نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    يعني، همه بدانند و كم هاناي بيچاره رو سؤال پيچ كنند. خود دني هم فكر مي كرد از اينكه اختلافي بين هانا و ايوان روي داده، ايوان حتماٌ به جشن نمي آيد و فرستادن هديه هم تنها بر اساس قولي بوده كه داده شده و او نخواسته بد قولي كند و از اين سخن، تنها دني و جونز بودند كه نگاه هاي معني داري به يكديگر كردند و جونز مي انديشيد: «هانا خيلي بدجنس و بدذاته. هديه رو قبول مي كنه ولي با خودش سر جنگ داره.»
    طبق معمول كه بارها آقاي ويلي در رفتارش نشان داده بود، باز از اين هديه و فرستنده آن سخني بر لب نياورد و سكوت نمود. وقتي هانا ديد هيچ كس نامي از ايوان نمي برد. چنين استنباطي كرد كه فردا همه ميگن اگه پدر چنين چيزي رو مي دونست، مخالفت مي كرد. پس خود جسارت كرد و آهسته گفت:
    «پدر، اين لباس رو ايوان از بوداپست برام آورده. نظر شما چيه؟»
    آقاي ويلي تنها به لبخندي اكتفا كرد. هانا را نزد خود نشاند و همچنان در سكوتي كه اختيار كرده بود، به نوازش موهاي دختر لجبازش پرداخت و در دل گفت: «بر فرض من مخالفتي كنم، تو دختر زيباي من، دست از لجاجت مي كشي؟»
    مهمانان دعوت شده يكي يكي وارد مي شدند. خاله آهسته به دني گفت: «همه شما خود سرانه بيشتر از يه نفر دعوت كردين. نبايد اين كار رو مي كردين. شايد شام كم بياد.»
    كمي دلهره به جان همگي افتاد و در اين ميان تنها هانا بود كه كاملاً راضي به نظر مي رسيد. او فقط خودش و لباس زيبايش را مي ديد.
    دوست ژاك، آقاي كارول اولين مردي بود كه به كنار هانا آمد و از لباس زيبايش تمجيد نمود. وقتي هانا چشمانش را براي تشكر بالا گرفت، با يك جفت چشم سبز رنگ روشن بسيار گستاخ روبه رو شد. هانا در مهماني آن شب تنها چشمان گستاخ او را نمي ديد، بلكه به زبان بيشتر از حد گستاخ و ركش پي برد وانديشيد: «گستاخي ايوان در مقابل اين مرد خيلي ناچيز و در حد صفره. رفتار و عمل ايوان هميشه باوقار و آقامنشي، همراه بوده.»
    پس از صرف شام، همگي وارد تراس كه صندلي ها را در آنجا چيده بودند و جان تلاش كرده بود با لامپ هاي رنگارنگ آنجا را تزيين دهد، شدند و به صرف قهوه و گفتگو درباره وقايع و اخبار روز پرداختند. در اين هنگام، دو نفر از دروازه باغ وارد شدند. صداي يكي كه بلند بلند صحبت مي كرد، شنيده مي شد. دو نفر با اينكه ديند كسي به استقبالشان نيامد، همچنان نزديك مي شدند تا به نزديكي پله رسيدند. در حال بالا آمدن بودند كه جني كه در آن نزديكي بود، زودتر از همه متوجه آن دو نفر كه كسي جز ايوان و رفيقش نبودند، شد.
    «آه، شما هم تشريف آوردين، آقاي ايوان.»
    و از صداي جني، دني و راكسي كه در آن نزديكي بودند، متوجه شدند و استقبال گرمي از آنان كردند. هانا دورتر هاچ و واج مانده بود و خيره نگاه مي كرد. به چشمانش اطمينان نداشت.
    ايوان به طرف پدر رفت و مؤدبانه دستش را جلو آورد و گفت: «آقاي ويلي، متأسفم كه نتونستيم براي شام به موقع برسيم. تو راه يه كم گرفتاري پيش اومد و ...»
    دوست ايوان كه مرد جواني در اونيفورم نظامي بود و درجه سرهنگي اش كاملاً خودنمايي مي كرد، گفت: «تواين دوره هيچ چي تعجب آور نيست چون وقوع هر حادثه اي امري عادي تلقي ميشه.» و ضمن گفتن اين سخن، با خنده اي بلند رو به بقيه، ادامه داد.
    «آقايون، درست مثل حالا كه به جشن ژاك عزيز مي اومديم، كتك مفصلي نوش جان كرديم.»
    و با اين حرف مزه دارش دوباره با خنده رو به ايوان كرد و گفت: «اينطور نيست، ايوان عزيز؟» و همچنان كه مي خنديد بازوي ايوان را گرفت و به گوشه اي كه چند صندلي خالي به چشم مي خورد، برد. آنقدر صميمانه و بي پروا رفتار مي كرد كه گويي آشنايي ديرينه اي با تمامي حاضرين دارد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/