قسمت هفتاد و دوم:
عمو کوروش گفت: او به مواد مخدر رو آورده است و با یک رقاصه ی بدنام ازدواج کرد. هنوز یک هفته از برگشتن او از ایران نمی گذشت که با یک رقاصه بدنام ازدواج کرد. همه دوستانش تعجب کرده بودند . ماریا به دیدنم امد تا با او صحبت کنم که دست از کارهایش بکشد. من هم به خاطر او قبول کردم و به دیدنش رفتم ولی او مست و بی رمق در یکی از کافه ها دیدم و هر چه با او صحبت کردم او چیز دیگه ای می گفت و اصلا با خودش نبود. خیلی دلم برایش سوخت. وقتی می خواستم از کافه بیرون بیایم به من گفت که بهت بگم لیدا تو مرا به این روز درآوردی. بگو که از تو بدم می آید ولی آرزوی خوشبختی برایت دارم.
لیدا به گریه افتاد. شهلا خانم گفت: دخترم ناراحت نباش تو با اسمیت خوشبخت نمی شدی.
آقا کوروش گفت: دخترم تو هیچ مقصر نیستی. او ادم ضعیفی است.تو نباید خودت را گناهار بدانی.
لیدا در میان هق هق گفت: من می دانم که او چقدر مرا دوست دارد. ما از بچگی با هم بزرگ شده ایم. او حتی اجازه نمی داد که من تنها به مدرسه بروم. همیشه همراهم بود. او از سیگار و مشروب متنفر بود ولی حالا خودش به آنها رو آورده. وقتی با اسمیت دعوا می گرفتم و سرش فریاد می زدم او سکوت می کرد تا من آرام شوم. او هیچوقت مرا ناراحت نمی کرد. من نمی دانستم این بلا را سر خودش می آورد. و بعد به گریه افتاد.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا خواهش می کنم گریه نکن. او خودش مقصر است. من از تو می خواهم همه چیز را فراموش کنی.
لیدا اشکش را پاک کرد و بلند شد و رفت کنار آرمان نشست و گفت: معذرت می خواهم . اسمیت خیلی برایم عزیز است. نمی توانم غم و ناراحتی او را ببینم. ما با هم بزرگ شده ایم. او برادرم است.
آقا کوروش گفت: وقتی لیدا به ایران آمد اسمیت بعد از برگشتن از سربازی جای خالی او را دید خیلی ناراحت شد و نتوانست جالی خالی لیدا را تحمل کند و به ایران امد. ولی نمی دانم لیدا به او چه گفت که وقتی برگشت با خودش آنطور کرد.
لیدا نگاهی به امیر انداخت. امیر هم با ناراحتی او را نگاه کرد. آقا کوروش گفت: اسمیت می گفت که تو به او گفته ای که در ایران دل به کسی بسته ای و بعد به شوخی ادامه داد: ای بدجنس نکنه همین آقای دکتر را به تور زده بودی.
رنگ از صورت لیدا و امیر پرید. آرمان با ناراحتی گفت: ولی اون موقع هنوز من و لیدا با هم آشنا نشده بودیم.
در همان لحظه امیر بلند شد و معذرت خواهی کوتاهی کرد و به کتابخانه رفت. آرمان که متوجه تغییر حالت لیدا و امیر شده بود دیگه حرفی نزد ولی به موضوع پی برده بود. لیدا آرام گفت: من به اسمیت دروغ گفتم تا اینقدر اصرار نکند . اخه برای برگرداندن من خیلی پافشاری می کرد.
آرمان که می دانست او دروغ می گوید با دلخوری به لیدا نگاه کرد. شهلا خانم حرف لیدا را تایید کرد. لیدا دستش را روی دست آرمان گذاشت و گفت: ببخشید مجبور شدم در این باره جلوی شما صحبت کنم.
آرمان لبخند سردی زد و گفت: نه عزیزم. من خوشحالم که بین این همه خاطرخواه مرا انتخاب کردی. ولی من از دروغ بدم می آید. روز اول این موضوع را بهت گوشزد کرده بودم.
لیدا لبخندی زد و گفت: من از شما معذرت می خواهم. حالا اخمهاتو باز کن که دیگه حرف نمی زنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: لیدا اینقدر شیرین زبانی نکن. به خدا وسوسه می شوم و لج می کنم که همین هفته عروسی کنیم.
لیدا سریع گفت: وای نه، دیگه هیچی نمی گم.و هر دو به خنده افتادند.
آقا کوروش گفت: لیدا جان از فردا باید اماده باشی که به دنبال مادرت برویم. من که شرمنده ی تو هستم.
