت: من هم عاشق این عطر هستم چون عزیزم را اینجا پیدا کرده ام.
    همه دور هم نشسته بودند و پیرمرد شیرداغ برایشان آورد. همه از شیر تعریف کردند که چقدر لذیذ است. برای شام پیرمرد گوسفندی را کباب کرد و داخل سینی بزرگی گذاشت. آقا کوروش چشمکی به لیدا زد و گفت: عجب شام لذیذی است. سالهاست که در همچنین جایی گوسفند کباب شده نخورده ام. وای چقدر وطن خوب است . ای کاش می توانستم در ایران زندگی کنم. و بعد آهی از ته دل کشید.
    آقا کیوان خنده ای کرد و گفت: خب داداش جان اون شرکت را ول کن و برگرد توی وطن خودت شروع به کار کن.
    آقا کوروش لبخندی زد و گفت: شاهین پسرم که اصلا راضی نیست. و زنم هم که فقط به این پسر نگاه می کنه. دخترها هم که همانجا شوهر کرده اند و چطور می توانم از انها جدا شوم و بیایم. و بعد ادامه داد: .ولش کن داداش. بیا بچسبیم به این گوسفند که عطرش دل منو برد.
    همه به خنده افتادند و شروع به غذاخوردن کردند.لیدا در حالی که تکه ای از گوشت را روی برنج آرمان می گذاشت گفت: پدربزرگ در این دو هفته مدام به من کباب داده است تا کمی جون بگیرم. سلامتی خودم را مدیون ایشون هستم.
    پیرمرد با ناراحتی گفت: من در این مدت خیلی بهت عادت کرده ام و حالا با رفتنت باز تنها می مانم.

    صفحه 470


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتادم:

    لیدا گفت: شما خیلی به من محبت کرده اید، به خدا اگه ازدواج نکرده بودم حتما برای همیشه با شما زندگی می کردم. ولی خودتان می دانید که نمی توانم و اختیارم دست خودم نیست. ولی خدا را شکر می کنم که ادمهای خوبی را همیشه پیش روی من می گذارد تا هیچوقت احساس تنهایی نکنم و بعد نگاهی به آرمان انداخت و با لبخند ادامه داد: مخصوصا که خدا شوهر خوبی قسمتم کرده است.
    آرمان گفت: این لطف خدا بود که تو را جلوی روی من قرار داد تا دیوانه ات شوم.
    آقا کوروش در حالی که تکه بزرگی در گوشت را به دندان می گرفت گفت: اینقدر حرف نزنید. سرتان کلاه رفت. واقعا این غذا خوشمزه است. من دارم همه را می خورم ولی شما دارید مدام حرف می زنید.
    همه زدند زیر خنده. لیدا کنار آرمان نشسته بود نگاهی به امیر انداخت و به شوخی گفت: من در بیابان زندگی کرده ام، شما چرا ریش گذاشته اید و سر و وضع نامناسب دارید؟
    امیر در حالی که سعی می کرد لبخند بزند گفت: از ناراحتی گم شدن شما، دست و دلم نمی رفت تا به خودم برسم.
    آرمان با کنایه گفت: آخه کسی که دیوانه ی این دختر باشه ، چطور می تونه راحت زندگی کنه.
    امیر سرخ شد و سرش را پایین انداخت و آرام مشغول خوردن شد.لیدا چشم غره ای به آرمان رفت. آرمان لبخندی زد و گفت:ولی آقا احمد همیشه مرتب تر و تمیز است.
    احمد خنده ای سر داد و گفت: اتفاقا اول دل و دماغ این کار را نداشتم ولی وقتی شنیدم که لیدا پیدا شده اولین کاری که کردم به خودم صفا دادم. دوما نمی دانید گم شدن لیدا باعث شد که من... و بعد لبخندی زد و سکوت کرد.
    امیر خنده ای کرد و گفت: راستی آقا آرمان این داداش ما، از دختر همکارتان خیلی خوشش آمده است. بخاطر همینه که اینقدر شنگول هست.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت، سرش را نزدیک گوش او آورد و آرام گفت: بیچاره دختر از من ناامید شد و حالا نوبت طفلک احمد رسیده است.
    لیدا گفت: نکنه ناراحت هستی؟
    آرمان اخمی کرد و گفت: تو هنوز برایت ثابت نشده که مرا مانند مجنون در این ده سرگردان کرده ای؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: چرا، برایم ثابت شده که یک شوهر مجنون دارم و اینکه دیگه از این به بعد قدرم را بیشتر می دانی.
