صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 88 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

  1. #81
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد از كمي صحبت ادوارد درگوش ايوان گفت: «نگاهي رو كه هانا به تو ميندازه، مطمئن باش تحويل هيچ كدوم از اين آقايون نداده. حتي اون دوست بيچاره من، كارول احمق، كه كم مونده با چشماش اونو بخوره. كاش موقعي كه وارد سالن شد، متوجه خشمش مي شدي.»
    «ولي من متوجه حضورش نشدم.»
    «بايدم نمي شدي. تو غرق هانا بودي. اصلاً چرا به اون دختر التماس مي كردي؟»
    «بس كن، ادوارد. تو از كجا ميدوني كه من التماس مي كردم؟»
    « از قيافه و حركاتت كاملاً مشهود بود. بدون كه قبل از اومدن ما كارول به خودش وعده داده بود كه امشب هانا از آن اوست ولي تو تموم خيال هاي زيبايش رو ويران كردي. دوست من، كارول احمق خيلي خودخواهه.»
    هانا با كيك كه تزيين زيبايي شده بود، وارد شد و آن را بر روي ميز گذاشت. جني نزديك تر آمد. همه براي آنها آرزوي خوشبختي كردند و كف زدند. در اين ميان كارول به نزديكي هانا آمد و گفت: «ميتونم تو تقسيم كيك كمكتون كنم؟»
    هانا آهسته گفت: «احتياجي نيست. من سابق بر اين كيكهايي بزرگ تر از اينو هم بدون كمك، قسم مي كردم.»
    دني با كمك جني كيك هاي بريده شده را در ميان مهمانها مي گرداندند. هانا به دني كه كنارش ايستاده بود، گفت: «دني، من براي ايوان و ادوارد كيك مي برم.»
    دني نيز در پاسخ گفت: «خيلي خوبه. باعث ميشه كارول احمق و خودخواه رو سر جايش بنشوني تا كمتر نگاه گستاخش رو بهت بدوزه.»
    هانا بشقاب كيك را در دست گرفت و به طرف آنها رفت. باز ادوارد سريع از جاي خود بنلد شد و گفت: «خانم هانا، اين لطف و محبت شما رو به حساب ايوان ميذارم كه باعث شده چنين پذيرايي گرمي از ما به عمل بيارين.»
    هانا خنديد و جواب داد: «به حساب هر كي مي خواين، بذارين.»
    چشمانش را به سوي ايوان گرداند. «ايوان، يادت كه نرفته وقتي از جنگ برگشته بودي، من كيك پختم و براتون آوردم. آه، چه روزاي قحطي پر نكبتي بود. حالا وضع نسبت به اون موقع بهتر شده.»
    «البته، فراموش نكردم وقتي رو كه تو و مادرم دست به يكي مي شدين دايم كيك درست مي كردين. با همه كمبود و قحطي كه وجود داشت. شما بالاخره كار خودتون رو مي كردين.»
    هانا آهي كشيد و گفت: «كاش سالي هنوزم بود. در اين لحظه با من و در كنار من، در تقسيم اين كيك كمكم مي كرد. سالي عزيز و وفادار. هيچ وقت خودم رو به خاطر لجاجت ها ندونم كاري هام نمي بخشم. ساي عزيز رو خيلي زود از دست دادم مخصوصاً الان كه اينقدر بهش احتياج دارم.»
    يادآوري خاطره مادر باعث شد كه براي لحظه اي غم، دل ايوان را بفشارد. سرش را پايين انداخت و انديشيد: آيا اين زمان من به او بيشتر احتياج نداشتم؟
    «ايوان، معذرت ميخوام كه ناراحتت كدرم ولي بدون كه منم مثل مادرت ميتونم هرچي رو كه ...» ولي ناگهان لبش را گزيد و با گفتن «متأسفم». به سرعت دور شد.
    ادوارد با آرنج به پهلوي ايوان زد و گفت: «شما هر دوتاتون به خاطر از دست دادن اون متأسفين. اينطور خودت رو ناراحت نكن.»
    ايوان همچنان سرش پايين بود. دستانش در هم قلاب شده و در فكر بود. صداي كارول او را از حالت چند لحظه پيش بيرون آورد.
    «دوست عزيزمون، ادوارد و رفق محترمش ايوان، ديرتر از همه اومدن و بهتر از همه پذيرايي شدن.» و نگاهي غضبناك و تمسخر آميز به هانا كرد. با اينكه هر حركت و گفته كارول، خشم هانا را بر مي انگيخت، باز سكوت كرد و در دل گفت: كارول گستاخ، روزي توام جواب اين گستاخيت رو ميگيري.»
    وقتي نيمه هاي شب هانا همراه پيانو آواز مي خواند. كارول متوجه شد كه نگاه مهرآميز هانا، فقط متوجه ايوان است. او قبل از آمدن ايوان و ادوارد، خود را مهمان برتر و مورد توجه آن شب مي دانست ولي بعد به هنگام آواز هانا، و سير نگاه او كه متوجه ايوان بود نگاهش را به ايوان دوخت و متوجه شد كه او مرد جذابي است.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #82
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    برتري از آن او بود و نگاه زيباي هانا با آن چشمان آبي مخمور، تنها متوجه اوست. كارول چندين بار با گستاخي تلاشي براي به تمسخر گرفتن ايوان كرد ولي هر بار فقط با سكوت و لبخند تمسخر آميز او روبه ور و متوجه شد، او مردي نيست كه زبانش را در هر موقعيتي به كار برد. بيشتر سكوت مي كرد. وقتي هم لب به سخن باز مي نمود، همه متوجه او و سخنانش بودند. نيمه هاي شب، مهماني هر چند ساده و معمولي با خوشي به پايان رسيد چند نفر از مهمانان آنجا ماندند تا صبح حركت كنند. ايوان و ادوارد اجازه مرخصي خواستند. ادوارد زبان بذله گويش را به كار انداخته بود.
    «خانم بنت، باز به ديدن شما و همه اعضاي خوب خانواده ميايم.»
    و دايم به خاطر همه چيز، از همه تشكر مي كرد و ايوان مثل آدم هاي بي حال فقط با تكان دادن سر، تعارف هاي او را تأييد مي كرد.
    هانا در مقابل همه مخصوصاً پدر با جسارت دست ايوان را گرفت و كشيد. «ايوان، يه لحظه بيا، كارت دارم.»
    او ايوان را به راهرويي كه از امتداد آشپزخانه شروع مي شد و به حياط خلوت راه مي يافت، برد و گفت: «ايوان، چون مي خوام از اينجا برم و ممكنه تا اومدنم ديگه تو رو نبينم، مي خوام چيزي رو نشونت بدم.»
