راكسي هانا را با اتومبيلش هر روز به گردش و تفريح مي برد و بيشتر مواقع، دني به علت سنگيني، در خانه مشغول استراحت بود. هانا در اين مدت از خانه و مزرعه شان خبر زيادي نداشت. مي دانست كه خاله و بنت آنجا ماندگار شده اند . آقاي ويلي هم مدتي بود كه بيمار و در حال استراحت بود و راضي نشده بود. هانا به خانه بازگردد. او گفته بود: «اگه اونجا به هانا خوش بگذره، بهتره بمونه چون هانا خودش هم به استراحت احتياج داره.»
اينك آقاي ويلي هم مانند مالك هاي ديگر همه چيز را از دست داده بود. حتي خانه اي كه در آن سكونت داشتند، به علت وسعت زيادش در امان نبود و هر روز كساني مزاحم و خواستار گذاشتن شرط و شروطي مي شدند. ولي او و خاله مقاومت مي كردند. پسر دني بيشتر اوقات خود را با هانا مي گذراند و هانا هميشه مانند اينكه چيزي را گم كرده باشد، به جستجو مي پرداخت. گاهي هم عصبي و كم حوصله به سر بيل فرياد مي زد و از شلوغي و بازي گوشي او شكايت مي كرد. يك بار هم سر ميز ناهار با حالتي عصبي، دني و راكسي را مورد خطاب قرار داد وگفت:
«نمي دونستم ايوان تا اين حد بي معرفته. اون حتي يه بارم به ديدنمون نيومد. ما هم كه ازش بي خبريم»
و همچنان با كم حوصلگي با كارد و چنگال با غذايش ور مي رفت.
دني و راكسي نگاهي به هم انداختند و سپس راكسي خيلي آرام گفت: «حالا كه اتومبيل داريم، اگه بخواي مي تونيم به ديدنش بريم.»
ديگر همه احوال هانا را مي دانستند و مطمئن بودند ايوان به جز او با كس ديگري ازدواج نمي كند و هانا هم فقط به دنبال اوست و با اين حال نمي تواند عكس العمل نشان دهد.
«من نمي تونم به اونجا برم. اون به من گفته هرگز اونجا نرم.»
دني به سرعت گفت: «اون موقع شما دعوا كرده بودين ولي بعد از اون، ايوان برات هديه فرستاد و خودش هم تو جشن شركت كرد. در نتيجه تموم خيالات، ديگه منتفي است.» با تمام بحث هايي كه شد، هانا باز تمايلي براي رفتن نشان نداد. در واقع خجالت مي كشيد و آنها هم اصرار نورزيدند.
باز زمستان در راه بود و هوا رو به سردي مي رفت. هانا تصميم داشت زمستان در مزرعه خودشان باشد. به وقت زايمان دني چيزي نمانده بود و او بالاجبار نتوانست در آخرين روزهاي زايمان، دني را تنها بگذارد و تا به دنيا آمدن فرزند دومش كه آن هم يه پسر بود، در آنجا ماندگار شد. پسر كوچك دني مدتها هانا را مشغول كرده بود و هانا ضمن رسيدگي به بچه دني، از خود او هم كه بسيار ضعيف و رنجور شده بود، پرستاري مي كرد. دني مدت ها پس از زايمان حالش وخيم بود و تب تندي گريبانگيرش مي شد. هانا دستمال خيس را بر پيشاني اش مي گذاشت و دست دني مدت ها پس از زايمان حالش وخيم بود و تب تندي گريبانگيرش مي شد. هانا دستمال خيس را بر پيشاني اش مي گذاشت و دست دني را در دست نگه مي داشت و چشمان نگرانش را به او مي دوخت. چنان هراسان و بيمناك بود كه گوي هر لحظه انتظار داشت كه دستان دني سرد شود و قلبش از كار بيفتد. اين ناراحتي و تب ها و هذيان هاي دني، چنان در روح و وجود هانا اثر گذاشته بود كه چشم از قلب دني بر نمي داشت. گاهي كمي از شدت تب كاسته مي شد و او به خوابي آرام و سبك فرو مي رفت. هانا بلند مي شد و به كارهاي ديگر رسيدگي مي كرد. با هر ناراحتي و دردي كه دني مي كشيد، گويي خود متحمل درد شديدي است. دلش ريش ريش مي شد و در خفا بارها براي خواهر عزيز و مهربانش گريسته و با خلوص دعا كرده و از خداي بزرگ خواسته بود كه خواهرش هر چه زودتر سلامتي خود را به دست آورد و مدام زير لب زمزمه مي كرد. خدايا، حالا مي فهمم دني چقدر برام باارزشه وعزيزه.
بعد از مرگ مادر، مي كي رو دارم؟ اون با من مهربون و هميشه برام سنگ صبور بوده، به درد دل هام گوش داده. خدايا، اگه اتفاقي برايش بيفته، من از غصه مي ميرم.
