نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    برتري از آن او بود و نگاه زيباي هانا با آن چشمان آبي مخمور، تنها متوجه اوست. كارول چندين بار با گستاخي تلاشي براي به تمسخر گرفتن ايوان كرد ولي هر بار فقط با سكوت و لبخند تمسخر آميز او روبه ور و متوجه شد، او مردي نيست كه زبانش را در هر موقعيتي به كار برد. بيشتر سكوت مي كرد. وقتي هم لب به سخن باز مي نمود، همه متوجه او و سخنانش بودند. نيمه هاي شب، مهماني هر چند ساده و معمولي با خوشي به پايان رسيد چند نفر از مهمانان آنجا ماندند تا صبح حركت كنند. ايوان و ادوارد اجازه مرخصي خواستند. ادوارد زبان بذله گويش را به كار انداخته بود.
    «خانم بنت، باز به ديدن شما و همه اعضاي خوب خانواده ميايم.»
    و دايم به خاطر همه چيز، از همه تشكر مي كرد و ايوان مثل آدم هاي بي حال فقط با تكان دادن سر، تعارف هاي او را تأييد مي كرد.
    هانا در مقابل همه مخصوصاً پدر با جسارت دست ايوان را گرفت و كشيد. «ايوان، يه لحظه بيا، كارت دارم.»
    او ايوان را به راهرويي كه از امتداد آشپزخانه شروع مي شد و به حياط خلوت راه مي يافت، برد و گفت: «ايوان، چون مي خوام از اينجا برم و ممكنه تا اومدنم ديگه تو رو نبينم، مي خوام چيزي رو نشونت بدم.»
    «مخفي گاهت؟ ميدونم، ولي من نمي خوام اونجا رو ببينم.»
    «بايد ببيني و ديگه در مورد اون كنجكاوي نكني.»
    «هر كاري بكني، نميام. من خودم يه روز تو رو وقتي اونجا پنهون شدي كشف مي كنم و خواب زيبايت رو به مرحله اجرا در خواهم آورد.»
    «آه، اگه اونجا رو ببينيع مي فهمي كه نمي توني وارد آنجا شوي. در ضمن تو، تو خوابم يه ديو بودي. باز ميخواي منو بترسوني؟»
    «ابداً، هاناي عزيزم. وقتي وارد شدم، تو مي بيني كه من ديو نيستم بلكه يك آدم معمولي و عاشقم.»
    هانا دست ايوان راگرفت. «تا اينجا اومديم. بايد ببيني، چون من ديگه اونجا مخفي نخواهم شد.»
    «چرا هانا. باز زماني چنين اتفاقي ميافته. بهتره برگرديم.» با فشار، دست هانا را گرفت و در حالي كه مي كشيد، او را تا راهرو آورد.
    «ايوان، تو خيلي لجبازي. اصلاً نميشه چيزي رو براي تو افشا كرد. من يه بار اشتباه كردم و به خاطر اون خواب لعنتي، پيشت اومدم. تو ول كن نيستي.»
    «كاملاً صحيحه، خانم محترم. بعد از اين هر چي بگي، تلافي در ميارم تا مواظب زبون تلخت باشي و اينقدر نيش و تشر به من نزني. من اين عادت زشت تو رو ميدم.»
    «اصلاً خوب كاري كردم كه باهات قهر كردم اون وقت مجبور نبودم اينطور ناراحت بشم.»
    ايوان خنديد و چانه هانا را گرفت و سرش را بالا آورد. «مگه با من آشتي نكردي؟»
    «من تا ابد با تو آشتي نمي كنم. فردا صبح موقع رفتنم مي بيني كه چطور بي خبر از اينجا ميرم و تو، اون وقت ميتوني راحت ازدواج كني.
    ايون روي پله جلوي آشپزخانه نشست. «با كي ازدواج كنم؟»
    «خب معلومه. با اِما دختر شارت عزيزت، يه هديه گرانبها.»
    «يه زماني تصميم به چنين كاري داشتم. حالا تصميم عوض شده و هيچ هديه اي رو از طرف هيچ كس نمي پذيرم.»
    هانا با طعنه گفت: «حتماً آقاي شارت هديه اش رو پس گرفته؟»
    «فكرت رو خراب نكن، هانا. هديه اش رو پس نگرفته. اين منم كه ازدواج نمي كنم. حداقل تا ازدواج تو.»
    «تو بهتره به فكر خودت باشي. چكار به ازدواج من داري؟»
    «من بهت قول ميدم بعد از اينكه تو ازدواج كردي، منم ازدواج كنم. خودت ميدوني كه من خوب به قولام عمل مي كنم. مي خوام ببينم با كي ازدواج مي كني؟»
    «پس دلت بسوزه. منم تا تو ازدواج نكني، ازدواج نمي كنم. مسلم بدون وقتت رو هدر ميدي چون ازدواج منو نمي بيني.»