    «مخفي گاهت؟ ميدونم، ولي من نمي خوام اونجا رو ببينم.»
    «بايد ببيني و ديگه در مورد اون كنجكاوي نكني.»
    «هر كاري بكني، نميام. من خودم يه روز تو رو وقتي اونجا پنهون شدي كشف مي كنم و خواب زيبايت رو به مرحله اجرا در خواهم آورد.»
    «آه، اگه اونجا رو ببينيع مي فهمي كه نمي توني وارد آنجا شوي. در ضمن تو، تو خوابم يه ديو بودي. باز ميخواي منو بترسوني؟»
    «ابداً، هاناي عزيزم. وقتي وارد شدم، تو مي بيني كه من ديو نيستم بلكه يك آدم معمولي و عاشقم.»
    هانا دست ايوان راگرفت. «تا اينجا اومديم. بايد ببيني، چون من ديگه اونجا مخفي نخواهم شد.»
    «چرا هانا. باز زماني چنين اتفاقي ميافته. بهتره برگرديم.» با فشار، دست هانا را گرفت و در حالي كه مي كشيد، او را تا راهرو آورد.
    «ايوان، تو خيلي لجبازي. اصلاً نميشه چيزي رو براي تو افشا كرد. من يه بار اشتباه كردم و به خاطر اون خواب لعنتي، پيشت اومدم. تو ول كن نيستي.»
    «كاملاً صحيحه، خانم محترم. بعد از اين هر چي بگي، تلافي در ميارم تا مواظب زبون تلخت باشي و اينقدر نيش و تشر به من نزني. من اين عادت زشت تو رو ميدم.»
    «اصلاً خوب كاري كردم كه باهات قهر كردم اون وقت مجبور نبودم اينطور ناراحت بشم.»
    ايوان خنديد و چانه هانا را گرفت و سرش را بالا آورد. «مگه با من آشتي نكردي؟»
    «من تا ابد با تو آشتي نمي كنم. فردا صبح موقع رفتنم مي بيني كه چطور بي خبر از اينجا ميرم و تو، اون وقت ميتوني راحت ازدواج كني.
    ايون روي پله جلوي آشپزخانه نشست. «با كي ازدواج كنم؟»
    «خب معلومه. با اِما دختر شارت عزيزت، يه هديه گرانبها.»
    «يه زماني تصميم به چنين كاري داشتم. حالا تصميم عوض شده و هيچ هديه اي رو از طرف هيچ كس نمي پذيرم.»
    هانا با طعنه گفت: «حتماً آقاي شارت هديه اش رو پس گرفته؟»
    «فكرت رو خراب نكن، هانا. هديه اش رو پس نگرفته. اين منم كه ازدواج نمي كنم. حداقل تا ازدواج تو.»
    «تو بهتره به فكر خودت باشي. چكار به ازدواج من داري؟»
    «من بهت قول ميدم بعد از اينكه تو ازدواج كردي، منم ازدواج كنم. خودت ميدوني كه من خوب به قولام عمل مي كنم. مي خوام ببينم با كي ازدواج مي كني؟»
    «پس دلت بسوزه. منم تا تو ازدواج نكني، ازدواج نمي كنم. مسلم بدون وقتت رو هدر ميدي چون ازدواج منو نمي بيني.»


    پس هر دوتامون بايد مطمئن باشيم كه تو يه پير دختر و من يه پير پسر باقي مي مونيم. اصلاً ما هر دوتامون لجبازيم و من اين گناه رو تنها به گردن تو نمي اندازم.»
    با اين حرف بلند شد و بازوي هانا را گرفت و به طرف سالن به راه افتاد. در آخرين لحظات تير آخري را هم زد.
    «راستي هانا، ميدوني من از دخترايي كه سنشون براي ازدواج زياده، خوشم نمياد. اگه روزي تصميم به ازدواج بگيرم، با يه پير دختر ازدواج نمي كنم.»
    هانا خود را به ناداني زد و يا اصلاً منظور او را نفهميد هر دو به سمت ديگران كه ايستاده و در حال صحبت بودند، بازگشتند. آقاي ويلي با ديدن آن دو، شب بخير گفت و به اصطلاح عذرشان را خواست و به هر علتي كه بود، به رفتار ايوان و هانا مخالفتي نشان نداد، يا شايد اعتراض را امري بيهوده مي ديد. زيرا مي دانست قدرت اكنون در دست كساني چون ايوان و امثال اوست.
    همگي تا ساعتي، كارهاي باقي مانده را روبه راه كردند، تا براي صبح كه هنوز مهمانان زيادي آنجا بودند، كار چنداني نباشد. نيمه هاي شب همه براي استراحت به اتاق هايشان بازگشتند. دني در حالي كه خستگي را در ذره ذره وجودش حس مي كرد، روي تخت افتاد و با بي حالي بسيار گفت: «هانا، تو خيلي ساده اي مرتكب هيچ گناهي نميشي ولي بعضي وقت ها خيلي وقيح ميشي. چطور جرأت كردي در مقابل پدر دست ايوان رو بگيري و به جاي خلوت ببري؟ حتماً پدر از اين كارت رنجيده.»
    هانا در حالي كه سنجاق ها را يكي يكي از موهايش باز و آنها را بر روي شانه هايش رها مي كرد، جواب داد: «فكر بد به خودت راه نده. من هنوز باهاش چندانم آشتي نكردم. برده بودم مخفي گاه رو نشونش بدم تا ديگه اونقدر در موردش كنجكاوي نكنه.»
    «اوه، چه جالب! و حتماً بعد از ديدن اونجا متوجه شد كه چه جاي تنگ و كوچيكيه.»
    «ولي اون نرفت و من موفق به انجامش نشدم. گفت: "روزي منو وقتي كه اونجا مخفي شدم، كشف ميكنه" بعضي وقت ها احساس مي كنم، اون مرد سخت و خيلي خشنيه.»
    دني خنديد و گفت: «بايد بيشتر از اينها مواظب خودت باشي.»
    «برام اهميتي نداره. بذار اونجا رو كشف كنه و ببينه كه بي خودي كنجكاوي مي كرده.»
    «راستي دني، دختر شارت چند سالشه؟»
    «در حدود هيجده، نوزده ساله. چطور مگه؟»
    «واي خدا، شايد بتونه با اون ازدواج كنه. اون پير دختر نيست.»
    «من اصلاً از حرفاي تو سر در نميارم. پير دختر يعني چي؟»
    «دني، ايوان گفت هيچ وقت با يه پير دختر ازدواج نميكنه و اِما هنوز خيلي جوون است.»
    اين بار دني بلندتر خنديد. «آه هانا، چرا اينقدر كوته فكري؟ منظورش تويي يعني بدون اگه هر روز بهانه بياري و ازدواج نكني، سنت بالاتر ميره و اون با پير دختري مثل تو ازدواج نميكنه.»
