صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 104

موضوع: غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شصت و یکم:

    غزاله که خشم تمام وجودش را گرفته بود ساکت شد و چیزی نگفت. امیر سرش را نزدیک گوش لیدا برد و گفت: حالا چی می گی؟ ببینم هنوز احساس تنهایی می کنی و میگی کسی را نداری؟
    فریبا لبخندی زد و آرام به لیدا گفت: چه مبارزه سختی را پشت سر گذاشتیم.
    لیدا خنده اش گرفت . پدر آرمان چشم غره ای به غزاله رفت و بعد رو کرد به لیدا و با لبخند اجباری گفت: دکتر بیشتر از سادگی لیدا جان خوشش آمده است و او را برای زندگی خودش انتخاب کرده وگرنه او مردی نیست که به ظاهر و پول طرف توجه داشته باشد.
    آقا کیوان چشم غره ای به بچه هایش رفت تا آنها اینقدر پوززنی نکنند. بچه ها داشتند به اجبار خنده شان را کنترل می کردند.
    مادر آرمان لبخندی زد و با مهربانی گفت: با این خانواده ی خوبی که لیداجان دارد دیگه نباید غصه چیزی را بخورد.
    یک ساعتی گذشته بود که زنگ در به صدا درآمد و ثریا به سرعت بلند شد و به طرف در رفت و بعد از آن هم غزاله و بعد مادرش رفت. آقای حق دوست گفت: فکر کنم دکتر باشد. چون صدای ماشین ارمان بیاید با او حرف بزند.
    شوهر عمه ی آرمان هم بلند شد و به اشاره زنش به اتاق دیگری رفت. وقتی خانه خلوت شد، امیر خنده ای کرد و گفت: الهی لیدا بگم تو چی بشی . ببین ما را توی چه مخمصه ای انداخته ای.
    آقا کیوان خندید و گفت: لیدا جان واقعا با این خواهر و برادرهایی که تو داری اصلا نباید غم چیزی را بخوری. چون هر کسی که بخواد تو را اذیت کنه اینها بلایی سرش می آورند که از کرده ی خودشان پشیمان شوند.
    شهلا خانم گفت: دست فریبا جان درد نکنه. خوب حال غزاله را گرفت.
    در همان موقع آرمان همراه بقیه داخل پذیرایی شد و بعد از احوال پرسی گرمی که با آقا کیوان و خانواده اش داشت نگاه شیطنت آمزی به لیدا انداخت ولی لیدا بی توجه سلام سردی به او کرد و دوباره کنار امیر نشست. آرمان به روی خودش نیاورد و به اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند. مادر آرمان که متوجه برخورد سرد لیدا با آرمان شده بود با ناراحتی به اتاق آرمان رفت. امیر نگاهی به لیدا انداخت و آرام گفت: لیدا اینقدر اخم نکن. آرمان متوجه ناراحتی تو شد. خوب نیست که او را ناراحتی می کنی . او الان خیلی خسته است و احتیاج به لبخند تو دارد که خستگی از تنش بیرون برود.
    لیدا پوزخندی زد و آرام گفت: او خواسته تلافی ظهر را دربیاورد درصورتیکه نمی دونه من وقتی عصبانی شوم هیچکس نمی تونه با من کنار بیاد.
    امیر با خنده گفت: خدا به داد طفلک آرمان برسه.
    لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: پس شانس آورید که من با کس دیگری ازدواج کردم.
    امیر آهی کشید و گفت: اینو به حساب بدشانسی من بگذار.
    در همان لحظه آرمان همراه مادرش از اتاق بیرون امد. لیدا بدون اینکه به او نگاه کند آرام با امی صحبت کرد.
    امیر لبخندی زد و گفت: لیدا بی انصافی نکن. چرا می خواهی نامزدت را ناراحت کنی؟ تو که اینجوری نبودی! خوب او یک دکتر است و مسئولیت دشواری دارد.
    آرمان رو به روی لیدا نشست و گفت: ببخشید که امشب دیر کردم و از این بابت خیلی معذرت می خواهم. و بعد رو کرد به لیدا و گفت: لیدا جان از اینکه امشب شما را تنها گذاشتم و برای پیشوازت در خانه نبودم خلی متاسفم. امیدوارم به بزرگی خودت مرا ببخشی.
    لیدا بدون اینکه به او نگاه کند ، آرام گفت: معذرت خواهی لازم نیست. چون با بودن پدرتان و آقا امیر زیاد جای خالی شما را حس نکردم.
    یکدفعه شهلا خانم آرام به پهلوی لیدا زد و لب پائینش را با دندان گزید.آرمان در حالی که از این حرف لیدا تا بناگوش سرخ شده بود و سعی می کرد عصبانیتش را پنهان کند. نگاه سنگینی به لیدا انداخت و چیزی نگفت.
    آقا کیوان به خاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت: دکتر جان بیمار شما جواب بود و یا پیر که مجبور شدید او را عمل کنید.
    آرمان لحظه ای با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و رو به آقا کیوان گفت: زن جوانی بود که ناراحتی قلبی داشت. می خواستم به خانه بیایم که او را آوردند.وقتی بچه های آن زن را دیدم که چطور برای مادرشان که بیهوش بود گریه می کردند دلم سوخت و دوباره برگشتم و بعد از معاینه متوجه شدم که باید هر چه سریعتر عمل شود وگرنه از بین می رود. و بعد از سه ساعت سرپا ایستادن در اتاق عمل موفق شدم که او را از مرگ نجانت بدهم و همین که او را به اتاق مراقبتهای ویژه بردند من سریع خودم را به شما رساندم . و بعد با دلخوری به لیدا نگاه کرد ولی لیدا باز توجهی نکرد.
    لیدا سرش را عمدا نزدیک امیر کرد و گفت: به نظرت دیگه آرمان تنبیه شده است.
    امیر لبخندی زد و گفت: لیدا اینقدر خودتو لوس نکن. آرمان خیلی ناراحت است. خواهش می کنم اینطور با او رفتار نکن.
    لیدا لبخندی زد و گفت: مهم نیست. او باید بدونه که من خیلی از دست او عصبانی هستم.
    عمه ی آرمان گفت: عروس خانم شما چند کلاس درس خوانده اید؟
    لیدا جا خورد و با خود گفت: منظور او از چند کلاس چیه؟ در حالی که خونسردی خودش را حفظ می کرد گفت: من دیپلم گرفته ام.
    عمه ی آمان ادامه داد شما چند سالتونه؟
    به جای لیدا آرمان جواب داد: عمه جان،لیدا خانم نوزده سالشه.
    عمه ی آرمان با قیافه ای به ظاهر تعجب زده گفت: وای شما چقدر اختلاف سنی دارید. و به آرمان کرد و گفت: عزیزم تو بیست و نه سالی داری. ده سال تفاوت سنی خیلی زیاد است. من نمی دانم چرا لیدا خانم راضی به این ازدواج شد.
    غزاله پوزخندی زد و با تمسخر گفت:آخه برادر عزیزم دکتر است و این موقعیت را هر کسی نمی تواند به دست بیاره. لیدا که دیگه نمی توانست نیش و کنایه های غزاله را تحمل کند در حالی که سعی میکرد آرام باشد گفت: اولا که من تازه نوزده سالم تمام شده است و بیست ساله هستم. دوما خود آقا آرمان به خواستگاریم آمد من که نیامدم. و اینکه چرا جوابم مثبت بود بخاطر این که آرمان مردی با غرور ولی مهربان است. من از خود او خوشم آمد که راضی به این ازدواج شدم. از اعتماد به نفسی که او دارد لذت می برم.فتانه جان که به شما گفت من از یک دکتر بیشتر ثروت دارم و احتیاجی به مقام کسی ندارم. ولی از شانس بد غزاله خانم، برادرش همان مردی است که من همیشه در رویاهایم به دنبالش بودم و از این بابت خوشحالم که مورد توجه آقا آرمان قرار گرفتم. این را به حساب خوش شانسی خودم می گذارم.
    پدر آرمان بلند شد. گونه ی لیدا را بوسید و گفت: دخترم، ما هم شانس آوریم که عروسی به خوبی تو داریم. من که خیلی خوشحالم.
    آرمان لبخند سردی به لیدا زد ولی لیدا از او رو برگرداند.
    امیر سرش را نزدیک لیدا آورد و آرام گفت: آرمان یک سال از من بزرگتر است ولی از من جوانتر به نظر می رسه.
    لیدا لبخندی زد و گفت: ولی از تو مهربانتر است.
    امیر متوجه کنایه ی لیدا شد. اخمی کرد و گفت: آخر تو نتوانستی حرفهای مسخره مرا فراموش کنی؟!
    لیدا لبخندی زد و گفت: چرا فراموش کرده ام ولی بعضی مواقع از دستت عصبانی می شوم.
    در همان موقع میز شام چیده شد و پدر آرمان با مهربانی گفت: بفرمایید سر میز بنشینید. غذا از دهن می افته.
    لیدا رو به امیر کرد و گفت: سرم خیلی درد می کنه تو قرص سر درد داری؟
    امیر لبخندی زد و گفت: از وقتی که تو نامزد کرده ای مدام در کیفم قرص سردرد می گذارم . و بعد یک عدد قرص سر درد از جیب کتش درآورد و به دست لیدا داد.
    آرمان که حرکات آن دو را زیر نظر گرفته بود به طرف لیدا که داشت با امیر سر میز شام می رفت، آمد. رو به روی لیدا ایستاد و با لحن جدی و کمی عصبی گفت: این چه دارویی است که می خواهی بخوری؟
    لیدا با بی اعتنایی گفت: چیز مهمی نیست.کمی سرم درد می کنه. یک قرص سردرد از آقا امیر گرفتم.
    آرمان به لیدا نزدیک شد . با حالت عصبی بازوی لیدا را گرفت و در حالی که سعی می کرد جلوی امیر با لیدا آرام صحبت کند، فشار نسبتا محکمی به بازوی او داد و اهسته گفت: اگه میشه یه لحظه به اتاقم بیا می خواهم با شما صحبت کنم. و بعد دست لیدا را ول کرد و خودش زودتر به اتاقش رفت.

    صفحه 375


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شصت و دوم:

