صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

  1. #71
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «به خودم مسلط باشم، اونم وقتي در مقابل چنين آدم سنگدل و بي رحمي چون تو هستم؟»
    «هانا، گفتم حرف نزن و آروم باش. من بعضي وقتا زياد صبور نيست. اگه عصباني بشم، اختيارم دست خودم نيست.»
    «بهت قول ميدم كه همين حالا تو در باطن از خوشحالي مي خواي پر در بياري. چون اونا مي خوان همه چيزرو از ما بگيرن و تو فكر مي كني اون وقت قاصله طبقاتي كه بين من و تو بوده، كم كم برداشته ميشه و من با تو يكي ميشم.»
    «هانا، به حد كافي حوصله ام رو سر بردي. خفه ميشي يا تو دهنت بزنم؟»
    هانا فرياد زد: «نه تو هنوزم سعي ميكني خانواده فقير و بدبختت رو از ما پنهون كني. تو هنوز هم يه ايوان احمق گدازاده اي . تو پستي و من ازت متنفرم و يدون كه ديگه...»
    سيلي سختي به صورتش خورد. ضربه سيلي، چنان محكم بود كه گوشش به صدا درآمد. از خواب حرف هايي كه در حال گفتن بود، بيرون آمد. به قيافه خشمناك ايوان نگريست. يك صورت بسيار خشمگين و كبود شده با چشماني كه زبانه ها خشم از آن مي تراويد. تا خواست دهان باز كند، سيلي ديگري به طرف ديگر صورتش نواخته شد.
    هانا احساس كرد از چشمانش آتش بيرون مي ريزد. گوش هايش وز وز مي كرد. عقب رفت و محكم به ميز خورد و روي زمين ولو شد. تلاشي براي بلند شدن نكرد. ايون به نزديكي اش آمد. او ترسيد و عقب تر رفت. اين ايوان با چنين قيافه و هيكل پر از خشم و نفرت، غير از آن ايواني بود كه حس مي كرد مي تواند د رمقابلش هر چه را كه دلش مي خواهد، بگويد. حالا به راستي مي ترسيد. چرا چشمانش اون حالت ترسناك رو به خودش گرفته؟ چرا رنگ صورتش كبود شده و لب پايينش شروع به پرش كرده و اون طوري نفس نفس مي زنه؟
    ايوان لب هايش را به شدت رو هم فشار مي داد. احساس مي كرد چيزي شبيه گلوله در صدايش گير كرده و راه نفس را بر او بسته. بغض شديدي هم گريبانگيرش شده بود.
    «زود از اينجا برو بيرون و ديگه هرگز برنگرد. تو قابل به اصلاح نيستي و تا ابد يه احمق خودخواه باقي مي موني. چيزي كه تو اون گوش هاي نافرمان و ناشنواي تو فرو نميره، همون حرف حقه. صحبت كردن با تو هم ديگه كار بي فايده ايه. تو حق نداري هر وقت دلت هر چي خواست به من بگي. من از همين ساعت، ديگه بهت اجازه چنين كاري رو نميدم. آخرين بارت باشه كه با من اينطوري حرف مي زني.»
    هانا در هر حالي بود، متوجه زبان تند و نيشدارش بود. با اينكه كمي مي ترسيد، ولي گفت: «اوه، حرف هاي من زيادم غير منطقي نبوده، تو... تو جرا بايد با من كه براي كمك خواستن اومده پيشت اين طور رفتار كني؟»
    «تو ديوونه كمك خواستي، منم جوابت رو دادم. ديگه اين مزخرفات چي بود؟ تو از انتقام و برابري من با خودت قصه هايي درست كردي. هم سطحي منو تو؟ يعني چي؟ من هرگز نخواستم براي يه لحظه ام به اين موضوع فكر كنم. تو هر چي بودي و هستي، همه پيشكش خودت. فكر مي كني من براي به دست آوردنت واقعاً از اين فكراي احمقانه مي كنم و به تو اين قدر آزادي ميدم كه در مقابلم وايستي و اين طور فحش و ناسزا نثارم كني. هانا، اين آخرين بارت باشه. باز تكرار كن، نتيجه اش رو ببين. هر چند اين نمونه كوچيك از نتيجه ايه كه بعداً مي بيني. البته اگه بعدي وجود داشته باشه.»
    هانا به سرعت بلند شد و به طرفش رفت. «درسته، قبول دارم كه خيلي بد صحبت كردم، ولي تو هم بايد ملاحظه حالم رو مي كردي. تو مي توني كاري كني. حتي مي توني باهاشون صحبت كني.»
    «اونا هر چي دلشون بخواد، مي كنن. تو ميگي من مي تونم مانع كار اونا بشم؛ كاري كه جزء قوانين اوناست و تنها شامل حال شما نميشه.»


    هانا مثل يك ماده پلنگ تير خورده و زخمي به سويش خيز برداشت و مشت هيش را محكم بر سر و سينه اش كوبيد.
    «تو پستي، تو بدي، من ازت متنفرم، چيزي كه خودت هر لحظه اونو بارورتر ميكني.»
    شروع به گريه اي بلند و سوزناك كرد. چنان تلخ و دردناك مي گريست كه ايوان تصميم گرفت لحظه اي آرام باشد و سكوت كند بلكه بتواند آرامشي جزيي به او و به خود ببخشد. شايد بتواند راحت تر صحبت و همديگر را درك كنند. نه مثل حالا كه مثل دو خروس جنگي روبه روي هم قرار گرفته اند و با حرف هايي كه هيچ كدام نمي فهمند، به هم مي پرند.
    هانا مي گريست. «خدايا، چه بدبختي بزرگي. اين سال هاي جنگ و سختي رو با تمام مصايبش تحمل كردم، حالا ديگه اين بيچارگي پدرم رو نمي تونم تحمل كنم. چرا بايد اين طور بشه؟»
    ايوان نيز ساكت و آرام كنار نشسته بود. دلش از طرز تفكرهاي هانا به درد آمده بود. غصه مي خورد. چرا هانا بايد در مورد من اين طوري قضاوت كنه كه هر لحظه به فكر انتقامم؟ چشمانش نمناك شده و بغض راه گلويش را گرفته بود ولي او مرد با اراده و خودداري بود. احساسات خود را هر زمان مي توانست مهار كند. او مرگ عزيزان و سربازان وفادارش را در جنگ خانماسوز ديده بود اما اجساد منجمد شده شان را بر روي برف و يخبندان دشت هاي وسيع و سرد روسيه به جا گذاشته و هرگز نگريسته بود.
    مي انديشيد: براي هم قطارام كه همگي فوج فوج كشته مي شدن، براي جنگ كه ميهنم رو به نابودي كشوند و براي آدم هاي بي گناهش، براي عزيزان و ياراي از دست رفته، براي پدر و مادرم، براي خودم، روزي گريه مي كنم.
    براي لحظه اي به خود گفت: بذار اين بغض فرو خورده و سركش رو كه مدت هاست مهارش كردم، رها كنم و گريه كن. حالا كه هانا هم تو اين لحظه با حرف هاي زهرآلودش دلم رو شكسته. نه، اصلاً براي چندين سالي كه هانا دلم رو به درد آورده. باز خودداري كرد و گفت: هنوزم زوده. هنوزم كشور مورد آماج بي عدالتي هي بيگانه هاست. هنوزم آدم هايي هستن كه چشم به راه عزيزاي به جنگ رفته شونن. شايد كه برگردن. هنوزم هزاران زن و مرد گريه مي كنه. شايد كه عزيز به جنگ رفته برگرده. شايدم هرگز بر نگرده. هنوزم براي گريه كردن زوده، هنوزم راه خيلي طولاني و پيمودنش بسي مشكل است.
    هانا آرام شده بود. هر از چندي آه كوتاهي مي كشيد. ايوان نزديكش رفته و در آغوشش گرفته بود. هانا دستانش را به دور ايوان حلقه كرد.
    «هانا، تو هنوزم هيچي نمي فهمي. گريه كردن براي تو زود نيست. تو مدت هاست گريه نكردي، گريه كن. هر چند گريه دردي رو دوا نمي كنه ولي تسكين ميده. اين طور نيست، هانا؟ حرفي رو كه خودت زماني كه تو مرگ مادرم گريه مي كردم، گفتي. منم يه روز به اين همه زخم زبون ها و توهين هاي تو گريه مي كنم.»
