قسمت چهل و یکم:
لیدا لبخندی زد و سلام کرد.
آرمان لحظه ای برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید و با اشتیاق به او نگاه کرد و بعد خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی می کرئ قیافه جدی و متین خودش را حفظ کند آرام گفت: پس جواهر خانم شما هستید!
لیدا لبخندی زد و گفت: مادر نام اصلی منو به شما گفته است.
آرمان دستی با ناراحتی به موهایش کشید و گفت:من چقدر کودن هستم. بایستی می فهمیدم هیچکس جز تو جرات نداره مرا دست بیاندازد. ولی چقدر دیر متوجه شدم.
لیدا لبخندی زد و به طرف غزاله رفت و لیوان آب را به او داد.
غزاله با شرمندگی گفت: شما چرا زحمت کشیدید؟ این کلثوم احمق کجاست؟
لیدا با ناراحتی گفت: من به او اصرار کردم که لیوان آب را به من بده. تقصیر او نبود.
آرمان گفت: پس در این سه هفته شما مرا شناخته بودید که خودتان را پنهان می کردید!
معصومه خانم و بقیه با تعجب به آنها نگاه می کردند. آقا کیوان گفت: مگه شما همدیگر را دیده اید.
آرمان جواب داد: اتفاقی با هم آشنا شده ایم و چقدر هم ایشون اذیت کرده است. و بعد دوباره نگاهی به لیدا انداخت و گفت: تازه پوست صورتش خوب شده است. اگه روز اول در شالیزار او را می دیدید، اعصابتان خرد می شد.
شوهر غزاله چشمکی به آرمان زد که از نگاه تیزبین لیدا به دور نماند. آرمان سرخ شد و سرش را پائین انداخت. شوهر غزاله موزیانه گفت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم.
آرمان به شوخی چشم غره ای به شوهر غزاله رفت و او به خنده افتاد. لیدا عمدا لیوان آبی که غزاله خورده بود را برداشت و به طرف ساختمان رفت.غزاله از این حرکت او شرمنده شد.
لیدا رو به کلثوم کرد و گفت: اگه کاری دارید اجازه بدهید کمکتون کنم.
کلثوم گفت: نه عزیزم خودم از پس این کارها بر می آیم.
لیدا روی صندلی نشست و به کلثوم نگاه کرد. او چند عدد سیب زمینی برداشت و خواست آن را پوست بگیرد که لیدا سریع آن را گرفت و گفت: اجاز بدهید من آنها را پوست بگیرم. شما به کارهای دیگه برسید.
کلثوم به اصرا لیدا سیب زمینی ها را به او داد و خودش مشغول کار دیگری شد.آرمان بعد از لحظه ای داخل آشپزخانه شد. لبخندی به لیدا زد و گفت: تو هنوز نتوانسته ای کمک بیش از حد دیگران را فراموش کنی؟
لیدا جواب داد: اخه حوصله ام سر میره. می خواهم کمی کار کنم بهتر از این است بشینم و پز لباس و یا پولم را بدهم.
آرمان لبخندی زد و کنار لیدا نشست و گفت: آفرین! کنایه هم که بلدی بزنی! اگه منظورت خواهرم غزاله است بهت بگم که دیگه نمیشه برای او کاری کرد چون او از کوچکی با این اخلاق بزرگ شده است و نمیشه اخلاقش را عوض کرد.
لیدا نگاهی به او انداخت. لبخندی زد و بعد مشغول پوست کندن سیب زمینی ها شد.
آرمان با دلخوری ادامه داد: ای بی انصاف! سه هفته است که مرا شناخته ای و خودت را از من مخفی کردی! یعنی تو اینقدر از من بیزار هستی که نخواستی مرا ببینی.
لیدا لبخندی زد و گفت: این حرف را نزن. اخه خجالت می کشیدم شما را بببینم. امروز اگه اصرار بیش از حد شهلا خانم نبود اصلا نمی خواستم بیایم. نمی توانم برخورد خودم با شما را در شمال فراموش کنم.
آرمان گفت: ولی من همان روزی که شما برای خداحافظی پیش من آمدید، تمام حرکات شما را فرموش کردم. تو نمی دونی وقتی رفتی به من چه گذشت.
لیدا بخاطر اینکه حرف را عوض کند گفت: راستی حال پدربزرگ چطور بود؟
آرمان لبخندی زد و گفت: قدرت به خواستگاری مونس آمده است. انها در حال حاضر نامزد هستند.
ناگهان لیدا با چاقو دستش را برید و یک اخ گفت و چاقو را انداخت. آرمان با ناراحتی دست لیدا را گرفت و گفت: دخترجان تو که کار بلد نیستی چرا توی آشپزی دخالت می کنی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: ای بابا چیزی نشده که اینطور شلوغش کرده ای! می بینی که خرلاش برداشته است.
کلثوم با نگرانی گفت: خدا مرگم بده منکه گفتم نمی خواد شما کار کنید.