    امیر با ناراحتی گفت: ای کاش من با شماها اینجا نمی امدم. انگار آرمان از وجود من در اینجا ناراحت است.
    لیدا لبخندی زد و گفت: این حرف را نزن. اون دلش از جای دیگری پر است. و بعد به طرف اتاق آرمان رفت. عمه ی آرمان و غزاله و ثریا بدجوری لیدا و حرکات او را زیر نظر داشتند ولی لیدا بی اعتنا به آنها داخل اتاق آرمان شد. وقتی وارد اتاق شد آرمان را عصبانی دید که روی لبه ی تخت نشسته است. آرمان با دیدن لیدا با خشم بلند شد و به طرفش رفت. مچ دست لیدا را محکم گرفت که لیدا لحظه ای دردش آمد و با درد گفت:آرمان دستم درد گرفت.
    آرمان با خشم گفت: لیدا تو چرا امشب اینجوری شدی. با این حرکات داری اعصابم را خرد می کنی.
    لیدا با اخم گفت: خود تو باعث این رفتارم شدی. مگه یادن رفته که ظهر با من چه رفتاری داشتی؟ مخصوصا خواهر و دختر عمه ات هم که خیلی مهمان نوازی می کنند. از وقتی آمده ام متلکهای آنها مرا کلافه کرده است.
    آرمان با ناراحتی گفت: لیدا تو اصلا به حرفهایشان توجه نکن.آنها ادمهای حسودی هستند. تو چرا داری تلافی کارهای انها را سر من بیچاره در می آوری؟ خوب من چه گناهی کرده ام که باید بخاطر آنها مورد خشم عزیزترین کسم قرار بگیرم؟ و بعد با خشم ادامه داد: حالا تو چرا رفته ای کنار امیر نشسته ای؟ نکنه می خواهی مرا عصبانی کنی؟
    لیدا پوزخندی زد و گفت: پس بگو چرا بهانه گرفته ای؟ و بعد دوباره اخم کرد و ادامه داد: تو که امروز می گفتی امیر از ازدواج ما ناراحت است. می گفتی که تا مرا می بیند فرار می کند. حالا که بیچاره امشب به مهمانی شما امده است، تو از بودنش ناراحت هستی.
    آرمان دستی به صورت سفید لیدا کشید و با ناراحتی گفت: عزیزم من از بودن امیر ناراحت نیستم. ناراحتی من از این است که تو به من بی توجه هستی. و حتی نگاه قشنگت را از من دریغ می کنی...
    لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: تو امروز با من چه کردی؟ حتی بدون خداحافظی رفتی و امشب هم که خیلی خوب برایم ارزش گذاشتی. خواهرت از غیبت تو سوء استفاده کرده بود و مدام با گوشه و کنایه مرا آزار می داد.
    آرمان گفت: تو نباید حرکات او را به دل بگیری. خواهش می کنم حرکات او را فراموش کن و برای امشب هم معذرت می خواهم . گفتم که نمی توانستم آن زن را همانطور رها کنم. به خدا اشکهای بچه هایش قلبم را به لرزه در می اورد و اگه به خانه می آمدم وجدانم ناراحت می شد. بعد نزدیک لیدا شد دستهایش را دور گردن او حلقه زد و گفت: به خدا الان خیلی خسته هستم. سه ساعت فقط سرپا در اتاق عمل بودم و حالا تو با این رفتار بیشتر خستگی را در تنم گذاشتی. چرا می خواهی ناراحتم کنی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: دوستت دارم. به خاطر اینکه هم بهترین دکتر و هم بهترین شوهر هستی. من به تو افتخار می کنم و از برخورد خودم هم معذرت می خواهم.
    آرمان لبخندی زد و به او نزدیک شد. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد. آرمان با عصبانیت به طرف در رفت. ثریا بود. آرمان با اخم گفت:بله کاری داشتید؟
    ثریا که از برخورد آرمان ناراحت شده بود گفت: نه، مادرتان گفت که شام داره از دهن می افته. لطفا بیایید سر میز. و بعد به سرعت از آنجا دور شد. لیدا هم سریع از زیر بازوی آرمان که در را گرفته بود بیرون امد و با لبخند گفت: عزیزم دیر شده من خیلی گرسنه هستم.
    آرمان با دلخوری او را نگاه کرد و گفت: ای بدجنس لجباز . و بعد لبخندی زد و با هم به پذیرایی رفتند.
    آرمان برای لیدا کنار خودش جا باز کرد و کنار هم نشستند. مادر ارمان خیلی به لیدا می رسید و اصرار داشت که لیدا بیشتر غذا بخورد. لیدا نگاهی به آرمان انداخت و آرام گفت: نکنه مادرت دوست داره که عروس چاق داشته باشه.
    آرمان لبخندی زد و گفت: اما من دوست ندارم تو مانند توپ قلقلی شوی.و بعد هر دو به خنده افتادند.
    بعد از شام دوباره همه در پذیرایی دور هم نشستند. امیر رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیدا، امروز عمو کوروش به شرکت تلفن زد و گفت که بهت بگم که این هفته به ایران می آید.
    لیدا با خوشحالی گفت: وای امیر جدی می گی؟ چقدر خوشحالم کردی. بالاخره عمو دلش به رحم امد تا به من هم کمی برسه. و بعد نگاهی به آرمان انداخت.
    آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: تبریک می گم. امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی.
    غزاله با تمسخر گفت: ببخشید لیدا خانم حالا مادر شما در کدام ده زندگی می کند؟
    لیدا با خوشحالی نگاهی به او انداخت و گفت: خودم هم نمی دانم ولی هر کجا که هست به او افتخار می کنم و دلم برای دیدنش داره پرواز می کنه. از اینکه دختر یک زن اصیل ایرانی هستم خیلی به خودم می بالم.
    آرمان لبخندی زد و دستش را روی دست لیدا گذاشت.
    آقا کیوان رو به امیر کرد و گفت: پس چرا داداش برای من تلفن نزد؟
    امیر گفت: نمی دانم ولی فکر کنم می دانست که شما جلسه داشتید. چون به خانه هم تلفن زده بود.
    آقای حق دوست با خوشحالی گفت: پس انشالله تا دو سه هفته دیگه عروس خوشگلم را به خانه مان می آوریم.
    همه با تعجب به او نگاه کردند . آقا کیوان گفت: ولی لیدا جان باید به دنبال مادرش برود. شاید کمی طولانی شود.
    پدر آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خوب می تواند بعد از ازدواج به دنبال مادرش برود.
    لیدا با ناراحتی به آرمان نگاه کرد. آرمان لبخندی زد و گفت: چیه. اینطوری نگاهم نکن. چون پدر راست می گه.
    لیدا گفت: اخه وقتی با تو زندگی زناشوئی را شروع کنم مسئولیت من سنگین میشه و من نمی توانم بدون تو باشم، چون تو شوهرم هستی و این وظیفه ام است که در کنارت باشم. می خواهم زن خوبی برایت باشم. دوما منکه گفتم بدون مادرم سر سفره ی عقد نمی نشینم. نکنه تو می خواهی زیر تمام قولها بزنی؟
    آرمان لبخندی زد و گفت: باشه، هر جور که دوست داری. من هیجوقت زیر قولم نمی زنم. فقط فراموش نکن که من مرد هستم و صبرم هم خیلی کم است. و بعد رو به پدرش کرد و ادامه داد: بهتره لیدا قبل از ازدواج به دنبال مادرش برود.چون اگه ازدواج کنیم و او بخواهد مرا ترک کند من نمی توانم دوری او را تحمل کنم.
    آقای حق دوست نگاهی به آرمان انداخت و گفت: باشه پسرم هر جور که مایل هستی.
    شوهر عمه ی آرمان گفت: امیدوارم لیدا خانم هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و ما شاهد ازدواج شما دو نفر باشیم.
    لیدا تشکر کرد. عمه ی آرمان به شوهرش چشم غره ای رفت و بیچاره پیرمرد با نگرانی سرش را پائین انداخت. غزاله نگاهی به آرمان انداخت و با اخم گفت: ممکنه پیدا کردن مادر لیدا خانم یکی دو سال طول بکشه، آن موقع تو چکار می کنی که اینطور به حرف زنت چشم بسته گوش می کنی؟
    آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد.لیدا دستش را روی دست آرمان گذاشت و آرام گفت: اگه بیشتر از سه ماه طول کشید بهت قول می دهم که حتما برگردم و به خانه ات بیایم چون خودم هم طاقت دوری از تو را ندارم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: الحق که دختر فهمیده ای هستی ولی بدان برای من سه ماه مانند سه سال است.
    مادر آرمان گفت: خدا کنه که هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی، چون خیلی دوست دارم نوه هایم را روی زانوهایم بگذارم. دلم از حالا داره برای بغل کردن آنها پر میکشه.
    لیدا و آرمان با خجالت سرشان را پائین انداختند. آقا کیوان گفت: ای بابا چشم بهم می زنید می بینید که نوه هایتان دور تا دور شما را پر کرده اند.
    غزاله با عشوه گفت: لیدا خانم باید سعی کنه لااقل تا چهار سال بچه دار نشود. مگه چه خبره که به زودی می خواهد بچه دار شوند.
    آرمان با اخم گفت: لطفا شما نمی خواد در این مورد صجبت کنید. بچه خودش محکم کننده ی پایه ی زندگی است.
    لیدا آرام به پهلوی آرمان زد و لب پائین را با دندان گزید.
    شهلا خانم با خنده گفت: ای وای. حالا کو تا بچه دار شدن. شما هنوز ازدواج رسمی نکرده اید که اینطور ناراحت می شوید. یکدفعه همه به خنده افتادند.
    آرمان صورتش گلگون شد . سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: از الان بهت بگم من بچه خیلی دوست دارم. و بعد ادامه داد: راستی فردا می آیم خانه تان تا با هم به دنبال شبنم و مادرش برویم.

    صفحه 380


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت شصت و سوم:

    لیدا گفت: باشه. موضوع را به آقا کیوان گفتم. خیلی خوشحال شد و قراره شبنم و مادرش مدتی با ما زندگی کنند.
    لیدا گفت: به احمد و امیر می سپارم تا خانه ای خوب برای انها اجاره کنند.
    آرمان لبخندی زد و گفت: تو به فکر همه هستی جز من بیچاره.
    لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: تو دیگه داری بی انصافی می کنی. من دیگه باید چه کار کنم؟ و ادامه داد: عمو کوروش روزی به ایران می آید که من عروسی مونس هستم. می ترسم ناراحت شود که چرا در ان روز به شمال رفته ام.
    آرمان لبخندی زد و گفت: عمو کوروش باید بداند که تو دیگه شوهر داری و همراه شوهرت به شمال رفته ای. تازه وقتی قدرت همسرش را به خانه برد، با هم به تهران بر می گردیم و تا ساعت یازده و دوازده شب خودمان را می رسانیم.
    لیدا گفت: وای چقدر دوست دارم قدرت را در لباس دامادی ببینم. حتما خیلی خوشگل می شود.
    آرمان با دلخوری به لیدا نگاه کرد. لیدا به خنده افتاد و آرام به پهلوی آرمان زد و گفت: ولی فکر نکنم هیچ دامادی به قشنگی شوهر من در لباس دامادی بشه. دلم داره از الان برای آن روز پر می زنه. بعد لبخند شیطنت آمیزی زد.
    آرمان به شوخی چشم غره ای به لیدا رفت و گفت: تو بالاخره با این زبون مرا دیوانه ی جنگل و یا کوه می کنی.
    در همان لحظه مادر آرمان جلو آمد ، کنار لیدا نشست و بعد گوشواره ای زیبا به دست لیدا داد و گفت: دخترم این گوشواره خیلی ناقابل است. تو بیشتر از اینها برایمان ارزش داری. ولی این برگ سبزی است تحفه ی درویش. امیدوارم خوشت بیاد.
    لیدا آرام تشکر کرد و مادر آرمان را بوسید. بعد از پذیرایی مفصلی که از لیدا و خانواده ی آقای بهادری به عمل آمد ، وقت خداحافظی رسید.
    لیدا که کنار آرمان ایستاده بود آرام گفت: از اینکه به خواهرت حاضرجوابی کردم معذرت می خواهم. ولی اصلا از دخرت عمه ات خوشم نمی آید. چون با اون چشم های ریز و سیاهش مدام تو را تعقیب می کرد.یک لحظه نزدیک بود از عصبانیت اون دو تا چشمهای زشتش را با ناخن در بیاورم که اینقدر تو را نگاه نکند.
    آرمان خنده اش گرفت ، آهسته گفت: ای دختره حسود! اون دختر عمه ام است و من مجبورم بخاطر عمه، احترام دخترش را داشته باشم.
    همه از خانواده ی آقای حق دوست بخاطر پذیرایی خوبشان تشکر کردند و به خانه آمدند.
    وقتی به خانه برگشتند امیر در حالی که کرواتش را باز میکرد رو به لیدا کرد و گفت: ببینم به من مژدگانی عمو کوروش را نمی دهی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: چرا، بخاطر این خبر خوش حتما باید مژدگانی بگیری. حالا بگو چی دوست داری که بهت بدهم.
    امیر گفت: اون مجسمه ای که قدرت به تو داده است را می خواهم.
    لیدا با فریادی کوتاه گفت: نه اون یک هدیه ی عزیز است.
    امیر لبخند سردی زد و گفت: ولی من آن را می خواهم.
    لیدا با حالت التماس گفت: حالا نمیشه چیز دیگر به جز اون مجسمه بخواهی؟
    امیر گفت: نه لطفا اینطور با التماس نگاهم نکن که من فقط همان مجسمه را می خواهم.
    لیدا گفت: باشه ولی به شرطی که به خوبی از ان مواظبت کنی.
    امیر لبخندی زد و به سرعت به اتاق لیدا رفت و مجسمه را از روی میز توالت برداشت و به طبقه ی پایین امد. روی مبل رو به روی لیدا نشست و گفت: این قدرت عجب مرد بی سلیقه ای است که مجسمه ای به این زیبایی را اینطور رنگ زده است.
    لیدا گفت: خواهشا دست به رنگ آن نزن چون خود این رنگ برایم یک خاطره است.
    امیر نگاهی ناراحت به لیدا انداخت و گفت: لیدا می دانی عشق تو یک معرکه بود.
    لیدا نگاهی به او انداخت ولی چیزی نگفت.امیر دستی به صورت مجسمه کشید و ادامه داد: تو خیلی دل خاطرخواه های خودت را شکستی و با کسی ازدواج کردی که اصلا به او احساس نداشتی. من فکر می کنم تو فقط ما را به بازی گرفته بودی تا سرگرم باشی.
    لیدا جا خورد و با ناراحتی به امیر نگاه کرد. چی می توانست به او بگوید. کاری که فریبا با او کرده بود را نمی توانست به زبان بیاورد. بخاطر همین سکوت کرد و بعد امیر پوزخندی عصبی زد و ادامه داد: اما قدرت متوجه این موضوع شد و تو را به این شکل نشبیه کرد. تو یک شیطان هستی، فهمیدی یک شیطان!
    شهلا خانم و بقیه داشتند با ناراحتی به حرفهای او گوش می دادند. آقا کیوان با اخم گفت: امیر دیگه بسه. لیدا الان دیگه شوهر داره و تو حق نداری با او اینطور حرف بزنی.
    لیدا آرام گفت: امیر خودت بعدها می فهمی که چرا من این کار را کرده ام و و قتی که متوجه شدی از اینکه مرا شیطان خطاب کردی پشیمان می شوی. امیدوارم هر چه زودتر متوجه اشتباهت شوی. و بعد نگاهی بغض آلود به فریبا انداخت و به اتاقش رفت. فریبا سرش را پائین انداخته بود. می ترسید که موضوع را به امیر بگوید. می دانست که امیر بدجوری او را تنبیه می کند. بخاطر همین سکوت کرد و چیزی نگفت. ولی وجدانش هنوز آرام نشده بود.
    فردای آن روز لیدا همراه آرمان به دنبال شبنم و مادرش رفت. شبنم با دیدن انها خوشحال شد و خودش را در آغوش لیدا انداخت. بعد از سلام و احوالپرسی لیدا گفت: لطفا آماده شوید که به خانه برویم.
    سارا با خجالت گفت: ببخشید که شما را به زحمت انداختیم. و بعد از لحظاتی همراه لیدا و آرمان به خانه ی آقا کیوان رفتند. همه منتظر ورود آنها بودند و به گرمی از شبنم و مادرش استقبال کردند.فریبا شبنم را بغل کرد و با مهربانی گفت: عزیزم تو چند سالته؟
    شبنم در حالی که خجالت می کشید و با ناخن های دستش بازی می کرد گفت: شش سالمه.
    لیدا رو به فریبا کرد و گفت:اگه زحمت بکشی و بروی برای شبنم جان دو سه دست لباس خوشگل بخری ازت خیلی ممنون می شوم.
    فریبا لبخندی زد و گفت: بهتره با خود شبنم خانوم بروم تا خودش انتخاب کنه.
    سارا گفت: زحمت نکشید،او دو دست لباس دارد، لازم نیست.
    لیدا گفت: این حرف را نزنید. فکر کنید من خاله ی شبنم هستم. پس خواهش می کنم تعارف نکنید.
    لیدا رو به شهلاخانم کرد و گفت: مادر ببخشید که شما را به زحمت انداختم.
    شهلا خانم اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن عزیزم. بگذار ما هم توی این ثواب کمی شریک شویم.
    لیدا گفت: می خواهم به شرکت پدر بروم. با او کار دارم.
    آرمان گفت: من تو را به آنجا می برم چون باید خودم هم به بیمارستان بروم.
    وقتی هر دو سوار ماشین شدند آرمان آهی کشید و گفت: تو بیشتر به فکر دیگران هستی تا به فکر زندگی خودمان. اصلا توجهی به من بیچاره نداری.
    لیدا لبخندی زد و گفت: بی انصافی نکن. مگه از من بی احترامی دیدی که این حرف را می زنی؟ من که شب جشن تولد ثریا در باغ بهت گفتم نمی توانم ازدواج کنم و باید به دنبال مادرم باشم ولی خود تو پافشاری می کردی.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: ولی به گفته ی خودت من بیشتر از سه ماه نمی توانم صبر کنم و اگه طول بکشه مجبورم تو را به اجبار سر سفره ی عقد بنشانم.
    لیدا به خنده افتاد و گفت: باشه عزیزم. حتما می آیم و بعد از عقد دوباره به شمال می روم.
    آرمان با اخم گفت: لیدا خودتو لوس نکن.
    لیدا همچنان می خندید.آرمان لیدا را جلوی شرکت کیوان پیاده کرد. لیدا رو به آرمان کرد و گفت: راستی اگه میشه شما هم به فکر خانه برای سارا و شبنم باش.
    آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. تو هم کمی بیشتر به فکر من باش و بعد خداحافظی کرد.