لیدا با خوشحالی گفت: به خدا دیگه داشت تحملم تمام می شد. و بعد نگاهی به صورت ناراحت آرمان انداخت و گفت: شما به من اجازه می دهید که به دنبال مادرم بروم؟
آرمان با مهربانی گفت: این شرطی بود که از اول شما با من گذاشتید و من هم قبول کردم ولی به شرطی که تا یک هفته ی دیگه کنارم باشی. لیدا من نمی توانم دوری تو را تحمل کنم.
آقا کوروش گفت: ولی دکتر جان ما باید دنبال مادر لیدا برویم. شاید پیدا کردنش طولانی شود.
آرمان در حالی که دوست نداشت از لیدا جدا شود گفت: عمو جان تو رو خدا مراقب لیدا باشید . من او را به دست شما می سپارم و از شما او را می خواهم.
احمد به شوخی گفت: لیدا دست به فرارش خیلی خوب است . به او اطمینان نکنید.
سارا که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: خدا لیدا جان را در همه مراحل حفظ و نگهداری کند. خدا پشت و پناهت باشد.
لیدا به شوخی چشم غره ای به احمد رفت. احمد لبخندی زد و گفت: اینطور نگاهم نکن چون این یک حقیقت است.
ساعت یک نیمه شب بود که آرمان با بی میلی از لیدا خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.
فردا صبح همه سر میز صبحانه نشسته بودند. شبنم رو به لیدا کرد و گفت: خاله جون خیلی طول می کشه که شما از مسافرت برگردید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: نه عزیزم ولی تو دعا کن که هر چه زودتر این مسافرت خاتمه پیدا کند. این آقا آرمان که من دیده ام طاقت صبر کردن را نداره.
شهلاخانم با خنده گفت: بیچاره دمتر دیشب خیلی ناراحت بود.
فتانه با خنده گفت: امیر از الان زانوی غم بغل کرده است.
سارا گفت: ببینم چرا آقا امیر اینقدر روی لیدا خانم حساس است؟ خودم یکی دوبار دیدم که او خیلی حساسیت روی لیدا نشان می دهد.وقتی لیدا خانم ناراحت می شود آقا امیر هم غمگین می شود و می خواهد هر طور شده لیدا جان را از ناراحتی دربیاورد. دیشب وقتی لیدا جون برای اون پسر خارجیه گریه کرد آقا امیر خیلی ناراحت شد و رفت توی اتاقش.
لیدا از این همه سادگی سارا خنده اش گرفت. آقا کوروش هم به خنده افتاد. شهلا خانم گفت: آخه امیر ، لیدا جان را مانند خواهرهای خودش دوست دارد.
در همان موققع امیر از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: اینجا چه خبره؟ انگار اسم امیر به گوشم خورد. داشتید درباره ی من حرف می زدید؟
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: هیچی. سارا خانم داشتن می گفتند که چرا آقاامیر روی لیدا جان حساس است. کنجکاو شده بود بداند که چر این همه حساسیت روی این دختر ما داری!
امیر لبخندی زد و کنار لیدا نشست . به اجبار لبخندی به لیدا زد و گفت: خودت بگو چرا من روی تو حساس هستم.
لیدا لبخندی زد و گفت: بخاطر اینکه دوستم داری.
امیر خواست لیدا را اذیت کند ، گفت: ولی وقتی تو به خانه ی شوهر رفتی من باید کس دیگری را دوست داشته باشم. و رو کرد به سارا گفت: مگه نه سارا خانم؟
سارا سرخ شد و گفت: خب بله، شما باید دل به دختر جوانی ببندید تا به زودی ازدواج کنید.
لیدا از زیر میز لگد محکمی به پای امیر زد. امیر یکدفعه آخ گفت و بعد زد زیر خنده . لیدا چشم غره ای به او رفت. آقا کوروش رو به لیدا کرد و گفت: دخترم وسایلت را اماده کرده ای که به یک سفر طولانی برویم؟
لیدا با ناراحتی گفت: عمو جان وقتی می گویید سفر طولانی، دلم می گیره. چطور می توانم اینهمه مدت از آرمان دور باشم!
امیر آهی کشید و گفت: امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی. اگر سفرت طولانی بشه من دیوانه می شوم.
اقا کوروش نگاهی کنجکاوانه به امیر انداخت ولی چیزی نگفت.
لحظه ای بعد ارمان به خانه ی آنها امد . لیدا با دیدن او لبخندی زد و به طرفش رفت. آرمان نگران بود و گفت: لیدا می خواهم با تو صحبت کنم.
لیدا آرمان را به اتاقش برد .آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا من نگران تو هستم.
لیدا لبخندی زد و دست او را گرفت و گفت: عزیزم من که تنها نیستم. عمو با من است.
