«هانا، تو با اين حرفا دل منو هم به درد مياري. تو تنها نيستي. دني، خواهر مهربون و جونز، برادرت رو داري. اين همه فاميل خوب.»
«وقتي پدر و مادر نباشن، اونا به چه دردي مي خورن؟»
«اينقدر سنگدل و بي رحم نباش. پدر من تو چنگ كشته شد و مادرم تنها مرد و حالا خودم تنهام. كاش مثل تو خواهر و برداري داشتم و من با اين مصيبتا مي سازم.»
هانا سرش را بلند كرد. ايوان هم مي گريست و چشم هاي پر اشكش را به نقطه اي در دور دست ها، دوخته بود، آنجا كه خورشيد كم كم در حال غروب بود و پشت آن كوه هاي بلند و مغرور پنهان مي شد. آن روز، خورشيد غروبي دردناك براي هر دو داشت. هانا لب هايش را به زير دندان هايش مي گرفت تا بغضي كه گلويش را مي فشرد و باعث خفگي اش مي شد، با گريه به بيرون پرت شود و گلويش از دست خشن اين بغض كه هر لحظه فشار را تنگ تر مي كرد، رها شود. ايوان نيز مي انديشيد:
«كاش ساعت ها همين طور گريه كند بلكه آروم بگيره، گريه داروي آرام بخشيه.»
و خودش همراه هانا سيل اشك هايي را كه مدت هاي مديدي بود مهارشان كرده، رها ساخته بود و آرام و بي صدا مي گريست. عقده ها، تحقيرها، آرمان هاي از دست رفته، كشور ويران گشته، مردمان زجر ديده، تلاش هاي بيهوده براي حزبي كه جز دروغ چيزي بيش نبود و سال ها فريب شعار دروغين آنها را خوردن، او را مي آزرد. رژيمي سوسياليستي و كمونيستي كه در جلد آزادي و برابري به مردم تحويل مي دادند. دلش مي خواست تمام هدف ها و نقشه هاي سياسي دروغين در لواي آزادي را لگدمال كند و بر ويرانه هايش قدم بگذارد. غرق اين افكار و توهمات، گريه كمي آرامش كرد. وجودش را يك نوع رخوت وسستي فرا گرفت و آرامشي نسبي در وجودش به وجود آمد.
«من ديگه از همه چي و همه كس كناره گرفت. من با خداي خودم عهد مي بندم هيچ وقت تو زندگي و جن و صداقت رو به خاطر ماديات و لذتاي دروغيش از ياد نبرم. من به ياري خدا زندگي نويني رو تو سايه زحمات و كار خودم شروع مي كنم و زيبايي يه زندگي نويني رو تو سايه زحمات و كار خودم شروع مي كنم و زيبايي يه زندگي ساده و توأم با تفاهم و راستگويي رو با آدمايي مكار با همه زرق و برقي كه پايه هاشون سسته، آميخته نمي كنم. مثل پدر و مادرم زندگي سالمي رو با سعي خودم پايه ريزي مي كنم و هرگز در مقابل زورگويان با هر عنواني كه مهر زده باشن، سر خم نمي كنم. من زندگي رو با همه سادگي و زيبايي دوست دارم.»
هانا ساعت ها در اتاق خود بود. حالا ديگر هق هق گريه هايش هم شنيده نمي شد. وقتي دني به اتاقش رفت تا به او سر بزند، ديد كه او آرام خفته است. دني كنار تختخوابش نشست. براي پدر و مادر از دست رفته، زندگي سابق هر چند به زرق و برقش زياد اهميت نمي داد، براي هاناي بيچاره با تمامي آرزوهاي مدفون شده اش، دوباره اشك ريخت و انديشيد:
«بايد اين دنيا رو هر چي كه هست و براي سرنوشت ما هر چي تدارك ديده، با همه زشتياش بپذيريم. او زني خوددار و صبور بود و سختي ها را با شكيبايي تحمل مي كرد.»
صبح ساعت نه بود. هانا هنوز بيدار نشده و همچنان در اتاقش بود. از ديروز با شنيدن خبر مرگ پدر تا كنون چيزي نخورده بود. حتي احساس گرسنگي نمي كرد. دني به اتاقش رفت و آرام او را صدا زد. «هانا، ديگه بايد بيدار شي. ميتونم تو جمع آوري لوازمت كمكت كنم.»
هانا چشمانش رابا بي حالي و بيمارگونه باز كرد و دني را نگريست. گلويش خشك شده بود و به شدت درد مي كرد. با صدايي گرفته گفت: «دني، كي بايد بريم؟»
«تا چند دقيقه ديگه راه ميافتيم. الان همه منتظرن. بايد براي تدفين به موقع برسيم. خاله تلفن كرد و اطلاع داد كه بايد زودتر به خونه بريم.»
«دني، من اصلاً قدرت حركت كردن ندارم. تمام بدنم درد ميكنه.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)