نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    هانا به سرعت از جا بلند شد. ايوان نيز سريع بلند شد و دست هانا را گرفت و به گوشه دنج سالن برد و گفت: «بايد توضيح بيشتري بدم. تو با حرف هات هميشه دل منو شكسته و آزده اي . هيچ وقت خودت به گفته ها و كرده هات فكر ميكني؟»
    «من بعد حرف زدن با تو ديگه به اون فكر نمي كنم.»
    ايوان دست هانا را فشرد و گفت: «به همين خاطره كه نمي توني بفهمي از دست تو چي ميكشم، با اون زبون تلخت. من بالاخره يه روز تاوان زبون تلخت رو پس ميدم.»
    «باز شروع نكن. من از اينجا ميرم و ديگه تو منو نمي بيني. اين آخرين ديداره.» ايوان در سكوت مدتي دست هانا را در دستانش نگه داشت و هانا انديشيد: چرا در مقابلش هميشه احساس سبكي و آرامش مي كنم و اگه باهاش باشم، دلم ميخواد هر كاري بكنم؟
    ايوان پرسيد: «كجا ميخواي بري؟»
    «براي مدت طولاني به خونه دني ميرم.»
    ايوان لبخندي را كه نمايانگر دندان هايش بود، تحويل هانا داد و در دل گفت: جاي دوري نيست. من ميام اونجا. تو هر كجا كه بري، زياد از دسترس من دور نيستي.
    وقتي هانا سكوت ايوان را ديد، گفت: «ميدونم تو همين حالا فكر مي كني كه از دستم راحت ميشي و زياد ناراحت نيستي.»
    «نه، چرا بايد ناراحت باشم؟ تو هر جا ميخواي بري، برو. باز پيش من...»
    چيزي نگفت و در سكوت هانا را مي ديد.
    «تو حرفت رو نيمه تموم گذاشتي، ولي من اونو كامل مي كنم.»
    «چندان مسئله مهمني نيست، هانا. بهتره ادامه حرف خودت رو كامل كني. مثل اينكه چيزي مي خواستي بگي، به من گفتي اگه باهات قهر نبودم، فرض كن آشتي كرديم.»
    «هوم... مي خواستم بگم... بگم.» كمي روي انگشتان پا بلند شد و آهسته در گوش ايوان گفت: «با اينكه تو رو دوست دارم ولي باهات ازدواج نميكنم، به خاطر لجبازيم كه شده.»
    ايوان آهسته خنديد و گفت: «برعكس من احساس مي كنم به زودي تارهايي به دور تو خواهم تنيد.»
    پدر وارد سالن شد. هانا خواست از كنار ايوان دور شود ولي ايوان دستش را محكم نگه داشت و با هم به طرف ميز آمدند. ايوان نشست و به خود گفت: حالا با اين اعتراف صريح هانا مي تونم شاممم رو با خيال راحت بخورم. به هانا كه در كنارش ايستاده بود، نگاهي انداخت و گفت: «ميدوني هانا، وقتي كه تارها تنيده شدن، ديگه راه فراري نداري. سعي كن گرفتارم نشي.» بعد آهسته خنديد. البته خنده اي كه توجه همه را جلب كرد.
    پدر گفت: «هانا، مهمون ها منتظرن. نميخواي كيك رو بياري؟»
    در همين لحظه بت رو به هانا كرد و گفت: «زودتر دست به كار شو. بايد همه چي رو آماده كنيم.» هانا به اتفاق پدر و بت از سالن خارج شد. همگي نزد مهمانان بازگشتند.
    «ايوان، بهتره كمتر بخوري چون جا براي كيك باقي نمي مونه.»
    ايوان خنديد و گفت: «بهتره اين حرف رو به خودت بگي. خيلي وقته در حال خوردني. فراموش كردي بايد در ميون اين جمع اينقدر پرخوري نكني. مخصوصاً كه قبل از شام، كتك مفصلي هم نوش جان كردي، ادوارد عزيز.»
    «با اين غذاي مفصل و خوردن كتك، هنوزم جا براي كيك هست.»
    ايوان از جا بلند شد و كنار ادوارد آمد. او را نيز بلند كرد و هر دو به طرف بقيه مهمانان به راه افتادند. او در جاي قبلي خود نشسته بود و با حرارت، با جونز درباره سياست و آينده كشور صحبت مي كرد. كارول نيز به نزد آنها آمده بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/