    آرمان با ناراحتی گفت: مگه قبلا نمی دانستم که اینطور صحبت می کنی؟
    لیدا به خنده افتاد و گفت: چرا عزیزم، تو هم چقدر زودرنج شده ای.
    آقا کیوان با خنده گفت: دخترم نمی دانی این دکتر ما در این دو هفته چه کشیده است. من که خیلی دلم برایش سوخت .
    لیدا گفت: می دانم که چقدر او رمانتیک است. بخاطر همینه که دوستش دارم.
    بعد از شام مردها داشتند حرف می زدند و چای می خوردند که لیدا از چادر بیرون آمد و سر بلندی نشست و به چراغهای ده که مانند جواهری می درخشید نگاه کرد. لحظه ای بعد امیر هم کنار او امد. لیدا وقتی او را دید لبخندی زد و گفت: چقدر اینطور زندگی کردن را دوست دارم، صفا و صمیمیت اینجا فراوان است. دلم نمی آید پیرمرد را تنها بگذارم.
    امیر در حالی که با تکه چوب خشکی که در دست داشت بازی می کرد گفت: لیدا،آرمان خیلی در این مدت سختی کشید . وقتی او را دیدم که چطور مانند دیوانه ها دنبال تو می گشت واقعا ناراحت می شدم. من به او خیلی احترام می ذارم. وقتی می بینم چطور از صمیم قلب دوستت دارد از بابت تو خیالم راحت می شود. او هم مانند من دیوانه ات است.
    لیدا در حالی که به چادر گوسفندان نگاه می کرد با ناراحتی گفت: امیر تو نمی خواهی ازدواج کنی؟
    امیر آهی کشید و گفت: نه لیدا من نمی توانم با هیچکس زندگی کنم. چون هنوز نتوانسته ام فراموشت کنم. هر وقت که توانستم تو را از دلم بیرون کنم، حتما به فکر ازدواج با یک دختر خوب می افتم.
    لیدا گفت: ولی آرمان هنوز بین صحبتهایش کنایه می زند. اما اگه تو ازدواج کنی شاید خیالش راحت شود.
    امیر با نگرانی گفت: لیدا نکنه تو بخاطر من مشکلی با آرمان داری؟
    لیدا لبخند سردی زد و گفت : نه اینطور نیست. ولی وقتی آرمان با کنایه صحبت می کند ناراحت می شوم. او هنوز فکر می کنه که من تو را بیشتر از او دوست دارم و این فکر او مرا ناراحت می کنه. من او را با جان و دل دوست دارم و حاضرم زندگیم را به پایش بریزم. او مردی است که احساس می کنم می تواند تکیه گاه محکمی برایم باشد. او هیچوقت از من ناراحت نشده است و اگر هم اینطور بود به بزرگواری خودش مرا بخشیده است. آرمان مرا درک می کند من واقعا دوستش دارم.
    امیر سکوت کرده بود و هاله ای از غم روی صورتش را پوشانده بود. می خواست به لیدا بگوید که لیدا وقتی می بینم دوستت دارم وجدانم ناراحت می شود ولی به خدا دست خودم نیست. نمی توانم اولین کسی که در قلبم نفوذ کرد فراموش کنم. ولی چیزی نگفت. در همان لحظه آرمان از چادر بیرون امد وقتی لیدا و امیر را کنار هم دید به طرفشان نیامد. لیدا متوجه ارمان شد صدا زد. آرمان جان بیا کنارم بشین که قوت قلبم هستی.
    آرمان با ناراحتی گفت: نه مزاحمتان نمی شوم.
    امیر خواست از کنار لیدا بلند شود که لیدا گفت: بنشین کارت دارم. و رو کرد به آرمان و گفت: عزیزم بیا اینجا چون به کمکت احتیاج دارم.
    آرمان با ناراحتی جلو آمد و گفت: چکارم داری که صحبت دوستانه تان را قطع کردید؟
    لیدا که متوجه طعنه ی او شده بود به روی خودش نیاورد ، دست آرمان را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت: می خواهم آقا امیر را راضی کنم تا ازدواج کند و به کمک جنابعالی احتیاج دارم. چون دست تنها حریف ایشان نمی شوم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: منو که بیچاره کردی ، تو رو خدا آقا امیر ما را بیچاره نکن. زن می خواهد چکار کند وگرنه مانند من بیچاره سرگردان میشه.