    صفحه 385


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شصت و چهارم:

    آقا کیوان منتظر لیدا بود چون وقتی به خانه تلفن زده بود شهلا خانم گفت که لیدا به شرکت آمده است. با دیدن لیدا خوشحال شد و جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: عزیزم شنیدم اون مادر و دختر را به خانه آوردی.
    لیدا گفت: آره پدر جان. آنها الان مزاحم شما هستند.
    آقا کیوان با دلخوری به لیدا نگاه کرد و گفت: این حرف را نزن. تو با این کارت به ما خیلی چیزها یاد دادی. و ادامه داد: من برای کار سارا خیلی فکر کردم و دیدم اگه در شرکت خودم کار کنه خیلی بهتره. به شرطی که سواد داشته باشه. می تونه به تلفنهای من جواب بده.
    لیدا با خوشحالی گفت: پدر شما خیلی مهربان هستید. اگه سارا این موضوع را بشنوه خیلی خوشحال میشه.
    آقا کیوان گفت: با من چکار داشتی.
    لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت و با مِن مِن گفت: پدر من کمی به پول احتیاج دارم. از پولی که عمو برایم به حساب شما واریز می کنه کمی می خواهم. تصمیم گرفته ام برای شبنم و مادرش خانه ای اجاره کنم. می دانم اگه آقا آرمان بفهمد از این کار عصبانی می شود که چرا از شما پول خواسته ام، ولی دوست ندارم از او چیزی درخواست کنم.
    آقا کیوان لبخندی زد و گفت: لیداجان اگه ناراحت نمی شود، اجاره خانه آنها با من.
    لیدا با ناراحتی گفت: نه من مسئولیت آنها را به عهده گرفته ام و باید خودم به آنها...
    آقا کیوان حرف لیدا را قطع کرد و گفت: دخترم من که غریبه نیستم. حالا برای احمد تلفن بزن شاید او بتواند خانه ای برای انها تهیه کند.
    لیدا گوشی تلفن را برداشت و با احمد تماس گرفت. احمد وقتی صدای لیدا را شنید گفت: چه عجب به خودتان زحمت دادید که از این بنده حقیر حالی بپرسید.
    لیدا لبخندی زد و گفت: آقا احمد وقت گله کردن نیست. می خواهم بهت ماموریتی بدهم.
    احمد به شوخی گفت: گوش به فرمان هستم. فقط بگو کجا باید دخلش را دربیاورم.
    لیدا خنده اش گرفت و گفت: لازم نیست کسی را بکشی فقط کمی طاقت بیاور تا برایت تعریف کنم.
    آقا کیوان لبخندی به لیدا زد و گفت: این پسر دوباره شوخ طبعیش گل کرده است.
    لیدا گفت: تلفن زدم ببینم عرضه داری برای سارا خانم و شبنم خانه ای پیدا کنی.
    احمد به شوخی گفت: نمی دانم. ولی فکر کنم شوهر بتوانم برایش پیدا کنم.
    لیدا با لحن جدی گفت: احمد خودتو لوس نکن. جدی دارم حرف می زنم.
    احمد خنده ای سر داد و گفت: باشه ناراحت نشو. شاید بتوانم برایش کاری انجام بدهم. تا شب خبرش را بهت می دهم.
    لیدا با ملایمت گفت: از اینکه شما دو تا برادر اینقدر به من لطف دارید واقعا ممنون هستم. دیشب از حمایت تو و امیر و دخترها لذت می بردم.وقتی می دیدم که بخاطر من چطور با غزاله و ثریا بحث می کردین کیف کردم. خدا با من بود که خانواده و برادرهایی اینچنین به من داده است. به خدا شما ها را خیلی دوست دارم. دیگه اصلا احساس غربت و تنهایی نمی کنم.
    احمد لبخندی غمگین زد و گفت: از وقتی که تو پا در خانه ی ما گذاشتی، زندگی همه ی ما حال و هوای دیگری گرفت و وجود تو شادی زیادی به خانه ی ما آورد.
    لیدا گفت: ولی من شما دو تا برادر را چندان شاد نمی بینم.
    احمد که سعی می کرد دیگه لیدا را مانند خواهرانش بداند و عشقی که به او داشت را از سینه بیرون کند، گفت: درسته ولی وقتی کنار ما هستی خیلی احساس خوشحالی می کنیم. از الان دلم گرفته که تو می خواهی خانه ی شوهر بروی و ما را به این زودی ترک می کنی.
    لیدا گفت: خوب دیگه خیلی با هم حرف زدیم. ولی خواهش می کنم سعی کن خانه قشنگی برایشان تهیه کنی. شب دوباره می بینمت و بعد خداحافظی کرد.
    لیدا رو به آقا کیوان کرد و گفت: امیدوارم احمد بتواند کاری برای آنها انجام دهد. آرمان دو تا عمل داشت و نمی توانست به دنبال او بیاید. تلفن زد و معذرت خواهی کرد که نمی تواند به دنبال او بیاید تا با هم به خانه بروند و لیدا گفت که می ماند و با آقا کیوان به خانه می رود.
    شب وقتی لیدا با آقا کیوان به خانه رفت، احمد و امیر را دید که زودتر از آنها در خانه بودند. سارا از دیدن آنها معذب بود و خجالت می کشید. آقا کیوان از سارا به گرمی پذیرایی کرد و نمی گذاشت آنها خودشان را سربار بدانند.
    بعد از شام آرمان به خانه ی آقا کیوان آمد و همه دور هم نشستند. لیدا کنار آرمان بود. آرمان رو به لیدا کرد و گفت: نگاه کن ببین شبنم چقدر خوشحال است. چقدر این لباسهای نو به او می آید.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خیلی دوست دارم آنها هر چه زودتر سر و سامان بگیرند.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا تو نمی دونی از دوری تو چه می کشم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: همچین میگی از دوری تو، که انگار من در شهر دیگه ای زندگی می کنم.حالا خوبه که خانه ی شما به این خانه چسبیده است و هر وقت که بخواهی می توانی به دیدنم بیایی.
    آرمان آهی کشید و آرام گفت: ولی تا بحال نتوانسته ام با تو راحت باشم. مخصوصا خانه ی آقا کیوان نمیشه دست از پا خطا کرد. سریع مچ آدم را می گیرند .وقتی به خانه می آیم خیلی دوست دارم تو هم در کنارم باشی. حتی مادرم متوجه ناراحتی من شده است. وقتی به خانه می آیم مانند کسی که چیزی گم کرده است مدام به این اتاق و آن اتاق می روم. نمی توانم لحظه ای از فکرت خارج شوم. از اینکه تو زن من هستی ولی دور از من و در خانه ی دیگری زندگی می کنی حرصم در می آید. تو باید قبول کنی که باید با من زندگی کنی. این دور از قانون شرعی است که زن و شوهر دور از هم زندگی کنند.
    لیدا لبخندی زد و آرام گفت: این تقصیر من است که اجازه دادم صیغه ی محرمیت خوانده شود وگرنه اینطور اخمهای تو را به جان نمی خریدم.
    آرمان لبخندی زد و تا آمد جواب لیدا را بدهد، آقا کیوان گفت: لیدا جان قدرت تلفن زده و با شما کار دارد.
    آرمان نگاه سنگینی به لیدا انداخت. لیدا لبخندی به او زد و به طرف تلفن رفت. وقتی لیدا قدرت حرف می زد آرمان با ناراحتی او را نگاه می کرد و لیدا این را به خوبی حس می کرد و سعی می کرد کوتاه صحبت کند. وقتی دوباره کنار آرمان نشست آرمان با لحن سردی گفت: خیلی صحبت کردی!
    لیدا با تعجب گفت: ولی پنج دقیقه بیشتر حرف نزدم. وای تازگیها چقدر بدجنس شده ای. و. بعد لبخندی زد و گفت: قدرت تلفن زد و تاکید کرد که حتما جمعه در مراسم عروسی آنها باشیم. خیلی اصرار کرد و می گفت اگر نروم عروسی را بر هم می زند.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت . لیدا لبخندی به او زد و گفت: ای مرد حسود!
    آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: به خدا دیوانه وار دوستت دارم ولی حیف که تو باور نمی کنی.
    احمد رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیداجان یک خانه برای ساراخانم و شبنم خوشگله سراغ دارم که قراره یکی از دوستانم فردا خبرش را به من بدهد که انجا خالی است یا نه.
    لیدا با خوشحالی گفت: وای احمد اگه این خانه برای آنها جور شود چقدر از تو ممنون می شوم.
    احمد لبخندی زد و گفت: حالا که معلوم نیست، تو چرا ذوق می کنی و بعد بلند شد و شرینی به آرمان و لیدا تعارف کرد.
    فردا لیدا همراه شهلا خانم و سارا به فروشگاه رفت تا برای عروسی مونس لباس تهیه کند و هم یکی دو دست لباس برای سارا بخرند. موقع ناهار شبنم مدام به مادرش می خندید و می گفت چقدر با این لباسهای تو خوشگل شده است.
    غروب امیر زودتر به خانه آمد و برای شبنم عروسک قشنگی خریده بود. لیدا روی مبل نشسته بود و تلویزیون را نگاه می کرد که احساس کرد کسی کنارش نشست. وقتی نگاه کرد امیر را دید.لیدا لبخندی زد و گفت: چطور شد بغل یک شیطان نشستی؟
    امیر اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن. من عاشق این شیطان هستم. و بعد ادامه داد: سارا خانم زن جوانی است، چطور او بیوه شده است؟
    لیدا گفت: نمی دانم. من هم خجالت می کشم از او سوالی بکنم.
    امیر گفت:زن خوبی به نظر می رسد اگه خانواده راضی بشوند می خواهم با او ازدواج کنم.

