نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    راكسي و دني در اين مورد صحبتي با هانا نكردند چون مي دانستند او خود چه مي خواهد بكند و صحبت كردن و نظر دادن بيهوده است. ولي وقتي جني چنين صحبتي را با هانا پيش كشيد، هانا گفت هرگز ازدواج نخواد كرد؛ مخصوصاً با مردي مثل كارول كه اصلاً برايش قابل تحمل نيست. كارول به راكسي گفت كه فرصتي ديگر به هانا مي دهد تا بينديشد شايد نظرش تغيير كند و هانا به اين وعده كارول، فقط پوزخندي زد و سكوت كرد.
    پسران دني تمام وقت هانا را پر مي كردند و هانا دايم با آنان مشغول بازي بود. بچه كوچك را در گهواره مي خواباند و مدت ها برايش لالايي مي خواند و با اين كار احساس مي كرد، براي دلتنگي اش براي مزرعه و خانه و براي غم و اندوه خويش لالايي مي خواند. «بيل، خيلي شلوغ و بي ادب شدي. چند بار گفتم سر و صدا راه ننداز تا برادر كوچيكت بتونه بخوابه. خود منم از داد و فرياد گاه و بيگاهت سرسام گرفتم.»
    بيل بالا مي پريد و بعد به سرعت دور اتاق مي دويد. يك دفعه در حالي كه نفس نفس مي زد، گفت: «واي مادرجان، در مي زنن.» و به سرعت از اتاق بيرون دويد.
    هانا به دنبال او وارد هال شد. راكسي گفت: «بيل، تو نرو. تام در رو باز ميكنه.»
    دقايقي بعد تام وارد شد و همه ديدند پشت سر او ايوان مي آيد. هانا به سرعت بلند شد. كودك را به آغوش راكسي انداخت و جلو دويد. محكم بازوي ايوان را گرفت. «سلام، ايوان. اگه بدوني چقدر از ديدنت خوشحالم.»
    ايوان لبخند كمرنگي زد. «سلام، هانا. تو اين مدتي كه اينجا بودي، حوصلت كه سر نرفته؟»
    «واي ايوان، تو نبايد اينقدر بي اعتنا باشي و به ديدنم... به ديدنمون نياي.»
    ايوان زير بازوي هانا را گرفت و او را به طرف راكسي كه در حال نزديك شدن بودع آورد و گفت: «اگه فرصتي دست مي داد، حتماً مي اومدم.»
    در يك نگاه، دني و راكسي متوجه قيافه گرفته و غمگين ايوان شدند ولي هانا آنقدر هيجان زده بود كه متوجه اين حالت نشده بود و مانند كودكي كه اسباب بازي گمشده خود را يافته باشد، مدام اظهار خوشحالي مي كرد و از فرط نشاط تند تند صحبت مي كرد. همگي سر ميز غذا كه براي عصرانه چيده شده بود، آمدند. ايوان كودك دني را در آغوش گرفت. «تبريك ميگم، دني. عجب پسر زيبايي داري.» مكثي كرد و نگاهي گذرا به هانا انداخت و ادامه داد.
    «نبايد زيادم تعجب كنم. تو حدود چهار ماه و نيمه كه هانا رو اينجا نگه داشتي و اين باعث شده حالا بچه ات شبيه هانا بشه؛ مثل اون زيبا و ..» ناگهان از سخن خود شرمزده شد. براي اينكه حرف نيمه تمام خود را كامل كند، گفت: «اگه اخلاقش هم مثل اون بشه. واويلا...»
    هانا دستانش را در ها تكان داد و گفت: «اوه ايوان، مگه اخلاق من چه عيبي داره؟ اگه حمل بر خودستايي نباشه، بايد بگم...»
    «هانا، دخترا جلوي همه از خودشون تعريف نمي كنن.»
    همه به اين حرف دني خنديدند. هانا كه نگاهش را به ايوان دوخته بود، متوجه بود كه ايوان مثل سابق نگاه گستاخش را به او نمي دوزد. بيشتر، خودش را با كارهاي جزيي مثل بريدن كيك، نگاه به دورن فنجان چاي و اين بهانه ها مشغول مي كند. هانا او را مي سنجيد.
    «من به خوبي مي بينم كه از نگاه كردن به من فرار مي كنه. چقدر با روزاي قبل تفاوت كرده. بي خودي بچه دني رو بهانه كرده و با اون مشغول شده، چون نميخوئاد سرش بالا باشه و نگام كنه. يعني چي باعث اين همه تغيير محسوس تو اون شده؟ يعني درگيرياي شغلي و مسايل كارش اينطور اونو دگرگون و نسبت به من بي توجه كرده؟»
    گويي چيزي به سرعت برق از ذهنش گذشت.
    «خدايا، نكنه ازدواج كرده باشه و اون دختره احمق...»

