بسته را برداشت و در دست سبك و سنگين كرد. جعبه اي بود تقريباً بزرگ و نسبت به بزرگي اش وزن چنداني نداشت. بر روي نوشته دقت كرد. تقديم به خانم ويلي. فرياد كوتاهي كشيد. «اوه خدايا، اين بسته براي من فرستاده شده؟ بايد بازش كنم.»
و با عجله شروع به باز نمودن روبان هاي بسته كرد. پس از مدتي به حالت دو به طرف پله ها دويد و از همان جا، صدا زد. «دني، خاله جان، و تو بت، همگي زود بيايين بالا كارتون دارم.»
همه با چنان سرعتي به بالا آمدند كه احساس مي كردند اتفاق ناگواري براي او رخ داده، ولي وقتي هانا را در آن لباس زيبا و گران قيمت ديدند، برجا خشكشان زد. بت با فرياد گفت: «آه، خدايا، چه لباس شيك و گران قيمتي! اينو كي برات فرستاده؟»
خاله به سرعت جلو آمد. «هانا، اين كار كيه؟»
هانا كه گونه هايش گل انداخته بود بسيار شادان چرخ مي زد، يك بار ديگر خود را در آيينه نيم شكسته ورانداز كرد. «نمي تونم باور كنم. مدت هاست چنين لباسي نپوشيدم.»
خاله دوباره با قاطعيت پرسيد: «هانا، گفتم كار كيه؟»
در اين ميان تنها دني بود كه با اطمينان كامل به اين صحنه خيره شده بود. مثل هانا شاداب بود و به جاي هانا در جواب خاله گفت: «خب معلومه خاله جان، حتماً كاز ايوانه.»
هانا با شادي كودكانه اش گفت خاله جان، ببين گل سينه و گل سرش با هم هماهنگي دارن. كاش اين يكي از مهموني هاي سابق بود و مهمون هاي زيادي دعوت مي كرديم، اون وقت چقدر باشكوه مي شد.»
خاله نزديك تر آمد و با دستانش پارچه لباس را لمس كرد و با لحن بسيار سردي كه براي هانا و دني تعجب آور بود، گفت: «هانا، تو نمي توني چنين لباسي بپوشي، يا واضح تر بگم اجازه نداري چنين هديه گرانبهايي رو از اون قبول كني.»
«اين چه حرفيه خاله جان؟ ايوان گفته بود كه اگه به بوداپست بره، همچين لباسي رو مياره.»
«و تو بايد اون موقع بهش يادآوري مي كردي كه چنين چيزي رو نمي پذيري.»
«چرا نبايد بپذيرم؟ من هرگز اونو پس نمي فرستم و امشب با كمال ميل مي پوشمش.»
جونز نيز مدتي بود وارد شده بود و هانا را در آن لباس باشكوه نظاره مي كرد. شانه اي بالا انداخت و با بي اعتنايي پرسيد: «وقتي خودش رو دعوت نكردي، چطور مي خواي از هديه اش استفاده كني؟»
«لازم نكرده شما اظهار نظر كنين. اون روز بهش گفته بودم ولي بعد... خب، تكرار نكردم. اصلاً مهم نيست. من اونو مي پوشم.»
خاله با سردي گفت: «تو با اين لباس، برتر از عروس ميشي.»
هانا بدون توجه به هيچ كس و هيچ چيز، در حالي كه از شادي در پوست نمي گنجيد، گفت: «و اگه اون امشب مي اومد، مطمئنم تقاضاي ازدواجر و تكرار مي كرد.»
صداي خنده جونز و صداي سرد و بي روح خاله شنيده مي شد.
«بايد با پدرت در اين مورد صحبت كني. اون هرگز راضي به قبول چنين هديه اي نميشه و تو رو از پوشيدنش منع مي كنه. اون هنوز براي ما غريبه ست. دليلي وجود نداره كه براي تو چنين هديه گرون قيمتي بفرسته و با تأسف بسيار بايد بگم هانا، تو هيچ وقت رفتارت رو كنترل نمي كني.»
بت جلو دويد و مقابل مادر ايستاد. «آه، نه مادر. چرا نبايد اين لباس زيبا رو بپوشه؟ آقاي ويلي مخالفتي نمي كنه. مادر، خواهش مي كنم بذار جشن امشب به خوبي برگزار بشه.» بعد از لحظاتي بت در حالي كه همه سكوت كرده بودند و هانا با خشم خاله را مي نگريست، ادامه داد. «آقاي ويلي به هر صورت ايوان رو پذيرفته.»