    صفحه 390


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت شصت و پنجم:


    لیدا جا خورد و با ناراحتی به امیر نگاه کرد. امیر متوجه ناراحتی او شد. لبخندی زد و گفت: مگه عیبی داره که تو اینطور رنگ صورتت پریده است؟
    لیدا با ناراحتی بلند شد و سریع به اتاقش رفت. لحظه ای بعد امیر به اتاق لیدا آمد. لیدا با بغض نگاهی به امیر انداخت. امیر به کنار لیدا رفت و گفت: لیدا تو چرا ناراحت شدی؟ می توانم با این کار به آنها سرپناه بدهم.
    لیدا جواب امیر را نداد. آرام بلند شد و جلوی پنجره رفت. امیر به طرف او رفت و روبرویش ایستاد و گفت: لیدا حرف بزن. تو با این سکوت مرا ناراحت می کنی.
    لیدا با بغض به امیر نگاه کرد. امیر با ناراحتی گفت: لیدا اینطور نگاهم نکن. حرف بزن.
    لیدا به گریه افتاد. امیر با ناراحتی به باغ نگاه کرد. لیدا در میان هق هق گفت:امیر تو نباید این کار را بکنی. تو جوان هستی و باید با یک دختر خوب زندگی کنی. ما هنوز سارا را خوب نمی شناسیم. او از تو پنج سال بزرگتر است. با این کار تو، پدر و مادرت دیوانه می شوند. آنها برای تو و احمد آرزوهای زیادی دارند.
    امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: ولی با این کار من، آرمان خیالش راحت می شه و دیگه به تو کنایه نمی زنه. می دانم که مادر و پدرم اگه بشنوند خیلی ناراحت می شوند ولی بخاطر تو می خواهم این کار را بکنم.
    لیدا با ناراحتی گفت: تو از بودن من در این خانه ناراحت هستی.
    امیر جا خورد و با خشم گفت: این حرف را نزن . من وقتی از سرکار می آیم با دیدن تو تمام خستگی هایم از بین می رود و حالا تو این حرف را می زنی. و بعد با ناراحتی لبه ی تخت نشست. کنارش رفت و گفت: من تو و خانواده ات را خیلی دوست دارم. به خدا بعضی مواقع اصلا فکر نمی کنم که شما با من نسبتی ندارید. می نمی توانم ببینم که تو می خواهی به خاطر من برخلاف میلت با کس دیگری ازدواج کنی. چون آرمان را دوست دارم و می خواهم تو هم با کسی ازدواج کنی که دوستش داشته باشی.
    امیر با ناراحتی گفت: نه لیدا من دیگه نمی توانم به کسی دل ببندم. من بعد از سالها توانستم به دختری دل ببندم و حالا که او را از دست داده ام دیگه نمی توانم خودم را راضی کنم که با علاقه به زندگی آینده ام نگاه کنم.
    در همان موقع فریبا در زد و گفت: لیدا جان آقای دکتر آمده اس.
    لیدا سریع جلوی آینه رفت و خودش را مرتب کرد. امیر با ناراحتی به او نگاه می کرد. لیدا به طرف امیر برگشت و گفت:آقا امیر دیگه دوست ندارم در مورد سارا حرف بزنی وگرنه به خدا نمی بخشمت.
    امیر همان طور که لبه ی تخت نشسته بود گفت: باشه ولی بدان که اگه روزی ازدواج کردم همیشه تو در قلبم جا داری و هیچوقت دیگه نمی توانم دختری را در قلبم جای دهم.
    لیدا در حالی که به طرف در می رفت گفت: تو اشتباه می کنی، چون من مرد مورد علاقه ی خودم را انتخاب کرده ام و الان خوشبخت هستم. تو هم باید دختر مورد علاقه ی خودت را پیدا کنی تا خوشبخت شوی.
    و بعد لیدا به طبقه ی پایین رفت. آرمان با دیدن او اخم کرد. لیدا به طرفش رفت و گفت: سلام آقای اخمو. حالت چطوره؟ آرمان خیلی سرد به او سلام کرد.آقا کیوان و احمد هم آمده و در کنار آرمان بودند. در همان لحظه امیر هم به پذیرایی آمد و با آرمان دست داد. لیدا کنار آرمان نشست. شبنم به طرف لیدا آمد و گفت: خاله جون نگاه کن شوهرتون برام چه عروسک خوشگلی خریده است. حالا من دو تا عروسک قشنگ دارم.
    لیدا دستی به موهای شبنم کشید و رو به آرمان کرد و گفت: دستت درد نکنه چقدر خوش سلیقه هستی.
    آرمان در حالی که هنوز اخم کرده بود گفت: کاری نکرده ام که تشکر می کنی.
    لیدا آرام به پهلوی آرمان زد و گفت: وای چقدر قیافه گرفته ای؟!ببینم کشتی هایت غرق شده است؟
    آرمان با خشم به لیدا نگاه کرد. لیدا جا خورد و کمی خودش را جمع و جور کرد.
    آقا کیوان که متوجه ناراحتی آرمان شده بود، رو به لیدا کرد و گفت: دخترم آقای دکتر را به اتاقت ببر. شاید بخواهد با شما کمی صحبت کند.ماشالله اینج اینقدر شلوغ و پر سر و صدا است که صدا به صدا نمی رسه.
    لیدا آرام بلند شد . رو به آرمان کرد و گفت: افتخار می دهید تا با قدمهایتان اتاقم را نور باران کنید؟
    شهلا خانم به شوخی زیرلب گفت: ای دختره سیاستمدار! و بعد به خنده افتاد.
    آرمان با ناراحتی بلند شد و از آقا کیوان تشکر کرد و همراه لیدا به اتاق او رفت. وقتی داخل شد لیدا به طرف آرمان برگشت و گفت: حالا بگو چرا امشب اینطور برایم اخم کرده ای؟
    آرمان با خشم به لیدا نگاه کرد و گفت: با امیر اینجا چه می کردی؟ نکنه در نبود من همیشه با او در اتاق تنها هستی؟
    لیدا با ناراحتی گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ خجالت بکش! تو خودت خوب می دانی که من چقدر دوستت دارم . امشب امیر حرفی زد که خیلی ناراحت شدم . آمده بود که از من معذرت خواهی کند.
    آرمان کمی آرام شد. لبه ی تخت نشست و گفت: می تونم بپرسم که او به تو چه گفت؟
    لیدا کنار آرمان نشست و موضوع را برای او تعریف کرد. و بعد با اخم رو کرد به آرمان و ادامه داد: دفعه ی آخرت باشه که درباره ی من اینطور فکر می کنی. اصلا از این برخوردت خوشم نیامد. و بعد با ناراحتی به طرف میز توالت رفت و روی صندلی نشست.
    آرمان به طرف او آمد. دستهایش را دور گردن لیدا انداخت و گفت: عزیزم منو ببخش. دست خودم نبود. وقتی شبنم گفت که تو با امیر در اتاق هستید یک لحظه خانه دور سرم چرخید. حالا اینطور برایم اخم نکن. به خدا امشب خیلی خسته هستم. از صبح تا حالا در اتاق عمل بودم. فقط موقع ناهار روی صندلی نشسته ام.
    لیدا با ناراحتی گفت: می دانی برای چه از امیر دل کندم و با تو ازدواج کردم؟
    آرمان جا خورد و با نگاهی سنگین به لیدا خیره شد. لیدا ادامه داد: به خاطر اینکه او به من تهمت ناحق زد و من را مورد توهیت قرار داد . و بعد با خشم رو به آرمان کرد و گفت: آرمان به خدا اگه ایندفعه درباره ی من اینطور فکر کنی یک لحظه با تو زندگی نمی کنم. من کم از دست خواهر و دخترعمه ات تحقیر نمی شوم که حالا تو اینطور ناراحتم می کنی. من برای آبروی خودم ارزش قائل هستم و به شرف خودم احترام می گذارم. اجازه نمی دهم دیگران لکه ی ننگ روی من بگذارند. من تمام اینها را مدیون اسمیت هستم. تو هم مانند ثریا فکر می کنی که من چون از خارج آمده ام ، حتما بی بند و بار هستم. پس چرا با من ازدواج کردی؟
    آرمان دست لیدا را گرفت و او را بلند کرد و به سینه فشرد و در حالی که دست در موهای بلند او می کرد گفت: من معذرت می خواهم. به تو قول می دهم که دفعه ی آخرم باشد و حالا تو هم اینقدر برایم ناز نکن . و بعد سرش را نزدیک صورت لیدا برد. در همان موقع شبنم در زد و در را باز کرد. آرمان سریع خودش را کنار کشید.
    لیدا لبخندی به شبنم زد و گفت: چیه شبنم جان کاری داشتی؟
    شبنم گفت: خاله جون، شهلا خانم می گه شام آماده است. بیایید پایین شام بخوریم.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا چرا هیچوقت من با تو نمی توانم راحت باشم. دیگه داره از اینهمه خوش شانسی تو اعصابم خرد میشه. و بعد هر دو به هم لبخندی دلنشین زدند و همراه شبنم به طبقه ی پایین رفتند.
    آرمان خواست به خانه شان برود ولی به اصرار شهلا خانم و آقا کیوان برای شام آنجا ماند . سر میز نشسته بودند که شبنم بشقاب غذایش را برداشت و رفت روی زمین نشست. سارا در حالی که از این حرکت او خجالت کشیده بود گفت: شبنم جان خوب نیست بیا سر میز بشین.
    شبنم با ناراحتی گفت: آخه من نمی تونم سر میز غذا بخورم. روی زمین راحت تر هستم.
    امیر بشقاب غذایش را برداشت و گفت: من هم می آیم پیش تو می نشینم. چون من هم نمی توانم آنجا راحت باشم و بعد نگاهی گذرا به لیدا انداخت و رفت کنار شبنم نشست. به دنبال او احمد و فریبا و فتانه بشقابهای غذایشان را برداشتند و رفتند کنار آن دو نشستند.
    لیدا نگاهی به آقا کیوان کرد و گفت: این امیر و احمد از بچه ها هم بدتر هستند. انگار یاد بچگی خودشان کرده اند.
    لیدا در دل دلهره داشت. می ترسید که امیر با سارا ازدواج کند. با خود می گفت اگه امیر این کار را بکند، او جلوی آقا کیوان و شهلا خانم شرمنده می شود چون او سارا را به آن خانه آورده است.