لیدا با خوشحالی رو به آرمان کرد و گفت: برای این خبر یک مژدگانی از من طلب داری.
آرمان در حالیکه انگشت لیدا را گرفته بود که خون نیاید گفت: پاشو که نمی خواد کار کنی.آبروی هر چه زن هست بردی و بعد لبخندی زد و ادامه داد: برویم دستت را چسب بزنم. و هر دو به اتاق خواب رفتند.
آرمان از کشوی میز چسب زخمی برداشت و به دست او زد و گفت: تبریک می گم انگار مادرت را پیدا کرده ای.
لیدا آهی کشید و گفت: هنوز نه.
آرمان با تعجب گفت: پس شهلا خانم مادرت نیست.
لیدا جواب داد: نه. و بعد موضوع را برایش تعریف کرد.
آرمان با ناراحتی گفت: خلی متاسفم که هنوز نتوانسته ای مادرت را پیدا کنی. ولی خانواده ی خوبی سرپرستی تو را به عهده گرفته اند. حتی مادرم با اینکه خیلی با شما رفت و امد داشت متوجه نشد که تو دختر انها نیستی.
لیدا گفت: آره آنها مرا مانند دخترهایشان دوست دارند.
در همان لحظه صدای فتانه به گوش رسید که او را صدا می زد. لیدا سریع بلند شد و گفت: با اجازه من می روم.
فتانه با دیدن لیدا گفت: دختر تو کجا هستی؟ مثلا آمده ایم تفریح بیا کمی والیبال بازی کنیم.
لیدا گفت:آخه کلثوم گناه داره. می خواستم به او کمک کنم.
آرمان که پشت سر او بیرون آمده بود گفت: لازم نیست شما غصه ی کلثوم را بخوری. اون وقتی کسی کنارش نباشه راحت تر می تونه کار کنه چون آشپزخانه را متعلق به خودش می دونه.
لیدا به طرف امیر رفت و کنار او نشست . امیر گفت: کجا رفته بودی؟
لیدا جواب داد: می خواستم به کلثوم بیچاره کمک کنم ولی او اجازه نداد.
امیر با ناراحتی گفت: دستت چی شده؟
لیدا لبخندی زد و گفت: داشتم سیب زمینی پوست می گرفتم که اینطور شد.
امیر به شوخی گفت: پس من فقط سیب زمینی می خورم. حتما کمی از گوشت دستت در آن است و سیب زمینی با گوشت لیدا خیلی خوشمزه تر است.
لیدا گفت: وای حالم بهم خورد دیگه حرف نزن.
امیر به خنده افتاد. شوهر غزاله گفت: بچه ها چرا اینجا نشسته اید؟ بیائید کمی والیبال بازی کنیم.
همه موافقت کردند.
امیر و لیدا و شوهر غزاله با فریبا یک گروه شدند. آرمان و فتانه و غزاله و احمد گروه دیگه.
آرمان گفت:هر کس که برنده شد حق داره یارهای خودشو با یارهای حریف عوض کنه. و بعد بازی شروع شد. آرمان خیلی حرفه ای والیبال بازی می کرد و در زمان کوتاهی برنده شدند.آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا خانم باید یار من بشه . و بعد با این حرف لبخندی موزیانه روی لب نشاند و ادامه داد:فتانه خانم هم پیش آقا امیر می رود . و بخاطر اینکه سوء تفاهمی پیش نیاید گفت:آقا احمد هم پیش برادر عزیزش برود تا داماد عزیز من کنار همسرش باشد.
لیدا گفت: من دیگه خسته شده ام نمی توانم بازی کنم.
آرمان با عصبانیت به لیدا نگاه کرد، آرام به او نزدیک شد وآهسته گفت: اینجا رشت نیست که با غرورم بازی می کردی.
لیدا لبخندی زد و گفت: فقط همین یک دور را بازی می کنم. و بعد مشغول بازی شد.
وقتی امیر برنده می شد، لیدا با خوشحالی او را تشویق می کرد. آرمان با اخم بازی را قطع کرد و گفت: ای بابا اینطور قبول نیست. در تیم ما یک خائن است.
همه از این حرف او به خنده افتادند. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با دلخوری گفت: خیانت به تیم یک جرم است.
لیدا لبخندی زد و گفت:آخه شما مرا از خانواده ام جدا کرده اید. منکه نمی توانم یک تیم غریبه را تشویق کنم. مگه شعار میهن پرستی یادتان رفته است؟
امیر خنده ای کرد و گفت: لیدا جان ناراحت نباش. الان ما برنده می شویم و دوباره تو را پیش خودم بر می گردانم.آقای دکتر شما را گروگان گرفته است. کمی تحمل کن.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
آرمان لبخندی زد و به لیدا نگاه کرد و رو کرد به امیر و گفت: شما اشتباه می کنید. اجازه نمی دهم برنده شوید. باید این خائن به سزای عملش برسد . و بعد با تمام نیرو شروع به بازی کرد. لیدا خواست لجبازی کند. وقتی آرمان به لیدا پاس می داد، لیدا عمدا توپ را روی زمین می انداخت. دوتا پوان مانده بود تیم امیر بنده شود که آرمان حرصش درامد و دیگه به لیدا پاس نمی داد و خودش به تنهایی همراه شوهر غزاله و غزاله با امیر بازی کرد و تیم آرمان برنده شد. آرمان لبخندی پیروزمندانه به لیدا زد و گفت: دیدی اجازه ندادم آنها برنده شوند!
