قسمت سی و چهارم:
لیدا در جا میخکوب شده بود . مثل آدمهای گیج بود. با نگرانی به سمتی که دکتر رفت نگاه کرد. ولی دیگر دکتر رفته بود.
لیدا با خودش گفت: نکنه به خاطر برخورد بد من، او پدربزرگ را عمل نکند! خیلی نگران شد و با دل نگرانی به خانه رفت.
فردای آن روز بایستی پدربزرگ عمل می شد. لیدا و مادربزرگ و مونس در بیمارستان بودند و دور پدربزرگ جمع بودند.
آرمان بالای سر پدربزرگ آمد. مادربزرگ و لیدا به او سلام کردند. آرمان فقط جواب سلام مادربزرگ را داد و بدون اینکه به لیدا نگاه کند رو به مونس کرد و گفت: نیم ساعت دیگه در شما را عمل می کنم. لازم نیست اینقدر نگران باشید چون عمل راحتی است.
لیدا با نگرانی رو به مونس کرد و گفت: امیدوارم حال پدربزرگ خوب شود چون من باید حتما به تهران برگردم . دوست دارم پدربزرگ را سالم ببینم تا خیالم راحت شود.
مونس با ناراحتی گفت: نه لیدا تو رو خدا مدتی اینجا بمان من خیلی به تو عادت کرده ام.
لیدا لبخندی زد و گفت: من هم به شما عادت کرده ام. ولی دیگه باید برگردم . یک ماه است که با ماریا و عمو کوروش صحبت نکرده ام. دلم برایشان خیلی تنگ شده است.
مونس با شیطنت گفت: ای بدجنس دل تو داره برای کس دیگه پر می کشه.
آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد و بعد از اتاق خارج شد.
وقتی پدربزرگ در اتاق عمل بود همه نگران پشت در اتاق عمل ایستاده بودند و از صمیم قلب برای سلامتی او دعا می کردند. بعد از عمل پدربزرگ را از اتاق بیرون آوردند. بعد از لحظه ای آرمان از اتاق عمل خارج شد. لیدا به طرف او رفت و با نگرانی گفت: آقای دکتر حال پدربزرگ خوب میشه؟
آرمان بدون اینکه به او نگاه کند گفت: حالش حتما خوب میشه چون عمل موفقی بود و بعد خیلی خونسرد از کنار او رد شد. مونس آرام گریه می کرد . لیدا گفت: گریه نکن عزیزم دکتر گفت که عمل خوبی بوده.
نیم ساعت بعد آرمان به اتاق آمد تا از پدربزرگ دیدن کند. لیدا به قیافه ی ناراحت آرمان نگاهی انداخت. صورتش از عصبانیت موج می زد ولی ظاهرش خونسرد بود.
لیدا رو به مادربزرگ کرد و گفت: من باید جایی بروم. شب دیر به خانه بر می گردم. نگرانم نباشید. مادربزرگ گفت: آخه دختر الان ساعت یک بعدازظهر است. تا شب کجا می خواهی باشی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: شاید زودتر برگردم.
مونس گفت: ببینم با کسی قرار داری؟
لیدا جواب داد: آره می خواهم با یکی از دوستانم باشم. شاید زودتر برگشتم و بعد خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
ماشینی گرفت و به مغازه ی سفالگری قدرت رفت. قدرت با دیدن او لبخندی سرد زد و به طرفش آمد . لیدا رو به روی او ایستاد و گفت: آمده ام هدیه ام را از تو بگیرم.
قدرت گفت: دیشب رنگش زدم. اتفاقا می خواستم بعدازظهر آن را برایت بیاورم.
لیدا با خوشحالی گفت: حتما قشنگ شده است. زودباش نشانم بده که دیگه طاقت ندارم.
قدرت لبخند سردی زد و مجسمه را که رویش پارچه سفیدی انداخته بود به دست او داد. لیدا با خوشحالی پارچه را از روی مجسمه برداشت ولی جا خورد و رنگ صورتش پرید.
قدرت مجسمه را طوری رنگ زده بود که نصف صورت مجسمه سفید و نصف دیگر آن سیاه بود. لیدا نگاهی ناراحت به قدرت انداخت ولی چیزی نگفت.
قدرت پوزخندی زد و گفت: چیه ناراحت شدی؟
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: نه چون هر کس یک سلیقه ای دارد.
صدای قدرت خشمگین شده و با فریاد گفت: ولی این سلیقه ی من نبود. این ظاهر و باطن تو بود که من آن را نشان دادم. تو ظاهری زیبا و فریبنده داری ولی قلبی سیاه و شیطانی در سینه ات است. تو آنقدر صبر کردی تا عاشقت شوم و بعد مرا نابود کردی. چون متوجه شدی که بیشتر از هر کسی دوستت دارم.
