«به خودم مسلط باشم، اونم وقتي در مقابل چنين آدم سنگدل و بي رحمي چون تو هستم؟»
«هانا، گفتم حرف نزن و آروم باش. من بعضي وقتا زياد صبور نيست. اگه عصباني بشم، اختيارم دست خودم نيست.»
«بهت قول ميدم كه همين حالا تو در باطن از خوشحالي مي خواي پر در بياري. چون اونا مي خوان همه چيزرو از ما بگيرن و تو فكر مي كني اون وقت قاصله طبقاتي كه بين من و تو بوده، كم كم برداشته ميشه و من با تو يكي ميشم.»
«هانا، به حد كافي حوصله ام رو سر بردي. خفه ميشي يا تو دهنت بزنم؟»
هانا فرياد زد: «نه تو هنوزم سعي ميكني خانواده فقير و بدبختت رو از ما پنهون كني. تو هنوز هم يه ايوان احمق گدازاده اي . تو پستي و من ازت متنفرم و يدون كه ديگه...»
سيلي سختي به صورتش خورد. ضربه سيلي، چنان محكم بود كه گوشش به صدا درآمد. از خواب حرف هايي كه در حال گفتن بود، بيرون آمد. به قيافه خشمناك ايوان نگريست. يك صورت بسيار خشمگين و كبود شده با چشماني كه زبانه ها خشم از آن مي تراويد. تا خواست دهان باز كند، سيلي ديگري به طرف ديگر صورتش نواخته شد.
هانا احساس كرد از چشمانش آتش بيرون مي ريزد. گوش هايش وز وز مي كرد. عقب رفت و محكم به ميز خورد و روي زمين ولو شد. تلاشي براي بلند شدن نكرد. ايون به نزديكي اش آمد. او ترسيد و عقب تر رفت. اين ايوان با چنين قيافه و هيكل پر از خشم و نفرت، غير از آن ايواني بود كه حس مي كرد مي تواند د رمقابلش هر چه را كه دلش مي خواهد، بگويد. حالا به راستي مي ترسيد. چرا چشمانش اون حالت ترسناك رو به خودش گرفته؟ چرا رنگ صورتش كبود شده و لب پايينش شروع به پرش كرده و اون طوري نفس نفس مي زنه؟
ايوان لب هايش را به شدت رو هم فشار مي داد. احساس مي كرد چيزي شبيه گلوله در صدايش گير كرده و راه نفس را بر او بسته. بغض شديدي هم گريبانگيرش شده بود.
«زود از اينجا برو بيرون و ديگه هرگز برنگرد. تو قابل به اصلاح نيستي و تا ابد يه احمق خودخواه باقي مي موني. چيزي كه تو اون گوش هاي نافرمان و ناشنواي تو فرو نميره، همون حرف حقه. صحبت كردن با تو هم ديگه كار بي فايده ايه. تو حق نداري هر وقت دلت هر چي خواست به من بگي. من از همين ساعت، ديگه بهت اجازه چنين كاري رو نميدم. آخرين بارت باشه كه با من اينطوري حرف مي زني.»
هانا در هر حالي بود، متوجه زبان تند و نيشدارش بود. با اينكه كمي مي ترسيد، ولي گفت: «اوه، حرف هاي من زيادم غير منطقي نبوده، تو... تو جرا بايد با من كه براي كمك خواستن اومده پيشت اين طور رفتار كني؟»
«تو ديوونه كمك خواستي، منم جوابت رو دادم. ديگه اين مزخرفات چي بود؟ تو از انتقام و برابري من با خودت قصه هايي درست كردي. هم سطحي منو تو؟ يعني چي؟ من هرگز نخواستم براي يه لحظه ام به اين موضوع فكر كنم. تو هر چي بودي و هستي، همه پيشكش خودت. فكر مي كني من براي به دست آوردنت واقعاً از اين فكراي احمقانه مي كنم و به تو اين قدر آزادي ميدم كه در مقابلم وايستي و اين طور فحش و ناسزا نثارم كني. هانا، اين آخرين بارت باشه. باز تكرار كن، نتيجه اش رو ببين. هر چند اين نمونه كوچيك از نتيجه ايه كه بعداً مي بيني. البته اگه بعدي وجود داشته باشه.»
هانا به سرعت بلند شد و به طرفش رفت. «درسته، قبول دارم كه خيلي بد صحبت كردم، ولي تو هم بايد ملاحظه حالم رو مي كردي. تو مي توني كاري كني. حتي مي توني باهاشون صحبت كني.»
«اونا هر چي دلشون بخواد، مي كنن. تو ميگي من مي تونم مانع كار اونا بشم؛ كاري كه جزء قوانين اوناست و تنها شامل حال شما نميشه.»
هانا مثل يك ماده پلنگ تير خورده و زخمي به سويش خيز برداشت و مشت هيش را محكم بر سر و سينه اش كوبيد.
«تو پستي، تو بدي، من ازت متنفرم، چيزي كه خودت هر لحظه اونو بارورتر ميكني.»
