صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

  1. #61
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ايوان با جوزف تا نيمه هاي شب زمين را آبياري مي كرد. نيمه شب خسته در حالي كه هنوز پايش درد مي كرد و آن را روي زمين ميكشيد، به خانه بازگشت. صبح با اينكه هنوز خستگي از تنش رخت بر نبسته بود و احساس خواب بيشتري مي كرد، بيدار بود. جوزف مدتي بود كه در آنجا مشغول به كار شده بود. دختر آقاي ويلي را ديد كه به آن سو مي آيد. هانا نزديك شد. مي خواست در بزند كه جوزف جلو دويد و سلام كرد.
    «صبر كنين، خانم ويلي. الان در رو باز مي كنم. آقاي ايوان ديشب تا ديروقت كار كردن و حالا خيلي خسته ان. هنوز بيدار نشدن.»
    در را باز كرد و خود كنار رفت تا هانا وارد شد. بعد از ورود در را بست و پي كارش رفت.
    هانا آرام و بي صدا وارد شد. به اتاق خوابش نزديك شد و او را كه مشغول خواندن كتاب قطوري بود، ديد. ايوان صدايي را حس كرد. بدون اينكه برگردد، گفت: «جوزف، من بيدارم. بيا تو و بحانه رو آماده كن، وقتي جوابي نشنيد، برگشت. هانا را پريشان و ناآرام ديد. خيلي تعجب كرد. «هانا چي شده، صبح به اين زودي اومدي؟ اتفاقي افتاده؟»
    هانا در حالي كه نزديك تر مي رفت، گفت: «وانمود مي كنين از اون اتفاق بي خبرين؟»
    «چه اتفاقي افتاده؟ پدرت يا ... بالاخره چي شده؟»
    «گوش كن، ايوان. تو حق نداري اين قدر منو مضطرب و آشفته كني كه حتي شب ها تو خوابم از دست تو راحتي نداشته باشم.»
    ايوان كمي دستپاچه شد و انديشيد.
    «من چي كردم كه اون اين طوري منو موآخذه مي كنه.»
    و چون عقلش به جايي نرسيد، همچنان مشغول تماشاي او شد.
    «تو ديشب وارد مخفي گاه من شده بودي.»
    ايوان از جايش نيم خيز شد و به آرامي در گوشه تختخواب نشست. «واي چه جالب! تو رويا يا واقعيت؟»
    «اوه، مسخره بازي در نيار، معلومه كه تو خواب.»
    ايوان سرش را تكان داد و نگاهي كاملاً مسخره آميز به او انداخت. سعي كرد به خود بقبولاند كه او دچار حالت رواني نشده. «وقتي وارد شدم، چكار كردم؟»
    «من نبايد به تو اطمينان مي كردم، وقتي اجازه دادم وارد شي. ولي...»
    «ادامه بده، هانا ولي چي؟»
    «ولي تو مثل يه ديو شده بودي، به شدت منو ترسوندي و من همچنان فرياد مي زدم.»
    ايوان حس كرد حالت رواني در او شدت گرفته. مصمم شد تا آرام و خوددارتر با او برخورد كند. خوابي كه در آن نقشي نداشت ولي هانا او را متهم مي كرد كه از او سلب آرامش كرده، ايوان قيافه اش را درهم كشيد.
    «پس من تو خواب تو، يه ديو بودم؟»
    «آه، شك ندارم. تو خيلي زشت و كريه بودي و من تقلا مي كردم از دستت فرار كنم.»
    ايوان خنديد چشمانش را بر هم گذاشت و پس از لحظه اي دوباره باز نمود.
    «حالا چي هانا؟ هنوزم زشت و كريهم.»
    لختي مكث كرد و سپس گفت: «آنچه كه در خواب ديدي تصويري است كه مدام از من مي كشي. اگه منو همين جور كه هستم، قبول داشتي، باور مي كردي كه ايوان هيچ وقت بد ذات و ديو نيست. اون وقت تو خواب خود منو مي ديدي، نه يه ديو. بعد...»