    لیدا با دلخوری گفت: نمی دونستم بیچاره شدی وگرنه زودتر از اینها خودم را کنار می کشیدم. اگه پشیمان شدی هنوز دیر نشده است.
    آرمان دستش را روی شانه های لیدا گذاشت و گفت: تو عزیز من هستی. من حاضرم جانم را برایت فدا کنم.
    در همان لحظه احمد هم به جمع انها پیوست و گفت: جمعتان خوب جمع است، فقط مرا کم داشتید که من هم امدم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خب ببینم کی به خواستگاری آن دختر خانم برویم؟ راستی اسمش چه بود؟
    احمد خنده ای کرد و گفت: اسمش پروانه خانم است. ولی مانده ام تا خودش از من خواستگاری کند. آه خیلی دورم می گرده.
    آرمان با خنده گفت: اگه اینطو بود که حتما روز اول از شما خواستگاری می کرد و اینقدر انتظار نمی کشید و بعد ادامه داد : آقا احمد انگار در این چند روز چشم مرا دور دیدید که دارای دختر همکار ما را بیچاره می کنی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: ببین این پروانه خانم چکار کرده که اینطور دل داداش منو برده.
    امیر به شوخی گفت: توی تهران بک نفر بدجوری دلم را برده است ولی چه فایده که لیدا خانم اجازه نمیده تا با او ازدواج کنم.
    لیدا با عصبانیت بلند شد و گفت: امیر بس کن. مگه قرار نبود که دیگه حرف او را نزنی؟! تو داری روحیه ی منو خراب می کنی. و با خشم به طرف چادر گوسفندان رفت.
    امیر سریع بلند شد و به دنبال لیدا رفت و بین راه بازوی او را گرفت. آرمان داشت انها را نگاه می کرد. امیر با عصبانیت گفت: لیدا تو چرا زود از کوره در می روی؟ من فقط یه شوخی کردم. تو چقدر روی سارا حساس شده ای؟!
    لیدا با بغض گفت: امیر من از تو می ترسم.
    امیر از این حرف خنده اش گرفت. لیدا با ناراحتی ادامه داد: وقتی اینطور صحبت می کنی من از اینکه سارا را به شما معرفی کرده ام پشیمان می شوم. تو داری مرا زجر می دهی. مگه تو نمی گی دوستم داری؟ پس چرا می خواهی با این حرف مرا اذیت کنی؟

    صفحه 475


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و یکم:
    امیر گفت: بهتره پیش بقیه برگردیم. و در حالی که به طرف آرمان و احمد بر می گشتند لیدا گفت: به خدا اگه ایندفعه این حرف را بزنی دیگه هیچوقت با تو حرف نمی زنم.
    امیر گفت: نمی دانستم تو اینقدر کوته فکر هستی. با این کارم می توانستم سرپرستی آنها را بر عهده بگیرم. هم خدا راشی می شد و هم فکر آرمان از بابت من راحت می شد و تو می توانی راحت در کنار آرمان زندگی خودت را بکنی.
    لیدا اخمی کرد ، ایستاد و گفت: این حرف را نزن نکنه بخاطر من و آرمان می خواهی این کار را بکنی! ولی من اجازه نمی دهم که زندگی خودت را بخاطر من فنا کنی.
    امیر لبخند سردی زد و گفت : وقتی که تو به آرمان جواب مثبت دادی زندگی من نابود شد . لازم نیست غصه ی زندگی فنا شده ی مرا بخوری. باشه من دیگه به سارا کاری ندارم ولی وقتی به تهران رفتم سعی می کنم هر چه زودتر ازدواج کنم تا خیال تو و آرمان راحت بشه.
    لیدا با ناراحتی گفت: امیر تو رو خدا با دختری که دوستش داری ازدواج کن. فکر من هم نباش.
    امیر گفت: ولی من مانند تو نیستم . و بعد با ناراحتی به طرف چادری که عمو کیوان و کوروش بودند رفت.
    لیدا آرام کنار آرمان نشست. آرمان با ناراحتی گفت: لیدا تو چرا اینقدر به امیر سخت می گیری؟ وقتی که تو این کار خداپسندانه را کردی و به سارا و شبنم پناه دادی دلیل نداره که در مورد ازدواج امیر با او اینقدر سخت گیری کنی! حالا که امیر اینطور راضی است تو اینقدر پافشاری نکن.