خاله كه گويي تازه متوجه شده بود كه اين جشن براي دخترش ترتيب داده شده، همچنان كه به طرف در مي رفت، گفت: «به من ارتباطي نداره. خودتون جواب پدرتون رو بدين. بالاخره تصميم گيرنده اصلي اونه.»
«دني به سوي خاله برگشت. «اگه كسي اعتراضي نكنه. پدرم مخالفتي نمي كنه و جشن امشب با شادي برگزار ميشه.»
بت هم به صداي بلند گفت: «همين طوره و جونز هم با اعصاب راحت مي تونه اينجا رو ترك كنه.»
هانا انديشيد: «همه به خودشون فكر مي كنن. بت مي خواد جونز ناراحت نباشه و خاله حسودي مي كنه و مجبوره به خاطر دخترش مقاومت كنه. همشون گم شن. من با اينكه هنوز با ايوان قهرم ولي اون قولش رو فراموش نكرده و اين لباس رو برام فرستاد. عقيده و نظر ديگران برام مهم نيست. رفتار خودم رو كنترل نمي كن. خاله عجب حرف هايي ياد گرفته بزنه.»
هنوز خود و لباسش را آيينه مي نگريست و همچنان كه از آيينه دني را مي ديد، گفت: «ديدي خاله كم مونده بود كار رو خراب كنه. راستي چرا اون با اين هديه مخالفت مي كنه ولي به هديه هايي كه از طرف جونز به دخترش داده ميشه، كاملاً رضايت داره؟»
«آخه لباس تو خيلي مدرنه. امشب عروسي جنيه و تو واقعاً برتر از اون ميشي و همه فكر مي كنن عروس واقعي تويي. در ضمن بهتره اين قدر در مورد جونز و بت بدجنسي نكني.اين حرف ها به تو ارتباطي نداره.»
«اينها هيچ كدون برام مهم نيست. ولي جداً دلم مي خواست تو مهموني امشب، ايوان هم باشه. اين لباس بدون اون بي ارزشه.»
«حالا ديگه وقت دعوت مجدد گذشته. تو بايد زودتر اين كار رو مي كردي.»
«ولي دني، اگه خاله به پدر گوشزد كنه و پدر مخالفتي نشون بده، من بازم اونو مي پوشم.»
«به هر حال ميل خودته. بايد ديد چي پيش مياد.»
مهمانان يكي يكي از راه مي رسيدند. شب، گرم و مهتابي بود و همان طور كه خاله پيش بيني كرده بود، تمام بعدازظهر هوا آفتابي و دلپذير بود. صندلي هاي باقي مانده را به تراس جلوي ساختمان بردند. قرار بود بعد از شمام همگي آنجا جمع شوند و كيك عروسي آنجا بريده شود. دختر آقاي ويليام كه آخر از همه دعوت شده بود، اول از همه وارد شد و با ديدن هانا در آن لباس، كمي شوكه شد. با نگاهي كه به سر و وضع خود انداخت، از لباس كهنه اش شرمسار شد. ولي به روي خود نياورد و به نزديكي هانا رفت و گفت: «اون قدر زيبا و باشكوه شدي كه باور نمي كنم جنگي رخ داده و همه چيزمون از بين رفته. انگار تو همون مهموني هاي سابقيم و تو همون هاناي هميشه دلربايي. واي كه چه روزايي بود.»
هانا گفت: «البته كه جنگي رخ داده و همه چيزي از دست رفته، ولي اين يه هديه ست و من بايد مي پوشيدمش. هديه همه رو خوشحال مي كنه.»
دالي لبخندي زد و جواب داد. «واقعاً همين طوره ولي تو اين سال هاي جنگ، هيچ كس براي ما هيده نفرستاده، هانا. اين هديه از طرف كيه؟»
«يكي از دوستاي سابقم.»
«اون امشب تو اين جشن شركت مي كنه؟»
«متأسفم، كاري براش پيش اومده و ...»
باز دني به داد هانا رسيد و به صدايي بلند گفت: «و براي انجام كارش به شهر رفته و امشب هم تو اين مهموني شركت نمي كنه.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)