قسمت سی و پنجم:

لیدا لبخندی زد و گفت: اینقدر بی انصاف نشو. احمد میگه همه دلواپس هستند. آنها گناه دارند.یک ماه است که دارم آنها را عذاب می دهم.
مونس با ناراحتی گفت:باشه، هر جور که راحت هستی، ولی...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: من پیش شما احساس آرامش می کردم ولی دیگه باید برگردم.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: من قراره تا چند روز دیگه به تهران برگردم شما اگه موافق باشید با هم برویم.
لیدا در چشمان میشی رنگ و خوش حالت او نگاهی انداخت و گفت: نه باید حتما فردا برگردم. دیگه از روی آنها خجالت می کشم.
آرمان ساعتش را نگاه کرد و گفت: ساعت یک بعدازظهر است. اگه موافق باشید با هم به رستوران برویم.
مونس با خوشحالی گفت: باشه من موافقم.
لیدا کنار پدربزرگ نشست و گفت: من نمی آیم چون گرسنه نیستم. من کنار پدربزرگ می مانم تا شما برگردید.
آرمان با عصبانیت به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
مونس با دلخوری گفت: خودتو لوس نکن بیا امروز دور هم باشیم.
آرمان گفت: مونس خانم اینقدر اصرار نکنید . شاید ایشون دوست ندارد با ما سر میز بنشیند. بهتره برویم.
لیدا لبخندی زد و سرش را پائین انداخت.مونس با دلخوری به لیدا نگاه کرد و بعد همراه دکتر از اتاق خارج شد.
لیدا دست پدربزرگ را گرفت. پدربزرگ گفت: دخترم دلمان برایت خیلی تنگ می شود. من تو رو مانند دخترم مونس دوست دارم.
لیدا بوسه ای به دست پدربزرگ زد و گفت: من هم دوستتان دارم. قول می دهم به شما دوباره سر بزنم. خواهش می کنم مواظب خودتان باشید.
پدربزرگ به گریه افتاد. لیدا گونه ی چروکیده ی او را بوسید و گفت: خداحافظ پدر و بعد با بغض از اتاق خارج شد.
در همان لحظه آرمان در راهرو بود و داشت با پرستار صحبت می کرد. لیدا به طرفش رفت. آرمان با دلخوری او را نگاه کرد و آرام نزدیک او شد.لیدا گفت: پس مونس کجاست؟
آرمان گفت: در محوطه بیمارستات است تا من ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورم. ببینم تو با این برخورد می خواهی چی رو ثابت کنی؟
لیدا نگاهی به صورت قشنگ او انداخت و گفت: ببخشید که در این مدت شما را اذیت کردم. من فردا صبح به تهران می روم. امیدوارم منو به بزرگی خودتان ببخشید.
آرمان با ناراحتی گفت: پس تصمیم خودتان را گرفته اید و فردا می خواهید دوستانتان را تنها بگذارید. امیدوارم هر کجا که هستید سلامت باشید و کمی هم از خودخواهی خودتان کم کنید.
لیدا لبخندی زد که ناگهان آرمان قلبش به تپش افتاد و احساس کرد که بدون او نمی تواند زندگی کند. صورتش سرخ شد . گفت: مواظب خودت باش.
لیدا خواست برود که آرمان طاقت نیاورد ولی غرورش اجازه نمی داد خودش را در برابر او کوچک کند. لیدا را صدا زد . لیدا به طرف او برگشت.
آرمان نزدیکش شد و گفت: من تهران بیمارستان پاستور کار می کنم. و بعد کارتش را از جیبش بیرون آورد و گفت: اینهم آدرس مطب من است.اگه روزی از این خودخواهی خودتان کم کردید خیلی دوست دارم شما را دوباره ببینم.
لیدا دوباره لبخندی زد و گفت: حتما مزاحمتان می شوم.
آرمان با مِن مِن گفت: شما کجای تهران زندگی می کنید؟
لیدا متوجه منظورش شد، گفت: در شمال تهران زندگی می کنم.
آرمان گفت: مواظب خودت باش. خدانگهدار.
لیدا خداحافظی کرد. آرمان متوجه شد که لیدا راضی نیست آدرسی به او بدهد به خاطر همین زیاد پافشاری نکرد.
ساعت ده شب بود که احمد به خانه مادربزرگ آمد.
وقتی لیدا او را دید به گریه افتاد. دلش خیلی برای آنها تنگ شده بود. احمد لبخندی به لیدا زد و گفت: دختر تو چرا گریه می کنی؟ حالا که همه چیز تمام شده است و من هم پیش تو هستم.