شروع به گريه اي بلند و سوزناك كرد. چنان تلخ و دردناك مي گريست كه ايوان تصميم گرفت لحظه اي آرام باشد و سكوت كند بلكه بتواند آرامشي جزيي به او و به خود ببخشد. شايد بتواند راحت تر صحبت و همديگر را درك كنند. نه مثل حالا كه مثل دو خروس جنگي روبه روي هم قرار گرفته اند و با حرف هايي كه هيچ كدام نمي فهمند، به هم مي پرند.
هانا مي گريست. «خدايا، چه بدبختي بزرگي. اين سال هاي جنگ و سختي رو با تمام مصايبش تحمل كردم، حالا ديگه اين بيچارگي پدرم رو نمي تونم تحمل كنم. چرا بايد اين طور بشه؟»
ايوان نيز ساكت و آرام كنار نشسته بود. دلش از طرز تفكرهاي هانا به درد آمده بود. غصه مي خورد. چرا هانا بايد در مورد من اين طوري قضاوت كنه كه هر لحظه به فكر انتقامم؟ چشمانش نمناك شده و بغض راه گلويش را گرفته بود ولي او مرد با اراده و خودداري بود. احساسات خود را هر زمان مي توانست مهار كند. او مرگ عزيزان و سربازان وفادارش را در جنگ خانماسوز ديده بود اما اجساد منجمد شده شان را بر روي برف و يخبندان دشت هاي وسيع و سرد روسيه به جا گذاشته و هرگز نگريسته بود.
مي انديشيد: براي هم قطارام كه همگي فوج فوج كشته مي شدن، براي جنگ كه ميهنم رو به نابودي كشوند و براي آدم هاي بي گناهش، براي عزيزان و ياراي از دست رفته، براي پدر و مادرم، براي خودم، روزي گريه مي كنم.
براي لحظه اي به خود گفت: بذار اين بغض فرو خورده و سركش رو كه مدت هاست مهارش كردم، رها كنم و گريه كن. حالا كه هانا هم تو اين لحظه با حرف هاي زهرآلودش دلم رو شكسته. نه، اصلاً براي چندين سالي كه هانا دلم رو به درد آورده. باز خودداري كرد و گفت: هنوزم زوده. هنوزم كشور مورد آماج بي عدالتي هي بيگانه هاست. هنوزم آدم هايي هستن كه چشم به راه عزيزاي به جنگ رفته شونن. شايد كه برگردن. هنوزم هزاران زن و مرد گريه مي كنه. شايد كه عزيز به جنگ رفته برگرده. شايدم هرگز بر نگرده. هنوزم براي گريه كردن زوده، هنوزم راه خيلي طولاني و پيمودنش بسي مشكل است.
هانا آرام شده بود. هر از چندي آه كوتاهي مي كشيد. ايوان نزديكش رفته و در آغوشش گرفته بود. هانا دستانش را به دور ايوان حلقه كرد.
«هانا، تو هنوزم هيچي نمي فهمي. گريه كردن براي تو زود نيست. تو مدت هاست گريه نكردي، گريه كن. هر چند گريه دردي رو دوا نمي كنه ولي تسكين ميده. اين طور نيست، هانا؟ حرفي رو كه خودت زماني كه تو مرگ مادرم گريه مي كردم، گفتي. منم يه روز به اين همه زخم زبون ها و توهين هاي تو گريه مي كنم.»
هانا نه چيزي را مي ديد و نه مي شنيد. نمي دانست او از چه صحبت مي كند. فقط به حادثه اي كه در خانه شان در شرف وقوع بود، فكر مي كرد؛ بي اختيار و بي قدرت شدن، كه آن را مصيبتي بزرگ مي دانست.
«تو خيلي بي انصافي، ايوان. چرا حرف منو توهين مي دوني؟ چرا از كمك كردن به ما طفره ميري؟ منو از خودت ميروني و همه ما رو طرد مي كني و نمي خواي كاري كني؟»
«دوباره شروع نكن، هانا. من از همه كارام كناره گرفتم. وقتي به اونجا بيام. مثل همه شما فقط بايد نظاره گر باشم. هيچ كاري از دست من ساخته نيست. تو هم بايد بي كم و كيف حقيقت رو قبول كني.»
هانا نگاهي عميق به رويش انداخت و عقب تر رفت. «حقيقت رو قبول كنم؟ اينو باور كردم كه تو خيلي سنگدلي و يه دنده اي و از حرفت به هيچ وجه بر نمي گردي.»
«بيخودي حرف نزن. مقاومت راكسي و دني بيشتر از شما بود. وقتي زمين هاشون رو گرفتن، خيلي راحت همه چي رو پذيرفتن و اين طور مثل تو بي تابي از خودشون نشون ندادن. هرچند تو حالا ميگي باز از دني تعريف و تمجيد مي كنم. خود تو وادارم مي كني كه ازش تعريف كنم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)