لیدا به گریه افتاد و گفت: قدرت من به جز اینکه به تو ظلم کنم به خودم هم ظلم کردم. من هم انسانم و احساس دارم. من هم دوستت دارم ولی علاقه ی مونس بیشتر است . او تو را می پرستد ولی من نه.
و بعد مجسمه را برداشت و از مغازه بیرون آمد. قدرت هم به سرعت در مغازه را بست و به دنبال او آمد و با ناراحتی گفت: لیدا من دارم درباره مونس فکر می کنم. ولی اصلا ته دل نمی توانم این کار را بکنم. به خدا اصلا دوستش ندارم.
لیدا گفت: مونس دختر بی نظیری است. او از عشق همه چیز می داند. با اینکه تو با او مثل یک ویروس خطرناک برخورد می کنی، ولی او تو را باز هم دوست دارد. وقتی حرف تو را می زند انگار با خودش نیست. قدرت تو به ظاهر مونس نگاه نکن. تو عاشق ظاهر من شدی ولی این قلب سیاه من تو رو بازیچه قرار داد.
قدرت لبخند غمگینی زد و گفت: تو بهترین قلب را داری. با اینکه در ناز و نعمت بزرگ شدی ولی به خاطر مونس و خانواده اش مانند یک دهاتی در شالی زار کار کردی، من عاشق این فداکاری تو هستم.
یکدفعه لیدا چشمش به ماشین آرمان افتاد. قلبش به تپش افتاد. ولی عکس العملی نشان نداد.آرمان از کنار لیدا آهسته با ماشین رد شد و بعد پوزخندی عصبی زد و ناگهان بر سرعت ماشین افزود و سریع دور شد.
لیدا نگران شد که دکتر به مونس چیزی نگوید. قدرت متوجه آرمان نشد و ادامه داد: بیچاره مادرم چه نقشه هایی برای من و تو چیده بود. نمی دانم موضوع را چطور به او بگویم. او مدام جلوی فامیلها از تو به عنوان عروس خوشگلش تعریف می کند. دیروز داشت برای عمه ام تعریف می کرد که چه عروس خوشگلی داره قسمت پسرش میشه. پیش همه پز تو را می آید.
لیدا گفت: می توانی به مادرت بگویی که من دختر خوبی نبوده ام و تو از من دل کنده ای.
قدرت اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن. من اینقدرها آدم بی شرفی نیستم که به ناحق تهمت به یک فرشته ببندم. می گویم که لیاقت تو را نداشته ام.
لیدا با ناراحتی همراه قدرت مدتی کنار رودخانه قدم زدند و بعد قدرت او را به خانه رساند. لیدا رو به قدرت کرد و گفت: قدرت خوب فکرهایت را بکن و با مونس پیمان زناشویی ببند. او تو را مرد خوشبختی می کند.
قدرت با صدایی گرفته گفت: نه لیدا تا مدتی نمی توانم جز به تو به چیز دیگری فکر کنم.
لیدا دیگه اصراری نکرد و با ناراحتی خداحافظی کرد.
مادربزرگ منتظرش بود. با دیدن لیدا اخمی کرد و گفت: دخترم تو کجا هستی؟ دکتر از دست تو عصبانی است.
لیدا با دلهره گفت: مگه دکتر چی گفت؟
مادربزرگ با ناراحتی گفت: در بیمارستان بودم که دکتر به دیدن پدربزرگ آمد. خیلی عصبانی بود. نمی دانم چرا گفت که به لیدا بگو فکر می کردم دختر خوب و پاکی هستی ولی چه اشتباهی کردم.
لیدا به پشتی تکیه داد و گفت: حال پدربزرگ چطوره؟ به هوش آمده است؟
مادربزرگ با دلخوری گفت: دختر تو چقدر بی خیال هستی! دکتر برای چه این حرف را زد؟
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: نمی دانم چرا بین این همه ماشین آن شب جلوی ماشین این دکتر فضول را گرفتم.
مادربزرگ در حالی که چای جلوی لیدا می گذاشت گفت: اتفاقا دکتر واقعا مرد انسانی است. بیچاره اینهمه راه از تهران امد تا فقط پدربزرگ را عمل کند. او حتی پول عمل و مخارج بیمارستات را خودش به عهده گرفت. دکتر هم مانند تو خوش قلب و مهربان است.
