بعد از كمي صحبت ادوارد درگوش ايوان گفت: «نگاهي رو كه هانا به تو ميندازه، مطمئن باش تحويل هيچ كدوم از اين آقايون نداده. حتي اون دوست بيچاره من، كارول احمق، كه كم مونده با چشماش اونو بخوره. كاش موقعي كه وارد سالن شد، متوجه خشمش مي شدي.»
«ولي من متوجه حضورش نشدم.»
«بايدم نمي شدي. تو غرق هانا بودي. اصلاً چرا به اون دختر التماس مي كردي؟»
«بس كن، ادوارد. تو از كجا ميدوني كه من التماس مي كردم؟»
« از قيافه و حركاتت كاملاً مشهود بود. بدون كه قبل از اومدن ما كارول به خودش وعده داده بود كه امشب هانا از آن اوست ولي تو تموم خيال هاي زيبايش رو ويران كردي. دوست من، كارول احمق خيلي خودخواهه.»
هانا با كيك كه تزيين زيبايي شده بود، وارد شد و آن را بر روي ميز گذاشت. جني نزديك تر آمد. همه براي آنها آرزوي خوشبختي كردند و كف زدند. در اين ميان كارول به نزديكي هانا آمد و گفت: «ميتونم تو تقسيم كيك كمكتون كنم؟»
هانا آهسته گفت: «احتياجي نيست. من سابق بر اين كيكهايي بزرگ تر از اينو هم بدون كمك، قسم مي كردم.»
دني با كمك جني كيك هاي بريده شده را در ميان مهمانها مي گرداندند. هانا به دني كه كنارش ايستاده بود، گفت: «دني، من براي ايوان و ادوارد كيك مي برم.»
دني نيز در پاسخ گفت: «خيلي خوبه. باعث ميشه كارول احمق و خودخواه رو سر جايش بنشوني تا كمتر نگاه گستاخش رو بهت بدوزه.»
هانا بشقاب كيك را در دست گرفت و به طرف آنها رفت. باز ادوارد سريع از جاي خود بنلد شد و گفت: «خانم هانا، اين لطف و محبت شما رو به حساب ايوان ميذارم كه باعث شده چنين پذيرايي گرمي از ما به عمل بيارين.»
هانا خنديد و جواب داد: «به حساب هر كي مي خواين، بذارين.»
چشمانش را به سوي ايوان گرداند. «ايوان، يادت كه نرفته وقتي از جنگ برگشته بودي، من كيك پختم و براتون آوردم. آه، چه روزاي قحطي پر نكبتي بود. حالا وضع نسبت به اون موقع بهتر شده.»
«البته، فراموش نكردم وقتي رو كه تو و مادرم دست به يكي مي شدين دايم كيك درست مي كردين. با همه كمبود و قحطي كه وجود داشت. شما بالاخره كار خودتون رو مي كردين.»
هانا آهي كشيد و گفت: «كاش سالي هنوزم بود. در اين لحظه با من و در كنار من، در تقسيم اين كيك كمكم مي كرد. سالي عزيز و وفادار. هيچ وقت خودم رو به خاطر لجاجت ها ندونم كاري هام نمي بخشم. ساي عزيز رو خيلي زود از دست دادم مخصوصاً الان كه اينقدر بهش احتياج دارم.»
يادآوري خاطره مادر باعث شد كه براي لحظه اي غم، دل ايوان را بفشارد. سرش را پايين انداخت و انديشيد: آيا اين زمان من به او بيشتر احتياج نداشتم؟
«ايوان، معذرت ميخوام كه ناراحتت كدرم ولي بدون كه منم مثل مادرت ميتونم هرچي رو كه ...» ولي ناگهان لبش را گزيد و با گفتن «متأسفم». به سرعت دور شد.
ادوارد با آرنج به پهلوي ايوان زد و گفت: «شما هر دوتاتون به خاطر از دست دادن اون متأسفين. اينطور خودت رو ناراحت نكن.»
ايوان همچنان سرش پايين بود. دستانش در هم قلاب شده و در فكر بود. صداي كارول او را از حالت چند لحظه پيش بيرون آورد.
«دوست عزيزمون، ادوارد و رفق محترمش ايوان، ديرتر از همه اومدن و بهتر از همه پذيرايي شدن.» و نگاهي غضبناك و تمسخر آميز به هانا كرد. با اينكه هر حركت و گفته كارول، خشم هانا را بر مي انگيخت، باز سكوت كرد و در دل گفت: كارول گستاخ، روزي توام جواب اين گستاخيت رو ميگيري.»
وقتي نيمه هاي شب هانا همراه پيانو آواز مي خواند. كارول متوجه شد كه نگاه مهرآميز هانا، فقط متوجه ايوان است. او قبل از آمدن ايوان و ادوارد، خود را مهمان برتر و مورد توجه آن شب مي دانست ولي بعد به هنگام آواز هانا، و سير نگاه او كه متوجه ايوان بود نگاهش را به ايوان دوخت و متوجه شد كه او مرد جذابي است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)