آرمان گفت: پدرم اصرا می کنه که من هم با تو بیایم. ولی من نمی توانم بیمارهایم را تنها بگذارم و اینکه چند تا عمل دارم. بیچاره ها به امید من هستند.
لیدا سرش را روی سینه ی آرمان گذاشت و گفت: من هم راضی به آمدن تو نیستم. چون نمی دانم وقتی مادرم مرا ببیند چه عکس العملی دارد و من نمی خواهم در ان لحظه تو در کنارم باشی.
آرمان بوسه ای به موهای لیدا زد ودر حالی که سر او را نوازش می کرد گفت: لیدا دوستت دارم. تو وجودم هستی. اگه بروی مثل این میمونه که نصفی از من فلج شده است. امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی تا من اینقدر عذاب نکشم.
لیدا با خنده گفت: ولی خواهرت مدتی از دست من راحت می شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: ولی من عذاب می کشم. تو رو خدا وقتی مادرت را دیدی مرا فراموش نکن و زود پیشم برگرد.
بعد از یک ساعت که در کنار هم بودند فریبا در زد و گفت: لیدا جان عمو کوروش می گه چمدانهایت را بردار تا حرکت کنیم.
لیدا گفت: باشه الان می آیم و بعد فریب به طبقه ی پایین رفت.
آرمان دست لیدا را گرفت و گفت: لیدا زود برگرد و بعد پیشانی او را بوسید و هر دو به طبقه ی پایین رفتند.شهلا خانم لیدا را بوسید و به گریه افتاد. لیدا گفت: مادر تو رو خدا نگران نباش انشالله زود بر می گردیم.
شهلا خانم گفت: ما به تو عادت کرده ایم و حالا برایمان سخت است که دوری تو را تحمل کنیم.
لیدا گفت: زود بر می گردم شما هم مراقب سارا و شبنم باشید. من پیش آقا کیوان پول دارم. از او خواسته ام که وسایل مورد نیاز را با آن فراهم کند. دوست دارم وقتی آمدم آنها سر و سامان گرفته باشند.
امیر لبخندی زد و به شوخی گفت: باشه لیدا خانم. خیالتان راحت باشد . نمی گذارم آب توی دلشان تکان بخورد.
لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد. امیر سرش را پایین انداخت و گفت: اینطور نگاهم نکن . به خدا منظوری فقط کمک کردن است نه چیز دیگری.
لیدا رو به آرمان کرد و گفت: تو رو خدا مواظب امیر آقا باشید که یک بار در نبود من کاری نکند که هم خودش پشیمان شود و هم مرا پشیمان کند.
آرمان با خنده گفت: باشه عزیزم خودت را ناراحت نکن. آخه تو به اقا امیر نقطه ضعف نشان داده ای.
لیدا با فریبا و فتانه روبوسی کرد و سوار ماشین شد. آرمان غمگین بود . سرش را از پنجره ی ماشین کمی داخل آورد و گفت: مواظب خودت باش . و رو کرد به عمو کوروش و گفت: عمو جان مواظب لیدا باشید. او را تنها نگذارید. خواهش می کنم کاری نکنید که من مانند مجنون تمام شمال را زیر پا بگذارم.
آقا کوروش در حالی که می خندید گفت: دکتر جان نترس. صحیح و سالم تحویلت می دهم. نمی گذارم این لیلی تو خراشی بردارد.
لیدا در چشمانش اشک حلقه زد . آرمان با ناراحتی گفت:لیدا اینطور نگاهم نکن. مجبور می شوم که اجازه ندهم به شمال بروی.
آقا کوروش با خنده گفت: ای بابا ول کنید. دیگه بسه دکتر جان. بکذار حرکت کنیم.
آرمان دست لیدا را سریع گرفت و گفت: لیدا زود برگرد.
لیدا بوسه ای به دست او زد و آرام گفت: باشه تو هم مواظب خودت باش . لباس گرم بپوش تا سرما نخوری.
آقا کوروش در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت: ای بابا دکتر دختر ما را ول کن بگذار برویم. الان شما دو نفر اشک مرا در می آورید.
همه زدند زیر خنده. امیر با ناراحتی به آنها نگاه می کرد. آقا کوروش گفت: دکتر جان اجازه می دهید ما حرکت کنیم؟
آرمان به اجبار لبخندی زد و گفت: اجازه ی ما دست شماست. و بعد خودش را عقب کشید و در حالی که لیدا و آرمان به هم نگاه می کردند،آقا کوروش پایش را روی گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد.
وقتی خوب از آنجا دور شدند،آقا کوروش گفت: طفلک دکتر را خیلی گرفتار خودت کرده ای. با او چکار کردی که اینطور دیوانه ات است؟
لیدا لبخندی غمگین زد و گفت: او خودش خیلی با محبت است. احساس می کنم خیلی خوشبخت هستم.