    هانا نه چيزي را مي ديد و نه مي شنيد. نمي دانست او از چه صحبت مي كند. فقط به حادثه اي كه در خانه شان در شرف وقوع بود، فكر مي كرد؛ بي اختيار و بي قدرت شدن، كه آن را مصيبتي بزرگ مي دانست.
    «تو خيلي بي انصافي، ايوان. چرا حرف منو توهين مي دوني؟ چرا از كمك كردن به ما طفره ميري؟ منو از خودت ميروني و همه ما رو طرد مي كني و نمي خواي كاري كني؟»
    «دوباره شروع نكن، هانا. من از همه كارام كناره گرفتم. وقتي به اونجا بيام. مثل همه شما فقط بايد نظاره گر باشم. هيچ كاري از دست من ساخته نيست. تو هم بايد بي كم و كيف حقيقت رو قبول كني.»
    هانا نگاهي عميق به رويش انداخت و عقب تر رفت. «حقيقت رو قبول كنم؟ اينو باور كردم كه تو خيلي سنگدلي و يه دنده اي و از حرفت به هيچ وجه بر نمي گردي.»
    «بيخودي حرف نزن. مقاومت راكسي و دني بيشتر از شما بود. وقتي زمين هاشون رو گرفتن، خيلي راحت همه چي رو پذيرفتن و اين طور مثل تو بي تابي از خودشون نشون ندادن. هرچند تو حالا ميگي باز از دني تعريف و تمجيد مي كنم. خود تو وادارم مي كني كه ازش تعريف كنم.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #72
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «همه حرف ها به كنار، ايوان. دني و راكسي جوونن. اونا باز مي تونن تلاش كنند، ولي پدرم... اون پير و خسته ست. نمي تونه راحت بشينه و فقط نظاره گر باشه. خواهش مي كنم اگه مي توني، كاري بكن؛ به خاطر پدرم. اون...»
    «هانا، مگه چند لحظه پيش بهت نگفتم تمومش كن. اگه باز بخواي شروع كني...»
    «ايوان، التماس مي كنم.»
    «متأسفم، هانا. واقعاً متأسفم.»
    هانا ساكت و آرام نگاهش كرد و براي آخرين بار كلمه متأسفم رو شنيد.
    «واي، ايوان، تو خيلي خرفتي. من و تو هيچ وقت زبون و احساس همديگه رو نمي فهميم. منم متأسفم.»
    ايوان لحظه اي مكث كرد، گويي داشت افكارش را جمع و جور مي كرد. سپس خيلي جدي در حالي كه سعي مي كرد تا جلوي تمامي احساسش را بگيرد، گفت: «هانا، اگه از بودن و صحبت كردن با من متنفر و متأسفي، ديگه هرگز به اينجا نيا. بذار اين مسخره بازي تموم بشه. حداقل تا وقتي خودت و خواسته ات رو نشناختي، ديگه نمي خوام ببينمت. از اينجا برو و هرگز بر نگرد.»
    «هوم، چه از خودراضي. من هميشه ازت متنفر بودم، هميشه. هرگز به اينجا بر نمي گردم. ايوان، تو پستي. ديگه هرگز منو نمي بيني.»
    شتابان از آنجا بيرون آمد و در بين راه همچنان مي گريست. سگ باوفايش كه ناراحتي و اندوه او را حس كرده بود، قدم به قدم او مي آمد و هر از چندي زوزه دردناكي مي كشيد. هانا هم شد و سر سگ را نوازش كرد. حيوون زبون بسته، تو هم غمگيني. نمي توني حرف بزني، ولي من اونو مي فهمم. خدايا، ديگه به اون دنياي زيبا فكر نمي كن. ديگه به ياد نميارم اون طبيعت زيبا و سرسبز و پرچين هاي قشنگ رو كه هر روز عصرها توشون بازي مي كرديم و آب سر و روي هم مي پاشيديم. ديگه تماشاي باغ هاي پربار و كار رعيت ها رو موقع درو تو سرتاسر زمين هاي حاصلخيز رو به ياد نميارم. ديگه مهموني هاي پرزرق و برق و هياهو و خنده هاي شاد دوست ها و شكار و سواري رو به ياد نخواهم آورد.
    خدايا، ديگه دنيايي زيبا گذشته رو تو روياهام ويران و به مخروبه اي تبديل، مي كنم و زير هزار خروار خاك مدفونش مي كنم، زير همون خاك هايي كه دشمن با كينه و نفرت، با بمب هاي آتش زا زير و رو و هزاران قلب پر اميد و آرزومند رو مدفون كرد. من اون دنياي رنگين و پرنشاط رو به مخروبه جغد و شغال ها در ميارم و به دنياي تاريكي مبدل مي كنم. جغد و شغال ها اون قدر زيادند كه ديگه مي ترسم چنان دنيايي رو به ياد بيارم.
    به خانه رسيد. احساس مي كرد كه جز غصه و ماتم چيزي نخواهد ديد. پدر نگاهش كرد. به ظاهر آرام گرفته بود. پدر حتي از او سؤال نكرد كه كجا رفته بودي. شايد هم حدس مي زد. نگاه هانا نيز به او بود. پدر از دست رفته، ديگه چيزي ازش باقي نمونده. به زودي غم و غصه اونو از پا در مياره. ديگه غرور و شخصيت اون مرد مقتدر از بين رفته و خودشم با اونا مدفون ميشه، ولي با اين حال وضع خانه و افرادش را زياد غيرعادي نديد. همه مشغول كار خود بودند و صحبت هاي معمولي مي كردند، طوري كه حتي براي لحظه اي هانا مردد ماند كه نكند اصلاً اتفاقي نيفتاده بود. جونز كه د رحال تهيه قهوه بود، نگاهش ار از پدر گرفت و در او گرداند. با اين همه فقر و بدبختي چه جوون نيرومندي شده. اون هيكل و تيپ پدر رو به ارث برده. لبخندي بر لبش نقش بست. من تازه متوجه اين موضوع شدم.
    در اتاق با سر و صدا باز شد. خاله در حالي كه سيني فنجان ها را در دست داشت و با جني صحبت مي كرد كه چطور وسايل طبقه بالا را جابه جا كند، نگاهش با نگاه هانا تلاقي كرد. ابروهاي نازكش را بالا برد و گفت: «هيچ معلومه كجا هستي؟ دو ساعته كه رفتي، اونم تو چنين موقعيتي. آه، هانا، صورتت چي شده؟ مثل اينكه گريه كردي.»
    هانا با دستپاچگي در جايش جابه جا شد. «چيزي نيست. من خيلي عصباني بودم، به همين خاطر به اين روز افتادم.»
    خاله چشمانش را تنگ كرد و پرسيد: «كجا رفته بودي؟»
    هانا با پوزخندي بر لب گفت: «رفته بودم ايوان رو ببينم.»
    «خدايا، هانا. تو اصلاً رفتارت رو كنترل نمي كني. با اون چكار داشتي؟»
    «رفتم ازش بخوام اگه مي تونه جلوي كر رؤسا و افراد ديگه شون رو بگيره


    خاله نگاهي نگران به پدر انداخت. انتظار داشت تا او ادامه كلام را به عهده بگيرد ولي پدر سكوت خود را نشكست. جونز حركتي كرد و دستش را به لبه صندلي هانا گرفت و به طرفش خم گشت.
    «هانا، تو نبايد چنين كاري مي كردي. او مدت هاست از كارش كناره گيري كرده. البته تو بعضي كارا دست داره، ولي اون قدر احمق نيست تا بخواد جلوي اين بي مايه ها سر خم كنه.»
    «كافيه، جونز. اون احمق تر از اونه كه فكر مي كردم. اون هنوز مي تونه از قدرتش استفاده كنه ولي اين كار رو نمي كنه. به خاطر هر چي كه مي دونه و هر نيتي كه داره.»
    «تو سرخود تصميم مي گيري. نبايد به اونجا مي رفتي چون اون هرگز نمي اومد.»
    دني مدتي بود با پسرش وارد شده بود و در حالي كه به او قهوه مي خوراند، به اين صحبت ها گوش سپرده بود.
    «هانا، ايوان چي گفت و چه نظري داشت؟»
    «چي مي خواستي بگه؟ حرف هاي جونز رو تكرار كرد و گفت از دستش كاري بر نمياد.»