    لیدا با عصبانیت گفت: نه آرمان. سارا پنج سال از امیر بزرگتر است و من دیگه نمی تونم با این کار امیر تو روی آقا کیوان و شهلا خانم نگاه کنم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: امیر خیلی تو را دوست دارد. فکر نکنم برخلاف میل تو کاری انجام دهد.
    لیدا با اخم گفت: آرمان دفعه ی آخرت باشه که کنایه می زنی وگرنه بدجوری تنبیه ات می کنم.
    آرمان به خنده افتاد و گفت: باشه عزیزم.
    در همان لحظه آقا کیوان و آقا کوروش ، همراه امیر و پیرمرد از چادر بیرون آمدند. آقا کوروش گفت: لیدا جان آماده بشو که به خانه برویم.
    لیدا با ناراحتی نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: نه عموجان من امشب اینجا می مانم. فردا خودم می آیم.
    آقا کوروش متوجه شد که لیدا دوست ندارد در آن موقع شب پیرمرد را تنها بگذارد. لبخندی زد و گفت: باشه دختر گلم، فردا به دنبالت می آیم و با هم به خانه ی دوست آقا آرمان می رویم.
    آرمان با مِن مِن گفت: عموجان اگه اجازه بدهید من هم امشب اینجا می مانم. آخه دیگه دوست ندارم لیدا را لحظه ای تنها بگذارم.
    آقا کوروش خنده ای کرد و گفت: باشه دکتر جان، شما هم بمان و رو به پیرمرد کرد و گفت: پدرجان موظب این پسرمان باش که یکبار شیطونی نکنه.
    آرمان سرخ شد و گفت: عموجان این چه حرفی است که می زنید و بعد لبخندی به لیدا زد.
    امیر خیلی در فکر بود. لیدا به طرفش رفت و گفت: آقا امیر اینقدر در فکر نباش . خودم یه زن خوشگل برات می گیرم تا این همه حسرت احمد را نخوری.
    امیر جا خورد . همه زدند زیر خنده. احمد گفت: حیف که پروانه خواهر نداره وگرنه باجناقهای خوبی برای همدیگه می شدیم.
    امیر لبخند سردی زد و سرش را پایین انداخت. آقا کوروش گفت: خب دیگه ما رفتیم. تو هم مواظب خودت باش. و همه با هم سوار ماشین شدند و به طرف آبادی رفتند.
    آرمان رو به لیدا کرد و گفت: ببینم امشب تو کجا می خوابی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: می روم پیش گوسفندها می خوابم.
    آرمان به خنده افتاد. پیرمرد گفت: دخترم، امشب من و آقا آرمان در چادر علوفه می خوابیم. تو هم راحت همینجا توی چادر بگیر بخواب.
    آرمان با تمنا نگاهی به لیدا انداخت. لیدا لبخندی زد و داخل چادر شد. کنار آتش دراز کشید و به شعله های قرمز آن نگاه می کرد. از اینکه مادرش خانه را ترک کرده است ناراحت بود. به این فکر می کرد که زینب و حسن بدون او چکار می کنند. و این فکر او را لحظه ای آرام نمی گذاشت. تازه خوبش برده بود که با صدای پایی بیدار شد. وقتی چشمهایش را باز کرد آرمان را دید که پاورچین داخل چادر شد .لیدا لبخندی زد و گفت: آرمان خوب نیست که دزدکی به اینجا آمدی.
    آرمان با شیطنت گفت: بی انصاف مگه میشه تو را توی این چادر تنها بگذارم. تازه اینکه تو زن من هستی و من هیچ عیبی نمی بینم.
    هنوز کنار لیدا ننشسته بود که صدای پیرمرد بلند شد که گفت: آقا دکتر شما کجا هستید؟
    آرمان سریع بلند شد و گفت: وای این پیرمرد امشب مرا راحت نمی گذارد. زاغ سیاه منو چوب زده است. و بعد به سرعت از چادر خارج شد.
    لیدا خنده اش گرفت و دوباره دراز کشید. صبح وقتی از خواب بیدا شد دید که پیرمرد برای انها صبحانه آماده کرده است و صورتش غمگین است.
    لیدا به طرف پیرمرد رفت و گفت: پدر جان صبح بخیر. شما چرا زحمت کشیدید؟!
    پیرمرد گفت: دخترم کاری نکرده ام. تو در این دو هفته شادی من بودی.
