«تو رو به خدا سر به سرم نذار. من به فكر سالي، مادر ايوان، بودم.»
«هوم، سير تخيلات و روياهاي تو از ايوان شروع و به مادرش ختم شده؟»
«اگه بدوني لحظاتي كه در حال مرگ بود، چه چيزهايي درباره پسرش مي گفت.»
«آه، ايوان گفته بود كه موقع مرگ مادرش تنها تو كنارش بودي.»
«همين طوره. من تا صبح پيشش موندم و اون، نزديك هاي صبح از دنيا رفت.»
«هانا، تقدير با همه همين كار رو مي كنه. تو نبايد خودت رو درگير اين فكراي عذاب دهنده كني.»
« اون به من گفت. ادوارد، منظورم ساليه. گوش ميدي؟»
«گوشم با توئه. هر چقدر دلت مي خواد، حرف بزن.»
«اون گفت: "ميدونم كه نبايد از شما چنين تقاضايي بكنم ولي ايوان تنها فرزند منه و حالا تو اين لحظه، تو در كنارمي. با ايوان مهربون باش. اون هميشه كينه و نفرت به دل داره. نميدونم از كي، ولي هميشه از تنفر حرف مي زنه. سعي كن دلش رو از كينه و نفرت پاك كني.»
ادوارد آهسته خنديد و گفت: «خب، اون مادرش بوده و به خوبي به اخلاقش آشنايي داشته. تو در اين مورد چي كردي؟ باهاش مهربون بودي؟»
«هيچ وقت باهاش مهربون نبودم. هميشه ام همين خصلت هايي رو كه مادرش از اونا نام برد، به رخش كشيده و عذابش دادم.»
خودت رو اذيت نكن، هانا. نمي خواد با يادآوردي دوباره اين مسايل، افكارت رو به هم بريزي. خود ايوان همه اينها رو به من گفته.»
هانا فرياد كوچكي كشيد. «خدايا، اون به شما گفته كه من چي گفته و چي كردم؟»
«صد در صد. با توضيحات كامل و تام. تو خيلي دختر بي رحم و سنگدلي هستي.»
هانا لبش را گزيد. «اينها رو اون به شما گفته؟ همين طوره؟»
«اون هيچ وقت نگفته كه تو باهاش مهربون بودي. هميشه از خشم و نفرت تو حرف زده.»
«اوف، اين ايوان چقدر احمقه. نبايد اينها رو به شما مي گفت.»
«تو فكر مي كني پس بايد به كي مي گفت؟»
«به هيچ كس. نبايد كه پيش همه وراجي كنه.»
ادوارد خيلي راحت از پس چنين دختراني با بهانه هايشان بر مي آمد. «تو خودت تا حالا درباره گفته ها و كرده هات با ايوان، با دني صحبت نكردي؟ حالا همه به كنار. به ديگران كاري ندارم.»
هانا شانه هايشان را بالا انداخت. «اون خواهر منه. اگه حرفي هم بگم، زياد ...»
ادوارد به ميان حرفش دويد. «بذار به تو يكي هم بگم ايوان برادر مه. ما هيچ وقت خودمون رو يه دوست احساس نكرديم.»
«پس بايد بعد از اين مواظب گفته و رفتارم باشم چون ممكنه ايوان باز با شما در ميون بذاره.»
«و منم بايد به ايوان يادآوري كنم كه كاري خلاف ادب با تو نكنه چون ممكنه دني رو از اون با خبر كني. مثلاً يكي ايوان كم مونده بود منو تو آغوش... » و با صدايي بلند شروع به خنديدن كرد.
«واي كافيه، ادوارد. من اونقدرها كه تو فكر مي كني، احمق نيستم.»
«منم قسم مي خورم كه چنين نظري نداشتم.»
بعد از مدت ها، حال دني كم كم رو به بهبودي گذاشت و راكسي براي فرار از روزهاي وحشتناك كسالت دني، چند نفري را براي شام دعوت كرد كه كارول نيز جزو آنها بود. هر چند قبل از اين هم بارها كارول به آنجا آمده بود و هر بار با حرف هايش دل هانا را به هم زده بود. اين بار هم موقع آمدن، خبر از آمدن جونز داد و همه را با اين خبر خوشحال تر كرد. مهمان ها بي جهت سر و صدا راه انداخته بودند. تقريباً همه با صداي بلند صحبت مي كردند و مي خنديدند. ادوارد مدام مشغول مزه پراني و مزاح بود. در اين ميان جونز در حالي كه كودك دني را در آغوش داشت، به نزد هانا آمد. هانا از او پرسيد: «جونز، ميخواي بري خونه؟»
«ديگه خدمت تموم شده و من بعد از چند روز ميرم. توام ميتوني به خونه برگردي. حال مزاجي دني بهتر شده و تو خيلي وقته از خونه دور بودي.»
كارول آن شب تا مدت زيادي آنجا ماند و تقاضايش را با راكسي در ميان گذاشت. سپس به اتفاق او به نزد هانا و جونز و دني رفت و در حالي كه چشمان سبز زيبايش را به هانا دوخته بود، از او درخواست ازدواج كرد و هانا با شوخي و موقرانه جواب داد كه مي خواهد تا ابد پير دختر باقي بماند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)