آقا کوروش گفت: دخترم مگه بین تو و امیر مسئله ای است که دیشب شما دو نفر بعد از حرف من اینطور رنگتان پرید؟
لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: نه عموجان این چه حرفی است.
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: دخترم من این موها را در آسیاب سفید نکرده ام. تو فکر می کنی کسی متوجه نشد. حتی آرمان هم متوجه منقلب شدن شما دو نفر شد ولی به روی خودش نیاورد و حالا می خواهم همه چیز را بعد از اینکه به ایران آمدی برایم تعریف کنی.
لیدا بدون چون و چرا شروع به تعریف کرد و آقا کوروش هم خوب گوش می داد. وقتی لیدا حرفش تمام شد آقا کوروش گفت: امیر نباید با تو اینطور رفتار می کرد. او چنین حقی نداشت. و اینکه فریبا هم اشتباه کرد که موقع خواستگاری تو را سر دو راهی بگذارد. من معذرت می خواهم که...
لیدا حرف آقا کوروش را قطع کرد و گفت: نه عمو . من الان با آرمان خوشبخت هستم و فریبا را بخشیده ام.
آقا کوروش گفت: از این موضوع خیلی خوشحالم . و بعد ادامه داد : وقتی من تو را به ایران فرستادم می دانستم که برادرزاده هایم وقتی تو را ببینند ازت خوششان می آید. چون فریبا و فتانه هم سن و سالهای تو هستند . پیش خودم گفتم که تو با آن دو دختر خیلی راحت خواهی بود و احساس تنهایی نمی کنی. اصلا فکرش را نمی کردم که احمد و امیر اینطور به تو علاقه مند شوند. چون آنها مخصوصا امیر خیلی نسبت به زنها بی اعتنا بود ولی برعکس شد و هر دو برادر گرفتار یک دل شدند.
لیدا لبخندی زد و گفت: عمو جان شما از آقا آرمان خوشتان می آید؟
آقا کوروش گفت: او مرد قابل احترامی است. واقعا با گذشت و صبور است. خدا را شکر می کنم که اینچنین شوهری قسمتت شده است. من مدیون پدرت هستم. موقعی که ورشکست شدم پدرت بود که زیر بازویم را گرفت و از من حمایت کرد تا دوباره به روز اول برگردم.من زندگی خودم را مدیون پدرت هستم. از اینکه اینهمه تاخیر کردم شرمنده هستم و باید مرا ببخشی.
لیدا لبخندی زد و گفت: نه عمو جان این تاخیر شما باعث شد که من با آرمان ازدواج کنم و حالا خوشبختی خودم را مدیون شما هستم.
آقا کوروش نگاهی کرد و گفت:دخترم امیدوارم خوشبخت شوی. وقتی تو را خوشحال می بینم واقعا راضی هستم.
بعد از مدتی به دهات مورد نظر رسیدند. بچه ها با دیدن ماشین هیاهوکنان دور آنها جمع شدند.
لیدا از ماشین پیاده شد و رو کرد به آقا کوروش و گفت: حالا چکار کنیم؟
آقا کوروش در حالی که در ماشین را قفل می کرد گفت: خب می پرسیم خانه خانم مروارید شهبازی کجاست. امیدوارم آنها هنوز در همین ده باشند. و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به پرس و جو پرداختند.
خانمی که لباس محلی پوشیده بود با لهجه ی شمالی گفت: اینطوری شما نمی توانید او را پیدا کنید. بهتره پیش کدخدای ده بروید. او خیلی وقت میشه که اینجا زندگی می کنه .
لیدا و آقا کوروش تشکر کردند و به خانه کدخدا رفتند. وقتی آقا کوروش ماجرا را برای کدخدا تعریف کرد او به فکر فرو رفت. کدخدا خیلی پیر بود و نمی شد از او انتظار داشت که از بیست سال پیش خاطره ای را به یاد داشته باشد.
آن شب به اصرار کدخدا خانه ی او ماندند. فردا صبح کدخدا سر سفره گفت: دیشب من خیلی فکر کردم . من این خانم را خیلی کم یادم است. ولی می دانم که او چقدر سختی کشید. چون او بعد از طلاق خانه نشین شد و هیچکس به خواستگاری او نرفت. اخه در اینجا رسم بود زنی که طلاق بگیرد یعنی زن بد بوده که نتوانسته شوهرش را نگه دارد. چند سال در اینجا زندگی کرد و چون رفتار مردم را نتوانست تحمل کند با پدر و مادرش کوچ کردند و به یک ده دیگر رفتند. ولی یادم نمی آید به کدام ده رفتند.
صفحه 435
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)