    جونز ادامه داد. «گفتم، اون هيچ وقت از قدرتش استفاده نكرده، مخصوصاً حالا كه در حال كناره گيريه. البته تو اينها رو نمي فهمي» شكلكي براي هانا در آورد.
    هانا تند جواب داد. «تو هم خيلي خودخواهي. فكر مي كني همه چي رو شما مردها مي فهمين. اشتباه مي كني، اون از ما متنفره و براي گرفتن انتقام، هيچ كاري نمي كنه.»
    راست نشست. منتظر ماند تا عكس العمل بقيه را با گفتن چنين حرف رك و صريحي جلوي همه، مخصوصاً پدر ببيند. خاله زبان تلخش را به كار انداخت.
    «هانا، اگه فكر مي كني اون از ما متنفره و به قول خودت مي خواد انتقام بگيره، چرا به ديدنش ميري و مدت ها باهاش گپ مي زني؟»
    شايد هانا زماين از شنيدن اين سخن مقابل پدر به لرزه مي افتاد ولي حالا همچنان بي اعتنا بود و در فكر اينكه چه جوابي دندان شكني به خاله بدهد. دنبال كلمات قاطع مي گشت و اين انديشه زياد به طول نيانجاميد.
    جونز پرسيد: «هانا، خاله با تو بود. چرا به ديدنش ميري؟ جواب بده؟»
    هانا فكر كرد: جونز اين حرف رو از روي بدبيني و توبيخ كردن ميگه. از اينرو با لحن تندي گفت: «اوه، به من خورده مي گيري؟ تو چي به ديدنش نميري و ساعت ها باهاش صحبت نمي كني؟»
    خاله جواب داد: «ديدار جونز و رفتنش به اونجا، با تو كه يه دختر هستي...»
    جونز به ميان حرف خاله دويد و گفت: «هانا، پرسيدي چرا به ديدنش ميرم و باهاش صحبت مي كنم؟ من اونو به خاطر آگاهي و كاردانيش تحسين مي كنم. اون مرد فوق العاديه. تو جنگ شجاعت و طرح هاي زيادي از خودش نشان داد. من خيلي چيزا ازش ياد گرفتم. اون يه مرد واقعيه.»
    دني آرام و قاطع به ميدان بحث وارد شد. «به ديدنش مير، طعنه ميزني و توهينم مي كني، هر چي دلت مي خواد، ميگي و باز فردا به ديدنش ميري.»
    جونز به ميانشان آمد. «و اما هانا، من مثل تو نمك نشناس نيستم.»
    هانا رو به دني كرد و گفت: «خانم دني، تو بهتره ساكت باشي. اون خودش با من صحبت مي كنه.»
    جونز ابرو درهم كشيده و كوتاه خنديد. «اوه، جدي؟ بچه ها، ايوان كي اينجا به ديدن اون اومده كه ما متوجه نشديم؟»
    هانا به راستي در تنگنا قرار گرفته بود. نمي دانست چه بگويد. خود او هميشه به ديدن ايوان رفته و هر كاري خواسته، كرده. هر حرفي زده. حتي به يادش آمد خوابي را هم كه ديده بود، باز او را گناهكار دانسته. يك خواب مسخره را در واقعيت به توهين تبديل كرده و به او وصله زده بود. يك وصله ناجور و واهي كه مي تواند تنها كار يك ديوانه باشد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #73
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چه افتخارآميز. از يادآوري آن خواب مسخره و به ديدار او رفتن گويي چيزي تازه كشف كرده. واقعاً من دختر مغرور و خودخواهي نيستم؟ احساس كرد، دني هم به همين موضوع مي انديشد. نگاهي گذرا به او انداخت ولي دني مشغول پسرش بود. مواظب بود تا قهوه را بر روي لباسش نريزد.
    هانا نگاهش را متوجه جونز كرد او شكلكي درآورد و خنديد. چشمكي به هانا زد و گفت: «تو خيلي بدجنسي. اگه اين طوري نبودي، هرگز اجازه نمي دادم به ديدن اون كه هميشه تنهاست، بري. ديگه بحث در اين مورد رو خاتمه بده.»
    هانا شانههايش را بالا انداخت. «هر چي دلت مي خواد، بگو. هر طور دلت مي خواد، قضاوت كن. من هميشه از مردايي مثل شما متنفر بودم.»
    «تو هيچ وقت شناخت درستي از آدما نداشتي. فقط يه مرد خشن و بداخلاق مي تونه اخلاق تو رو بسازه. آرزو مي كنم روزي چنين بشه و چنين شوهري گيرت بياد.»
    صداي خنده همه در خانه طنين انداخت و هانا مي انديشيد: خاله از اينكه چنين داماد شوخ و بذله گويي داشته باشد، از همين حالا فخر مي كنه و با ديدن بت كه تمام هوش و حواسش به جونز بود، اين انديشه در او قدرت بيشتري يافت.
    جني ظرف شيريني را بر روي ميز گذاشت و به بت گفت تا فنجان ها را بياورد. بت زود به كنار جونز كه در تهيه و ريختن دوباره قهوه بود، رفت. جونز قوري قهوه و بت فنجان ها را آوردند و همگي دور ميز نشستند. پدر گفت: «از مهلتي كه دادن، بايد به نحو احسن استفاده كنيم. من زير بار حرف هاي اونا نميرم. براي رسيدگي به اين موضوع بايد فكر كنم. چند روزي تو شهر كار دارم. جونز، توام بايد باشي.»
    جونز جواب داد: «بالاخره يه كاري مي كنيم تا ببينم چي ميشه.»
    خاله در حالي كه فنجان قهوه را به لبهايش نزديك مي كرد. نگاه طعنه آميزي به هانا كرد و صحبت را به جاي ديگر كشاند. آهي كشيد و گفت:
    «تو اين دوره كه همه چي تغيير كرده، همه مادرها آرزو دارن تا دامادي داشته باشن. شنيدم آقاي شارت دخترش رو بدون هيچ قيد و شرطي، تقديم ايوان كرده. حتماً فردا ديگرانم همين كار رو مي كنن.»
    دني با خنده صحبت خاله را دنبال كرد. «زمان منتظر موندن تا انيكه يه مرد از راه برسه و از دختري خواستگاري كنه، به سر اومده و من مي دونم چرا ايوان اين قدر آقاي شارت و همسرش رو تو انتظار گذاشته و اقدامي براي ازدواج نمي كنه.»
    ويلي به اين صحنه مي نگريست و هيچ گونه اظهارنظري نمي كرد. روزگاري به ذهنش هم خطور نمي كرد. ايوان، پسر رعيتش، اين طور در خانواده او مورد بحص قرار گيرد و او هيچ اعتراضي نكند و اين چنين بي اعتنا ناظر اين گفتگو باشد. به خود مي گفت: حالا زمونه عوض شده، اگه من يه كلمه بگم، دني كه سهله، جونز هم به شدت اعتراض مي كنه و از اون حمايت مي كنه. حتي اين هانا كه دايم به ديدنش ميره و اين طور استنباط ميكن كه نمي دونم. با اين حال ازش طرفداري مي كنه و اونو ايده آل مي دونه. حالا دوره، دوره جووناست. نبايد با عزيزام درگير بشم.

    *******

    دني بار ديگر احساس كسالت و خستگي مي كرد و مدام در حال استراحت بود. سرگيجه داشت و حالت تهوعي كه به او دست مي داد، قدرت هر كاري را از او گرفته بود. نظر خاله اين بود كه بايد منتظر فرزند ديگري باشد. دني ميگفت: «راكسي تكليف خونه و زمين ها رو روشن كرده و ما مي تونيم برگرديم. مي خوام تا اومدن بچه ديگر، تو خونه جديد جابه جا بشم.»
    «آه دني، تو و يه بچه ديگه؟»
    دني خنديد.«همين طوره، هانا. اميدوارم اين يكي فرزندم دختر باشه، مثل تو زيبا و دوست داشتني...»
    «ولي دني، اين زيبايي به هيچ دردي نمي خوره. وقتي آدم اميد نداشته باشه و دنيا چنين سر ناسازگاري با آدم داشته باشه، چه فايده؟»

    «تو به دنيا كاري نداشته باش. جنگ براي همه بود، همين طور مصيبت و گرسنگي. تو همه بدبختي ها با هم بوديم و همه رو تحمل كرديم. تنها براي من و تو كه نبود.»