    «آه خداي بزرگ، چه مزخرفاتي، من هنوز بيست و دو سال دارم.»
    «زياد هم كم نيست. حال بخواب تا صبح بتوني وسايلت رو براي رفتن آماده كني.»
    هانا لباس را از تنش بيرون آورد و مانند شيء گرانبهايي درون جعبه قرار داد و انديشيد: حالا چقدر به اين لباس اهميت ميدم نه مثل سابق كه هر لباس رو بعد از يه بار استفاده به گوشه اتاق پرت مي كردم.
    دو ماه بود كه هانا در منزل دني به سر مي برد. آنجا زيادهم به او بد نمي گذشت. خانه دني بسيار راحت بود. آنها توانسته بودند وسايل جديدي تهيه نمايند و خانه را از حال و هواي بدبختي هاي جنگ بيرون بياورند. چندين بار هانا به اتفاق راكسي و دني به ديدن جني و ژاك رفته و ساعات خوشي را گذرانده بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #83
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راكسي هانا را با اتومبيلش هر روز به گردش و تفريح مي برد و بيشتر مواقع، دني به علت سنگيني، در خانه مشغول استراحت بود. هانا در اين مدت از خانه و مزرعه شان خبر زيادي نداشت. مي دانست كه خاله و بنت آنجا ماندگار شده اند . آقاي ويلي هم مدتي بود كه بيمار و در حال استراحت بود و راضي نشده بود. هانا به خانه بازگردد. او گفته بود: «اگه اونجا به هانا خوش بگذره، بهتره بمونه چون هانا خودش هم به استراحت احتياج داره.»
    اينك آقاي ويلي هم مانند مالك هاي ديگر همه چيز را از دست داده بود. حتي خانه اي كه در آن سكونت داشتند، به علت وسعت زيادش در امان نبود و هر روز كساني مزاحم و خواستار گذاشتن شرط و شروطي مي شدند. ولي او و خاله مقاومت مي كردند. پسر دني بيشتر اوقات خود را با هانا مي گذراند و هانا هميشه مانند اينكه چيزي را گم كرده باشد، به جستجو مي پرداخت. گاهي هم عصبي و كم حوصله به سر بيل فرياد مي زد و از شلوغي و بازي گوشي او شكايت مي كرد. يك بار هم سر ميز ناهار با حالتي عصبي، دني و راكسي را مورد خطاب قرار داد وگفت:
    «نمي دونستم ايوان تا اين حد بي معرفته. اون حتي يه بارم به ديدنمون نيومد. ما هم كه ازش بي خبريم»
    و همچنان با كم حوصلگي با كارد و چنگال با غذايش ور مي رفت.
    دني و راكسي نگاهي به هم انداختند و سپس راكسي خيلي آرام گفت: «حالا كه اتومبيل داريم، اگه بخواي مي تونيم به ديدنش بريم.»
    ديگر همه احوال هانا را مي دانستند و مطمئن بودند ايوان به جز او با كس ديگري ازدواج نمي كند و هانا هم فقط به دنبال اوست و با اين حال نمي تواند عكس العمل نشان دهد.
    «من نمي تونم به اونجا برم. اون به من گفته هرگز اونجا نرم.»
    دني به سرعت گفت: «اون موقع شما دعوا كرده بودين ولي بعد از اون، ايوان برات هديه فرستاد و خودش هم تو جشن شركت كرد. در نتيجه تموم خيالات، ديگه منتفي است.» با تمام بحث هايي كه شد، هانا باز تمايلي براي رفتن نشان نداد. در واقع خجالت مي كشيد و آنها هم اصرار نورزيدند.
    باز زمستان در راه بود و هوا رو به سردي مي رفت. هانا تصميم داشت زمستان در مزرعه خودشان باشد. به وقت زايمان دني چيزي نمانده بود و او بالاجبار نتوانست در آخرين روزهاي زايمان، دني را تنها بگذارد و تا به دنيا آمدن فرزند دومش كه آن هم يه پسر بود، در آنجا ماندگار شد. پسر كوچك دني مدتها هانا را مشغول كرده بود و هانا ضمن رسيدگي به بچه دني، از خود او هم كه بسيار ضعيف و رنجور شده بود، پرستاري مي كرد. دني مدت ها پس از زايمان حالش وخيم بود و تب تندي گريبانگيرش مي شد. هانا دستمال خيس را بر پيشاني اش مي گذاشت و دست دني مدت ها پس از زايمان حالش وخيم بود و تب تندي گريبانگيرش مي شد. هانا دستمال خيس را بر پيشاني اش مي گذاشت و دست دني را در دست نگه مي داشت و چشمان نگرانش را به او مي دوخت. چنان هراسان و بيمناك بود كه گوي هر لحظه انتظار داشت كه دستان دني سرد شود و قلبش از كار بيفتد. اين ناراحتي و تب ها و هذيان هاي دني، چنان در روح و وجود هانا اثر گذاشته بود كه چشم از قلب دني بر نمي داشت. گاهي كمي از شدت تب كاسته مي شد و او به خوابي آرام و سبك فرو مي رفت. هانا بلند مي شد و به كارهاي ديگر رسيدگي مي كرد. با هر ناراحتي و دردي كه دني مي كشيد، گويي خود متحمل درد شديدي است. دلش ريش ريش مي شد و در خفا بارها براي خواهر عزيز و مهربانش گريسته و با خلوص دعا كرده و از خداي بزرگ خواسته بود كه خواهرش هر چه زودتر سلامتي خود را به دست آورد و مدام زير لب زمزمه مي كرد. خدايا، حالا مي فهمم دني چقدر برام باارزشه وعزيزه.
    بعد از مرگ مادر، مي كي رو دارم؟ اون با من مهربون و هميشه برام سنگ صبور بوده، به درد دل هام گوش داده. خدايا، اگه اتفاقي برايش بيفته، من از غصه مي ميرم.


    روزي ادوارد به ديدن آنان آمد و با مشاهده حال وخيم او، يك پزشك متخصص و سرشناس روسي را بر بالينش آورد. پزشك بعد از معاينات و رسيدگي دقيق و تجويز دارو، گفت: «اون به زودي سلامتي اش رو به دست مياره.»
