چه افتخارآميز. از يادآوري آن خواب مسخره و به ديدار او رفتن گويي چيزي تازه كشف كرده. واقعاً من دختر مغرور و خودخواهي نيستم؟ احساس كرد، دني هم به همين موضوع مي انديشد. نگاهي گذرا به او انداخت ولي دني مشغول پسرش بود. مواظب بود تا قهوه را بر روي لباسش نريزد.
هانا نگاهش را متوجه جونز كرد او شكلكي درآورد و خنديد. چشمكي به هانا زد و گفت: «تو خيلي بدجنسي. اگه اين طوري نبودي، هرگز اجازه نمي دادم به ديدن اون كه هميشه تنهاست، بري. ديگه بحث در اين مورد رو خاتمه بده.»
هانا شانههايش را بالا انداخت. «هر چي دلت مي خواد، بگو. هر طور دلت مي خواد، قضاوت كن. من هميشه از مردايي مثل شما متنفر بودم.»
«تو هيچ وقت شناخت درستي از آدما نداشتي. فقط يه مرد خشن و بداخلاق مي تونه اخلاق تو رو بسازه. آرزو مي كنم روزي چنين بشه و چنين شوهري گيرت بياد.»
صداي خنده همه در خانه طنين انداخت و هانا مي انديشيد: خاله از اينكه چنين داماد شوخ و بذله گويي داشته باشد، از همين حالا فخر مي كنه و با ديدن بت كه تمام هوش و حواسش به جونز بود، اين انديشه در او قدرت بيشتري يافت.
جني ظرف شيريني را بر روي ميز گذاشت و به بت گفت تا فنجان ها را بياورد. بت زود به كنار جونز كه در تهيه و ريختن دوباره قهوه بود، رفت. جونز قوري قهوه و بت فنجان ها را آوردند و همگي دور ميز نشستند. پدر گفت: «از مهلتي كه دادن، بايد به نحو احسن استفاده كنيم. من زير بار حرف هاي اونا نميرم. براي رسيدگي به اين موضوع بايد فكر كنم. چند روزي تو شهر كار دارم. جونز، توام بايد باشي.»
جونز جواب داد: «بالاخره يه كاري مي كنيم تا ببينم چي ميشه.»
خاله در حالي كه فنجان قهوه را به لبهايش نزديك مي كرد. نگاه طعنه آميزي به هانا كرد و صحبت را به جاي ديگر كشاند. آهي كشيد و گفت:
«تو اين دوره كه همه چي تغيير كرده، همه مادرها آرزو دارن تا دامادي داشته باشن. شنيدم آقاي شارت دخترش رو بدون هيچ قيد و شرطي، تقديم ايوان كرده. حتماً فردا ديگرانم همين كار رو مي كنن.»
دني با خنده صحبت خاله را دنبال كرد. «زمان منتظر موندن تا انيكه يه مرد از راه برسه و از دختري خواستگاري كنه، به سر اومده و من مي دونم چرا ايوان اين قدر آقاي شارت و همسرش رو تو انتظار گذاشته و اقدامي براي ازدواج نمي كنه.»
ويلي به اين صحنه مي نگريست و هيچ گونه اظهارنظري نمي كرد. روزگاري به ذهنش هم خطور نمي كرد. ايوان، پسر رعيتش، اين طور در خانواده او مورد بحص قرار گيرد و او هيچ اعتراضي نكند و اين چنين بي اعتنا ناظر اين گفتگو باشد. به خود مي گفت: حالا زمونه عوض شده، اگه من يه كلمه بگم، دني كه سهله، جونز هم به شدت اعتراض مي كنه و از اون حمايت مي كنه. حتي اين هانا كه دايم به ديدنش ميره و اين طور استنباط ميكن كه نمي دونم. با اين حال ازش طرفداري مي كنه و اونو ايده آل مي دونه. حالا دوره، دوره جووناست. نبايد با عزيزام درگير بشم.
*******
دني بار ديگر احساس كسالت و خستگي مي كرد و مدام در حال استراحت بود. سرگيجه داشت و حالت تهوعي كه به او دست مي داد، قدرت هر كاري را از او گرفته بود. نظر خاله اين بود كه بايد منتظر فرزند ديگري باشد. دني ميگفت: «راكسي تكليف خونه و زمين ها رو روشن كرده و ما مي تونيم برگرديم. مي خوام تا اومدن بچه ديگر، تو خونه جديد جابه جا بشم.»
«آه دني، تو و يه بچه ديگه؟»
دني خنديد.«همين طوره، هانا. اميدوارم اين يكي فرزندم دختر باشه، مثل تو زيبا و دوست داشتني...»