    هانا آهي كشيد. «شايد روزي مثل يه احمق رفتار مي كردم و به اين زيبايي مي باليدم. ولي حالا هرگز.»
    «اشتباه نكن. تو فكر مي كني اگه زيبا نبودي، ايوان اجازه مي داد هر لحظه به ديدنش بري و با حرف هاي عذاب دهنده آزارش بدي و اون باز تو رو بخواد؟»
    «از ضحبت كردن درباره اون خسته شدم. برام اهميتي نداره كه درباره ام چطور فكر ميكنه.»
    دني در چمدان را بست و آن را در گوشه اي نهاد و به كنار هانا آمد. «شايد براي تو مهم نباشه ولي براي اون واقعاً مهمه. مگه نشنيدي آقاي شارت دخترش رو به او هديه كرده و اون نپذيرفته. فكر مي كني براي چي؟»
    «دني، تو هم مثل پيرزن ها شدي و به حرف زن هاي وراج گوش ميدي. اونا فقط بلدن پشت سر اين و اون حرف بزنن. اينها همه شايعه است.»
    «نه، خواهر عزيزم. آقاي شارت و همسرش، خودشون، همه جا اين حرف رو با افتخار اعلام كردن. اونا از داشتن دامادي مثل ايوان خيلي خوشحال ميشن.»
    «ميگي چيكار كنم؟ اون تقاضاي دو سال پيش رو دوباره تكرار نكرده. حتي يه بار من گستاخي كردم و بهش گوشزد كردم ولي اون كاملاً خودش رو بي اطلاع نشون داد وگفت: «تصميمي براي ازدواج ندارم.»
    «وقتي تو اون همه زجرش ميدي، البته كه نبايد به ياد داشته باشه.»
    «بگذريم، دني. بهتره بخوابيم.»
    «تو هميشه به اين طور مسائل بي علاقگي نشون ميدي.»
    «من و اون دعواي سختي با هم كرديم.اون گفت ديگه اونجا نرم. منم ديگه به ديدنش نميرم.»
    دني آهي كشيد و سكوت كرد. هانا دوباره پرسيد: «راستي دني، براي مراسم ساده اي كه به مناسبت عروسي ژاك و جني قرار برگزار كنيم. اينجا نيستي؟»
    «چرا من و راكسي بعد از تموم شدن مهموني ميريم.»
    هانا روي لبه تخت نشست. دني نيز مدتي در سكوت نگاهش كرد و انديشيد: زيبايي هانا بيخودي به هدر ميره. مي ترسم كه هميشه اين طور سردرگم بمونه. بيچاره مادر چقدر حق داشت هميشه براش نگران باشه. هانا نگاه غمگيني به دني انداخت. «به زودي ژاك و جني از اينجا ميرن. اون وقت اينجا خيلي ساكت و آروم ميشه.»
    «ولي هانا، خاله و بت و پدر هستن و جونز هم به زودي بر مي گرده.»
    «تصور مي كنم خاله و بت هم به شهرشون برگردن.»
    «اصلاً اين طور نيست. خاله و بت موندين. شايدم تا زماني كه خاله خيالش از بابت جونز و بت آسوده بشه. اون سخت مصممه تا بت و جونز ازدواج كنن.»
    هانا خنديد و گفت: «من اونا رو چندين بار تو حالت خيلي صميمانه اي ديدم ولي اينكه روزي ازدواج كنن، بعيده.»
    «اشتباه تو همين جاست. اونا به زودي ازدواج مي كنن»
    «خدايا، دني. تو از كجا اين طور مطمئني؟»
    «از وقايعي كه رخ ميده و تو بي خبري.»
    «چرا بايد من بي خبر باشم؟ بت هنوز خيلي كوچيكه.»
    «براي اينكه تو بيشتر وقتت رو صرف ايوان مي كردي و هميشه به بهانه اي به اونجا مي رفتي. حتي امروز هم اونجا بودي و من نمي خوام بدونم چيكار كردي كه آخرش كارتون به دعوا كشيد. درسته كه بت هنوز خيلي كوچيكه اما اون خيلي مشتاق اين ازدواجه.» بعد دستانش را با شادي كودكانه اي برهم كوبيد و گفت: «سيزده سالشه و يه عاشق واقعيه. اون معني عشق رو بهتر از تو مي فهمه.»


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #74
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هانا شانه هاش را بالا انداخت. «خب، اگه اين طوره. پس اظهار نظر من در اين مورد بي فايده ست. راستي دني، شنيدي خاله از ايوان به عنوان يه شخصيت جالب نام برد؟»
    دني لبخندي زد. «باور نداري؟ اون صاحب قدرته. روزنامه ها حداقل روزي چند سطر رو به خاطرش سياه مي كنن و حرف هايي مي نويسن. خاله خيلي آرزو داشت تا ايوان از بت خواستگاري مي كرد و تو مي ديدي كه چه راحت دخترش رو به اون مي داد. ايوان رو از تو مي گرفت. تو اين دوره به هيچ كس اعتماد نكن.»
    دني به وضوح ناراحتي هانا را مشاهده مي كرد و مي ديد كه حالش چندان بهبود نيافته. هر چند ايوان در بهبود بيماري هانا، نقش به سزايي داشت و هانا روحيه شادي به دست آورده بود. شايد خود متوجه اين موضوع نبود. دني گفت: «هانا اگه بخواي، مي توني مدتي پيش ما بياي، شايد وضع روحي ات بهتر بشه.»
    «اوه، جدي ميگي دني؟ البته كه دلم مي خواد. آه، اگه بدوني چقدر دلم مي خواد از اين محيط كه مدت هاست كسالت آور شده، دور باشم. از همه چي اينجا خسته شدم. هيچي تازگي نداره.»
    «مي توني وسايلت رو آماده كني. من با پدر صحبت مي كنم.»
    از صبح آن روز مهي عميق همه جا را فرا گرفته بود. هوا ابري بود، گويي خيال باريدن داشت. مه چنان غليظ بود كه تا چند متري را نمي شد ديد. اگر باران مي باريد، حتماً در پس اين همه ابر و باران، خورشيد دوباره خودنمايي و همه جا را به روزي روشن مبدل مي نمود. هانا از پنجره اتاقش نگاهي به حياط و باغ گسترده و غرق شده در مه انداخت و آهي كشيد. چه هواي غم انگيزي! تو همچين روزي بايد عروسي ژاك و جني برگزار بشه. به جاي شاد بودن، احساس كسالت مي كرد.
    هانا همچنان كنار پنجره ايستاده بود و به صحبت ها و هياهوي پشت سرش، بي توجه بود كه صداي خاله او را از خلسه بيرون آورد. «مهمون ها بعدازظهر ميان و تا اون موقع اين مه برطرف ميشه. مطمئنم هوا، خوب و آفتابي ميشه.»
    همه مشغول انجام كاري بودند. هانا سخت مشغول تهيه كيك بود و اين كار ساعت ها وقت او را گرفته بود. وقتي خاله وارد آشپزخانه شد، هانا با هيجان گفت: «مي بيني، خاله جان. واقعآً تو پختن كيك استادم. از صبح تا حالا تموم وقتم رو گرفته.»
    خاله گفت: «از بوي مطبوعش پيداست. تازه مي تونيم با مقداري توت فرنگي و ژله تزيينش كنيم.»
    در اين زمان آقاي ويلي هم وارد آشپزخانه شد و با ديدن هر دو كه به شدت مشغول كار و فعاليت بودند، از خاله پرسيد: «خانم بنت، چند نفر مهمون داريم؟»
    «همه مهمون ها دعوت شدن. فكر كنم بعدازظهر اينجا باشن. دقيقاً مشخص نيست چند نفرن.»
    هانا تند گفت: خاله جان، مهمون من حذف شد.»
    ويلي و بنت نگاهي نگران به هم كردند. باز دني به دادش رسيد و گفت: «مهم نيست. از دختر آقاي ويليام دعوت مي كنيم.» و چون گفته اش مورد قبول واقع شد، ديگر چيزي گفته نشد.