مادربزرگ از احمد پذیرایی می کرد. احمد به پشتی تکیه داده بود و به لیدا نگاه می کرد. گفت:خدای من چقدر از دیدنت خوشحال هستم. تو نمی دونی که در این یک ماه به ما چه گذشت.
لیدا اشکش را پاک کرد و گفت: من هم خیلی خوشحالم که تو را دوباره می بینم.
لیدا برای احمد چای آورد و احمد با ناراحتی به سر تا پای لیدا نگاه کرد و گفت:وای لیدا تو چقدر لاغر شده ای! چرا صورتت برنزه شده؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چیه ازراه نرسیده داری از من ایراد می گیری!
احمد خنده ای کرد و گفت : ای بابا نترس هنوز هم خوشگل هستی.
احمد گفت: فردا صبح به تهران بر می گردیم . همه مشتاقانه منتظر ورود شما هستند.
لیدا گفت: امشب می تونی به هتل بروی، فردا صبح به دنبالم بیا تا با هم برگردیم.
مادربزرگ در حالی که سفره شام را می چید گفت: این وقت شب کجا برود؟ امشب هوا خوبه توی حیاط رختخواب می اندازم تا استراحت کند.
احمد و لیدا قبول کردند. احمد در حیاط خوابیده بود که لیدا به حیاط رفت تا پتوی اضافه به احمد بدهد. وقتی خواست برگردد احمد او را صدا زد. لیدا کنار احمد نشست. احمد نیم خیز شد و توی رختخواب نشست و گفت: لیدا تو چرا لاغر شده ای من نگرانت شده ام.
لیدا لبخندی زد و گفت: از دوری شماها اینطور شده ام و ادامه داد: راستی از ماریا خبری نداری؟
احمد گفت: چرا از وقتی که فرار کرده ای او سه دفعه زنگ زده است. اصرار داشت با تو صحبت کند. ولی گفتیم که به مسافرت رفته ای. و با نیشخند ادامه داد: امروز وقتی به مادر و بچه ها گفتم که به دنبال تو می آیم خیلی خوشحال شدند. امیر اصرار داشت که خودشد دنبال تو بیاید ولی من ترسیدم که ناراحت شوی و گفتم که لیدا پوست سر مرا درسته می کنه.
لیدا با اخم گفت: من هرگز امیر را نمی بخشم.
احمد گفت: لیدا او به اندازه کافی تنبیه شده. اگه امیر را ببینی نمی شناسی از بس که لاغر شده. اصلا با کسی حرف نمی زنه. وقتی شنید که امروز می آیی نزدیک بود از خوشحالی گریه کند.
لیدا با ناراحتی از کنار احمد بلند شد و گفت: ولی اون نمی دونه که با حرفهایش چه ضربه ای به من زد . و بعد شب بخیر گفت و به اتاق برگشت.
فردا صبح زود صدای در حیاط بلند شد. لیدا وقتی در را باز کرد مونس را پشت در دید. مونس داخل حیاط شد و به گریه افتاد. لیدا او را در آغوش کشید و گفت: دلم طاقت نیاورد که برای بدرقه ات نباشم.
لیدا او را بوسید و به احمد معرفی کرد. احمد خیلی متین با او دست داد. لیدا گفت: مونس بهترین دوست و خواهر عزیزم است که یک ماه تمام مزاحمش هستم.
مونس اخمی کرد و گفت: لیدا این حرف را نزن. تو صفای خانه ما بودی. وجود تو در خانه ما شادی آفرین بود.
احمد لبخندی زد و گفت: مدت یک ماه است که شادی از خانه ی ما رفته است. تمام اعضای خانواده ام برای دیدن این دختر ثانیه شماری می کنند.
و بعد مادربزرگ را صدا کرد که سفره صبحانه آماده است. هر سه داخل اتاق شدند.سر سفره مونس گفت: لیدا نمی دانی دکتر چقدر پکر بود . انگار چیزی را گم کرده بود. مدام به اتاق پدر سر می زد. فکر کنم مشکلش تو باشی.
احمد با لحن جدی گفت:این دکتر دیگه کیه؟
لیدا خندید و گفت: یک آدم کَنه و بداخلاق درست مانند برادرت امیر.
احمد لبخندی زد و گفت: لطفا به برادر من توهین نکن که اصلا خوشم نمی آید و به شوخی چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا و مونس به خنده افتادند.
ساعت نه صبح لیدا از مادربزرگ و مونس خداحافظی کرد و در حالی که هر سه گریه می کردند از هم جدا شدند.
نیمه های راه احمد گفت: این دختره موس طفلک خیلی صورتش ناجور است.
