نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    هانا به صدا در آمد. «تو مخصوصاً نمي خواستي به ديدنم بياي تا من يه پير دختر بشم و تو از ازدواج كردن با من طفره بري.»
    اين بار ايوان كوتاه خنديد. هانا را نزديك تر آورد. «متأسفم كه الان فرصت خوبي براي زدن اين حرفاي قشنگ نيست. حالا مي فهممم تو اون موقع چقدر به زحمت افتادي تا اون خبر رو به من بدي. تا خود آدم تو چنين شرايطي قرار نگيره، به عمق اون پي نمي بره.»
    «كدوم خبر ايوان؟ از چي صحبت مي كني؟»
    «خبر مرگ مادرم. چون خودم الان در چنان شرايطي قرار گرفتم.»
    «تو چه شرايطي؟ چرا واضح صحبت نمي كني؟»
    «متأسفم، هانا. من حامل خبر بدي براتم و تو اگه قصد فرياد زدن داشته باشي، مانعت نميشم.»
    «خدايا، چي شده؟ نكنه پدرم... بگو به من بگو كه هيچ اتفاقي براي پدر نيفتاده.»
    ايوان فكر كرد شايد هانا با شنيدن اين خبر ديوانگي كند. از اين رو محكم او را گرفته و نگه داشته بود. «خونسرديت رو حفظ كن، هانا. پدرت پريروز كشته شده.»
    «خدايا، من مي دونستم پدر بيماره. چندين بار خواستم به ديدنش برم ولي پدر سفارش كرد همين جا باشم. ايوان تو گفتي پدر كشته شده؟ يعني پدر كشته شده؟»
    «هانا، پدرت كشته شد. به مرگ طبيعي نمرد.»
    «كشته شد؟ كي اونو كشت؟ آه، كي اين كار رو كرد؟»
    «همونايي كه با خيليا اين كار رو كردن و من و تو قدرت مخالفت باهاشون رو نداريم.» به تن هانا رعشه اي افتاد و لرزيد. اشك به مانند دانه هاي مرواريد از چشمانش روان بود. گويي اين اشك ها مدتهاي مديدي است، پش چشمانش آماده جاري شدن بودند و حالا اين فرصت به دست آمده بود. خود را به سوي ايوان پرت كرد و سرش را به سينه او گذاشت و به تلخي گريست.
    «بگو ايوان... حرف بزن... چطور شد؟»
    «تا تو آروم نشي و خونسردي خودت رو به دست نياري، من چيزي نمي گم. كمي آروم بگير تا توضيح بدم.»
    «قول ميدم زياد بي تابي نكنم و دختر خوبي باشم. فقط حقيقت رو بگو.»
    «پريروز چند سرباز و افسر مجاري به در خونه تون اومدن. اونا چندين بار با پدرت درگيري پيدا كرده بودن چون پدرت در طي چندين باري كه براش احضاريه فرستاده شده بود، بي توجهي نشون داده و اهميتي به گفته اي اونا نداده بود. اون روزم كه اومدن، اصرار مي كردن تا پدرت همه چيزي رو بهشون واگذار كنه ولي پدرت مخالفت نشون داده بود. يه ماه اين كار در جريان بود و باز پدرت زير بار نمي رفت. اون روزم كه اومدن پدرت باهاشون درگيري پيدا كرد و با اسلحه اي كه از قبل تهيه ديده بود، گلوله اي شليك كرد كه به پاي يكي از اون سربازا خورد ولي گلوله اي رو كه يه سرباز ديگه شليك كرد، درست به قلب پدرت اصابت كرد و اون در دم كشته شد. متأسفم هانا همه چي سخت و ناگواره. تو بايد مقاوم باشي. ما حوادثي تلخ تر از اينو هم ديديم.»
    هانا مي گريست. «بيچاره پدر. اون پست فطرتا بالاخره كار خودشون رو كردن.»
    ما رو از همه چي ساقط كردن و بازوم ول كن نيستن. خدايا، چرا بايد چنين سرنوشتي داشته باشيم؟»
    «هانا، اين سرنوشت تنها براي شما رقم نخورده، خيلي از مردم سرنوشتي وحشتناك تر از اينو هم داشتن. من بارها بهت گفتم بايد همگي با هم و در كنار هم اين مشكلات و مصيبتا رو تحمل كنيم.»
    هانا همچنان كه مي گريست، آرام گفت: «اگه مادر زنده بود و اين وقايع رو مي ديد، چي مي گفت. كشته شدن پدر بيچاره ام. آه ايوان. من هيچ كس رو ندارم. تنهاي تنها شدم. اصلاً بايد خودمم نباشم. بايد مي مردم و اين حوادث رو نمي ديدم.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/