    با اينكه جشن عروسي ساده بود ولي خاله مدت ها بر روي لباسي كه زماني از آن خودش بود، كار كرده و براي بت آماده ساخته. اكنون كمي هياهو و زرق و برق به چشم مي خورد و هانا با اينكه از برپايي چنين جشني شادمان بود ولي خودش هم نمي دانست چرا شادي بيشتري از خود بروز نمي داد. دايم به دنبال بهانه مي گشت تا نق بزند. «هانا، زياد خودت رو ناراحت نكن. اين يه مهموني رسمي و تشريفاتي نيست. هنوزم مي توني از اون پيراهن مخمل بنفش استفاده كني.»
    ولي دني، اون خيلي كهنه و رنگ و رو رفته ست.»
    خاله لبانش را ورچيد و با نوعي غرور كه از لحن صدايش مشخص بو، گفت: «هانا، مي دوني هنوز قدرت خريد لباس نو رو نداريم. همه با لباس هاي سابق مي سازيم.»
    «واي، اگه پدر به شهر مي رفت، مي تونست حداقل يه دست لباس ارزون قيمت تهيه كنه.»
    «هانا، فعلاً چنين پولي نيست. تو بايد قانع باشي. ژاك براي جني فقط يه دست لباس ابريشمي ارزون قيمت تهيه كرده.»

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #75
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هانا پيراهن مخمل را در دستانش مي گرداند و رغبتي براي پوشيدن نشان نمي داد. دلش مي خواست لباس را محكم به زمين پرت كند و سيلي محكمي به گوش بت كه آن طور به مانند آهوي به دام صياد افتاده او را نگاه مي كرد، بزند.
    «هانا، مي توني از گل سينه من استفاده كني؟ فكر كنم به رنگ لباست بخوره»
    هانا از حالت عصبي خود بيرون آمد. كمي بت را ورانداز كرد و شانه بالا انداخت و گفت: «متشكرم، بت. ولي خودت به اون احتياج پيدا مي كني.»
    بت كمي رنگ به رنگ شد و گونه هايش رنگ گلي به خود گرفت. «نه، من يه گل سينه ديگه دارم. مي تونم از اون استفاده كنم.»
    «مي تونم ببينمش؟»
    «البته كه مي توني. صبر كن تا بيارم.»
    «اوه، خدايا. چقدر زيباست. چه گل سرخ قشنگي! برگ هاش چقدر جالبه! حتماً اينو خاله بارت خريده.» بت نگاهي شرم زده به هانا انداخت و چيزي نگفت.
    «جواب بده،بت. با توام. مادرت خريده يا شايد...؟»
    بت سرش را نزديك گوش هانا آورد و خيلي آهسته گفت: «نه، ايو دفعه قبل كه جونز از شهر اومده بود، برام آورد.»
    ابروهاي سياه و كشيده هانا درهم رفت و چيزي نگفت. بعد از رفتن بت و بقيه از اتاق، دني كه در حال تعويض لباس پسرش بود، هانا را كه مردد ايستاده و در فكر فرو رفته بود، ديد. «اوه باز چي شده هانا؟»
    «ببين دني،اين گل سينه اصلاً به لباسم نمي خوره. مي توني از بت خواهش كني تا گل سينه سرخش رو براي امشب به من قرض بده؟»
    «تو چقدر بي انصافي، هانا. چطور دلت مياد اونو كه يه هديه ست به تو بده. در حالي كه جونز امشب چشمش به بته تا ببينه از هديه استفاده كرده يا نه؟»
    «ولي آخه اين گل سينه اصلاً مناسب نيست. چرا بايد جونز اين قدر بي معرفت باشه، براي بت هديه بياره ولي براي خواهرش چنين كاري نكنه؟»
    دني به كنارش آمد و دستش را به دور شانه او حلقه كرد. «به خاطر هر چيزي خودت رو ناراحت نكن. اون دو تا عاشقن و تو معني عشق رو نمي فهمي.»
    «اوه خداي بزرگ، چقدر بايد مزخرفات شمارو در مورد عشق گوش بدم. معني عشق رو نمي فهمم؟ بله شما مي فهمين و در طول زندگيتون عاشق بودين.»
    دني شروع به آرايش موهاي هانا كرد. «راستي دني، ژاك براي جني ديگه چه هديه هايي آورده بود؟ اون روز كه همگي مشغول تماشاي اونا بودين، اصلاً حوصله نداشتم بيام و نگاه كنم.»
    «پس دلت بسوزه. منم نميگم تا امشب خودت اونا رو ببيني.»
    «خانم دني، مي تونم وارد شم؟» اين صداي جان خدمتكار مخصوص ويلي بود كه دو ماه پيش پس از چند سال دوباره بازگشته و اكنون در خدمتشان بود.
    دني گفت: «بيا تو، جان. كاري داشتي؟»
    جان وارد شد. طبق رسوم سابق، تعظيم كوتاهي كرد و گفت: «خانوما، بسته اي آوردن و گفتن به دست آقاي ويلي برسه. اونو كجا بذارم؟»
    «آه، حتماً مربوط به پدر ميشه. همون جا روي ميز بذار و برو به چراغ در ورودي برس. اگه تونستي، دو تا لامپ هم اضافه كن. راستي جان، نفهميدي فرستنده اين كادو كيه؟»
    «اونو تا حالا نديده بودم.»
    «مهم نيست. بهتره بري و به كارات برسي.»
    «اطاعت.» دوباره با تعظيم كوتاهي از اتاق بيرون رفت.
    دني نيز پس از پايان آرايش موهاي هانا، گفت: «منم ميرم به كارام برسم. تو هم بهتره زودتر آماده شي و به طبقه پايين بياي.»
    «حالا دني، بيا ببينم اين هديه رو كي براي پدر فرستاده و توش چيه؟»
    «فضولي نكن، هانا. پدر خودش مياد و اون موقع مي بينيم.»
    هانا انبوه موهايش را بالاي سر جمع كرده ودسته اي گل هاي ريز و رنگارنگ به دور موهايش بسته بود كه زيبايي خيره كننده اي داشت. آماده رفتن به طبقه پايين بود. از كنار بسته در حال گذر بود كه حس كنجكاوي وادارش كرد تا دقيق تر به آن هديه كه بسته بندي زيبايي داشت بنگرد. با خود گفت: «كي مي تونه چنين هديه اي رو براي پدر فرستاده باشه؟»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #76
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بسته را برداشت و در دست سبك و سنگين كرد. جعبه اي بود تقريباً بزرگ و نسبت به بزرگي اش وزن چنداني نداشت. بر روي نوشته دقت كرد. تقديم به خانم ويلي. فرياد كوتاهي كشيد. «اوه خدايا، اين بسته براي من فرستاده شده؟ بايد بازش كنم.»
    و با عجله شروع به باز نمودن روبان هاي بسته كرد. پس از مدتي به حالت دو به طرف پله ها دويد و از همان جا، صدا زد. «دني، خاله جان، و تو بت، همگي زود بيايين بالا كارتون دارم.»
    همه با چنان سرعتي به بالا آمدند كه احساس مي كردند اتفاق ناگواري براي او رخ داده، ولي وقتي هانا را در آن لباس زيبا و گران قيمت ديدند، برجا خشكشان زد. بت با فرياد گفت: «آه، خدايا، چه لباس شيك و گران قيمتي! اينو كي برات فرستاده؟»
    خاله به سرعت جلو آمد. «هانا، اين كار كيه؟»
    هانا كه گونه هايش گل انداخته بود بسيار شادان چرخ مي زد، يك بار ديگر خود را در آيينه نيم شكسته ورانداز كرد. «نمي تونم باور كنم. مدت هاست چنين لباسي نپوشيدم.»
    خاله دوباره با قاطعيت پرسيد: «هانا، گفتم كار كيه؟»
    در اين ميان تنها دني بود كه با اطمينان كامل به اين صحنه خيره شده بود. مثل هانا شاداب بود و به جاي هانا در جواب خاله گفت: «خب معلومه خاله جان، حتماً كاز ايوانه.»
    هانا با شادي كودكانه اش گفت خاله جان، ببين گل سينه و گل سرش با هم هماهنگي دارن. كاش اين يكي از مهموني هاي سابق بود و مهمون هاي زيادي دعوت مي كرديم، اون وقت چقدر باشكوه مي شد.»