لیدا اخمی کرد و گفت: فقط کمی آبله دارد ولی چشم و ابرویش زیبا است.
احمد خندید و گفت: اوه اوه چقدر هم طرفدار دارد.
لیدا گفت: اگه من مرد بودم حتما با او ازدواج می کردم. چون قلب پاک و مهربانی دارد.
احمد خندید و گفت: حالا منظورت این است که من با ازدواج کنم؟ من حالا حالاها تصمیم به زن گرفتن ندارم.
لیدا لبخندی زد و گفت: احمد مسخره بازی درنیار من منظورم به تو نبود.
احمد آهی کشید و گفت: ای کاش من و تو همینجور که کنار هم نشسته ایم هیچ مقصدی وجود نداشت که به آن برسیم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی هر حرکتی مقصدی هم دارد و تازگیها تو حرفهای مرموزی می زنی! ببینم خبری شده؟!
احمد گفت: راستی لیدا چرا صورتت اینقدر سبزه شده؟ درست شکل دهاتی ها شده ای. صورت آفتاب سوخته و دستهای زبر.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار تا برایت تعریف نکنم دست از سرم بر نمیداری. و بعد تمام ماجرا را حتی ماجرای قدرت و سرکارگر را برای او تعریف کرد.
احمد با خشم ماشین را گوشه ای نگه داشت و از ماشین پیاده شد. بغضش را فرو خورد و کراوانش را باز کرد و داخل ماشین پرت کرد.
لیدا از ماشین پیاده شد و گفت: چیه اگه می دانستم ناراحت می شوی برایت تعریف نمی کردم.
اجمد با ناراحتی گفت: لیدا تو یک دختر دیوانه هستی. آخه چرا با ما تماس نگرفتی تا ما به تو کمک کنیم؟ فکر نکردی این کارها تو را از پا در می آورد؟وقتی تو را دیدم حدس زدم که باید مشکلی داشته باشی که اینطور لاغر و رنگ پریده شده ای ولی دیگه فکرش را نمی کردم که کشاورزی کرده باشی. تو به فکر همه هستی جز خودت.
لیدا لبخندی زد و گفت: تا یکی دو هفته دیگه دوباره چاق می شوم و پوست صورتم هم مانند اولش می شود. حالا بیا سوار شو که دلم بدجوری برای بچه ها تنگ شده است.
احمد با ناراحتی سوار ماشین شد و گفت: تو خیلی سر به هوا هستی! اصلا به خودت توجه نداری .ای کاش موضوع سرکارگر را زودتر به من گفته بودی تا حساب اون بی شرف را می رسیدم. اون چطور جرات کرد از تو خواستگاری کند! اگه اونو ببینم با همین دستهایم خفه اش می کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت: بیچاره فکر می کرد که می تونه از طریق پول منو تصاحب کنه ولی نمی دانست که من حتی از نگاه کردن او متنفر بودم. وقتی به من پیشنهاد ازدواج داد دوست داشتم شکم گنده اش را پاره کنم.
احمد لبخندی زد و گفت: دختر تو آنقدر مهربان و دلنشین هستی که حتی دل پیرمردها را به لرزه در می آوری چه برسه به ما جوانهای بیچاره.
لیدا سرخ شد و گفت: احمد بس کن. من از این جرفها خجالت می کشم.
احمد لبخندی زد و بعد موضوع حرف را عوض کرد.
وقتی به خانه رسیدند همه منتظرشان بودند و فتانه دسته گلی در دست داشت و به دست لیدا داد. وقتی آنها را دید به گریه افتاد. شهلا خانم همچنان گریه می کرد و لیدا را به آغوش کشید. گفت:عزیزم تو با خودت چه کرده ای؟چرا اینقدر لاغر شده ای؟
فریبا و فتانه هر دو دور لیدا جمع شده بودند. آقا کیوان با خوشحالی از لیدا پذیرایی می کرد و مانند یک پدر پیشانی او را بوسید.
نیم ساعت بعد امیر از شرکت آمد.وقتی لیدا را دید خوشحال شد و به طرفش آمد. رو به روی او ایستاد. لیدا که واقعا دلش برای او تنگ شده بود نگاهی گذرا به امیر انداخت و جاخورد. با خودش گفت خدای من چقدر او لاغر و تکیده شده است!
امیر لبخندی غمگین زد و گفت: به خانه خودت خوش اومدی. جای تو در این خانه خیلی خالی بود.
لیدا بر خلاف میلش صورتش را از او برگرداند و با اخم گفت: فکر نکنم وجود یک دختر هرزه در خانه ی شما اینقدرها هم لازم باشد.

صفحه 207