    بعد از ده روز حال دني كمي بهتر شد. به طوري كه مي توانست در جايش نيم خيز بنشيند. اين حركت چنان در روحيه هانا تأثير گذاشت كه وقتي او را در يك چنين وضعي ديد، به شدت او را در آغوش گرفت و به تلخي گريست. «دني عزيزم، من بي تو ميميرم. من بي تو چكار مي كردم؟»
    دني علاقه و محبت عميقش را نسبت به هانا بيشتر درك مي كرد و مي دانست زندگي و وجودش جدا از هانا نخواهد بود. ادوارد درست مثل سابق، همانطور كه هانا در جشن ژاك و جني ديده بود، پر هياهو و پر سر و صدا بود و مدام سر به سر هانا مي گذاشت. يك بار هم هانا جرآئت كرد و او را در جايي خلوت غافلگير كرد و از احوال ايوان جويا شد. ادوارد گفت: «ايوان سخت درگير كارهاشه. نمي تونه با حزب تصفيه حساب كنه.»
    هانا پرسيد: «چرا اونجا مشغول به كار نميشه و مي خواد كناره گيري كنه؟ اون چكار مي خواد بكنه؟»
    «هانا، نمي دونم تو چه حد تو كارهاي ايوان واردي. اون موقع جنگ و بعد از اون زحمات زيادي براي دولت و كشور و حزبي كه در آنجا كار مي كرد، كشيد. ايوان از اون تيپ آدم هايي نيست كه تا وقتي ديدند نونشون تو روغنه و وضعشون بهتر شده، خودش رو راضي كنه و نسبت به آرمان و هدفي كه داشته، بي توجه باشه و همه چيز رو فراموش كنه. ايوان اگه مي خواست، مي تونست فرد با نفوذ و متمول و صاحب همه چيز بشه و تو رفاه كامل باشه ولي اون با همه سر جنگ داره. نميتونه ببينه با شعار برابري مردم رو فريب ميدن و بازم فاصله طبقاتي هست و عده اي از حق خودشون محرومن. اون نمي تونه نسبت به اين چيزها بي اعتنا باشه و من بارها بهش اخطار كردم كه خودش رو به خطر نندازه. اونا به راحتي دست از سرش بر نمي دارن و همه گفته ها و اعمالش رو اتهام قرار ميدن ولي اون خيلي سر سخت و يه دنده است. زماني مي جنگيد. شبانه روز تو فعاليت بود تا به آرمان و اهدافش جامه عمل بپوشونه ولي وقتي به اونا رسيد، متوجه شد كه همه پوشالي و واهي بودن و ريشه اي پوسيده و فاسد دارن و ديدن آنها روحش را مي آزرد. هانا، منظورم رو مي فهمي؟ مي دوني چي ميگم؟»
    «آه ادوارد، ادامه بده. البته كه مي فهمم.»
    «وقتي اينها رو ديد، پشيمون شد. فهميد كه مردمش بازم به سعادت و حق واقعيشون نرسيدن. همه اين بي عدالتي ها دلش رو به درد آورد و مي گويد: "با اين شرايط براي خودم هم چيزي نمي تونم داشته باشم." حالا كه مي خواد كناره گيري كنه، دردسر زيادي براش به وجود آوردن و رهاش نمي كنن. اون نمي تونه اينها رو تحمل كنه. هانا تا چه حد متوجه موضوع شدي؟ ايوان هيچ وقت تنها به راحتي و آسودگي خودش فكر نمي كنه يعني يه فرد دلسوز ملت هيچ وقت نمي تونه تنها رفاه و آسايش خودش رو در نظر بگيره.»
    هانا نفس عميقي كشيد. «ادوارد، حالا مي فهمم ايوان الان مي خواد چكار كنه.»
    «ميگه: "حداقل نبايد تو اين حق كشي دست داشته باشم. بذار منم مثل افرادي كه حقشون پايمال ميشه و جرأت اعتراض ندارن، با كناره گيري، وجدان و روحم آسودن باشه".»
    «ولي چرا به ديدن ما نمياد؟»
    «اگه فرصتي دست مي داد، مسلماً مي اومد.» با اين حرف بلند شد به كنار دني و پسرش رفت و با آنها مشغول صحبت درباره هديه زيبايي كه براي دني آورده بود، شد. هانا روي مبلي كه كنار پنجره قرار داشت، نشسته و در روياهاي دور دستي فرو رفته بود. قلبش به سختي فشرده مي شد و احساس مي كرد باز دلش مي خواهد براي همه چيز بگريد. صداي ادوارد او را از اين رويا و حالت بيرون آورد. «هانا، مي خواي بگم الان تو چه فكري بودي؟»





    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #84
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «تو رو به خدا سر به سرم نذار. من به فكر سالي، مادر ايوان، بودم.»
    «هوم، سير تخيلات و روياهاي تو از ايوان شروع و به مادرش ختم شده؟»
    «اگه بدوني لحظاتي كه در حال مرگ بود، چه چيزهايي درباره پسرش مي گفت.»
    «آه، ايوان گفته بود كه موقع مرگ مادرش تنها تو كنارش بودي.»
    «همين طوره. من تا صبح پيشش موندم و اون، نزديك هاي صبح از دنيا رفت.»
    «هانا، تقدير با همه همين كار رو مي كنه. تو نبايد خودت رو درگير اين فكراي عذاب دهنده كني.»
    « اون به من گفت. ادوارد، منظورم ساليه. گوش ميدي؟»
    «گوشم با توئه. هر چقدر دلت مي خواد، حرف بزن.»
    «اون گفت: "ميدونم كه نبايد از شما چنين تقاضايي بكنم ولي ايوان تنها فرزند منه و حالا تو اين لحظه، تو در كنارمي. با ايوان مهربون باش. اون هميشه كينه و نفرت به دل داره. نميدونم از كي، ولي هميشه از تنفر حرف مي زنه. سعي كن دلش رو از كينه و نفرت پاك كني.»
    ادوارد آهسته خنديد و گفت: «خب، اون مادرش بوده و به خوبي به اخلاقش آشنايي داشته. تو در اين مورد چي كردي؟ باهاش مهربون بودي؟»
    «هيچ وقت باهاش مهربون نبودم. هميشه ام همين خصلت هايي رو كه مادرش از اونا نام برد، به رخش كشيده و عذابش دادم.»
    خودت رو اذيت نكن، هانا. نمي خواد با يادآوردي دوباره اين مسايل، افكارت رو به هم بريزي. خود ايوان همه اينها رو به من گفته.»
    هانا فرياد كوچكي كشيد. «خدايا، اون به شما گفته كه من چي گفته و چي كردم؟»
    «صد در صد. با توضيحات كامل و تام. تو خيلي دختر بي رحم و سنگدلي هستي.»
    هانا لبش را گزيد. «اينها رو اون به شما گفته؟ همين طوره؟»
    «اون هيچ وقت نگفته كه تو باهاش مهربون بودي. هميشه از خشم و نفرت تو حرف زده.»
    «اوف، اين ايوان چقدر احمقه. نبايد اينها رو به شما مي گفت.»