    خاله نزديك تر آمد و با دستانش پارچه لباس را لمس كرد و با لحن بسيار سردي كه براي هانا و دني تعجب آور بود، گفت: «هانا، تو نمي توني چنين لباسي بپوشي، يا واضح تر بگم اجازه نداري چنين هديه گرانبهايي رو از اون قبول كني.»
    «اين چه حرفيه خاله جان؟ ايوان گفته بود كه اگه به بوداپست بره، همچين لباسي رو مياره.»
    «و تو بايد اون موقع بهش يادآوري مي كردي كه چنين چيزي رو نمي پذيري.»
    «چرا نبايد بپذيرم؟ من هرگز اونو پس نمي فرستم و امشب با كمال ميل مي پوشمش.»
    جونز نيز مدتي بود وارد شده بود و هانا را در آن لباس باشكوه نظاره مي كرد. شانه اي بالا انداخت و با بي اعتنايي پرسيد: «وقتي خودش رو دعوت نكردي، چطور مي خواي از هديه اش استفاده كني؟»
    «لازم نكرده شما اظهار نظر كنين. اون روز بهش گفته بودم ولي بعد... خب، تكرار نكردم. اصلاً مهم نيست. من اونو مي پوشم.»
    خاله با سردي گفت: «تو با اين لباس، برتر از عروس ميشي.»
    هانا بدون توجه به هيچ كس و هيچ چيز، در حالي كه از شادي در پوست نمي گنجيد، گفت: «و اگه اون امشب مي اومد، مطمئنم تقاضاي ازدواجر و تكرار مي كرد.»
    صداي خنده جونز و صداي سرد و بي روح خاله شنيده مي شد.
    «بايد با پدرت در اين مورد صحبت كني. اون هرگز راضي به قبول چنين هديه اي نميشه و تو رو از پوشيدنش منع مي كنه. اون هنوز براي ما غريبه ست. دليلي وجود نداره كه براي تو چنين هديه گرون قيمتي بفرسته و با تأسف بسيار بايد بگم هانا، تو هيچ وقت رفتارت رو كنترل نمي كني.»


    بت جلو دويد و مقابل مادر ايستاد. «آه، نه مادر. چرا نبايد اين لباس زيبا رو بپوشه؟ آقاي ويلي مخالفتي نمي كنه. مادر، خواهش مي كنم بذار جشن امشب به خوبي برگزار بشه.» بعد از لحظاتي بت در حالي كه همه سكوت كرده بودند و هانا با خشم خاله را مي نگريست، ادامه داد. «آقاي ويلي به هر صورت ايوان رو پذيرفته.»
    خاله كه گويي تازه متوجه شده بود كه اين جشن براي دخترش ترتيب داده شده، همچنان كه به طرف در مي رفت، گفت: «به من ارتباطي نداره. خودتون جواب پدرتون رو بدين. بالاخره تصميم گيرنده اصلي اونه.»
    «دني به سوي خاله برگشت. «اگه كسي اعتراضي نكنه. پدرم مخالفتي نمي كنه و جشن امشب با شادي برگزار ميشه.»
    بت هم به صداي بلند گفت: «همين طوره و جونز هم با اعصاب راحت مي تونه اينجا رو ترك كنه.»
    هانا انديشيد: «همه به خودشون فكر مي كنن. بت مي خواد جونز ناراحت نباشه و خاله حسودي مي كنه و مجبوره به خاطر دخترش مقاومت كنه. همشون گم شن. من با اينكه هنوز با ايوان قهرم ولي اون قولش رو فراموش نكرده و اين لباس رو برام فرستاد. عقيده و نظر ديگران برام مهم نيست. رفتار خودم رو كنترل نمي كن. خاله عجب حرف هايي ياد گرفته بزنه.»
    هنوز خود و لباسش را آيينه مي نگريست و همچنان كه از آيينه دني را مي ديد، گفت: «ديدي خاله كم مونده بود كار رو خراب كنه. راستي چرا اون با اين هديه مخالفت مي كنه ولي به هديه هايي كه از طرف جونز به دخترش داده ميشه، كاملاً رضايت داره؟»
    «آخه لباس تو خيلي مدرنه. امشب عروسي جنيه و تو واقعاً برتر از اون ميشي و همه فكر مي كنن عروس واقعي تويي. در ضمن بهتره اين قدر در مورد جونز و بت بدجنسي نكني.اين حرف ها به تو ارتباطي نداره.»
    «اينها هيچ كدون برام مهم نيست. ولي جداً دلم مي خواست تو مهموني امشب، ايوان هم باشه. اين لباس بدون اون بي ارزشه.»
    «حالا ديگه وقت دعوت مجدد گذشته. تو بايد زودتر اين كار رو مي كردي.»
    «ولي دني، اگه خاله به پدر گوشزد كنه و پدر مخالفتي نشون بده، من بازم اونو مي پوشم.»
    «به هر حال ميل خودته. بايد ديد چي پيش مياد.»
    مهمانان يكي يكي از راه مي رسيدند. شب، گرم و مهتابي بود و همان طور كه خاله پيش بيني كرده بود، تمام بعدازظهر هوا آفتابي و دلپذير بود. صندلي هاي باقي مانده را به تراس جلوي ساختمان بردند. قرار بود بعد از شمام همگي آنجا جمع شوند و كيك عروسي آنجا بريده شود. دختر آقاي ويليام كه آخر از همه دعوت شده بود، اول از همه وارد شد و با ديدن هانا در آن لباس، كمي شوكه شد. با نگاهي كه به سر و وضع خود انداخت، از لباس كهنه اش شرمسار شد. ولي به روي خود نياورد و به نزديكي هانا رفت و گفت: «اون قدر زيبا و باشكوه شدي كه باور نمي كنم جنگي رخ داده و همه چيزمون از بين رفته. انگار تو همون مهموني هاي سابقيم و تو همون هاناي هميشه دلربايي. واي كه چه روزايي بود.»
    هانا گفت: «البته كه جنگي رخ داده و همه چيزي از دست رفته، ولي اين يه هديه ست و من بايد مي پوشيدمش. هديه همه رو خوشحال مي كنه.»
    دالي لبخندي زد و جواب داد. «واقعاً همين طوره ولي تو اين سال هاي جنگ، هيچ كس براي ما هيده نفرستاده، هانا. اين هديه از طرف كيه؟»
    «يكي از دوستاي سابقم.»
    «اون امشب تو اين جشن شركت مي كنه؟»
    «متأسفم، كاري براش پيش اومده و ...»
    باز دني به داد هانا رسيد و به صدايي بلند گفت: «و براي انجام كارش به شهر رفته و امشب هم تو اين مهموني شركت نمي كنه.»

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #77
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    يعني، همه بدانند و كم هاناي بيچاره رو سؤال پيچ كنند. خود دني هم فكر مي كرد از اينكه اختلافي بين هانا و ايوان روي داده، ايوان حتماٌ به جشن نمي آيد و فرستادن هديه هم تنها بر اساس قولي بوده كه داده شده و او نخواسته بد قولي كند و از اين سخن، تنها دني و جونز بودند كه نگاه هاي معني داري به يكديگر كردند و جونز مي انديشيد: «هانا خيلي بدجنس و بدذاته. هديه رو قبول مي كنه ولي با خودش سر جنگ داره.»
    طبق معمول كه بارها آقاي ويلي در رفتارش نشان داده بود، باز از اين هديه و فرستنده آن سخني بر لب نياورد و سكوت نمود. وقتي هانا ديد هيچ كس نامي از ايوان نمي برد. چنين استنباطي كرد كه فردا همه ميگن اگه پدر چنين چيزي رو مي دونست، مخالفت مي كرد. پس خود جسارت كرد و آهسته گفت:
    «پدر، اين لباس رو ايوان از بوداپست برام آورده. نظر شما چيه؟»
    آقاي ويلي تنها به لبخندي اكتفا كرد. هانا را نزد خود نشاند و همچنان در سكوتي كه اختيار كرده بود، به نوازش موهاي دختر لجبازش پرداخت و در دل گفت: «بر فرض من مخالفتي كنم، تو دختر زيباي من، دست از لجاجت مي كشي؟»
    مهمانان دعوت شده يكي يكي وارد مي شدند. خاله آهسته به دني گفت: «همه شما خود سرانه بيشتر از يه نفر دعوت كردين. نبايد اين كار رو مي كردين. شايد شام كم بياد.»