    پس هر دوتامون بايد مطمئن باشيم كه تو يه پير دختر و من يه پير پسر باقي مي مونيم. اصلاً ما هر دوتامون لجبازيم و من اين گناه رو تنها به گردن تو نمي اندازم.»
    با اين حرف بلند شد و بازوي هانا را گرفت و به طرف سالن به راه افتاد. در آخرين لحظات تير آخري را هم زد.
    «راستي هانا، ميدوني من از دخترايي كه سنشون براي ازدواج زياده، خوشم نمياد. اگه روزي تصميم به ازدواج بگيرم، با يه پير دختر ازدواج نمي كنم.»
    هانا خود را به ناداني زد و يا اصلاً منظور او را نفهميد هر دو به سمت ديگران كه ايستاده و در حال صحبت بودند، بازگشتند. آقاي ويلي با ديدن آن دو، شب بخير گفت و به اصطلاح عذرشان را خواست و به هر علتي كه بود، به رفتار ايوان و هانا مخالفتي نشان نداد، يا شايد اعتراض را امري بيهوده مي ديد. زيرا مي دانست قدرت اكنون در دست كساني چون ايوان و امثال اوست.
    همگي تا ساعتي، كارهاي باقي مانده را روبه راه كردند، تا براي صبح كه هنوز مهمانان زيادي آنجا بودند، كار چنداني نباشد. نيمه هاي شب همه براي استراحت به اتاق هايشان بازگشتند. دني در حالي كه خستگي را در ذره ذره وجودش حس مي كرد، روي تخت افتاد و با بي حالي بسيار گفت: «هانا، تو خيلي ساده اي مرتكب هيچ گناهي نميشي ولي بعضي وقت ها خيلي وقيح ميشي. چطور جرأت كردي در مقابل پدر دست ايوان رو بگيري و به جاي خلوت ببري؟ حتماً پدر از اين كارت رنجيده.»
    هانا در حالي كه سنجاق ها را يكي يكي از موهايش باز و آنها را بر روي شانه هايش رها مي كرد، جواب داد: «فكر بد به خودت راه نده. من هنوز باهاش چندانم آشتي نكردم. برده بودم مخفي گاه رو نشونش بدم تا ديگه اونقدر در موردش كنجكاوي نكنه.»
    «اوه، چه جالب! و حتماً بعد از ديدن اونجا متوجه شد كه چه جاي تنگ و كوچيكيه.»
    «ولي اون نرفت و من موفق به انجامش نشدم. گفت: "روزي منو وقتي كه اونجا مخفي شدم، كشف ميكنه" بعضي وقت ها احساس مي كنم، اون مرد سخت و خيلي خشنيه.»
    دني خنديد و گفت: «بايد بيشتر از اينها مواظب خودت باشي.»
    «برام اهميتي نداره. بذار اونجا رو كشف كنه و ببينه كه بي خودي كنجكاوي مي كرده.»
    «راستي دني، دختر شارت چند سالشه؟»
    «در حدود هيجده، نوزده ساله. چطور مگه؟»
    «واي خدا، شايد بتونه با اون ازدواج كنه. اون پير دختر نيست.»
    «من اصلاً از حرفاي تو سر در نميارم. پير دختر يعني چي؟»
    «دني، ايوان گفت هيچ وقت با يه پير دختر ازدواج نميكنه و اِما هنوز خيلي جوون است.»
    اين بار دني بلندتر خنديد. «آه هانا، چرا اينقدر كوته فكري؟ منظورش تويي يعني بدون اگه هر روز بهانه بياري و ازدواج نكني، سنت بالاتر ميره و اون با پير دختري مثل تو ازدواج نميكنه.»
    «آه خداي بزرگ، چه مزخرفاتي، من هنوز بيست و دو سال دارم.»
    «زياد هم كم نيست. حال بخواب تا صبح بتوني وسايلت رو براي رفتن آماده كني.»
    هانا لباس را از تنش بيرون آورد و مانند شيء گرانبهايي درون جعبه قرار داد و انديشيد: حالا چقدر به اين لباس اهميت ميدم نه مثل سابق كه هر لباس رو بعد از يه بار استفاده به گوشه اتاق پرت مي كردم.
    دو ماه بود كه هانا در منزل دني به سر مي برد. آنجا زيادهم به او بد نمي گذشت. خانه دني بسيار راحت بود. آنها توانسته بودند وسايل جديدي تهيه نمايند و خانه را از حال و هواي بدبختي هاي جنگ بيرون بياورند. چندين بار هانا به اتفاق راكسي و دني به ديدن جني و ژاك رفته و ساعات خوشي را گذرانده بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/