    «تو فكر مي كني پس بايد به كي مي گفت؟»
    «به هيچ كس. نبايد كه پيش همه وراجي كنه.»
    ادوارد خيلي راحت از پس چنين دختراني با بهانه هايشان بر مي آمد. «تو خودت تا حالا درباره گفته ها و كرده هات با ايوان، با دني صحبت نكردي؟ حالا همه به كنار. به ديگران كاري ندارم.»
    هانا شانه هايشان را بالا انداخت. «اون خواهر منه. اگه حرفي هم بگم، زياد ...»
    ادوارد به ميان حرفش دويد. «بذار به تو يكي هم بگم ايوان برادر مه. ما هيچ وقت خودمون رو يه دوست احساس نكرديم.»
    «پس بايد بعد از اين مواظب گفته و رفتارم باشم چون ممكنه ايوان باز با شما در ميون بذاره.»
    «و منم بايد به ايوان يادآوري كنم كه كاري خلاف ادب با تو نكنه چون ممكنه دني رو از اون با خبر كني. مثلاً يكي ايوان كم مونده بود منو تو آغوش... » و با صدايي بلند شروع به خنديدن كرد.
    «واي كافيه، ادوارد. من اونقدرها كه تو فكر مي كني، احمق نيستم.»
    «منم قسم مي خورم كه چنين نظري نداشتم.»
    بعد از مدت ها، حال دني كم كم رو به بهبودي گذاشت و راكسي براي فرار از روزهاي وحشتناك كسالت دني، چند نفري را براي شام دعوت كرد كه كارول نيز جزو آنها بود. هر چند قبل از اين هم بارها كارول به آنجا آمده بود و هر بار با حرف هايش دل هانا را به هم زده بود. اين بار هم موقع آمدن، خبر از آمدن جونز داد و همه را با اين خبر خوشحال تر كرد. مهمان ها بي جهت سر و صدا راه انداخته بودند. تقريباً همه با صداي بلند صحبت مي كردند و مي خنديدند. ادوارد مدام مشغول مزه پراني و مزاح بود. در اين ميان جونز در حالي كه كودك دني را در آغوش داشت، به نزد هانا آمد. هانا از او پرسيد: «جونز، ميخواي بري خونه؟»
    «ديگه خدمت تموم شده و من بعد از چند روز ميرم. توام ميتوني به خونه برگردي. حال مزاجي دني بهتر شده و تو خيلي وقته از خونه دور بودي.»
    كارول آن شب تا مدت زيادي آنجا ماند و تقاضايش را با راكسي در ميان گذاشت. سپس به اتفاق او به نزد هانا و جونز و دني رفت و در حالي كه چشمان سبز زيبايش را به هانا دوخته بود، از او درخواست ازدواج كرد و هانا با شوخي و موقرانه جواب داد كه مي خواهد تا ابد پير دختر باقي بماند.



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #85
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راكسي و دني در اين مورد صحبتي با هانا نكردند چون مي دانستند او خود چه مي خواهد بكند و صحبت كردن و نظر دادن بيهوده است. ولي وقتي جني چنين صحبتي را با هانا پيش كشيد، هانا گفت هرگز ازدواج نخواد كرد؛ مخصوصاً با مردي مثل كارول كه اصلاً برايش قابل تحمل نيست. كارول به راكسي گفت كه فرصتي ديگر به هانا مي دهد تا بينديشد شايد نظرش تغيير كند و هانا به اين وعده كارول، فقط پوزخندي زد و سكوت كرد.
    پسران دني تمام وقت هانا را پر مي كردند و هانا دايم با آنان مشغول بازي بود. بچه كوچك را در گهواره مي خواباند و مدت ها برايش لالايي مي خواند و با اين كار احساس مي كرد، براي دلتنگي اش براي مزرعه و خانه و براي غم و اندوه خويش لالايي مي خواند. «بيل، خيلي شلوغ و بي ادب شدي. چند بار گفتم سر و صدا راه ننداز تا برادر كوچيكت بتونه بخوابه. خود منم از داد و فرياد گاه و بيگاهت سرسام گرفتم.»
    بيل بالا مي پريد و بعد به سرعت دور اتاق مي دويد. يك دفعه در حالي كه نفس نفس مي زد، گفت: «واي مادرجان، در مي زنن.» و به سرعت از اتاق بيرون دويد.
    هانا به دنبال او وارد هال شد. راكسي گفت: «بيل، تو نرو. تام در رو باز ميكنه.»
    دقايقي بعد تام وارد شد و همه ديدند پشت سر او ايوان مي آيد. هانا به سرعت بلند شد. كودك را به آغوش راكسي انداخت و جلو دويد. محكم بازوي ايوان را گرفت. «سلام، ايوان. اگه بدوني چقدر از ديدنت خوشحالم.»
    ايوان لبخند كمرنگي زد. «سلام، هانا. تو اين مدتي كه اينجا بودي، حوصلت كه سر نرفته؟»
    «واي ايوان، تو نبايد اينقدر بي اعتنا باشي و به ديدنم... به ديدنمون نياي.»
    ايوان زير بازوي هانا را گرفت و او را به طرف راكسي كه در حال نزديك شدن بودع آورد و گفت: «اگه فرصتي دست مي داد، حتماً مي اومدم.»
    در يك نگاه، دني و راكسي متوجه قيافه گرفته و غمگين ايوان شدند ولي هانا آنقدر هيجان زده بود كه متوجه اين حالت نشده بود و مانند كودكي كه اسباب بازي گمشده خود را يافته باشد، مدام اظهار خوشحالي مي كرد و از فرط نشاط تند تند صحبت مي كرد. همگي سر ميز غذا كه براي عصرانه چيده شده بود، آمدند. ايوان كودك دني را در آغوش گرفت. «تبريك ميگم، دني. عجب پسر زيبايي داري.» مكثي كرد و نگاهي گذرا به هانا انداخت و ادامه داد.
    «نبايد زيادم تعجب كنم. تو حدود چهار ماه و نيمه كه هانا رو اينجا نگه داشتي و اين باعث شده حالا بچه ات شبيه هانا بشه؛ مثل اون زيبا و ..» ناگهان از سخن خود شرمزده شد. براي اينكه حرف نيمه تمام خود را كامل كند، گفت: «اگه اخلاقش هم مثل اون بشه. واويلا...»
    هانا دستانش را در ها تكان داد و گفت: «اوه ايوان، مگه اخلاق من چه عيبي داره؟ اگه حمل بر خودستايي نباشه، بايد بگم...»
    «هانا، دخترا جلوي همه از خودشون تعريف نمي كنن.»
    همه به اين حرف دني خنديدند. هانا كه نگاهش را به ايوان دوخته بود، متوجه بود كه ايوان مثل سابق نگاه گستاخش را به او نمي دوزد. بيشتر، خودش را با كارهاي جزيي مثل بريدن كيك، نگاه به دورن فنجان چاي و اين بهانه ها مشغول مي كند. هانا او را مي سنجيد.
