قسمت شصت و یکم:
غزاله که خشم تمام وجودش را گرفته بود ساکت شد و چیزی نگفت. امیر سرش را نزدیک گوش لیدا برد و گفت: حالا چی می گی؟ ببینم هنوز احساس تنهایی می کنی و میگی کسی را نداری؟
فریبا لبخندی زد و آرام به لیدا گفت: چه مبارزه سختی را پشت سر گذاشتیم.
لیدا خنده اش گرفت . پدر آرمان چشم غره ای به غزاله رفت و بعد رو کرد به لیدا و با لبخند اجباری گفت: دکتر بیشتر از سادگی لیدا جان خوشش آمده است و او را برای زندگی خودش انتخاب کرده وگرنه او مردی نیست که به ظاهر و پول طرف توجه داشته باشد.
آقا کیوان چشم غره ای به بچه هایش رفت تا آنها اینقدر پوززنی نکنند. بچه ها داشتند به اجبار خنده شان را کنترل می کردند.
مادر آرمان لبخندی زد و با مهربانی گفت: با این خانواده ی خوبی که لیداجان دارد دیگه نباید غصه چیزی را بخورد.
یک ساعتی گذشته بود که زنگ در به صدا درآمد و ثریا به سرعت بلند شد و به طرف در رفت و بعد از آن هم غزاله و بعد مادرش رفت. آقای حق دوست گفت: فکر کنم دکتر باشد. چون صدای ماشین ارمان بیاید با او حرف بزند.
شوهر عمه ی آرمان هم بلند شد و به اشاره زنش به اتاق دیگری رفت. وقتی خانه خلوت شد، امیر خنده ای کرد و گفت: الهی لیدا بگم تو چی بشی . ببین ما را توی چه مخمصه ای انداخته ای.
آقا کیوان خندید و گفت: لیدا جان واقعا با این خواهر و برادرهایی که تو داری اصلا نباید غم چیزی را بخوری. چون هر کسی که بخواد تو را اذیت کنه اینها بلایی سرش می آورند که از کرده ی خودشان پشیمان شوند.
شهلا خانم گفت: دست فریبا جان درد نکنه. خوب حال غزاله را گرفت.
در همان موقع آرمان همراه بقیه داخل پذیرایی شد و بعد از احوال پرسی گرمی که با آقا کیوان و خانواده اش داشت نگاه شیطنت آمزی به لیدا انداخت ولی لیدا بی توجه سلام سردی به او کرد و دوباره کنار امیر نشست. آرمان به روی خودش نیاورد و به اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند. مادر آرمان که متوجه برخورد سرد لیدا با آرمان شده بود با ناراحتی به اتاق آرمان رفت. امیر نگاهی به لیدا انداخت و آرام گفت: لیدا اینقدر اخم نکن. آرمان متوجه ناراحتی تو شد. خوب نیست که او را ناراحتی می کنی . او الان خیلی خسته است و احتیاج به لبخند تو دارد که خستگی از تنش بیرون برود.
لیدا پوزخندی زد و آرام گفت: او خواسته تلافی ظهر را دربیاورد درصورتیکه نمی دونه من وقتی عصبانی شوم هیچکس نمی تونه با من کنار بیاد.
امیر با خنده گفت: خدا به داد طفلک آرمان برسه.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: پس شانس آورید که من با کس دیگری ازدواج کردم.
امیر آهی کشید و گفت: اینو به حساب بدشانسی من بگذار.
در همان لحظه آرمان همراه مادرش از اتاق بیرون امد. لیدا بدون اینکه به او نگاه کند آرام با امی صحبت کرد.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا بی انصافی نکن. چرا می خواهی نامزدت را ناراحت کنی؟ تو که اینجوری نبودی! خوب او یک دکتر است و مسئولیت دشواری دارد.
آرمان رو به روی لیدا نشست و گفت: ببخشید که امشب دیر کردم و از این بابت خیلی معذرت می خواهم. و بعد رو کرد به لیدا و گفت: لیدا جان از اینکه امشب شما را تنها گذاشتم و برای پیشوازت در خانه نبودم خلی متاسفم. امیدوارم به بزرگی خودت مرا ببخشی.
لیدا بدون اینکه به او نگاه کند ، آرام گفت: معذرت خواهی لازم نیست. چون با بودن پدرتان و آقا امیر زیاد جای خالی شما را حس نکردم.
یکدفعه شهلا خانم آرام به پهلوی لیدا زد و لب پائینش را با دندان گزید.آرمان در حالی که از این حرف لیدا تا بناگوش سرخ شده بود و سعی می کرد عصبانیتش را پنهان کند. نگاه سنگینی به لیدا انداخت و چیزی نگفت.
آقا کیوان به خاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت: دکتر جان بیمار شما جواب بود و یا پیر که مجبور شدید او را عمل کنید.