روزي ادوارد به ديدن آنان آمد و با مشاهده حال وخيم او، يك پزشك متخصص و سرشناس روسي را بر بالينش آورد. پزشك بعد از معاينات و رسيدگي دقيق و تجويز دارو، گفت: «اون به زودي سلامتي اش رو به دست مياره.»
بعد از ده روز حال دني كمي بهتر شد. به طوري كه مي توانست در جايش نيم خيز بنشيند. اين حركت چنان در روحيه هانا تأثير گذاشت كه وقتي او را در يك چنين وضعي ديد، به شدت او را در آغوش گرفت و به تلخي گريست. «دني عزيزم، من بي تو ميميرم. من بي تو چكار مي كردم؟»
دني علاقه و محبت عميقش را نسبت به هانا بيشتر درك مي كرد و مي دانست زندگي و وجودش جدا از هانا نخواهد بود. ادوارد درست مثل سابق، همانطور كه هانا در جشن ژاك و جني ديده بود، پر هياهو و پر سر و صدا بود و مدام سر به سر هانا مي گذاشت. يك بار هم هانا جرآئت كرد و او را در جايي خلوت غافلگير كرد و از احوال ايوان جويا شد. ادوارد گفت: «ايوان سخت درگير كارهاشه. نمي تونه با حزب تصفيه حساب كنه.»
هانا پرسيد: «چرا اونجا مشغول به كار نميشه و مي خواد كناره گيري كنه؟ اون چكار مي خواد بكنه؟»
«هانا، نمي دونم تو چه حد تو كارهاي ايوان واردي. اون موقع جنگ و بعد از اون زحمات زيادي براي دولت و كشور و حزبي كه در آنجا كار مي كرد، كشيد. ايوان از اون تيپ آدم هايي نيست كه تا وقتي ديدند نونشون تو روغنه و وضعشون بهتر شده، خودش رو راضي كنه و نسبت به آرمان و هدفي كه داشته، بي توجه باشه و همه چيز رو فراموش كنه. ايوان اگه مي خواست، مي تونست فرد با نفوذ و متمول و صاحب همه چيز بشه و تو رفاه كامل باشه ولي اون با همه سر جنگ داره. نميتونه ببينه با شعار برابري مردم رو فريب ميدن و بازم فاصله طبقاتي هست و عده اي از حق خودشون محرومن. اون نمي تونه نسبت به اين چيزها بي اعتنا باشه و من بارها بهش اخطار كردم كه خودش رو به خطر نندازه. اونا به راحتي دست از سرش بر نمي دارن و همه گفته ها و اعمالش رو اتهام قرار ميدن ولي اون خيلي سر سخت و يه دنده است. زماني مي جنگيد. شبانه روز تو فعاليت بود تا به آرمان و اهدافش جامه عمل بپوشونه ولي وقتي به اونا رسيد، متوجه شد كه همه پوشالي و واهي بودن و ريشه اي پوسيده و فاسد دارن و ديدن آنها روحش را مي آزرد. هانا، منظورم رو مي فهمي؟ مي دوني چي ميگم؟»
«آه ادوارد، ادامه بده. البته كه مي فهمم.»
«وقتي اينها رو ديد، پشيمون شد. فهميد كه مردمش بازم به سعادت و حق واقعيشون نرسيدن. همه اين بي عدالتي ها دلش رو به درد آورد و مي گويد: "با اين شرايط براي خودم هم چيزي نمي تونم داشته باشم." حالا كه مي خواد كناره گيري كنه، دردسر زيادي براش به وجود آوردن و رهاش نمي كنن. اون نمي تونه اينها رو تحمل كنه. هانا تا چه حد متوجه موضوع شدي؟ ايوان هيچ وقت تنها به راحتي و آسودگي خودش فكر نمي كنه يعني يه فرد دلسوز ملت هيچ وقت نمي تونه تنها رفاه و آسايش خودش رو در نظر بگيره.»
هانا نفس عميقي كشيد. «ادوارد، حالا مي فهمم ايوان الان مي خواد چكار كنه.»
«ميگه: "حداقل نبايد تو اين حق كشي دست داشته باشم. بذار منم مثل افرادي كه حقشون پايمال ميشه و جرأت اعتراض ندارن، با كناره گيري، وجدان و روحم آسودن باشه".»
«ولي چرا به ديدن ما نمياد؟»
«اگه فرصتي دست مي داد، مسلماً مي اومد.» با اين حرف بلند شد به كنار دني و پسرش رفت و با آنها مشغول صحبت درباره هديه زيبايي كه براي دني آورده بود، شد. هانا روي مبلي كه كنار پنجره قرار داشت، نشسته و در روياهاي دور دستي فرو رفته بود. قلبش به سختي فشرده مي شد و احساس مي كرد باز دلش مي خواهد براي همه چيز بگريد. صداي ادوارد او را از اين رويا و حالت بيرون آورد. «هانا، مي خواي بگم الان تو چه فكري بودي؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)