لیدا با خستگی گفت: مادربزرگ تو رو خدا دیگه نمی خواهم از دکتر چیزی بشنوم. حال پدربزرگ چطوره؟
مادربزرگ با دلخوری گفت: اون حالش خوبه. ساعت سه بعد از ظهر به هوش آمد. از تو پرسید. به او گفتم که تو پیش یکی از دوستانت رفته ای.
فردا صبح لیدا به دیدن پدربزرگ رفت. پدربزرگ بیدار بود. لیدا وقتی او را دید با خوشحالی گفت: پدربزرگ الحمدالله حالت خوب شده است.
پدربزرگ گفت: عزیزم اینها همه از محبت تو بود.
لیدا کنارش نشست و دست او را در دست گرفت و گفت: من کاری نکرده ام. خوشحالم که حالتان خوب شده است.
در همان لحظه آرمان و مونس داخل اتاق شدند. لیدا از لبه ی تخت پائین آمد و آرام سلام کرد. ولی آرمان جواب او را نداد. مونس با تعجب به طرف لیدا آمد و گونه اش را بوسید و گفت: سلام، حالت چطوره؟
لیدا بی توجه به آرمان دوباره کنار پدربزرگ نشست و گفت: خوبم. مونس ادامه داد: ببینم دیروز کجا رفته بودی؟
لیدا با نگرانی به آرمان نگاه کرد . او پوزخندی زد و سرش را پائین انداخت.
لیدا با مِن مِن گفت: با صغرا بودم. او دیروز به خاطر من مرخصی گرفته بود تا با هم بیرون برویم.
آرمان وقتی پدربزرگ را معاینه کرد از اتاق خارج شد . نیم ساعت بعد لیدا به بهانه ی آب خوردن از اتاق خارج شد و از پرستار سراغ دکتر را گرفت و پرستار اتاق دکتر را به او نشان داد. لیدا در زد و داخل شد.
آرمان پشت میز بزرگی نشسته بود. وقتی لیدا را دید اخمی کرد و گفت: فرمایشی داشتید؟
لیدا خیلی خونسرد به او نگاه کرد . دکتر با عصبانیت گفت: کاری داشتی که اینجا امدید؟
لیدا با لحنی سرد گفت:آره . می خواستم در مورد دیروز با شما صحبت کنم. نمی خواهم سوء تفاهمی برایتان ایجاد شود.
آرمان پوزخندی زد و گفت: کار شما از سوء ظن هم گذشته است.
لیدا با بی تفاوتی جلوی پنجره ایستاد و بدون اینکه به او نگاه کند گفت: نمی خواهم در مورد دیروز به مونس چیزی بگوئید. او نباید از این موضوع چیزی بماند.
دکتر با عصبانیت گفت: نکنه می ترسی دوست عزیز شما بفهمد که با دختری بی بند... و بعد سکوت کرد.
لیدا با ناراحتی گفت: من فردا به تهران می روم و برایم فرقی نمی کنه که دیگران در مورد من چه حرفی می زنند.ولی مونس نباید چیزی بدونه. چون مونس عاشق همون مردی است که با من بود.
آرمان با حالت عصبی پوزخندی زد و گفت: خیانت به دوست.
لیدا با خشمی که همراه بغض بود گفت: نه اینطور نیست. من هیچوقت به دوستم خیانت نمی کنم. چیزی که نمی دانید زود قضاوت نکنید. من پیش قدرت رفتم تا به او بفهمانم که چقدر مونس دوستش دارد. حتی دل او را شکستم تا بداند که شکستن قلب یک دختر عاشق چقدر بی انصافی است. من عمدا غرور او را خرد کردم تا بفهمد نباید به ظاهر کسی توجه کند. با او بودم تا جدایی یک عشق را تجربه کند. او به مونس خیلی ظلم می کرد. وقتی دیدم قدرت بدجوری خاطر خواهم شده است به دروغ گفتم که نامزد دارم و فقط او را مدتی بازیچه کرده بودم. من قدرت را خرد کردم. او حتی غرورش را زیر پا گذاشته بود و التماس می کرد که با او ازدواج کنم. من فقط به خاطر مونس با احساس یک مرد بازی کردم. فقط به خاطر مونس. و بعد با صدایی بلند به گریه افتاد و صورتش را میان دو دستش گرفت.
آرمان به او نزدیک شد و با ناراحتی گفت: منو ببخش . من نبایستی اینقدر زود در مورد تو قضاوت می کردم.