    صفحه 395


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت شصت و ششم:


    امیر وقتی لیدا را در فکر دید لبخندی زد و گفت: لیداخانم اینقدر فکر نکن. غذات سرد شد.
    لیدا با ناراحتی از سر میز بلند شد و رفت روی مبل نشست. آرمان لبخندی زد و گفت: لیداجان ناراحت نباش.آقا امیر با شما شوخی کرده است.
    آقا کیوان جا خورد و گفت: مگه امیر لیدا را ناراحت کرده است؟
    امیر از روی زمین بلند شد و کنار لیدا نشست و گفت: لیدا تو چرا به دل گرفتی؟ من فقط یه شوخی باهات کردم. می خواستم عکس العمل تو را ببینم.
    لیدا با ناراحتی گفت: امیر اگه تو این کار را بکنی هرگز تو را نمی بخشم.
    امیر لبخندی زد و گفت: چشم حالا اخماتو باز کن.
    احمد رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیداخانم، فردا قراره با هم برویم و خانه ای را که برای سارا خانم گفته بودم ببینیم.
    لیدا با خوشحالی گفت: مگه خانه خالی بود؟
    احمد گفت:آره دوستم میگه خانه خیلی شیکی است ولی یک خوابه است. و یک خوبی هم که داره ی ایستگاه بالاتر از اینجاست و به ما نزدیک است.
    لیدا نگاهی به سارا انداخت. برق خوشحالی را در چشمان او می دید. سارا گفت: من نمی دانم چطور از شما تشکر کنم! خدا انشالله همه شما را خوشبخت کنه.
    امیر گفت: اگه اجازه بدهید وسایلهای خانه را من تهیه می کنم.
    لیدا نگاه تندی به امیر انداخت و گفت: نخیر شما زحمت نکشید خودم همه چیز را برایشان می گیرم. فقط تو به فکر اعصاب من باش که دفعه ی دیگر از کار خودت پشیمان نشوی.
    امیر با ناراحتی گفت:ای بابا! لیدا بس کن! حالا من یک حرفی زدم تو چرا اینقدر شلوغش کرده ای؟!
    آرمان به جای لیدا گفت: آخه آقا امیر طفلک لیدا حق دارد که ناراحت شود، حرفی که شما زدید خیلی برای ما سخت بود.
    آقا کیوان با نگرانی گفت: شما نمی خواهید به من بگوئید که اینجا چه خبره؟
    امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: باشه. من از حرفی که زده ام معذرت می خواهم و فقط با اجازه ی شما کاری انجام می دهم و دیگه حق نداری برایم اخم کنی.
    لیدا رو به اقا کیوان کرد و گفت: پدرجان چیزی نیست. این پسر بدجنس شما یه حرفی زد که نزدیک بود حسابش را برسم ولی خودش زود متوجه شد.
    امیر لبخندی زد و به کتابخانه رفت.
    شهلا خانم رو به آرمان کرد و گفت: آقای دکتر به ما افتخار بدهید فردا شب با خانواده تشریف بیاورید تا در خدمتتان باشیم.
    آرمان تشکر کرد. شهلا خانم جلوی آرمان به خانه ی آنها تلفن زد و خانواده ی آرمان را برای فردا شب شام به خانه شان دعوت کرد.
    فردا صبح موقع صبحانه آقا کیوان رو به سارا کرد و گفت: شما سواد دارید؟
    سارا در حالی که برای شبنم لقمه درست می کرد گفت: بله فقط تا کلاس اول راهنمایی خوانده ام.
    آقا کیوان موضوع کار کردن او در شرکتش را برای سارا گفت، سارا نزدیک بود از خوشحالی گریه کند.گفت: واقعا نمی دانم چطور از شما تشکر کنم. شماها فرشته هستید.
    امیر لبخندی زدو گفت: این لیدا خانم بود که باعث شد تا ما با شما آشنا شویم و با نیش خندی که لیدا را اذیت کند ادامه داد، ما واقعا شانس آوردیم که با شما آشنا شده ایم.
    وقتی امیر اینطور با سارا حرف زد رنگ صورت لیدا پرید. نگاه تندی به امیر انداخت و بدون اینکه صبحانه بخورد بلند شد و به باغ رفت.هنوز وسط باغ نرسیده بود که امیر به کنارش آمد . با خنده گفت: بی انصاف این اذیت کردن من در برابر اذیت کردن تو هیچ است. من الان تو را مانند خواهرهایم می دانم نکنه به سارا حسودیت میشه.
    لیدا با ناراحتی رو به روی امیر ایستاد و گفت: آره حسودیم میشه. اگه تو با هر کس دیگه ای ازدواج کنی من حسودیم میشه. ولی در این مورد خواهش می کنم با من شوخی نکن چون واقعا عذاب می کشم. اگه تو این کار را بکنی من نمی توانم تو روی پدر و مادرت نگاه کنم و همیشه شرمنده ی آنها می شوم چون من باعث شدم که آنها به خانه ی شما بیایند.
    امیر که می خواست کمی سر به سر لیدا بگذارد گفت: آخه سارا مگه چه عیبی داره؟درسته که پنج سال از من بزرگتره ولی خیلی جوانتر از سنش به نظر می رسه. صورت قشنگی هم دارد.
    لیدا که دیگه عصبانی شده بود با یک دست محکم به سینه ی امیر زد و او را به عقب هل داد و با خشم گفت: امیر تو نباید با او ازدواج کنی وگرنه به خدا به ایتالیا بر می گردم و حتی از آرمان هم جدا می شوم، چون دوست ندارم پدر و مادرت را ناراحت ببینم. من آنها را مانند پدر و مادر واقعی خودم می دانم و دوستشان دارم. نگذار با این کار تو ازت متنفر بشم.
    امیر لبخندی زد و گفت: ای بابا تو اصلا شوخی سرت نمی شه. باشه خودتو ناراحت نکن.من نمی گذارم تو از ما دور شوی. دیگه حرفی درباره ی سارا نمی زنم. حالا برویم ساختمان که من با این لباس کم یخ کردم.
    احمد صبح سرکار نرفت تا با لیدا و شهلاخانم و سارا به دیدن خانه ای که قرار بود برای سارا اجاره کنند بروند. وقتی به خانه رفتند، سارا با دیدن آنجا به گریه افتاد. آچارتمان کوچک ولی واقعا زیبایی بود. شومینه کوچکی گوشه ی اتاق نصب بود و تمام اتاقها رنگ و گچ بری شده بود. لیدا رو به احمد کرد و گفت: آقا احمد، نمی دانم چطور ازت تشکر کنم.
    احمد لبخندی زد و گفت:خوشحالی تو برایم یک دنیا ارزش دارد.
    در همان لحظه دوست احمد که مردی حدود چهل ساله بود به آنجا آمد. بعد از احوال پرسی رو به لیدا کرد و گفت: شما حتما لیدا خانم هستید؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: بله خودم هستم.
    مرد لبخندی زد و گفت: نمی دانید این آقا احمد چقدر تعریف شما را در شرکت می کند. تمام فکر و ذکرش فقط شما هستید.
    لیدا نگاهی به احمد انداخت و گفت: این لطف خدا بود که برادری به این خوبی به من داد.
    احمد لبخندی زد و گفت: ببینم از خانه خوشتان آمده است؟لطفا این تعارفها را برای بعد بگذارید.
    بعد از نیم ساعت با دوست احمد خداحافظی کردند و قرار شد خود احمد با او قرارداد خانه را ببندد و همه به خانه برگشتند.
    شب قرار بود آرمان با خانواده اش به دعوت شهلاخانم به آنجا بیایند. لیدا پیراهن صورتی رنگی پوشید و روسری قشنگی روی سرش گذاشت.ساعت نه شب آرمان با خانواده اش به آنجا امد. دسته گل قشنگی دست مادر آرمان بود. آرمان با دیدن لیدا لبخندی زد و آرام نزدیک او شد و گفت: دختر اینقدر خودتو خشوگل نکن. یکدفعه دیدی خواهرم بلایی سرت آورد.
    لیدا لبخندی شیرین زد و گفت: تو که بیشتر بلا سرم آوری. همین که جز تو هیچ کس دیگر در قلبم جا ندارد، بلا نیست؟
    آرمان لبخندی زد و دست او را گرفت و همه با هم به سالن پذیرایی رفتند.
    غزاله زیاد با لیدا برخورد نمی کرد و هر وقت چشمش به او می افتاد اخمی می کرد و عشوه ای می امد.پدر آرمان مرد مهربان و خوش قلبی بود و خیلی به لیدا محبت می کرد. مادر آرمان هم همین طور، او هم به لیدا خیلی می رسید. غزاله احساس می کرد که محبت پدر و مادرش نسبت به او کم شده است. بخاطر همین زیاد دل خوشی از لیدا نداشت. بعد از شام همه دور هم روی مبلها نشستند . سارا کنار شهلاخانم با حجب و حیای خاصی نشسته بود. وقتی غزاله فهمید که لیدا سرپرستی سارا را بر عهده گرفته است با لحن پرافاده ای رو به سارا کرد و پرسید: ببخشید خانم می تونم از شما بپرسم که چطور شوهرتان را از دست داده اید؟
    همه از این سوال جا خوردند چون از وقتی که سارا به آنجا آمده بود هیچکس به خودش اجازه نداده بود که از او همچین سوالی بکند و حالا غزاله با کمال پررویی این سوال را از او کرده بود.
    سارا سرش را پایین انداخت. انگار به یاد گذشته افتاده بود. بغضش را فروخورد و با ناراحتی گفت: هنوز شبنم را یک ماهه حامله بودم که شوهرم از بین رفت. او بنا بود . یک روز از داربست پرت شد و ما را ترک کرد . من از آن به بعد تنها دخترم را بزرگ کردم. و بعد اشک در چشمانش حلقه زد و ادامه داد: پدرم راضی نبود که من با اصغر ازدواج کنم، چون دختر یکی یکدانه ی او بودم ولی به اصرار خودم و تهدیدهایی که کردم با اصغر ازدواج کردم. وقتی می خواستم به خانه ی شوهر بروم پدرم گفت که دیگه حق ندارم پا در خانه ی انها بگذارم. هنوز پنج ماه از ازدواجمان نمی گذشت که او در اثر سقوط از داربست از بین رفت. وقتی به خانه ی پدرم رفتم با اینکه می دانستند من یک ماهه باردار هستم مرا نپذیرفتند و من هم دیگه به خانه مان برنگشتم و به تهران امدم و با رختشویی و خیاطی برای مردم خرج خودم و دخترم را درآوردم. پدر مرد سخت گیری بود. با اینکه سنم بالا بود ولی پدرم در مورد خواستگارهایم خیلی حساسیت نشان می داد.اصغر پنج سال تمام مدام به خواستگاریم می امد ولی پدرم هر دفعه او را با خشونت رد می کرد و وقتی من این همه محبت او را به خودم دیدم تصمیم گرفتم بر خلاف میل پدر و مادرم با او ازدواج کنم. او مرد واقعا خوبی بود.
    همه از این سرگذشت متاثر شدند. سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. غزاله با کمال وقاحت عشوه ای آمد و گفت: پدرتان حق داشت که شما را بعد از مرگ شوهرتان قبول نکرد. آخه مگه ادم میاد با یک بنا ازدواج کنه؟!