    «من به خوبي مي بينم كه از نگاه كردن به من فرار مي كنه. چقدر با روزاي قبل تفاوت كرده. بي خودي بچه دني رو بهانه كرده و با اون مشغول شده، چون نميخوئاد سرش بالا باشه و نگام كنه. يعني چي باعث اين همه تغيير محسوس تو اون شده؟ يعني درگيرياي شغلي و مسايل كارش اينطور اونو دگرگون و نسبت به من بي توجه كرده؟»
    گويي چيزي به سرعت برق از ذهنش گذشت.
    «خدايا، نكنه ازدواج كرده باشه و اون دختره احمق...»

    احساس كرد چيزي به دلش چنگ زد و سينه اش از درد فشرده شد. بدون اينكه در حضور ديگران ادب را رعايت بكند. با بي قيدي و صداي بلند گفت: «ايوان، با توام.» ايوان نگاهش را از صورت كودك برگرفت و به او خيره شد. «ميگم تو - البته اين فقط يه سؤاله- ميگم تو ازدواج كردي؟»
    ايوان لبخندي زد. راكسي خنديد و دني گفت: «حالا ديگه هانا به شدت تنبيه شده و ميدونه باهات چطور رفتار كنه.»
    ايوان همچنان مي نگريست و هانا مي انديشيد.
    «چرا يكي از اون لبخندات رو نمي زني؟ لبخندي كه موقع سزنش و تحقير من مي زدي و يا لبخند زيبا و پرمعنايت را، به هر دو آشنا هستم. حالا اگه حتي اون لبخند پر تمسخرت رو هم تحويلم بدي، خوشحال ميشم.»
    ايوان از جا برخاست. كودك را در آغوش دني گذاشت و گفت: «آقاي راكسي، مي تونيم كمي با هم تنها باشيم؟» راكسي به سرعت بلند شد و زير بازوي او را گرفت و داخل اتاق شدند.
    دني و هانا نگاهي به هم انداختند و از هم پرسيدند . «يعني چي شده؟ اون خيلي گرفته و ناراحت به نظر ميرسه؟»
    دني گفت: «اون هزاران مرتبه با ايوان سابق فرق كرده.»
    مدتي بود كه ايوان و راكسي در حال صحبت بودند. رنگ راكسي به شدت پريده و ساكت بود. در طول اتاق كمي بالا و پايين رفت و پس از لحظاتي مكث، بالاخره از راه رفتن باز ايستاد و گفت: «ولي ايوان، ما بايد طوري اين موضوع رو باهاش در ميون بذاريم و هر طور شده واقعيت رو بهش بقبولونيم. هر چند كار مشكليه ولي بايد انجام بشه.»
    «البته، آقاي راكسي. شما ميتونين اين كار رو به عهده بگيرين.»
    راكسي آهي كشيد. «ايوان، ميدونم در مقابل اين خبر،دني خوب ميتونه مقاومت كنه.اون صبر و طاقتش بيشتر از هاناست ولي هانا بي قراري ميكنه. ممكنه عكس العمل خشونت آميزي نشون بده.»
    «بهتره شما در اين مورد باهاش صحبت كنين. شايد در مقابل شما خوددارتر باشه.»
    ايوان و راكسي از اتاق بيرون آمدند و وارد هال شدند. با اشاره راكي،دني بلند شد و به نزد او رفت. ايوان نيز آرام و آهسته به كنار هانا آمد و زير بازويش را گرفت و در حالي كه او را از جايش بلند مي نمود، با لبخند بي رنگي كه بر لبانش نقش بسته بود، به هانا گفت: «با اينكه زمستونه و هوا سرده ولي امروز چندان هم هوا سرد نيست. هوا آفتابيه. دلت ميخواد به حياط بريم و يه كم از اين هواي عصر استفاده كنيم؟»
    هانا در سكوت، مبهوتانه به او مي نگريست. ايوان او را به طرف ديواري كه شاخه هاي ياس بي برگ و بدون گل، خودنمايي مي كردند و سراسر ديوار را احاطه كرده بودند، برد. شاخه كوچكي را كند و در دستانش گرداند. فراموش كرده بود كه بعضي مواقع سكوت او براي هانا دردآور است و هر چقدر بيشتر صحبت كند، هانا آرامتر مي شود. «ايوان، ميتوني بگي چي شده؟ تو هزار حرف از سر تا پات مي ريزه ولي سكوت كردي. در مقابل من نقش بازي نكن. سه ماه بيشتره كه اينجا نيومدي. مي دونم كه براي بازگو كردن موضوعي اومدي، نه براي ديدن من.»
    «هانا، تو ديگه دختر عاقلي شدي و حرفاي منو به خوبي مي فهمي ديدن توام به جاي خودش مي خواستم بيام ولي نمي شد.»
    «به هر حال ايوان، حاشيه نرو و اصل مطلب رو بگو و گرنه فرياد ميكشم.»
    ايوان تار مويي از موهاي هانا را كه بر روي چشمش افتاده بود، بالا زد. «من مثل تو زيادم بي انصاف نيستم. ده ها مرتبه خواستم براي ديدنت بيام ولي نمي شد و تو اينجا بي خيال و آسوده مي گشتي و حتي يادي از من نمي كردي.» ايوان فكر مي كرد با كمي حاشيه رفتن و صحبت درباره موضوعات ديگر و سرگرم نمودن او، به راحتي بتواند او را از اين اخبار تكان دهنده، مطلع كند.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #86
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هانا به صدا در آمد. «تو مخصوصاً نمي خواستي به ديدنم بياي تا من يه پير دختر بشم و تو از ازدواج كردن با من طفره بري.»
    اين بار ايوان كوتاه خنديد. هانا را نزديك تر آورد. «متأسفم كه الان فرصت خوبي براي زدن اين حرفاي قشنگ نيست. حالا مي فهممم تو اون موقع چقدر به زحمت افتادي تا اون خبر رو به من بدي. تا خود آدم تو چنين شرايطي قرار نگيره، به عمق اون پي نمي بره.»
    «كدوم خبر ايوان؟ از چي صحبت مي كني؟»
    «خبر مرگ مادرم. چون خودم الان در چنان شرايطي قرار گرفتم.»
    «تو چه شرايطي؟ چرا واضح صحبت نمي كني؟»
    «متأسفم، هانا. من حامل خبر بدي براتم و تو اگه قصد فرياد زدن داشته باشي، مانعت نميشم.»
    «خدايا، چي شده؟ نكنه پدرم... بگو به من بگو كه هيچ اتفاقي براي پدر نيفتاده.»