«ولي دني، اين زيبايي به هيچ دردي نمي خوره. وقتي آدم اميد نداشته باشه و دنيا چنين سر ناسازگاري با آدم داشته باشه، چه فايده؟»
«تو به دنيا كاري نداشته باش. جنگ براي همه بود، همين طور مصيبت و گرسنگي. تو همه بدبختي ها با هم بوديم و همه رو تحمل كرديم. تنها براي من و تو كه نبود.»
هانا آهي كشيد. «شايد روزي مثل يه احمق رفتار مي كردم و به اين زيبايي مي باليدم. ولي حالا هرگز.»
«اشتباه نكن. تو فكر مي كني اگه زيبا نبودي، ايوان اجازه مي داد هر لحظه به ديدنش بري و با حرف هاي عذاب دهنده آزارش بدي و اون باز تو رو بخواد؟»
«از ضحبت كردن درباره اون خسته شدم. برام اهميتي نداره كه درباره ام چطور فكر ميكنه.»
دني در چمدان را بست و آن را در گوشه اي نهاد و به كنار هانا آمد. «شايد براي تو مهم نباشه ولي براي اون واقعاً مهمه. مگه نشنيدي آقاي شارت دخترش رو به او هديه كرده و اون نپذيرفته. فكر مي كني براي چي؟»
«دني، تو هم مثل پيرزن ها شدي و به حرف زن هاي وراج گوش ميدي. اونا فقط بلدن پشت سر اين و اون حرف بزنن. اينها همه شايعه است.»
«نه، خواهر عزيزم. آقاي شارت و همسرش، خودشون، همه جا اين حرف رو با افتخار اعلام كردن. اونا از داشتن دامادي مثل ايوان خيلي خوشحال ميشن.»
«ميگي چيكار كنم؟ اون تقاضاي دو سال پيش رو دوباره تكرار نكرده. حتي يه بار من گستاخي كردم و بهش گوشزد كردم ولي اون كاملاً خودش رو بي اطلاع نشون داد وگفت: «تصميمي براي ازدواج ندارم.»
«وقتي تو اون همه زجرش ميدي، البته كه نبايد به ياد داشته باشه.»
«بگذريم، دني. بهتره بخوابيم.»
«تو هميشه به اين طور مسائل بي علاقگي نشون ميدي.»
«من و اون دعواي سختي با هم كرديم.اون گفت ديگه اونجا نرم. منم ديگه به ديدنش نميرم.»
دني آهي كشيد و سكوت كرد. هانا دوباره پرسيد: «راستي دني، براي مراسم ساده اي كه به مناسبت عروسي ژاك و جني قرار برگزار كنيم. اينجا نيستي؟»
«چرا من و راكسي بعد از تموم شدن مهموني ميريم.»
هانا روي لبه تخت نشست. دني نيز مدتي در سكوت نگاهش كرد و انديشيد: زيبايي هانا بيخودي به هدر ميره. مي ترسم كه هميشه اين طور سردرگم بمونه. بيچاره مادر چقدر حق داشت هميشه براش نگران باشه. هانا نگاه غمگيني به دني انداخت. «به زودي ژاك و جني از اينجا ميرن. اون وقت اينجا خيلي ساكت و آروم ميشه.»
«ولي هانا، خاله و بت و پدر هستن و جونز هم به زودي بر مي گرده.»
«تصور مي كنم خاله و بت هم به شهرشون برگردن.»
«اصلاً اين طور نيست. خاله و بت موندين. شايدم تا زماني كه خاله خيالش از بابت جونز و بت آسوده بشه. اون سخت مصممه تا بت و جونز ازدواج كنن.»
هانا خنديد و گفت: «من اونا رو چندين بار تو حالت خيلي صميمانه اي ديدم ولي اينكه روزي ازدواج كنن، بعيده.»
«اشتباه تو همين جاست. اونا به زودي ازدواج مي كنن»
«خدايا، دني. تو از كجا اين طور مطمئني؟»
«از وقايعي كه رخ ميده و تو بي خبري.»
«چرا بايد من بي خبر باشم؟ بت هنوز خيلي كوچيكه.»
«براي اينكه تو بيشتر وقتت رو صرف ايوان مي كردي و هميشه به بهانه اي به اونجا مي رفتي. حتي امروز هم اونجا بودي و من نمي خوام بدونم چيكار كردي كه آخرش كارتون به دعوا كشيد. درسته كه بت هنوز خيلي كوچيكه اما اون خيلي مشتاق اين ازدواجه.» بعد دستانش را با شادي كودكانه اي برهم كوبيد و گفت: «سيزده سالشه و يه عاشق واقعيه. اون معني عشق رو بهتر از تو مي فهمه.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)