    احساس كرد چيزي به دلش چنگ زد و سينه اش از درد فشرده شد. بدون اينكه در حضور ديگران ادب را رعايت بكند. با بي قيدي و صداي بلند گفت: «ايوان، با توام.» ايوان نگاهش را از صورت كودك برگرفت و به او خيره شد. «ميگم تو - البته اين فقط يه سؤاله- ميگم تو ازدواج كردي؟»
    ايوان لبخندي زد. راكسي خنديد و دني گفت: «حالا ديگه هانا به شدت تنبيه شده و ميدونه باهات چطور رفتار كنه.»
    ايوان همچنان مي نگريست و هانا مي انديشيد.
    «چرا يكي از اون لبخندات رو نمي زني؟ لبخندي كه موقع سزنش و تحقير من مي زدي و يا لبخند زيبا و پرمعنايت را، به هر دو آشنا هستم. حالا اگه حتي اون لبخند پر تمسخرت رو هم تحويلم بدي، خوشحال ميشم.»
    ايوان از جا برخاست. كودك را در آغوش دني گذاشت و گفت: «آقاي راكسي، مي تونيم كمي با هم تنها باشيم؟» راكسي به سرعت بلند شد و زير بازوي او را گرفت و داخل اتاق شدند.
    دني و هانا نگاهي به هم انداختند و از هم پرسيدند . «يعني چي شده؟ اون خيلي گرفته و ناراحت به نظر ميرسه؟»
    دني گفت: «اون هزاران مرتبه با ايوان سابق فرق كرده.»
    مدتي بود كه ايوان و راكسي در حال صحبت بودند. رنگ راكسي به شدت پريده و ساكت بود. در طول اتاق كمي بالا و پايين رفت و پس از لحظاتي مكث، بالاخره از راه رفتن باز ايستاد و گفت: «ولي ايوان، ما بايد طوري اين موضوع رو باهاش در ميون بذاريم و هر طور شده واقعيت رو بهش بقبولونيم. هر چند كار مشكليه ولي بايد انجام بشه.»
    «البته، آقاي راكسي. شما ميتونين اين كار رو به عهده بگيرين.»
    راكسي آهي كشيد. «ايوان، ميدونم در مقابل اين خبر،دني خوب ميتونه مقاومت كنه.اون صبر و طاقتش بيشتر از هاناست ولي هانا بي قراري ميكنه. ممكنه عكس العمل خشونت آميزي نشون بده.»
    «بهتره شما در اين مورد باهاش صحبت كنين. شايد در مقابل شما خوددارتر باشه.»
    ايوان و راكسي از اتاق بيرون آمدند و وارد هال شدند. با اشاره راكي،دني بلند شد و به نزد او رفت. ايوان نيز آرام و آهسته به كنار هانا آمد و زير بازويش را گرفت و در حالي كه او را از جايش بلند مي نمود، با لبخند بي رنگي كه بر لبانش نقش بسته بود، به هانا گفت: «با اينكه زمستونه و هوا سرده ولي امروز چندان هم هوا سرد نيست. هوا آفتابيه. دلت ميخواد به حياط بريم و يه كم از اين هواي عصر استفاده كنيم؟»
    هانا در سكوت، مبهوتانه به او مي نگريست. ايوان او را به طرف ديواري كه شاخه هاي ياس بي برگ و بدون گل، خودنمايي مي كردند و سراسر ديوار را احاطه كرده بودند، برد. شاخه كوچكي را كند و در دستانش گرداند. فراموش كرده بود كه بعضي مواقع سكوت او براي هانا دردآور است و هر چقدر بيشتر صحبت كند، هانا آرامتر مي شود. «ايوان، ميتوني بگي چي شده؟ تو هزار حرف از سر تا پات مي ريزه ولي سكوت كردي. در مقابل من نقش بازي نكن. سه ماه بيشتره كه اينجا نيومدي. مي دونم كه براي بازگو كردن موضوعي اومدي، نه براي ديدن من.»
    «هانا، تو ديگه دختر عاقلي شدي و حرفاي منو به خوبي مي فهمي ديدن توام به جاي خودش مي خواستم بيام ولي نمي شد.»
    «به هر حال ايوان، حاشيه نرو و اصل مطلب رو بگو و گرنه فرياد ميكشم.»
    ايوان تار مويي از موهاي هانا را كه بر روي چشمش افتاده بود، بالا زد. «من مثل تو زيادم بي انصاف نيستم. ده ها مرتبه خواستم براي ديدنت بيام ولي نمي شد و تو اينجا بي خيال و آسوده مي گشتي و حتي يادي از من نمي كردي.» ايوان فكر مي كرد با كمي حاشيه رفتن و صحبت درباره موضوعات ديگر و سرگرم نمودن او، به راحتي بتواند او را از اين اخبار تكان دهنده، مطلع كند.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/