    صفحه 400


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شصت و هشتم:
    بچه ای توسط آرمان و مرد دیگری که برای کمک امده بود از ماشین بیرون آورده شد. آرمان به او تنفس مصنوعی داد . لباسهای سفید آرمان زیر باران خیس شده بود. لیدا به طرف آن زن رفت. زن همچنان گریه می کرد و شوهر و بچه هایشم را صدا می زد. صورت آن زن هم از چند جا پاره شده بود و خون می آمد. لیدا در حالی که سعی می کرد تا زن را آرام کند تمام حواسش پیش آرمان بود. شوهر زن در ماشین بود و پاهایش گیر کرده بود. لیدا کاپشن خودش را درآورد و روی زن انداخت و با ناراحتی گفت: خواهش می کنم این قدر بی تابی نکنید. شوهرم دکتر است و به شوهر و بچه ات کمک کی کند. انشالله که انها خوب می شوند.
    ولی زن همچنان گریه می کرد. لیدا سردش شده بود. چادرش که در زیر باران خیس شده بود دور خودش پیچید تا از سرمایی که در پوستش فرو می رفت کمی کاسته شود. آرمان وقتی دید که بچه به هوش آمده است متوجه لیدا شد که او از سرما می لرزد. سریع کاپشن خودش را دراورده و به طرف او آمد و ان را روی شانه های لیدا انداخت. لیدا گفت: نه تو بیشتر احتیاج داری. سرما می خوری.
    آرمان لبخندی زد و گفت: نترس سرما نمی خورم. وقتی تو کنارم باشی دیگه سرما جرات نمی کنه به طرفم بیاید. و بعد به طرف آن مرد رفت.
    لیدا کمی مکث کرد و بعد متوجه منظور آرمان شد لبخندی روی لبهایش ظاهر شد. با خود گفت: چقدر این مرد در این موقعیت خونسرد است و دست از شوخی برنمی دارد.
    صدای ناله ی آن مرد بلند شده بود. آرمان نزدیک او شد. باران شدیدی گرفته بود و آرمان سعی می کرد جلوی خونریزی پای ان مرد را بگیرد. زن به طرف بچه ای رفت و او را در آغوش کشید. در همان موقع آمبولانس آژیرکشان سر رسید. دکتر اورژانس به سرعت بالای سر راننده امد. وقتی دید که آرمان چطور جلوی خونریزی را گرفته است تشکر کرد. آرمان گفت: اگه او را هر چه زودتر بیرون نیاوریم از بین می رود چون خون زیادی از او رفته است.
    دکتر گفت: مجبوریم که پایش را قطع کنیم. چون پای او بدجوری له شده است.
    آرمان سریع وسایل پزشکی را از دکتر اورژانس گرفت و خواست پای مرد را جراحی کند. لیدا از دیدن ان منظره حالش بهم خورد. آرمان با ناراحتی گفت: دختر تو چرا اینجا ایستاده ای؟ برو داخل ماشین بشین.
    لیدا با ناراحتی سوار ماشین شد. به آرمان نگاه می کرد که چطور با جان و دل به آنها کمک می کرد. تمام هیکل تنومندش در باران خیس شده بود. پیراهن سفیدش غرق خون بود. نیم ساعت طول کشید تا کار تمام شود. دکتر اورژانس هم به او کمک می کرد. وقتی مرد مجروح را داخل آمبولانس گذاشتند ، زن در حالی که بچه اش را در آغوش داشت به آرمان نزدیک شد و با گریه از او تشکر کرد و کاپشن لیدا را به دست آرمان داد و گفت: امیدوارم سفر خوبی همراه همسرت داشته باشید. از همسرتان بخاطر همه چیز تشکر کنید.
    آرمان گفت: انشالله که حال هر سه نفر شما خوب می شود و به سلامت به خانه بر می گردید.
    وقتی آمبولانس رفت آرمان با خستگی به طرف ماشین آمد. تمام هیکلش خیس بود. وقتی داخل ماشین نشست خسته بود. لحظه ای سرش را روی فرمان ماشین گذاشت. لیدا از چمدان حوله ای درآورد و روی آرمان انداخت. آرمان نگاهی به او کرد و گفت: اگه موافق باشی جلوی یک مسافرخانه نگه می دارم تا کمی استراحت کنم.
    لیدا قبول کرد. کمی جلوتر مسافرخانه بود و هر دو داخل مسافرخانه شدند.آرمان اتاقی دو تخته گرفت و وقتی داخل شدند آرمان لباسهای خیسش را درآورد و روی تخت دراز کشید. لیدا کنار او نشست و گفت: آرمان من به تو افتخار می کنم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: من هم از اینکه تو در کنارم هستی اصلا خستگی را به تن راه نمی دهم.
    و بعد دست لیدا را گرفت. لیدا آرام بلند شد و گفت: خوب استراحت کن که باید هر چه زودتر راه بیفتیم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: ای بی انصاف. و بعد غلتی خورد و چشمهایش را بست. لیدا پتویی روی او انداخت. آرمان با خستگی آرام تشکر کرد و خوابید. دو ساعت خوابیده بود و لیدا او را بیدار نکرد. مستخدم در زد . لیدا آرام در را باز کرد و چای را از او گرفت. در همان لحظه آرمان با صدای بسته شدن در بیدار شد. وقتی به ساعتش نگاه کرد گفت: وای من چقدر خوابیده ام! چرا بیدارم نکردی؟
    لیدا چای را جلوی آرمان گذاشت لبخندی زد و گفت:آخه دلم نیامد بیدارت کنم. خیلی خسته بودی و چقدر هم در خواب دلنشین تر می شوی. آرمان نگاهی به لیدا انداخت . لیدا لبخندی زد و از کنارش بلند شد و روی تخت رو به رو نشست . آرمان به خنده افتاد و گفت: چیه؟! من که فقط بهت نگاه کردم. نکنه از نگاه من هم می ترسی؟
    لیدا در حالی که چای را بر می داشت گفت: آخه اون چشمهای قشنگت آدم را وسوسه می کند و ادامه داد: زودتر چایت را بخور که تا شب نشده به آنجا برسیم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: خیالت راحت باشد که تا غروب نشده می رسیم اگه موافق باشی شب را اینجا بمانیم.
    لیدا با اخم گفت: اصلا حرفش را نزن. انها منتظر ما هستند. خودتو لوس نکن و پاشو.
    آرمان به خنده افتاد. لیدا به شوخی چشم غره ای به او رفت و وسایل را جمع کرد و هر دو بعد از نیم ساعت سوار ماشین شدند.
    بین راه آرمان گفت: نمی دانم چرا از اینکه قدرت را می بینم عصبانی می شوم.
    لیدا با تعجب گفت: آخه برای چه؟ نکنه تو هنوز از علاقه ی من نسبت به خودت اعتماد نداری؟
    آرمان لبخندی زد و گفت: چرا عزیزم . می دانم که دیوانه ام هستی ولی دست خودم نیست.
    لیدا گفت: پس من چه طاقتی دارم که دختر عمه ی جنابعالی را تحمل می کنم.
    آرمان اخمی کرد و گفت: لیدا خواهش می کنم که دیگه حرف اون دختره ی نفهم را نزن که عصبانی می شون. تو باید حرفهای او را فراموش کنی چون من از تو می خواهم، فهمیدی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. چون هیچی نمی تونه عشق منو به تو کم کنه.
    آرمان لبخندی زد و بخاطر اینکه هر دو از فکر حرف های ثریا دربیایند به شوخی گفت: راستی لیدا می دانی وقتی بچه دار شدیم بچه هایمان خوشگلترین بچه های فامیل می شوند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: چه خودخواه!
    آرمان خنده سر داد و گفت: بخدا جدی می گم چون وقتی مادر و پدر خوشگل باشند بچه ها بی شک زیباتر می شوند.
    لیدا به شوخی گفت: مادر که می دانم خوشگل است ولی پدر را کمی شک دارم!
    آرمان اخمی کرد و گفت: تازگیها خیلی بدجنس شدی! و بعد به من میگی خودخواه.
    لیدا خنده ای کرد و گفت: عزیزم اگه زشت بودی که زنت نمی شدم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: به نظرت جلوی یک گل فروشی نگه دارم . خوب نیست دست خالی به آنجا برویم. و بعد با دسته گلی قشنگ جلوی در خانه ی مادربزرگ ایستادند. وقتی لیدا زنگ را فشرد رو به آرمان کرد و گفت: شب موقع خواب حتما به هتل برو. آنها یک اتاق بیشتر ندارند.
    آرمان لبخندی زد و با شیطنت گفت: من بدون تو جایی نمی رویم. باهم به هتل می رویم.
    لیدا با اخم گفت: خودتو لوس نکن می خواهم شب را با مونس باشم.
    آرمان با سماجت گفت: به جون تو من تنها به هتل نمی روم و بی خود اصرار نکن.
    لیدا تا آمد جوابش را بدهد در باز شد و مادر بزرگ با دیدن لیدا فریادی از خوشحالی کشید و لیدا را بغل کرد. لیدا بعد از احوال پرسی داخل حیاط شد. مادربزرگ با تعجب به آرمان نگاه کرد و گفت:آقای دکتر حال شما چطوره؟ خوشحالم که شما هم امده اید.
    آرمان لبخندی زد و گفت: ببخشید که بدون دعوت به این جشن آمدم. چون دلم راضی نمی شد که زنم را تنها بفرستم.
    مادربزرگ با خوشحالی گفت: وای جدی می گی! چقدر خوشحالم که شما بالاخره با لیداجان ازدواج کردید. ما می دانستیم که شما چقدر این دختر را دوست دارید. واقعا دختر خوبی را انتخاب کردید. انشالله خوشبخت شوید. و بعد همه داخل اتاق شدند.
    مادربزرگ گفت: دخترم اینجا را خانه ی خودت بدان. من می روم بیرون تا کت و شلوار قدرت را از خیاطی بگیرم. شما هم استراحت کنید.
    آرمان گفت: اجازه بدهید من بروم. شما خسته می شوید.
    مادربزگ لبخندی زد و گفت: نه پسرم آخه جای دیگه ای هم کار دارم. و بعد از خانه خارج شد.
    آرمان نگاه پرسشگری به لیدا انداخت و گفت: تو شبها کجا می خوابیدی؟ اینجا که یک اتاق بیشتر ندارد.