    لیدا گفت: پدرجان تو رو خدا اینقدر خودتان را ناراحت نکنید. بالاخره یک روز می بایست از اینجا می رفتم ولی این مدتی که در کنارتان بودم خیلی احساس آرامش می کردم . و بعد ادامه داد: پس این آقای دکتر ما کجا است؟
    پیرمرد لبخندی زد و گفت: این دکتر نه دیشب خودش خوابید و نه گذاشت که من خوب بخوابم.
    لیدا سرخ شد . لبخندی زد و به طرف چادر علوفه رفت. آرمان را دید که روی دسته های علوفه خوابیده است. به طرفش رفت و کنارش نشست و پتوی را از روی او کشید.آرمان بیدار شد . وقتی لیدا را دید لبخندی زد و گفت: ای دختره ی بی انصاف! و بلند شد و نشست. لیدا بلوز آرمان را به دستش داد و گفت: صبح بخیر مرد کم حوصله.
    آرمان لبخندی زد و گفت: حتما دیشب خیلی راحت خوابیدی. من زنی به بدجنسی تو ندیده ام.
    در همان لحظه پیرمرد آنها را صدا زد و گفت: لیداجان.آقای دکتر بیایید صبحانه بخورید.
    لیدا لبخندی زد و سریع بلند شد.آرمان آرام زد توی سرش و گفت: وای خدای من! کی از دست این پیرمرد راحت می شویم.
    لیدا گفت: پیرمرد به عمو قول داد که نگذاره تو شیطونی کنی.
    آرمان بلوزش را به تن کرد و هر دو با هم از چادر بیرون آمدند ، بوی نان داغ و آتش که با هیزم می سوخت و مه که کمی فضا را پر کرده بود،آنها را سرحال و بشاش کرده بود. هر دو احساس نیرو شادابی می کردند. وقتی داشتند صبحانه می خوردند پیرمرد رو به آرمان کرد و گفت: پسرجان تو که تحمل صبر کردن نداری پس چرا زنت را به خانه ات نمی بری؟اینطور که خودت را بیشتر عذاب می دهی.
    آرمان در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: پدرجان انشالله تا همین یکی دو هفته او را به خانه ی خودم می برم.
    پیرمرد گفت: انشالله که خوشبخت شوید دختر خوبی را برای زندگیت انتخاب کرده ای.
    وقتی پیرمرد برای آوردن هیزم از آنها جدا شد لیدا رو به آرمان کرد و گفت: طفلک پیرمرد انگار دیشب از دست تو نتوانسته خوب بخوابد.
    آرمان خنده ای کرد و گفت: من بیچاره هم نتوانستم از دست این پیرمرد راحت باشم.دیشب پدرم را درآورد.هر دو به خنده افتادند.
    موقع خداحافظی پیرمرد ناخودآگاه به گریه افتاد. لیدا دست او را بوسید و در حالی که اشک بی اختیار از روی گونه هایش می غلتید گفت: من هیچوقت شما را فراموش نمی کنم. من جانم را مدیون شما هستم.
    پیرمرد با صدای گرفته ای گفت: از خدا می خواهم زندگی خوشی را داشته باشی و در کنار آقای دکتر خوشبخت شوی.
    آرمان به طرف پیرمرد آمد او را بوسید و گفت: از شما بخاطر همه چیز ممنون هستم. امیدوارم همیشه خدانگهدارتان باشد. سعی می کنیم به شما دوباره سر بزنیم. شما هم اینقدر خودتان را ناراحت نکنید. و بعد هر دو از پیرمرد خداحافظی کردند و به طرف آبادی آمدند.
    لیدا رو به آرمان کرد و گفت: اگه میشه تو برو خانه ی مادرم و چمدان لباسهایم را بگیر و بیاور.
    آرمان بدون چون و چرا به طرف خانه ی آنها رفت. لیدا در نزدیکی خانه ایستاده بود و منتظر آرمان شد. وقتی آرمان برگشت، حسن و پدرش هم همراه او بودند. لیدا جا خورد و کمی مردد ماند. با دیدن آنها سرش را پایین انداخت. شوهر مادرش نزدیک لیدا شد و با صدای غمگین گفت: خدا را شکر که تو پیدا شدی. من نمی دانم چطوری از شما عذرخواهی کنم. من فکر می کردم که تو برای اذیت کردن ما اینجا آمده ای ولی وقتی علی موضوع را گفت چنان از خودم بدم آمد که آرامشم را از دست دادم . منو ببخش. من نبایستی با تو آن رفتار را می کردم.