    كمي دلهره به جان همگي افتاد و در اين ميان تنها هانا بود كه كاملاً راضي به نظر مي رسيد. او فقط خودش و لباس زيبايش را مي ديد.
    دوست ژاك، آقاي كارول اولين مردي بود كه به كنار هانا آمد و از لباس زيبايش تمجيد نمود. وقتي هانا چشمانش را براي تشكر بالا گرفت، با يك جفت چشم سبز رنگ روشن بسيار گستاخ روبه رو شد. هانا در مهماني آن شب تنها چشمان گستاخ او را نمي ديد، بلكه به زبان بيشتر از حد گستاخ و ركش پي برد وانديشيد: «گستاخي ايوان در مقابل اين مرد خيلي ناچيز و در حد صفره. رفتار و عمل ايوان هميشه باوقار و آقامنشي، همراه بوده.»
    پس از صرف شام، همگي وارد تراس كه صندلي ها را در آنجا چيده بودند و جان تلاش كرده بود با لامپ هاي رنگارنگ آنجا را تزيين دهد، شدند و به صرف قهوه و گفتگو درباره وقايع و اخبار روز پرداختند. در اين هنگام، دو نفر از دروازه باغ وارد شدند. صداي يكي كه بلند بلند صحبت مي كرد، شنيده مي شد. دو نفر با اينكه ديند كسي به استقبالشان نيامد، همچنان نزديك مي شدند تا به نزديكي پله رسيدند. در حال بالا آمدن بودند كه جني كه در آن نزديكي بود، زودتر از همه متوجه آن دو نفر كه كسي جز ايوان و رفيقش نبودند، شد.
    «آه، شما هم تشريف آوردين، آقاي ايوان.»
    و از صداي جني، دني و راكسي كه در آن نزديكي بودند، متوجه شدند و استقبال گرمي از آنان كردند. هانا دورتر هاچ و واج مانده بود و خيره نگاه مي كرد. به چشمانش اطمينان نداشت.
    ايوان به طرف پدر رفت و مؤدبانه دستش را جلو آورد و گفت: «آقاي ويلي، متأسفم كه نتونستيم براي شام به موقع برسيم. تو راه يه كم گرفتاري پيش اومد و ...»
    دوست ايوان كه مرد جواني در اونيفورم نظامي بود و درجه سرهنگي اش كاملاً خودنمايي مي كرد، گفت: «تواين دوره هيچ چي تعجب آور نيست چون وقوع هر حادثه اي امري عادي تلقي ميشه.» و ضمن گفتن اين سخن، با خنده اي بلند رو به بقيه، ادامه داد.
    «آقايون، درست مثل حالا كه به جشن ژاك عزيز مي اومديم، كتك مفصلي نوش جان كرديم.»
    و با اين حرف مزه دارش دوباره با خنده رو به ايوان كرد و گفت: «اينطور نيست، ايوان عزيز؟» و همچنان كه مي خنديد بازوي ايوان را گرفت و به گوشه اي كه چند صندلي خالي به چشم مي خورد، برد. آنقدر صميمانه و بي پروا رفتار مي كرد كه گويي آشنايي ديرينه اي با تمامي حاضرين دارد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #78
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دني به نزد آنان رفت و با صدايي تقريباً بلند، خوشامد گفت.
    «با اومدنتون مارو سرافراز كردين.»
    و باز سرهنگ به جاي ايوان جواب داد. «اگه مي دونستيم واقعاً از اومدنمون سرافراز ميشين، زودتر كار جنگ و دعوا رو تموم مي كرديم و براي شام خودمون رو ميرسونديم.»
    ايوان محو تماشاي هانا بود كه همچنان ساكت بر روي صندلي نشسته و خيره مانده بود. با اين گفته دوستش به خود آمد و گفت: «آروم باش، ادوارد. چنان با شور و حرارت از اون تعريف مي كني كه حالا فكر مي كنن ما واقعاً تو زد و خورد خونيني شركت داشتيم.»
    رفيقش دستي به شانه او زد و گفت: «هر كاري هم كني، نميتوني اونو پنهون كني. از سر و وضعت كاملاً آشكاره. تو بعضي وقت ها با اين سكوت و رفتارت براي من واقعاً كسالت آور ميشي.»
    ايوان نشست و دوستش را هم وادار به نشستن كرد. بت برايشان قهوه آورد و با صدايي ظريف و خنده اي كودكانه گفت: «از حادثه اي كه براتون پيش اومده، متأسفم. ميتونين قهوه ميل كنين تا حالتون يه كم جا بياد.»
    پدر با چشماني نيمه باز به اين صحنه بگو و بخند و اظهاراتي كه از هر طرف به گوش مي رسيد، نگاه مي كرد و پس از هر نگاه كه به حاضرين مي انداخت، دوباره نگاهش به ايوان خيره مي ماند. شايد به سال ها پيش مي انديشيد؛ به پدرش كه رعيت او بود و پسرش، ايوان، كه هرگز ارزشي برايش قايل نبود. پس از مدتي جونز به كنارشان آمد و گفت: «جداً اتفاقي براتون افتاده بود؟»
    ايوان دستش را از بالاي ابرو تا به انتهاي موهايش كشيد. مي خواست موهاي آشفته اي را منظم كند. با صدايي كه خستگي از آن مشهود بود، گفت: «مسئله مهمي نبود ولي براي ادوارد سوژه خيلي خوبي بود تا با آب و تاب اونو تعريف كنه.»
    ادوارد دستش را تكان داد و گفت: «نه، لازم نكرده بخواي موضوع رو مكتوم نگهداري. بگو حساب چند نفر از اون سربازاي بي سرو پاي روس رو رسيديم كه قصد مزاحمت براي همسايتون رو داشتن. البته گفتن اين حرف كه خودمم يه نظاميم، زياد خوشايند نيست.»
    «كافيه، ادوارد. قهوه ات رو بخور.»
    «حتماً، دوست عزيز. قهوه رو بايد خورد تا چيزيم براي شكم گرسنمون پيدا كنيم.» همگي سرگرم تجزيه و تحليل اين ماجرا كه ادوارد با شور و حرارت آن را تعريف مي كرد و ايوان نامي از آن بر زبان نمي آورد، بودند.
    در سالن نيز، دني و هانا در حال بحثي ديگر بودند.
    «احمق نباش، هانا. بهتره بري و ازشون بخواي تا به سالن بيان و غذا بخورن. هنوز يه كم غذا هست. مگه نشنيدي؟»
    هانا دو طرف لباسش را گرفته بود و در مشتهايش مي فشرد. هنوز مضطرب بود. «ببين دني، بهتره جونز از اونا دعوت كنه. من نميتونم باهاش روبه رو بشم.»
    «بهتره يه خانم از اونا دعوت كنه. اين كمال نزاكت رو نشون ميده. در ضمن، ميتونه يه درجه از بي ادبي تو رو بعد اون اختلافي كه با ايوان پيدا كردي، تخفيف بده.»
    هانا موهايش را بالاي سر جمع كرده و مقداري از موهاي ريخته شده بر پيشاني اش را گل سر زيبايي كه با گل هاي كوچك و رنگارنگي تزيين شده بود، زينت داده بود. هيچ كس حتي خاله كمي حسود هم نمي توانست زيبايي و شكوه هانا را كتمان كند. هانا به راه افتاد. دني بازويش را گرفت و نگهش داشت. «لبخند زيبا فراموش نشه.»
    هانا با بدعنقي بازويش را از دست دني بيرون كشيد و به راه افتاد. ايوان همچنان نگاهش به او بود و از دور آمدن هانا را ديد. قلبش چنان به تپش افتاده بود كه بيم داشت ادوارد صدايش را بشنود و نزد همه آن را فاش كند و باز، سوژه خوبي براي بگو و بخند خود راه بياندازد. ايوان وانمود كرد كه قهوه مي خورد و متوجه آمدن او نمي باشد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #79
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هانا نزديك آمد و آهسته خم شد و با متانت بسيار گفت: «آقايون، شام حاضره. اگه ميل داشته باشين، مي تونين براي صرف شام به سالن تشريف بياوريد.»
    ادوارد به سرعت بلند شد و تعظيمي كرد و گفت: «البته، خانم ويلي. ما خيلي گرسنه ايم و الساعه خواهيم آمد.»