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: امیر جان ناراحت نباش. می دانم که شما بخاطر اینکه دکتر از باختش ناراحت نشود خودتان را عقب کشیدید تا ایشون برنده شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: مهم نیست. دل داری خوبی به آنها می دهید.
امیر لبخندی زد و به طرف لیدا امد و گفت: بهتره برویم کمی استراحت کنیم. من که خیلی خسته هستم.
باغبان برای آنها چای آورد. غزاله با عصبانیت گفت:پیرمرد دیوانه کی با چای کیک می خوره؟!برو شیرکاکائوی داغ بیار تا با کیک بخوریم.
بیچاره پیرمرد سینی چای را برداشت. لیدا بی توجه به غزاله گفت: پدر جان لطف کن به من چای بده می دانم که حتما تازه دم است.
غزاله با خشم به لیدا نگاه کرد. پیرمرد لبخندی زد و استکان چای را جلوی لیدا گذاشت.
امیر گفت: لطف کنید به من هم چای بدهید. و بعد فتانه و فریبا هم چای خواستند. آرمان لبخندی به لیدا زد و او هم یک استکان چای خواست.
غزاله با ناراحتی گفت: شیرکاکائو با کیک خوشمزه تر است.
لیدا که دیگه نمی توانست برخورد غزاله را تحمل کند به زبان ایتالیایی گفت: این دختر یک وحشی است. انگار اصلا انسانیت در او مرده. چطور می تونه با یک پیرمرد اینطور برخورد کنه!؟
همه با تعجب به لیدا نگاه کردند.
امیر لبخندی زد و گفت: ببنیم چی داری می گی؟
لیدا سریع گفت: هیچی با خودم حرف می زدم.
آقا کیوان گفت: ای بدجنس حالا به زبان خارجی حرف می زنی که ما متوجه نشویم!
آرمان لبخندی زد و به زبان ایتالیایی جواب داد:ناراحت نشو! گفتم که اخلاق خواهرم اینطور است. او دختری غیرمنطقی و خودخواه است. متاسفم که او شما را ناراحت می کند.
لیدا جا خورد و رنگ صورتش سرخ شد. آرمان به خنده افتاد و سرش را پائین انداخت. لیدا با مِن مِن گفت: ببخشید که...
آرمان حرف او را قطع کرد و گفت:خودت را ناراحت نکن. حق با شما است.
همه زدند زیر خنده. احمد با خنده گفت: وای لیدا چی گفتی که آقای دکتر مچ تو رو گرفت؟
لیدا سکوت کرد. آرمان لبخندی زد و گفت: چیزی نیست.
امیر سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: نکنه به غزاله فحش دادی که اینطور سرخ شدی؟
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت:آره توی همین مایه های حرف زدم.
امیر به خنده افتاد. آقا کیوان رو کرد به آرمان و گفت: شما زبان ایتالیایی را کجا یاد گرفته اید؟
آرمان لبخندی زد و گفت: تخصص خودم را در ایتالیا گرفته ام.
لیدا که از او خجالت کشیده بود آرام از سر میز بلند شد و به طرف ویلا رفت.
کلثوم داشت مرغها را سرخ می کرد. لیدا روی صندلی نشست و گفت: کمک نمی خواهید؟
کلثوم لبخندی زد و گفت: نه خانوم جان. تمام کارها را انجام داده ام.
لیدا به طرف ظرفشویی رفت و در حالی که استکانها را می شست گفت: خیلی دوست دارم آشپزی یاد بگیرم ولی اصلا بلد نیستم.
کلثوم خندید و گفت: وقتی شوهر کنی حتما یاد می گیری چون مجبوری می شوی.
آرمان به آشپزخانه آمد و گفت: شما که دوباره در آشپزخانه هستید!
لیدا در حالی که استکانها را می شست گفت: می خواهم از کلثوم خانم آشپزی یاد بگیرم چون اصلا بلد نیستم.
آرمان لبخندی زد و گفت: مهم نیست. حالا حالاها برای آشپزی وقت داری. بیا برویم در باغ پشت ساختمان کمی قدم بزنیم.
لیدا گفت: می خواهم به ایشون کمی کمک کنم.
آرمان در حالی که استکانها را از او می گرفت و در ظرفشویی می گذاشت آب را بست و با دلخوری گفت: دیگه بهانه ی پدربزرگ را نداری. باید برویم می خواهم کمی باهات حرف بزنم.
صفحه 251
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)