    صفحه 410


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شصت و نهم:feed ducks smiley

    لیدا گفت: من و مونس بیشتر شبها که هوا خوب بود در حیاط می خوابیدیم . چون خیلی موقع خواب حرف می زدیم و طفلک پدربزرگ و مادربزرگ را بی خواب می کردیم.
    آرمان با شیطنت گفت: پس امشب را کجا بخوابیم؟ هوا که خیلی سرد است و نمی توانیم در حیاط بخوابیم.
    لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: امشب جنابعالی در هتل می خوابی.
    آرمان به لیدا نزدیک شد و در حالی که با شیطنت او را نگاه می کرد گفت: گفتم که من بدون تو جایی نمی روم. لبخندی به او زد و در همان لحظه زنگ به صدا در آمد.
    آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خدایا کی از دست ایت مزاحمها راحت می شوم؟!
    لیدا لبخندی زد ، خواست بلند شود تا در را باز کند که آرمان او را گرفت و گفت: خودم می روم در را باز می کنم، شما زحمت نکش و بعد از اتاق خارج شد. وقتی در را باز کرد پدر بزرگ را دید. لیدا از اتاق بیرون آمد. پدربزرگ که از دیدن آنها تعجب کرده بود تا چشمش به لیدا افتاد با خوشحالی به طرف او آمد. لیدا دست پیرمرد را بوسید و او در حالی که سر لیدا را می بوسید گفت: دخترم خوشحالم که به عروسی مونس امدی. قدم رنجه کردی.
    بعد نگاهی به آرمان انداخت و گفت:آقا دکتر حال شما چطوره؟ با لیدا جان تشریف اورده اید. انگار خبرهایی است.
    آرمان لبخندی زد و گفت: پدرجان بالاخره این دختر مرا دیوانه ی خودش کرد و حالا من هم مانند شما بیچاره شدم.
    پدربزرگ به خنده افتاد. لیدا گفت: پدربزرگ ،آقا دکتر خیلی بدجنس است. همش تقصیر شما بود که باعث شدید من حالا نامزد او باشم.
    پدربزرگ با خوشحالی گفت: تبریک میگم. چقدر از این بابت خوشحال هستم. و بعد با آرمان روبوسی کرد.
    در حالی که همه به اتاق می رفتند آرمان پرسید: پدربزرگ حالتون چطوره؟
    پدربزرگ گفت: الحمدالله بد نیستم. خیلی بهتر شده ام. من خیلی شما را زحمت دادم.
    آرمان گفت:این حرف را نزنید. آشنایی با شما زندگی مرا عوض کرد و حالا من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: پدربزرگ می بینید با این حرفها چطور آدم را گول می زند!
    پدربزرگ خندید و گفت: دکتر داره حقیقت را میگه، تو بی انصاف هستی که باور نمی کنی.
    آرمان گونه ی پدربزرگ را بوسید و گفت:قربون پدربزرگ خودم بشم . و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: حتی پدربزرگ هم می دونه که تو بی انصاف هستی.
    وقتی داخل اتاق نشستند، پدربزرگ گفت: پس مادربزرگ کجاست؟
    لیدا گفت: رفت کت و شلوار آقا داماد را بگیرد. پدربزرگ لبخندی زد و گفت: نیم ساعت دیگه مونس به خانه می آید. خدا را شکر کاری را که آقای دکتر برای مونس جان پیدا کرده است خیلی خوبه. حقوق خوبی هم داره.
    لیدا با تعجب به آرمان نگاه کرد و گفت: پس چرا تو چیزی در این مورد به من نگفتی؟
    آرمان لبخندی زد و گفت:آخه کار مهمی نکرده ام که بهت بگم.وظیفه ام بود. چون من باعث شدم که سرکارگر او را بیرون کند. با بردن تو از شالیزار سرکارگر حیلی عصبانی شد و مونس را بیرون کرد. من هم دیدم که مقصر اصلی خودم هستم. برای مونس خانم در بیمارستان کار گرفتم.
    لیدا با دلخوری گفت: تو آدم بیخیالی هستی. من خیلی نگران مونس بودم ولی تو به من نگفتی که او سرکار می رود تا من خیالم از بابت او آسوده شود.
    آرمان لبخندی زد و گفت: منو ببخش. آخه کاری نکرده بودم که بهت بگم. حالا اخماتو باز کن که اصلا خوشم نمیاد.
    در همان موقع مادربزرگ به خانه امد و خیلی از لیدا و آرمان پذیرایی می کرد. نیم ساعت بعد مونس هم امد. با دیدن لیدا فریادی از خوشحالی کشید و همدیگر را در آغوش کشیدند و دور حیاط می چرخیدند.
    مونس گفت: لیدا نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم. در این مدت خیلی تنها بودم. کلی حرف برای گفتن داشتم ولی کسی را نداشتم که به او بگویم . مخصوصا وقتی شماره تلفن را گم کردم. داشتم دیوانه می شدم تا اینکه مادر آن را پیدا کرد. قدرت شماره را از من گرفت تا خودش خبر نامزدی ما را به تو بدهد. چقدر از دیدنت لذت می برم.
    لیدا دست مونس را گرفت و گفت: اینجا سرده. بیا برویم داخل اتاق بقیه ی حرفهایمان را بزنیم.
    مونس گفت: تو چرا روسری سرت است. چرا این ریختی شدی؟
    لیدا خندید و گفت: آدم وقتی شوهر می کنه باید به حرف شوهرش باشه. مگه نه؟
    مونس با خوشحالی گفت: وای تو با امیر بالاخره ازدواج کردی!
    لیدا ناخودآگاه قلبش فشرده شد. لبخندی سرد زد و گفت:بیا برویم داحل اتاق اینجا یخ کردم.
    بعد هر دو به اتاق رفتند. مونس با دیدن آرمان جا خورد و با تعجب به لیدا نگاه کرد. آرمان خیلی متین به او سلام کرد و تبریک گفت.
    لیدا لبخندی زد و گفت: دختر اینطوری تعجب نکن. آقا آرمان نامزدم است. مردی که خیلی با من بدخلقی می کرد و خیلی هم مغرور بود. بالاخره نتوانست جلوی من ایستادگی کند و در برابر من شکست خورد و با زبان خودش از من خواست که زنش شوم. من هم دلم سوخت و به او جواب مثبت دادم.
    آرمان آرام به پهلوی لیدا زد و گفت: بسه دیگه. اینقدر منو اذیت نکن وگرنه من هم حرفی برای گفتن دارم که اذیتت کنم.
    همه به خنده افتادند. لیدا موضوع او و آرمان را که چطور در تهران همدیگر را دیدند برای مونس تعریف کرد. مونس آنقدر خوشحال شده بود که چند بار لیدا را بوسید.
    لیدا گفت: خوب تو از قدرت تعریف کن ببینم چطور آدمی است؟
    مونس سرخ شد و گفت: وقتی تو به تهران رفتی دو روز بعد قدرت به خواستگاریم آمد. لیدا نمی دونی چقدر مرد مهربانی است. ولی خیلی کم حرفه.
    لیدا لبخندی زد و گفت: انگار قسمت من و تو خوب بوده، چون مردهای خوبی به تور زده ایم. آقا آرمان هم خیلی مهربان و خوبه و هم خیلی عجول.
    آرمان لبخندی به لیدا زد و صورتش از شرم گلگون شد.مونس گفت: امشب قدرت به اینجا می آید تا کت و شلوارش را بگیرد. وقتی تو را ببینه حتما خوشحال میشه. چون خیلی دوست داشت تو هم در عروسی ما شرکت داشته باشی.
    شب مادربزرگ به حمام رفت و پدربزرگ هم چرت می زد. در همان لحظه مادربزرگ مونس را صدا زد که بیاید پشت او را بشوید. وقتی مونس به حمام رفت،ارمان نگاهی به لیدا کرد و گفت: از وقتی که مونس را دیدی دیگه توجهی به من نداری.
    لیدا لبخندی به او زد و رفت نزدیکش نشست و گفت: عزیزم من فردا غروب باید او را ترک کنم. تو که مدام در کنارم هستی ولی اگه ناراحت می شوی دیگه با او حتی حرف هم نمی زنم.
    آرمان دستش را دور گردن لیدا حلقه زد و با لبخند گفت: شوخی کردم عزیزم. من دوست دارم فقط تو را خوشحال و راحت ببینم. زنگ در به صدا درآمد. لیدا به حیاط رفت . وقتی در را باز کرد قدرت را دید. قدرت با دیدن لیدا خوشحال شد و گفت: وای لیدا باورم نمی شه که تو منو لایق دونستی و به عروسی امدی. حالت چطوره؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: تو چقدر لاغر شده ای؟! تبریک می گم بالاخره متوجه شدی که اشتباه کردی.
    قدرت لبخند سردی زد و گفت: فقط بخاطر تو این کار را کردم. هنوز نتوانسته ام به او عشقی پیدا کنم. در صورتی که او دختر خیلی خوبی است و به من هم خیلی محبت می کنه.
    بعد به لیدا نزدیک شد و گفت: باورم نمیشه که تو امده ای! انگار دارم خواب می بینم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: من بهت قول دادم می آیم و حالا امده ام.
    قدرت با خنده گفت: تو چرا این ریختی شدی؟ چقدر چادر بهت میاد!
    لیدا لبخندی زد و گفت: حتما زشت شده ام که می خندی.
    قدرت خواست دست لیدا را بگیرد که لیدا خودش را عقب کشید. قدرت لبخند سردی زد و گفت: باید چند روزی پیش ما بمانی.
    لیدا در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت: ولی فردا غروب باید برگردم.
    قدرت لبخندی زد و به شوخی چادر لیدا را از پشت کشید و او را به طرف خودش برگرداند و گفت: بی انصافی نکن کمی اینجا بمان.
    در همان لحظه لیدا چشمش به آرمان افتاد که از پشت پنجره با ناراحتی او را نگاه می کند.لیدا لحظه ای عصبی شد ، با ناراحتی گفت: قدرت خودتو لوس نکن. اخه من که تنها نیامده ام.
    قدرت جا خورد.لیدا را ول کرد و گفت: منظورت چیه؟
    لیدا گفت: من با نامزدم آمده ام و باید فردا با او به تهران برگردم. حالا برویم داخل اتاق. خوب نیست که او را تنها گذاشته ایم.
    قدرت همراه لیدا داخل اتاق شد .آرمان سعی می کرد خونسردی خودش را حفظ کند. لبخندی به لیدا زد . لیدا قدرت را به آرمان معرفی کرد و تا خواست آرمان را به او معرفی کند قدرت حرف لیدا را قطع کرد و گفت: بله من اسم ایشون را زیاد از زبان شما شنیده ام. آقا امیر خیلی زبانزد لیدا خانم بود . و بعد رو به آرمان ادامه داد: آقا امیر واقعا باید به این دختر افتخار کنید چون خیلی شما را دوست دارد. اسم شما هیچوقت از دهان ایشون نمی افتاد. عشقی که او به شما دارد را نمیشه توصیف کرد.
    لیدا جا خورد و رنگ صورتش به وضوح پرید. دست و پای خودش را گم کرده بود. بیچاره مونس هم جا خورده و با وحشت به آرمان نگاه می کرد. لیدا و مونس هر دو مانند ادمهای لال شده بودند.
    قدرت گفت:آقا امیر، قدر لیدا جان را بدانید . او شما را خیلی دوست دارد. وقتی در شالیزار با هم کار می کردیم می گفت شما تمام زندگی او هستید و مانند جانش شما را دوست دارد.
    لیدا نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتد پاهایش سست شده بود.

    صفحه 416


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادم:

    ارمان لبخندی به لیدا زد و دستی با نوازش روی گونه ی لیدا کشید و گفت: می دونم لیدا جان خیلی منو دوست داره، من هم عاشقش هستم.
    لیدا تمام نیرویش را جمع کرد تا بتواند حرف بزند. دست آرمان را گرفت و آرام فشار داد و با صدای لرزان گفت: آقا قدرت این آقا نامزدم دکتر آرمان هستند. نه...
    و بعد سکوت کرد. با خجالت سرش را پایین انداخت و با ناراحتی رفت کنار سماور که گوشه ی اتاق بود نشست.قدرت جا خورده بود. مونس با ناراحتی رو به آرمان کرد و گفت: آقای دکتر ببخشید که...
    بعد سکوت کرد و با ناراحتی به قدرت نگاه کرد.آرمان وقتی قدرت را متحیر دید دستی به شانه ی او زد و گفت: خودت را ناراحت نکن. بیا بشین. چرا سرپا ایستاده ای؟ و بعد نگاهی به لیدا انداخت. وقتی او را ناراحت دید به طرفش رفت. کنارش نشست و گفت:عزیزم چرا ناراحت هستی. می دانی که من از ناراحتی تو چه عذابی می کشم. و بعد دستی به صورت او کشید و ادامه داد: می دانم که تو دیوانه ی من هستی حالا اخم نکن.
    لیدا دست آرمان را که روی صورتش بود گرفت و آرام بوسه ای به آن زد و با بغض گفت: من این گذشت تو را ستایش می کنم. تو خیلی با گذشت هستی. و بعد از کنار او بلند شد و به حیاط رفت. آرمان هم به دنبال او آمد. وقتی لیدا را ناراحت دید اخمی کرد و گفت: عزیزم، حالا که چیزی نشده. اینقدر خودت را ناراحت نکن.
    لیدا رو به روی او ایستاد و گفت: به خدا من در آن موقع که درباره ی امیر با قدرت حرف می زدم موقعی بود که خیلی از امیر متنفر بودم. چون او به من تهمت های ناحق زده بود و من از دست او عصبانی بودم. ولی بخاطر قدرت که دست از سرم بردارد به او این حرفها را زدم. فقط بخاطر مونس موضوع دوست داشتن امیر را وسط کشیدم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: عزیزم می دانم که دوستم داری پس لطفا این موضوع را فراموش کن . و بعد با خنده ادامه داد: وقتی قدرت مرا امیر خطاب کرد، یک لحظه چشمم به تو افتاد. واقعا ترسیده بودی و رنگ صورتت پریده بود. می خواستم از خنده روده بُر شوم. ولی خودمانیم تو خیلی از من حساب می بری.
    لیدا لبخندی شرمگین زد و گفت: من این گذشت تو را ستایش می کنم. تا به حال مردی به با گذشتی تو ندیده ام.
    آرمان لبخندی زد و گفت: آخه عزیزم هیچکس مثل من نمیشه.
    آرمان وقتی لیدا را دوباره ناراحت دید به شوخی دستش را داخل آب حوض فرو برد و روی صورت لیدا پاشید.لیدا لبخندی زد و سریع بلند شد. آرمان دست لیدا را گرفت و گفت: عزیزم برویم داخل اتاق که الان مونس پوست سر قدرت بیچاره را می کنه. و بعد با هم داخل اتاق شدند.
    مادر بزرگ قدرت را برای شام نگه داشت. وقتی همه سر سفره نشستند مونس گفت: لیدا از اینکه به جشن ما آمدی خیلی خوشحالم. تو عزیزترین دوست و خواهر من هستی.
    لیدا به شوخی گفت: آقا آرمان اجازه نمی داد بیایم ولی به اصرار خودم آمدم.
    آرمان جا خورد. در حالی که سرخ شده بود گفت: لیدا من کی مانع آمدن تو به عروسی شدم؟!
    لیدا به خنده افتاد.آرمان متوجه شد که لیدا می خواهد او را اذیت کند. لبخندی زد و گفت: لیدا خودت را لوس نکن. حالا پدربزرگ و مادربزرگ فکر می کنند که من مرد سخت گیری هستم.
    لیدا گفت: تو مهربانترین مرد روی زمین هستی.
    آرمان با خنده گفت: ای چاپلوس!
    همه به خنده افتادند.قدرت در فکر فرو رفته بود و زیاد حرف نمی زد. آرمان رو به قدرت کرد و گفت: چیه شاه داماد؟ چرا زانوی غم بغل کردی؟
    قدرت لبخند سردی زد و گفت: چیزی نیست. به فکر مجلس فردا هستم که یک بار مهمانها ناراضی نروند.
    آرمان به شانه ی قدرت زد و گفت: نترس پسر. خدا را شکر کن که فردا زنت را به خانه می بری . و بعد با کنایه ادامه داد: الان خیلی از جوانها حسرت تو را می خورند.
    لیدا نگاهی به آرمان انداخت. خنده اش گرفت. گفت: میشه بگویید کدام جوان حسرت آقا قدرت را می خورد؟
    پدر بزرگ گفت: حتما خودِ آقای دکتر.
    آرمان گفت: آخ گفتی پدربزرگ حرف دلم را زدی.
    پدربزرگ با خنده گفت: خب دکتر جان شما که اینهمه عجله داری چرا لیدا جان را به خانه ات نمی بری؟
    آرمان به شوخی از ته دل آهی کشید که همه به خنده افتادند. مادربزرگ با خنده گفت: طفلک آقای دکتر از دست این لیدا چه می کشه؟
    دوباره همه به خنده افتادند.
    بعد از شام لیدا رو به آرمان کرد و گفت: نمی خواهی آماده شوی تا به هتل بروی؟
    آرمان گفت: مگه تو نمی آیی؟
    لیدا آرام گفت: نه می خواهم امشب اینجا بمانم.
    آرمان لبخندی زد و گفت: من هم دبون تو جایی نمی روم.
    لیدا خجالت کشید و چشم غره ای به آرمان رفت.
    پدربزرگ گفت: کجا این وقت شب برود؟ همینجا رختخواب می اندازم و همه کمی مهربانتر می خوابیم. یک شب که هزار شب نمی شود.
    مادر بزرگ حرف او را تایید کرد.قدرت گفت: اینجا که همه جا نمی شوید. اگه موافق باشید آقای دکتر شب برای خواب به ما افتخار بدهند و خانه ی ما بیایند.
    آرمان گفت: مزاحمتان نمی شود. من و لیدا به هتل می رویم.
    لیدا لبخندی زد و گفت:نه آقا آرمان . بهتره شما به خانه ی آقا داماد بروید. اینطور فردا زودتر از خواب بیدار می شوید.
    آرمان با دلخوری به لیدا نگاه کرد. لیدا سرش را پایین انداخت و مشغول خوردن چای شد.
    وقتی آرمان با قدرت رفت، مونس گفت: ای شیطون چطور دکتر را به تور زدی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: موقع خواب برایت تعریف می کنم.
    موقع خواب لیدا تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. مونس لبخندی سرد زد و آهی از ته دل کشید و گفت: می دانم قدرت مرا دوست ندارد. او خیلی با من سرد برخورد می کند. ولی چون دوستش دارم به دل نمی گیرم. ولی نمی دانم چرا به خواستگاریم آمد! اصلا باورم نمی شد که او از من خواستگاری کرده است. مادرش خیلی بد با من رفتار می کند. از وقتی نامزد کرده ایم ، قدرت دوبار به دیدنم امده و خیلی زود هم برگشته است. مادر و خواهرانش فقط روز نامزدی به دیدنم آمده اند. آنها حتی حاضر نشدند فردا که روز عروسی است با من به آرایشگاه بیایند. ولی من تمام این حرکات آنها را بخاطر قدرت ندیده می گیرم.
    لیدا بخاطر اینکه مونس را از این برخورد خواهرشوهرانش دلداری بدهد گفت: خواهر آرمان هم با من خیلی بد برخورد می کند و مدام به من کنایه می زند. نمیشه کاری کرد. بهتره بخاطر عزیزانمان ساکت باشیم و به دل نگیریم.
    مونس با تعجب گفت: جدی میگی؟ پس تو هم مانند من خواهر شوهرت اذیتت می کند؟
    لیدا لبخندی زد و گفت:آره، ولی من اصلا به روی خودم نمی آورم. اصلا او را جزء آدم حساب نمی کنم.
    مونس لبخندی زد و گفت: پس من و تو همدردیم. با این تفاوت که شوهر تو ، عاشق تو است و شوهر من.... و بعد سکوت کرد.
    لیدا گفت: دیگه بسه، بخوابیم که باید فردا کلی کار کنیم.