    حسن با صورتی رنگ پریده جلوی لیدا امد و گفت: لیدا منو ببخش. من اشتباه کردم. نمی دانم چطور روی تو را ببینم. الان دو هفته است که عذاب می کشم تا تو را ببینم و عذرخواهی کنم. جای خالی تو در خانه عذابم می داد بخاطر همین دو هفته بود که به خانه نیامدم تا اینکه دیشب آقا احمد گفت که خدا را شکر پیدا شدی. و بعد با بغض گفت: نمی دانی چقدر خوشحال شدم. و بعد به گریه افتاد. همراه هق هق گفت: منِ نادان فکر می کردم که تو می خواهی مادر را از ما جدا کنی. آخه تو نمی دونی که من چقدر مادر را دوست دارم . او تمام زندگی ماست.
    لیدا آرام گفت: من فقط می خواستم مادرم را ببینم و ببینم هنوز او دوستم دارد یا نه. ولی تو همه چیز را بهم زدی.
    لیدا به گریه افتاد. حسن سر لیدا را در آغوش کشید و خودش هم گریه می کرد.
    آرمان به شوخی گفت: حسن آقا، زن عزیز منو خفه کردی. اونو ولش کن.
    لیدا و حسن در حالی که گریه می کردند زدند زیر خنده. آرمان رو به پدر حسن کرد و گفت: از اینکه شما را کتک زدم مرا ببخشید.
    لیدا با ناراحتی گفت: وای آرمان تو چه کردی!!
    پدر حسن لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. وقتی در بیمارستان منشی آقای دکتر گفت که من با شما چه کرده ام، آقای دکتر هم از کوره در رفت و مشت محکمی به دهنم زد که دو تا از دندانهایم شکست.
    آرمان گفت: من معذرت می خواهم اخه اون موقع دست خودم نبود.
    به اصرار پدر حسن لیدا دوباره به خانه ی آنها برگشت و همانجا به حمام رفت. وقتی از حمام بیرون آمد و داخل اتاق شد چشمش به مادرش افتاد که از خانه ی خواهرش برگشته بود. انگار لال شده بود و نمی توانست حرفی بزند. مادرش هم انگار او را اولین باری بود که می دید. بغض کرده بود. به طرف لیدا امد و او را در آغوش کشید و هر دو شروع به گریه کردند.
    مادرش در میان هق هق گفت: دختر عزیزم، تو عزیزترین کسی بودی که من بی صبرانه سالهاست که چشم انتظارش بودم. چرا خودت ر به من معرفی نکردی تا من خوشحال شوم؟ خدا دعاهای مرا مستجاب کرده است. چطور می توانم این همه لطف خدا را جبران کنم. و ادامه داد: وقتی تو را داشتند از من جدا می کردند هرگز آن چشمان درشت و قشنگت را فراموش نمی کردم که چطور به من نگاه می کردی. وقتی در آغوش مادربزرگ بی رحمِت رفتی شروع به گریه کردی.
    لیدا همچنان مادرش را می بوسید و گریه می کرد که چشمش به آقا کوروش و آقا کیوان و امیر و احمد افتاد که آرام انها هم گریه می کردند.
    لیدا لبخندی زد و اشکش را پاک کرد و گفت: از شماها خیلی ممنون هستم که باعث شدید که مادرم را ببینم.
    آقا کوروش در حالی که اشکش را پاک می کرد گفت: ما کاری برایت انجام نداده ایم. و رو کرد به مادر لیدا و گفت: مروارید خانم با اجازه ی شما لیداجان نامزد کرده است . اگر اجازه بدهید امروز غروب به تهران برویم چون دکتر ما دیگه داره صبرش کم کم لبریز می شود. می خواهیم همین هفته این دو تا عروسی کنند.
    مادر لیدا در حالی که دست لیدا را گرفته بود گفت: دخترم دیگه مادر و خانه دارد. آقای دکتر باید با خانواده اش این هفته تشریف بیاورند اینجا و همینجا مراسم را انجام دهند.
    آرمان جا خورد و با ناراحتی گفت: نه مادرجان، خانواده ام حاضر نمی شوند اینجا عروسی را برگزار کنند. شما آنها را نمی شناسید که چه اخلاقی دارند.
    لیدا هم از حرف مادرش جا خورد ولی چیزی نگفت. مادر لیدا با صدای محکمی گفت: لیدا دیگه لیدای دیروز نیست . او دیگه مادر دارد و باید به فرمان من باشد.

    صفحه 482


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/