هانا جان، پياده كه نميريم. تو هر شرايطي باشي، بايد بياي. تو اتومبيل جا به اندازه كافي هست. ميتوني راحت باشي.»
«ايوان رفته؟»
«اون اينجاست و با ما مياد.»
گويا هانا قصد بلند شدن نداشت. وسايل را آماده كردند و به درون اتومبيل بردند. دني بچه ها را مرتب و براي رفتن آماده كرده بود و چون عكس العملي از هانا براي رفتن نديد، گفت: «ايوان، ببين ميتوني اون دختره تنبل رو از جاش بلند كني.»
ايوان در حالي كه به طرف در مي رفت، گفت: «دني، در اين مورد اصلاً اونو سرزنش نمي كنم. ضربه سختي بهش وارد شده...» ناگهان سريع به طرف دني رفت و خيلي آهسته گفت: «دني، فكر مي كني چيكار كنم؟ واقعاً سردرگم موندم.»
دني بازوي ايوان را گرفت و در حالي كه به طرف اتاق هانا هدايتش مي كرد، گفت: «كار ديگه به سختي گذشته نيست. حالا اون خودش رو خواسته اش رو به خوبي شناخته. نگران اين موضوع نباش. فقط سعي كن براي رفتن متقاعدش كني.»
وقتي ايوان وارد شد، چشمان هانا باز بود. با گشوده شدن در، به طرف صدا برگشت. آمدن او را آرام نظاره مي كرد. ايوان به كنارش آمد و روي لبه تخت نشست. كمي در سكوت نگاهش كرد. دستش را گرفت و گفت: «با اينكه ساعت ها است خوابيدي ولي مثل اينكه قصد بلند شدن نداري. ممكنه دير بشه و به موقع نتوني لوازمت رو جمع كني.»
هانا سكوت كرده و گوشه ملافه را گرفته بود و با آن بازي مي كرد.
«هانا، من مدت ها است به خونه سر نزدم و همه كارا رو به عهده جوزف گذاشتم و خودم آواره كارم شدم. حالا فرصت مناسبيه. ميتونم به خونه برگردم.»
«پس چطور از كشته شدن پدر مطلع شدي؟ من فكر مي كردم اونجا بودي.»
«من همه اونا رو تو دادگاه شهر ديدم. جونزم اونجا بود و از من قول گرفت به ديدنتون بيام و موضوع رو به اطلاع شما برسونم.»
هانا دوباره سكوت كرد و ايوان ادامه داد. «تو بايد به خونه برگردي و تمام كارها رو سر و سامون بدي.»
«ولي ايوان، من نميخوام به خونه سراسر غم گرفته برگردم. من...»
«اين چه حرفيه؟ بالاخره هر چي باشه،اونجا خونه شماست. هر چند ديگه پدرت نيست ولي تو و جونز براي نگهداري و سر و سامون دادن اونجا بايد تلاش كنين.»
«اشتباه مي كني. حالا خاله همه امور خانه رو دربست به اختيار گرفته و مخصوصاً كه جونز حالا خيلي راحت ميتونه با بت ازدواج كنه.»
«فعلاً وقت حرف زدن از ازدواج نيست. در مورد هر كسي باشه، بايد مراسم سوگواري پدرت ترتيب داده بشه.»
آرام شانه هاي هانا را گرفت و او را بلند نمود. «تو بايد سعي خودت رو بكني تا روح پدرت آزرده نشه. شما هنوز درگير كاراي ديگه اي هستين.»
هانا دست ايوان را گرفت. «ايوان عزيز. فقط ميخوام با تو و دركنار تو باشم.»
«باشه ما روزي همين كار رو مي كنيم، اما براي مدتي نبايد از اين حرفا بزنيم.»
در طول راه بيشتر سكوت بود و هر از چندي پسر دني با سر و صدايش همه را وادار به حرف زدن مي كرد. هانا سرش را به شانه ايوان تكيه داده وخوابيده بود. آنقدر خسته بود و غصه خورده بود كه احساس مي كرد ديگر رمقي براي گريه كردن براي پدر ندارد. وقتي به خانه رسيدند، همه در لباس سياه و ماتم زده بودند. هانا دلش از درد فشرده مي شد و با اينكه چندان حركتي نمي كرد، قلبش به تپش افتاده بود و با هر قدم كه در خانه برمي داشت و بر هر سويي كه ميرفت، احساس مي كرد هر آن با پدر روبه رو مي شود و آن موقع آشوب دلش، آرام مي گيرد ولي ديگر باور مي كرد چنين فكرهايي جز خواب و خيال نمي تواند باشد و ديگر براي هميشه از ديدن پدر محروم شده. همانطور كه مدت ها است از ديدن مادر محروم مانده، جز در رويا و خواب و خيال هايش. نمي توانست به كس ديگري جز ايوان فكر بكند ايوان به اتفاق جونز و بقيه، كارها را به عهده گرفته بودند و سعي در برگزاري مراسمي براي ويلي مي كردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)