    ايوان فكر كرد شايد هانا با شنيدن اين خبر ديوانگي كند. از اين رو محكم او را گرفته و نگه داشته بود. «خونسرديت رو حفظ كن، هانا. پدرت پريروز كشته شده.»
    «خدايا، من مي دونستم پدر بيماره. چندين بار خواستم به ديدنش برم ولي پدر سفارش كرد همين جا باشم. ايوان تو گفتي پدر كشته شده؟ يعني پدر كشته شده؟»
    «هانا، پدرت كشته شد. به مرگ طبيعي نمرد.»
    «كشته شد؟ كي اونو كشت؟ آه، كي اين كار رو كرد؟»
    «همونايي كه با خيليا اين كار رو كردن و من و تو قدرت مخالفت باهاشون رو نداريم.» به تن هانا رعشه اي افتاد و لرزيد. اشك به مانند دانه هاي مرواريد از چشمانش روان بود. گويي اين اشك ها مدتهاي مديدي است، پش چشمانش آماده جاري شدن بودند و حالا اين فرصت به دست آمده بود. خود را به سوي ايوان پرت كرد و سرش را به سينه او گذاشت و به تلخي گريست.
    «بگو ايوان... حرف بزن... چطور شد؟»
    «تا تو آروم نشي و خونسردي خودت رو به دست نياري، من چيزي نمي گم. كمي آروم بگير تا توضيح بدم.»
    «قول ميدم زياد بي تابي نكنم و دختر خوبي باشم. فقط حقيقت رو بگو.»
    «پريروز چند سرباز و افسر مجاري به در خونه تون اومدن. اونا چندين بار با پدرت درگيري پيدا كرده بودن چون پدرت در طي چندين باري كه براش احضاريه فرستاده شده بود، بي توجهي نشون داده و اهميتي به گفته اي اونا نداده بود. اون روزم كه اومدن، اصرار مي كردن تا پدرت همه چيزي رو بهشون واگذار كنه ولي پدرت مخالفت نشون داده بود. يه ماه اين كار در جريان بود و باز پدرت زير بار نمي رفت. اون روزم كه اومدن پدرت باهاشون درگيري پيدا كرد و با اسلحه اي كه از قبل تهيه ديده بود، گلوله اي شليك كرد كه به پاي يكي از اون سربازا خورد ولي گلوله اي رو كه يه سرباز ديگه شليك كرد، درست به قلب پدرت اصابت كرد و اون در دم كشته شد. متأسفم هانا همه چي سخت و ناگواره. تو بايد مقاوم باشي. ما حوادثي تلخ تر از اينو هم ديديم.»
    هانا مي گريست. «بيچاره پدر. اون پست فطرتا بالاخره كار خودشون رو كردن.»
    ما رو از همه چي ساقط كردن و بازوم ول كن نيستن. خدايا، چرا بايد چنين سرنوشتي داشته باشيم؟»
    «هانا، اين سرنوشت تنها براي شما رقم نخورده، خيلي از مردم سرنوشتي وحشتناك تر از اينو هم داشتن. من بارها بهت گفتم بايد همگي با هم و در كنار هم اين مشكلات و مصيبتا رو تحمل كنيم.»
    هانا همچنان كه مي گريست، آرام گفت: «اگه مادر زنده بود و اين وقايع رو مي ديد، چي مي گفت. كشته شدن پدر بيچاره ام. آه ايوان. من هيچ كس رو ندارم. تنهاي تنها شدم. اصلاً بايد خودمم نباشم. بايد مي مردم و اين حوادث رو نمي ديدم.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #87
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «هانا، تو با اين حرفا دل منو هم به درد مياري. تو تنها نيستي. دني، خواهر مهربون و جونز، برادرت رو داري. اين همه فاميل خوب.»
    «وقتي پدر و مادر نباشن، اونا به چه دردي مي خورن؟»
    «اينقدر سنگدل و بي رحم نباش. پدر من تو چنگ كشته شد و مادرم تنها مرد و حالا خودم تنهام. كاش مثل تو خواهر و برداري داشتم و من با اين مصيبتا مي سازم.»
    هانا سرش را بلند كرد. ايوان هم مي گريست و چشم هاي پر اشكش را به نقطه اي در دور دست ها، دوخته بود، آنجا كه خورشيد كم كم در حال غروب بود و پشت آن كوه هاي بلند و مغرور پنهان مي شد. آن روز، خورشيد غروبي دردناك براي هر دو داشت. هانا لب هايش را به زير دندان هايش مي گرفت تا بغضي كه گلويش را مي فشرد و باعث خفگي اش مي شد، با گريه به بيرون پرت شود و گلويش از دست خشن اين بغض كه هر لحظه فشار را تنگ تر مي كرد، رها شود. ايوان نيز مي انديشيد:
    «كاش ساعت ها همين طور گريه كند بلكه آروم بگيره، گريه داروي آرام بخشيه.»
    و خودش همراه هانا سيل اشك هايي را كه مدت هاي مديدي بود مهارشان كرده، رها ساخته بود و آرام و بي صدا مي گريست. عقده ها، تحقيرها، آرمان هاي از دست رفته، كشور ويران گشته، مردمان زجر ديده، تلاش هاي بيهوده براي حزبي كه جز دروغ چيزي بيش نبود و سال ها فريب شعار دروغين آنها را خوردن، او را مي آزرد. رژيمي سوسياليستي و كمونيستي كه در جلد آزادي و برابري به مردم تحويل مي دادند. دلش مي خواست تمام هدف ها و نقشه هاي سياسي دروغين در لواي آزادي را لگدمال كند و بر ويرانه هايش قدم بگذارد. غرق اين افكار و توهمات، گريه كمي آرامش كرد. وجودش را يك نوع رخوت وسستي فرا گرفت و آرامشي نسبي در وجودش به وجود آمد.
    «من ديگه از همه چي و همه كس كناره گرفت. من با خداي خودم عهد مي بندم هيچ وقت تو زندگي و جن و صداقت رو به خاطر ماديات و لذتاي دروغيش از ياد نبرم. من به ياري خدا زندگي نويني رو تو سايه زحمات و كار خودم شروع مي كنم و زيبايي يه زندگي نويني رو تو سايه زحمات و كار خودم شروع مي كنم و زيبايي يه زندگي ساده و توأم با تفاهم و راستگويي رو با آدمايي مكار با همه زرق و برقي كه پايه هاشون سسته، آميخته نمي كنم. مثل پدر و مادرم زندگي سالمي رو با سعي خودم پايه ريزي مي كنم و هرگز در مقابل زورگويان با هر عنواني كه مهر زده باشن، سر خم نمي كنم. من زندگي رو با همه سادگي و زيبايي دوست دارم.»