    ولي ايوان نه چيزي گفت و نه حركتي كرد. همچنان آرام هانا را مي نگريست. پدر كه نگاهش بر روي ايوان ثابت مانده بود، با خود گفت: «اون هيچ وقت و در مقابل هيچ كدون از ما سر خم نمي كنه؛ حتي يه تعظيم كوتاه. درست مثل حالا كه اينطور خونسرد و بي اعتنا نشسته و كوچكترين ادبي به هانا بروز نميده. تنها چشمانش كه نظاره گر اونه.
    وقتي ادوارد و ايوان وارد سالن شدند، تمامي خانمها ميزباني را به عهده داشتند و ميز را با غذاهاي باقي مانده آماده كرده بودند. ايوان بدون حرفي نشست و مشغول خوردن شد. ادوارد با هياهو از تمام خانم ها به خاطر ميزباني و غذا سپاسگزاري مي كرد. «خداي بزرگ، ايوان، سعي نكن اينطور خسته و ساكت به نظر بياي. حوصله ام رو سر ميبري.» بعد رو به خاله كرد و پرسيد: «شما خانم؟»
    خاله لبخند كوتاهي زد و گفت: «بنت.»
    «اوه بله. خانم بنت، بايد از شما به خاطر همه چي تشكر كنم.»
    «ولي آقاي ادوارد، بيشتر كارها به عهده خانوماي جوون بود.»
    «در هر حال ميزبان اصلي شمايين.» و خاله با تكان دادن سر و گفتن «متشكرم.» دور شد.
    دني سيني را كه رويش يك ليوان نوشيدني خنك بود، به دست هانا داد. او كمي مردد ماند و نگاهش را در اطراف گرداند و سپس آن را به ايوان تعارف كرد. ايوان ضمن برداشتن نوشيدني، نگاهش به او بود. هانا با صداي لرزاني گفت: «ميشه اينطور نگام نكني. تو هميشه به جاي حرف زدن از چشمات استفاده مي كني.»
    «وقتي تو اينقدر زيبا و خانم شده اي، من چي بگم؟»
    «آه، به خاطر اين لباس زيبا متشكرم. اگه باهات قهر نبودم، بايد يه چيزي مي گفتم.»
    ايوان قيافه مظلومانه اي به خود گرفت. «از اومدنم خوشحال نيستي؟ شايدم منو سرزنش مي كني.»
    «اگه خوشحال نبودم، هرگز هديه ات رو با همه مخالفت هايي كه شده، نمي پذيرفتم.»
    «پس بايد خيلي هم سپاسگزار باشم كه اونو پذيرفتي؟»
    «همين طوره آقاي ايوان رايت.» بعد با شادي كودكانه اي آهسته گفت: «همه مي گفتن: "اين لباس خيلي گرون قيمته" و من سليقه تو رو تحسين مي كنم. خوب ميدوني چه لباسي مورد توجه قرار ميگيره.»
    «خوشحالم از اينكه لباس رو پسنديدي. در ضمن اون در برابر تو خيلي ناچيز و بي ارزشه. تو خودت گرانبها و زيبايي.» و هانا براي اولين بار احساس كرد حرف ايوان را باور مي كند و به آن ايمان دارد.
    ايوان صندلي را به طرف هانا نزديك تر كرد. «هاناي عزيز، براي رفتار اون روزم دوستانه ازت پوزش ميخوام. تو نبايد تا اون حد منو عصباني مي كردي.»
    «غير قابل بخششه. ايوان بدون كه سيلي هاي آن روزت را فراموش نمي كنم. تو به من گفتي به اونجا نيام و من ديگه نميام.»
    «عاقل باش، هانا. من... گوش كن. اگه باز بخواي چنان حرفايي به زبون بياري، سيلي هايي محكم تر از اون ميخوري. خانواده ات افسار تو رو خيلي شل كردن. اما من...»
    «آهاي، در گوشي صحبت كردن ممنوع. شما خانم هانا، به ايوان چه ميگين كه او فراموش كرده شامش رو بخوره؟» هانا و ايوان متوجه شدند كه همه از آن طرفي ميز نگاهشان را به آنها دوخته اند.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #80
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هانا به سرعت از جا بلند شد. ايوان نيز سريع بلند شد و دست هانا را گرفت و به گوشه دنج سالن برد و گفت: «بايد توضيح بيشتري بدم. تو با حرف هات هميشه دل منو شكسته و آزده اي . هيچ وقت خودت به گفته ها و كرده هات فكر ميكني؟»
    «من بعد حرف زدن با تو ديگه به اون فكر نمي كنم.»
    ايوان دست هانا را فشرد و گفت: «به همين خاطره كه نمي توني بفهمي از دست تو چي ميكشم، با اون زبون تلخت. من بالاخره يه روز تاوان زبون تلخت رو پس ميدم.»
    «باز شروع نكن. من از اينجا ميرم و ديگه تو منو نمي بيني. اين آخرين ديداره.» ايوان در سكوت مدتي دست هانا را در دستانش نگه داشت و هانا انديشيد: چرا در مقابلش هميشه احساس سبكي و آرامش مي كنم و اگه باهاش باشم، دلم ميخواد هر كاري بكنم؟
    ايوان پرسيد: «كجا ميخواي بري؟»
    «براي مدت طولاني به خونه دني ميرم.»
    ايوان لبخندي را كه نمايانگر دندان هايش بود، تحويل هانا داد و در دل گفت: جاي دوري نيست. من ميام اونجا. تو هر كجا كه بري، زياد از دسترس من دور نيستي.
    وقتي هانا سكوت ايوان را ديد، گفت: «ميدونم تو همين حالا فكر مي كني كه از دستم راحت ميشي و زياد ناراحت نيستي.»
    «نه، چرا بايد ناراحت باشم؟ تو هر جا ميخواي بري، برو. باز پيش من...»
    چيزي نگفت و در سكوت هانا را مي ديد.
    «تو حرفت رو نيمه تموم گذاشتي، ولي من اونو كامل مي كنم.»
    «چندان مسئله مهمني نيست، هانا. بهتره ادامه حرف خودت رو كامل كني. مثل اينكه چيزي مي خواستي بگي، به من گفتي اگه باهات قهر نبودم، فرض كن آشتي كرديم.»
    «هوم... مي خواستم بگم... بگم.» كمي روي انگشتان پا بلند شد و آهسته در گوش ايوان گفت: «با اينكه تو رو دوست دارم ولي باهات ازدواج نميكنم، به خاطر لجبازيم كه شده.»
    ايوان آهسته خنديد و گفت: «برعكس من احساس مي كنم به زودي تارهايي به دور تو خواهم تنيد.»
    پدر وارد سالن شد. هانا خواست از كنار ايوان دور شود ولي ايوان دستش را محكم نگه داشت و با هم به طرف ميز آمدند. ايوان نشست و به خود گفت: حالا با اين اعتراف صريح هانا مي تونم شاممم رو با خيال راحت بخورم. به هانا كه در كنارش ايستاده بود، نگاهي انداخت و گفت: «ميدوني هانا، وقتي كه تارها تنيده شدن، ديگه راه فراري نداري. سعي كن گرفتارم نشي.» بعد آهسته خنديد. البته خنده اي كه توجه همه را جلب كرد.
    پدر گفت: «هانا، مهمون ها منتظرن. نميخواي كيك رو بياري؟»
    در همين لحظه بت رو به هانا كرد و گفت: «زودتر دست به كار شو. بايد همه چي رو آماده كنيم.» هانا به اتفاق پدر و بت از سالن خارج شد. همگي نزد مهمانان بازگشتند.
    «ايوان، بهتره كمتر بخوري چون جا براي كيك باقي نمي مونه.»
    ايوان خنديد و گفت: «بهتره اين حرف رو به خودت بگي. خيلي وقته در حال خوردني. فراموش كردي بايد در ميون اين جمع اينقدر پرخوري نكني. مخصوصاً كه قبل از شام، كتك مفصلي هم نوش جان كردي، ادوارد عزيز.»
    «با اين غذاي مفصل و خوردن كتك، هنوزم جا براي كيك هست.»
    ايوان از جا بلند شد و كنار ادوارد آمد. او را نيز بلند كرد و هر دو به طرف بقيه مهمانان به راه افتادند. او در جاي قبلي خود نشسته بود و با حرارت، با جونز درباره سياست و آينده كشور صحبت مي كرد. كارول نيز به نزد آنها آمده بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/