دني به نزد آنان رفت و با صدايي تقريباً بلند، خوشامد گفت.
«با اومدنتون مارو سرافراز كردين.»
و باز سرهنگ به جاي ايوان جواب داد. «اگه مي دونستيم واقعاً از اومدنمون سرافراز ميشين، زودتر كار جنگ و دعوا رو تموم مي كرديم و براي شام خودمون رو ميرسونديم.»
ايوان محو تماشاي هانا بود كه همچنان ساكت بر روي صندلي نشسته و خيره مانده بود. با اين گفته دوستش به خود آمد و گفت: «آروم باش، ادوارد. چنان با شور و حرارت از اون تعريف مي كني كه حالا فكر مي كنن ما واقعاً تو زد و خورد خونيني شركت داشتيم.»
رفيقش دستي به شانه او زد و گفت: «هر كاري هم كني، نميتوني اونو پنهون كني. از سر و وضعت كاملاً آشكاره. تو بعضي وقت ها با اين سكوت و رفتارت براي من واقعاً كسالت آور ميشي.»
ايوان نشست و دوستش را هم وادار به نشستن كرد. بت برايشان قهوه آورد و با صدايي ظريف و خنده اي كودكانه گفت: «از حادثه اي كه براتون پيش اومده، متأسفم. ميتونين قهوه ميل كنين تا حالتون يه كم جا بياد.»
پدر با چشماني نيمه باز به اين صحنه بگو و بخند و اظهاراتي كه از هر طرف به گوش مي رسيد، نگاه مي كرد و پس از هر نگاه كه به حاضرين مي انداخت، دوباره نگاهش به ايوان خيره مي ماند. شايد به سال ها پيش مي انديشيد؛ به پدرش كه رعيت او بود و پسرش، ايوان، كه هرگز ارزشي برايش قايل نبود. پس از مدتي جونز به كنارشان آمد و گفت: «جداً اتفاقي براتون افتاده بود؟»
ايوان دستش را از بالاي ابرو تا به انتهاي موهايش كشيد. مي خواست موهاي آشفته اي را منظم كند. با صدايي كه خستگي از آن مشهود بود، گفت: «مسئله مهمي نبود ولي براي ادوارد سوژه خيلي خوبي بود تا با آب و تاب اونو تعريف كنه.»
ادوارد دستش را تكان داد و گفت: «نه، لازم نكرده بخواي موضوع رو مكتوم نگهداري. بگو حساب چند نفر از اون سربازاي بي سرو پاي روس رو رسيديم كه قصد مزاحمت براي همسايتون رو داشتن. البته گفتن اين حرف كه خودمم يه نظاميم، زياد خوشايند نيست.»
«كافيه، ادوارد. قهوه ات رو بخور.»
«حتماً، دوست عزيز. قهوه رو بايد خورد تا چيزيم براي شكم گرسنمون پيدا كنيم.» همگي سرگرم تجزيه و تحليل اين ماجرا كه ادوارد با شور و حرارت آن را تعريف مي كرد و ايوان نامي از آن بر زبان نمي آورد، بودند.
در سالن نيز، دني و هانا در حال بحثي ديگر بودند.
«احمق نباش، هانا. بهتره بري و ازشون بخواي تا به سالن بيان و غذا بخورن. هنوز يه كم غذا هست. مگه نشنيدي؟»
هانا دو طرف لباسش را گرفته بود و در مشتهايش مي فشرد. هنوز مضطرب بود. «ببين دني، بهتره جونز از اونا دعوت كنه. من نميتونم باهاش روبه رو بشم.»
«بهتره يه خانم از اونا دعوت كنه. اين كمال نزاكت رو نشون ميده. در ضمن، ميتونه يه درجه از بي ادبي تو رو بعد اون اختلافي كه با ايوان پيدا كردي، تخفيف بده.»
هانا موهايش را بالاي سر جمع كرده و مقداري از موهاي ريخته شده بر پيشاني اش را گل سر زيبايي كه با گل هاي كوچك و رنگارنگي تزيين شده بود، زينت داده بود. هيچ كس حتي خاله كمي حسود هم نمي توانست زيبايي و شكوه هانا را كتمان كند. هانا به راه افتاد. دني بازويش را گرفت و نگهش داشت. «لبخند زيبا فراموش نشه.»
هانا با بدعنقي بازويش را از دست دني بيرون كشيد و به راه افتاد. ايوان همچنان نگاهش به او بود و از دور آمدن هانا را ديد. قلبش چنان به تپش افتاده بود كه بيم داشت ادوارد صدايش را بشنود و نزد همه آن را فاش كند و باز، سوژه خوبي براي بگو و بخند خود راه بياندازد. ايوان وانمود كرد كه قهوه مي خورد و متوجه آمدن او نمي باشد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)