    هانا ساعت ها در اتاق خود بود. حالا ديگر هق هق گريه هايش هم شنيده نمي شد. وقتي دني به اتاقش رفت تا به او سر بزند، ديد كه او آرام خفته است. دني كنار تختخوابش نشست. براي پدر و مادر از دست رفته، زندگي سابق هر چند به زرق و برقش زياد اهميت نمي داد، براي هاناي بيچاره با تمامي آرزوهاي مدفون شده اش، دوباره اشك ريخت و انديشيد:
    «بايد اين دنيا رو هر چي كه هست و براي سرنوشت ما هر چي تدارك ديده، با همه زشتياش بپذيريم. او زني خوددار و صبور بود و سختي ها را با شكيبايي تحمل مي كرد.»
    صبح ساعت نه بود. هانا هنوز بيدار نشده و همچنان در اتاقش بود. از ديروز با شنيدن خبر مرگ پدر تا كنون چيزي نخورده بود. حتي احساس گرسنگي نمي كرد. دني به اتاقش رفت و آرام او را صدا زد. «هانا، ديگه بايد بيدار شي. ميتونم تو جمع آوري لوازمت كمكت كنم.»
    هانا چشمانش رابا بي حالي و بيمارگونه باز كرد و دني را نگريست. گلويش خشك شده بود و به شدت درد مي كرد. با صدايي گرفته گفت: «دني، كي بايد بريم؟»
    «تا چند دقيقه ديگه راه ميافتيم. الان همه منتظرن. بايد براي تدفين به موقع برسيم. خاله تلفن كرد و اطلاع داد كه بايد زودتر به خونه بريم.»
    «دني، من اصلاً قدرت حركت كردن ندارم. تمام بدنم درد ميكنه.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #88
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هانا جان، پياده كه نميريم. تو هر شرايطي باشي، بايد بياي. تو اتومبيل جا به اندازه كافي هست. ميتوني راحت باشي.»
    «ايوان رفته؟»
    «اون اينجاست و با ما مياد.»
    گويا هانا قصد بلند شدن نداشت. وسايل را آماده كردند و به درون اتومبيل بردند. دني بچه ها را مرتب و براي رفتن آماده كرده بود و چون عكس العملي از هانا براي رفتن نديد، گفت: «ايوان، ببين ميتوني اون دختره تنبل رو از جاش بلند كني.»
    ايوان در حالي كه به طرف در مي رفت، گفت: «دني، در اين مورد اصلاً اونو سرزنش نمي كنم. ضربه سختي بهش وارد شده...» ناگهان سريع به طرف دني رفت و خيلي آهسته گفت: «دني، فكر مي كني چيكار كنم؟ واقعاً سردرگم موندم.»
    دني بازوي ايوان را گرفت و در حالي كه به طرف اتاق هانا هدايتش مي كرد، گفت: «كار ديگه به سختي گذشته نيست. حالا اون خودش رو خواسته اش رو به خوبي شناخته. نگران اين موضوع نباش. فقط سعي كن براي رفتن متقاعدش كني.»
    وقتي ايوان وارد شد، چشمان هانا باز بود. با گشوده شدن در، به طرف صدا برگشت. آمدن او را آرام نظاره مي كرد. ايوان به كنارش آمد و روي لبه تخت نشست. كمي در سكوت نگاهش كرد. دستش را گرفت و گفت: «با اينكه ساعت ها است خوابيدي ولي مثل اينكه قصد بلند شدن نداري. ممكنه دير بشه و به موقع نتوني لوازمت رو جمع كني.»
    هانا سكوت كرده و گوشه ملافه را گرفته بود و با آن بازي مي كرد.
    «هانا، من مدت ها است به خونه سر نزدم و همه كارا رو به عهده جوزف گذاشتم و خودم آواره كارم شدم. حالا فرصت مناسبيه. ميتونم به خونه برگردم.»
    «پس چطور از كشته شدن پدر مطلع شدي؟ من فكر مي كردم اونجا بودي.»
    «من همه اونا رو تو دادگاه شهر ديدم. جونزم اونجا بود و از من قول گرفت به ديدنتون بيام و موضوع رو به اطلاع شما برسونم.»
    هانا دوباره سكوت كرد و ايوان ادامه داد. «تو بايد به خونه برگردي و تمام كارها رو سر و سامون بدي.»
    «ولي ايوان، من نميخوام به خونه سراسر غم گرفته برگردم. من...»
    «اين چه حرفيه؟ بالاخره هر چي باشه،اونجا خونه شماست. هر چند ديگه پدرت نيست ولي تو و جونز براي نگهداري و سر و سامون دادن اونجا بايد تلاش كنين.»
    «اشتباه مي كني. حالا خاله همه امور خانه رو دربست به اختيار گرفته و مخصوصاً كه جونز حالا خيلي راحت ميتونه با بت ازدواج كنه.»
    «فعلاً وقت حرف زدن از ازدواج نيست. در مورد هر كسي باشه، بايد مراسم سوگواري پدرت ترتيب داده بشه.»
    آرام شانه هاي هانا را گرفت و او را بلند نمود. «تو بايد سعي خودت رو بكني تا روح پدرت آزرده نشه. شما هنوز درگير كاراي ديگه اي هستين.»
    هانا دست ايوان را گرفت. «ايوان عزيز. فقط ميخوام با تو و دركنار تو باشم.»
    «باشه ما روزي همين كار رو مي كنيم، اما براي مدتي نبايد از اين حرفا بزنيم.»
    در طول راه بيشتر سكوت بود و هر از چندي پسر دني با سر و صدايش همه را وادار به حرف زدن مي كرد. هانا سرش را به شانه ايوان تكيه داده وخوابيده بود. آنقدر خسته بود و غصه خورده بود كه احساس مي كرد ديگر رمقي براي گريه كردن براي پدر ندارد. وقتي به خانه رسيدند، همه در لباس سياه و ماتم زده بودند. هانا دلش از درد فشرده مي شد و با اينكه چندان حركتي نمي كرد، قلبش به تپش افتاده بود و با هر قدم كه در خانه برمي داشت و بر هر سويي كه ميرفت، احساس مي كرد هر آن با پدر روبه رو مي شود و آن موقع آشوب دلش، آرام مي گيرد ولي ديگر باور مي كرد چنين فكرهايي جز خواب و خيال نمي تواند باشد و ديگر براي هميشه از ديدن پدر محروم شده. همانطور كه مدت ها است از ديدن مادر محروم مانده، جز در رويا و خواب و خيال هايش. نمي توانست به كس ديگري جز ايوان فكر بكند ايوان به اتفاق جونز و بقيه، كارها را به عهده گرفته بودند و سعي در برگزاري مراسمي براي ويلي مي كردند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/