آرمان لحظه ای با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و رو به آقا کیوان گفت: زن جوانی بود که ناراحتی قلبی داشت. می خواستم به خانه بیایم که او را آوردند.وقتی بچه های آن زن را دیدم که چطور برای مادرشان که بیهوش بود گریه می کردند دلم سوخت و دوباره برگشتم و بعد از معاینه متوجه شدم که باید هر چه سریعتر عمل شود وگرنه از بین می رود. و بعد از سه ساعت سرپا ایستادن در اتاق عمل موفق شدم که او را از مرگ نجانت بدهم و همین که او را به اتاق مراقبتهای ویژه بردند من سریع خودم را به شما رساندم . و بعد با دلخوری به لیدا نگاه کرد ولی لیدا باز توجهی نکرد.
لیدا سرش را عمدا نزدیک امیر کرد و گفت: به نظرت دیگه آرمان تنبیه شده است.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا اینقدر خودتو لوس نکن. آرمان خیلی ناراحت است. خواهش می کنم اینطور با او رفتار نکن.
لیدا لبخندی زد و گفت: مهم نیست. او باید بدونه که من خیلی از دست او عصبانی هستم.
عمه ی آرمان گفت: عروس خانم شما چند کلاس درس خوانده اید؟
لیدا جا خورد و با خود گفت: منظور او از چند کلاس چیه؟ در حالی که خونسردی خودش را حفظ می کرد گفت: من دیپلم گرفته ام.
عمه ی آمان ادامه داد شما چند سالتونه؟
به جای لیدا آرمان جواب داد: عمه جان،لیدا خانم نوزده سالشه.
عمه ی آرمان با قیافه ای به ظاهر تعجب زده گفت: وای شما چقدر اختلاف سنی دارید. و به آرمان کرد و گفت: عزیزم تو بیست و نه سالی داری. ده سال تفاوت سنی خیلی زیاد است. من نمی دانم چرا لیدا خانم راضی به این ازدواج شد.
غزاله پوزخندی زد و با تمسخر گفت:آخه برادر عزیزم دکتر است و این موقعیت را هر کسی نمی تواند به دست بیاره. لیدا که دیگه نمی توانست نیش و کنایه های غزاله را تحمل کند در حالی که سعی میکرد آرام باشد گفت: اولا که من تازه نوزده سالم تمام شده است و بیست ساله هستم. دوما خود آقا آرمان به خواستگاریم آمد من که نیامدم. و اینکه چرا جوابم مثبت بود بخاطر این که آرمان مردی با غرور ولی مهربان است. من از خود او خوشم آمد که راضی به این ازدواج شدم. از اعتماد به نفسی که او دارد لذت می برم.فتانه جان که به شما گفت من از یک دکتر بیشتر ثروت دارم و احتیاجی به مقام کسی ندارم. ولی از شانس بد غزاله خانم، برادرش همان مردی است که من همیشه در رویاهایم به دنبالش بودم و از این بابت خوشحالم که مورد توجه آقا آرمان قرار گرفتم. این را به حساب خوش شانسی خودم می گذارم.
پدر آرمان بلند شد. گونه ی لیدا را بوسید و گفت: دخترم، ما هم شانس آوریم که عروسی به خوبی تو داریم. من که خیلی خوشحالم.
آرمان لبخند سردی به لیدا زد ولی لیدا از او رو برگرداند.
امیر سرش را نزدیک لیدا آورد و آرام گفت: آرمان یک سال از من بزرگتر است ولی از من جوانتر به نظر می رسه.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی از تو مهربانتر است.
امیر متوجه کنایه ی لیدا شد. اخمی کرد و گفت: آخر تو نتوانستی حرفهای مسخره مرا فراموش کنی؟!
لیدا لبخندی زد و گفت: چرا فراموش کرده ام ولی بعضی مواقع از دستت عصبانی می شوم.
در همان موقع میز شام چیده شد و پدر آرمان با مهربانی گفت: بفرمایید سر میز بنشینید. غذا از دهن می افته.
لیدا رو به امیر کرد و گفت: سرم خیلی درد می کنه تو قرص سر درد داری؟
امیر لبخندی زد و گفت: از وقتی که تو نامزد کرده ای مدام در کیفم قرص سردرد می گذارم . و بعد یک عدد قرص سر درد از جیب کتش درآورد و به دست لیدا داد.
آرمان که حرکات آن دو را زیر نظر گرفته بود به طرف لیدا که داشت با امیر سر میز شام می رفت، آمد. رو به روی لیدا ایستاد و با لحن جدی و کمی عصبی گفت: این چه دارویی است که می خواهی بخوری؟
لیدا با بی اعتنایی گفت: چیز مهمی نیست.کمی سرم درد می کنه. یک قرص سردرد از آقا امیر گرفتم.
آرمان به لیدا نزدیک شد . با حالت عصبی بازوی لیدا را گرفت و در حالی که سعی می کرد جلوی امیر با لیدا آرام صحبت کند، فشار نسبتا محکمی به بازوی او داد و اهسته گفت: اگه میشه یه لحظه به اتاقم بیا می خواهم با شما صحبت کنم. و بعد دست لیدا را ول کرد و خودش زودتر به اتاقش رفت.
صفحه 375
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)