    صفحه 420


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و یکم:

    فردا لیدا همراه مونس به آرایشگاه رفت. مونس در لباس سپید عروسی زیبا شده بود. لیدا هم لباس قشنگی به تن داشت و صورتش را آرایش کرده بود و خیلی خوشگل شده بود. روسری را به طرز قشنگی روی سرش گذاشته بود. قدرت وقتی به دنبال عروس به آرایشگاه آمد با حسرت نگاهی به صورت زیبای لیدا انداخت. در دل آرزو می کرد که ای کاش او در کنارش سر سفره عقد می نشست.ماشین آرمان را گل زده بودند و همه به خانه عروس برگشتند تا مراسم عقد انجام شود. وقتی لیدا به حیاط آمد مادربزرگ با دیدن لیدا که با آن آرایش زیباتر شده بود گفت: ماشالله چشم حسود کور. چشم دشمن کور. دخترم برو صورتت را بشور. ماشالله مانند یک دسته گل شدی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: از مونس که خوشگل تر نشده ام. ماشالله او هم زیبا شده.
    در همان لحظه آرمان با اشتیاق در حالی که او را نگاه می کرد نزدیک شد.لیدا در حالی که خجالت کشیده بود گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگاهم می کنی.
    آرمان با صدای بلند سوتی زد و بعد گفت: وای خدا چقدر ناز شدی!و بعد کمی دور لیدا گشت و گفت:جای غزاله خالی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: حالا که برادر او را دیوانه کرده ام . و بعد ادامه داد: وای تو رو خدا اینقدر دورم نگرد سرم گیج رفت.
    آرمان لبخندی زد و رو به روی لیدا ایستاد و بعد از مکثی کوتاه گفت: بدجنس اجازه بده عقدت کنم. نکنه می خواهی مرا عذاب بدهی؟!
    لیدا به خنده افتاد. آرمان لبخندی زد و گفت: باید هم به بی عرضگی من بخندی، این حقم است.
    در همان لحظه پدربزرگ آنها را صدا کرد و گفت:زود بیایید عاقد آمده.
    آرمان دست لیدا را گرفت و گفت: برویم تا قدرت عقد را بهم نزده است. و هر دو خنده کنان سر عقد آنها رفتند.
    بعد از مراسم عقد پدربزرگ با عجبه به طرف آرمان و لیدا آمد و گفت:آقای دکتر تا هنوز عاقد نرفته است اجازه بده که شما دو نفر را هم عقد کند. امروز روز خوش یمنی است. روز تولد امام رضا است و انشالله مبارک است.
    آرمان با خوشحالی پدربزرگ را بوسید و گفت: پدربزرگ من این محبت شما را هیچوقت فراموش نمی کنم. من که از خدا می خواهم و بعد دست لیدا را گرفت و با هم پیش عاقد رفتند.
    لیدا با نگرانی گفت: نه آرمان پدر و مادرت ناراحت می شوند که ما بدون اجازه ی انها ...
    آرمان حرف او را قطع کرد و گفت:به آنها نمی گویم عقد کرده ایم.
    لیدا دودل شد و گفت:آرمان من دوست دارم مادرم...
    آرمان دوباره حرف او را قطع کرد و گفت: لیدا بس کن. گفتم که به هیچکس نمی گوییم که عقد کرده ایم. تا روز عروسیمان هم خدابزرگ است یک کاری می کنیم.
    و بعد هر دو روبروی عاقد نشستند و آرمان شناسنامه هایشان را به عاقد داد. لیدا وقتی آرمان را اینچنین خوشحال دید راضی به این کار شد.آرام گفت:آرمان جان خوب فکرهایت را بکن. خواهرت پوست من و تو را درسته می کنه.
    آرمان خنده ای کرد و گفت: اگر هم فهمیدند خودم آنها را قانع می کنم.
    بعد از لحظه ای لیدا و آرمان رسما به عقد هم درآمدند. لیدا نگران بود ولی آرمان عین خیالش نبود و از این موضوع خیلی خوشحال بود و مدام سر به سر لیدا می گذاشت. قدرت زنش را به خانه ی کوچک خودش برد. خانه ای که کنار خانه ی مادربزرگ قرار داشت. وقتی مهمانها رفتند لیدا پاکتی به دست قدرت داد و گفت: این کادوی عروسی شما دو نفر. امیدوارم خوشبخت شوید.
    قدرت با تعجب در پاکت را باز کرد و چشمش به دسته پول زیادی افتاد. با ناراحتی گفت: لیدا این چه کاری است که تو کردی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: این پول برای خرید خانه است که باید شما تهیه کنید. از طرف من و آقا آرمان است. امیدوارم مونس بتونه تو رو خوشبخت کنه.
    قدرت جلو آمد و گفت: لیدا تو عزیز من هستی. لازم نبود شما این کار را بکنید. آمدن شما برایمان خیلی باارزشتر از این چیزهاست. و بعد رو کرد به آرمان و گفت: آقا دکتر تورو خدا مراقب لیدا باشید. او دختر حساس و زودرنجی است. قلب او را هیچوقت از خودتان نرنجانید. او مانند یک آسمان پاک است.
    لیدا لبخندی زد و گفت: انگار یادت رفته که مرا چه طوری روی مجسمه تشبیه کردی!
    قدرت سرش را پایین انداخت و گفت: من بخاطر اینکه دق دلی خودم را خالی کنم این کار را کردم. در صورتی که می دانستم تو اینطور نیستی. منو ببخش. و بعد رو به آرمان کرد و گفت: خواهش می کنم به ما سر بزنید. دلمان برایتان تنگ می شود.
    آرمان گفت: حتما. شما هم به همسرت خوب برس و مواظب پدربزرگ و مادربزرگ باش. انها امیدشان فقط به شما دو نفر است.
    مونس با گریه لیدا را بوسید و گفت: امیدوارم تو هم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی. مواظب خودتب اش. حتما پیش ما بیایید.
    لیدا گونه ی مونس را بوسید و گفت: چشم عروس خانم تو هم مراقب شوهرت باش. می دانم قدرت تو را خوشبخت می کند. و بعد با پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردند و هر دو سوار ماشین شدند و به طرف تهران راه افتادند.
    بین راه آرمان سر به سر لیدا می گذاشت و حرص لیدا را درآورده بود و او همچنان می خندید. از اینکه عقد کرده بودند آرمان در پوست خودش نمی گنجید و به شوخی می گفت: بالاخره کار خودتو کردی و دور از چشم پدرشوهر و مادرشوهرت منو وادار کردی که عقدت کنم. و لیدا از این حرف او حرص می خورد و چشم غره به آرمان می رفت.
    وقتی به خانه رسیدند ساعت یازده شب بود و آقا کوروش بی صبرانه منتظر لیدا و نامزدش بود. با دیدن او همدیگر را در آغوش کشیدند و لیدا ناخودآگاه به گریه افتاد. آقا کوروش سر او را نوازش کرد و در حالی که سعی می کرد بغضش را مهار کند گفت: عزیزم چقدر دلم برایت تنگ شده بود. ماشالله توی این چند ماه چقدر خانوم تر شده ای . وبعد پیشانی او را بوسید و با لبخند گفت: ای شیطون شنیدم ازدواج کرده ای.
    لیدا با دست اشکش را پاک کرد و بعد نگاهی به آرمان انداخت و گفت: عموجان معرفی می کنم آقا آرمان نامزدم هستند.
    آقا کوروش نگاهی به ارمان انداخت و رو به لیدا کرد و گفت: آفرین . چه خوش سلیقه هم هستی. مرد جذابی به تور زده ای. و بعد با لبخند به طرف آرمان رفت با او دست داد و گفت: ببخشید متوجه شما نشدم. وقتی لیدا جان را دیدن تمام حواسم پیش او رفت.
    آرمان به گرمی با آقا کوروش احوال پرسی کرد و گفت: شما یک جواهر را به ایران فرستادید که به دست من افتاد.
    آقا کوروش لبخندی زد و گفت: این را می دانستم که اجازه ندادم این جواهر به دست غریبه ها بیفتد.
    همه دور هم نشستند. لیدا با نگرانی گفت: عمو جان حال ماریا چطور است؟ خیلی دلم برایش تنگ شده است. چرا او با من تماس نمی گیرد. حتی به نامه های من جواب نمی دهد.
    آقا کوروش نگاهی به لیدا انداخت و گفت: از چیزی که می شنوی می دانم ناراحت می شوی ولی بالاخره باید بدانی . ماریا با یک پیرمرد ثروتمند ازدواج کرده است و تمام خانه و زندگی را فروخته است. من از او بخاطر فروختن خانه و وسایل شکایت کردم و او سهم خودش را برداشت و بقیه ی پول را به من داد تا به تو بدهم. وقتی شنید که از او شکایت کرده ام به دیدنم امد و با ناراحتی گفت: لازم نبود از من شکایت کنی چون خودم تصمیم داشتم سهم لیدا جان را به شما بدهم و خیلی بدون دردسر با من کنار آمد.
    لیدا سرش را پایین انداخت. از اینکه ماریا به این زودی ازدواج کرده بود غمگین شد. لحظه ای اشک در چشمهایش حلقه زد. آرمان آرام گفت: لیدا جان تو نباید ناراحت شوی. ماریا زن تنهایی بود و نمی شد از او انتظار داشت که به خاطر پدرت مجرد زندگی کنند. زن هر چند وفادار به همسرش باشد ولی بعد از مرگ باید به فکر آینده ی خودش باشد.
    لیدا با ناراحتی گفت: ولی ای کاش یک سال تحمل می کرد. اصلا فکرش را نمی کردم او به این زودی ازدواج کند.
    لیدا دوست داشت از اسمیت بپرسد. ولی با بودن آرمان در آنجا نمی توانست حرفی بزند. نگاهی به آقا کوروش کرد به مِن مِن افتاده بود. آقا کوروش که می دانست لیدا چه می خواهد بپرسد لبخندی زد و گفت:چیه دخترم؟ دوست داری از اسمیت بپرسی؟
    لیدا نگاه سریعی به ارمان انداخت. آقا کوروش به خنده افتاد و گفت: وای لیدا تو چقدر از آقای دکتر حساب می بری! تو که اینطوری نبودی!
    آرمان لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.آقا کوروش گفت: وقتی اسمیت به ایران امد تو به او چه گفتی که وقتی برگشت آن بلا را سر خودش آورد؟
    لیدا با نگرانی گفت: عمو چی شده؟ او چکار کرده است؟!

    صفحه 425


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/