لیدا میان هق هق گفت: اصلا نمی توانم صورت قدرت را موقع جدا شدن فراموش کنم. چقدر من بی رحم هستم. وقتی دیدم که چطور غرور او در برابرم خرد می شود از خودم بدم آمد . ولی من این کار را به خاطر مونس کردم. ولی قدرت می گه با مونس ازدواج نمی کنه. دیروز به دیدنش رفتم تا دوباره با او صحبت کنم ولی او حرف خودش را می زنه. من دلم برای مونس می سوزه. او دختر مهربانی است. و بعد نگاهی به آرمان انداخت و گفت: من فقط به اینجا آمدم تا از شما بخواهم که مونس چیزی نگویید.
آرمان گفت: منو ببخش که در مورد تو فکرهای ناجور کردم. تو دختر خوش قلب و مهربانی هستی. فقط زبان نیشداری داری که اصلا خوشم نمی آید. و بعد لبخندی به او زد.
لیدا لبخندی زد و گفت: از شما معذرت می خواهم. با اجازه من باید پیش مونس برگردم. و از اتاق خارج شد و به مخابرات رفت و به شرکت احمد تلفن زد.
وقتی احمد صدای لیدا را شنید با عصبانیت فریاد زد: لیدا تو دختر سر به هوایی هستی. سه هفته است که با ما تماس نگرفته ای. تو کجا هستی؟همه نگرانت هستند.
لیدا گفت: احمد چرا داد می زنی؟! اگه آرام صحبت نکنی گوشی را می گذارم.
احمد سکوت کرد و بعد در حالی که سعی می کرد آرام باشد گفت:لیدا تو کجا هستی؟ همه نگرانت هستند. پدر تصمیم گرفته فردا دوباره به شمال بیاید و تو را پیدا کند. بیچاره پدر اصلا خواب و خوراک نداره.
لیدا گفت: احمد میخواهم از تو خواهشی بکنم.
احمد با نگرانی پرسید: چی شده نکنه باز مشکلی پیش اومده؟
لیدا گفت: نه فقط اگه کاری نداری می خواهم فردا به رشت بیایی من حوصله ندارم سوار اتوبوس شوم و اینکه اصلا پولی ندارم تا بلیط فراهم کنم. خجالت می کشم از دوستانم قرض بگیرم. و بعد با بغض ادامه داد: احمد دلم خیلی برای همه ی شما تنگ شده است . و بعد به گریه افتاد.
احمد با ناراحتی گفت: لیدا گریه نکن. دل همه ی ما هم برای تو تنگ شده . خانه بدون تو اصلا صفایی نداره. همه ی ما با امیر بیچاره قهر کرده ایم. او وقتی صبح سرکار می رود تا نیمه های شب به خانه بر نمی گردد. یک ماه است که زندگی برایمان جهنم شده.
لیدا گفت: احمد از زندگی خسته شده ام. دلم برای ماریا و اسمیت و خانه مان تنگ شده. دیدن مادرم برایم یک آرزو و تخیل شده است. آخه چرا من اینقدر بدبخت هستم. و به هق هق افتاد.
احمد با التماس گفت: لیدا تو رو خدا گریه نکن. آدرس را به من بده تا خودم را امشب به تو برسانم.
لیدا آدرس خانه پدربزرگ را به احمد داد و با بغض گفت: ببخشید که اینقدر تو رو توی زحمت انداخته ام. من جز دردسر برای شما هیچ کاری نکرده ام.
احمد با دلخوری گفت:لیدا جان این حرف را نزن. تو عزیز ما هستی. اگه مادر و بچه ها بفهمند که تو فردا به خانه برمی گردی خیلی خوشحال خواهند شد.
لیدا گفت: من منتظرت هستم خدانگهدار.
وقتی به بیمارستان رفت مونس با خوشحالی گفت:لیدا دکتر می گه پدر یک هفته دیگه از بیمارستان مرخص میشه.
لیدا خوشحال شد. لحظه ای بعد آرمان به اتاق آمد. رو به پدربزرگ کرد و گفت: پدرجان حالتون چطوره؟
پدربزرگ گفت: به لطف شما خوب هستم.
لیدا کنار تخت پدربزرگ نشست و گفت: من فردا به تهران می روم. تو رو خدا مواظب خودتان باشید.
مونس گفت: ولی اجازه نمی دهم فردا مرا تنها بگذاری.
لیدا گفت: ولی من یک ساعت قبل به احمد تلفن زدم و به او گفتم که به دنبالم بیاید تا با هم به تهران برگردیم. طفلک خیلی خوشحال شد.
مونس با فریاد کوتاهی گفت: لیدا تو چرا اینکار را کردی؟ من نمی گذارم تو ما را ترک کنی. لااقل یک هفته ی دیگه پیش ما بمان.
صفحه 200
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)