    «اوه، اين قدر از خودت تعريف نكن، بعد چي؟»
    ايوان نگاهي گستاخانه كه هزار معنا داشت به او انداخت و گفت: «بعد كه وارد مخفي گاه تو شدم، تو منو ديو نمي ديدي. خود ايوان رو؛ هموني كه الان در مقابلت هستم، مي ديدي. نه كمتر، نه بيشتر. مطمئنم به هر دومون خوش مي گذشت و اول صبح اين طور براي متهم كردنم نمي اومدي و به جاي اون صورت قشنگ و خنده شيرينت كه دلم رو مي لرزونه، اين طور آشفته و پريشان مقابلم قرار نمي گرفتي. گوش كن، عزيزم. من بايد خيلي وقت پيش بهت ياد مي دادم كه چطور حقايق زندگي رو قبول كني و يك مسئله ساده رو اين قدر پيچ و خمش ندي و مشكلش نكني، و بايد يادت مي دادم كه چطور اينها رو آويزه گوشت كني تا هميشه تو اون سرت باقي بمونه و يه گوشت در و يكي دروازه نباشه و بعد از شنيدن اين حرفا، يه گوشت بگيره و از اون يكي فراري بشه. براي هميشه دروازه رو مي بستم و اگه چنين كاري مي كردم، اون موقع هر دو از زندگي در كنار هم لذت مي برديم و لحظات شيرين و خاطره ساز براي هم مي ساختيم.»
    هانا يك لحظه از گستاخي حرف هايش لرزيد و سيلي محكمي به صورتش نواخت.
    «تو تا دنيا باقيه، بد ذاتي، براي من اين قدر قصه نساز، تو درون زشت با آن نيت ناپاكت رو، به صورت ديو تو خواب نشونم دادي.من از اول مي دونستم كه تو چقدر بدذات و بدجنسي.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #62
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ايوان مي دانست كه در درون او انقلابي از خشم و نفرت برپاست، ولي اين را هم مي دانست كه هانا عشق اوست؛ چيزي كه به اين زودي ها متوجه آن نميشد زيرا هنوز به درستي شناختي از خود نداشت. سخن خودش را كه مدت ها پيش به هانا گفته بود، به ياد آورد.
    «بعضي وقت ها تو به جاي خلوت و آروم بشين و تو آرامش فكر كن. سؤالي براي خودت مطرح كن و تا جواب سؤالت رو به دست نياوردي؛ جوابي قانع كننده كه حداقل دلت رو راضي كنه، از اين حالت بيرون نيا و دنبال كاري نرو. مثلاً از خودت سؤال كن كه كي و چي هستي و چه اهدافي رو دنبال مي كني؟ براي رسيدن به اين هدفها اراده و سعي كافي تو خودت سراغ داري يا نه يه نوع ضعف و سستي بر اراده ات غلبه مي كنه و اگه اين طوره، باز خودت رو زير سؤال ببر كه چه عاملي باعث شده كه اين بي ارادگي بر من غلبه كنه و سدي براي رسيدن به اهدافم باشه؟ اگه جواب اينو پيدا كردي، اون موقع تو تصميم گيري بعدي، مسلماً موفق تري. اگه جواب سؤالايي رو كه در طي روز براي آدم به وجود مياد، نتونيم پيدا كنيم، شب تا صبح سردرگم و پريشانيم. مثل آدم جستجوگر مدام دنبال چيزي مي گرديم كه خودمونم نمي دونيم چيه و اينا همه از اونجا سرچشمه ميگيره كه جوابي براي سؤالاي مطرح شده تو طول روز و زندگي روزمره هميشگي نداشتيم.»
    ايوان تعجب مي كرد كه چطور اين همه سخنان پندآموز چه از او و چه از سوي خانواده اش در هانا اثري نداره. من هرگز آدمي به اين كوته فكري نديدم و علت اصليش همين مي تونه باشه كه اون به اين حرفا عميق فكر نمي كنه.
    با اين حال ايوان با ملايمت بلند شد و بدون اينكه چيزي بگويد؛ به نزديكي هانا رفت و دستانش را محكم گرفت. با خنده اي دندان هايش را نشان داد.
    «هاناي بسيار عزيزم، از اينكه تو خواب ناراحتت كردم، پوزش مي خوام. قول ميدم تو واقعيت هيچ وقت باعث آزارت نشم.»
    و كاملاً سيلي زده شده از طرف او را ناديده گرفت.
    ناگه هانا به گريه افتاد و با صدايي آرام گفت: «من هميشه تو عذابم؛ تو خواب و بيداري. نمي دونم چكار كنم؟»
    ايوان به آرامي او را در آغوش كشيد و سخت به خود فشرد. انگشتانش لابه لاي موهاي هانا مي گشت. هانا يك وقت متوجه شد كه در آغوش او قرار دارد. به خود گفت: «الان از گستاخي اين پسر عصباني ميشم و سيلي ديگه اي بهش مي زنم.»
    ولي انگار بدنش سست شده بود و هيچ نيرويي نداشت تا دستانش را براي سيلي زدن بلند كند. روح و جسمش آرام بود. مي خواست ساعت هاي متمادي در آن حالت باقي بماند و بخوابد؛ چيزي كه مدت ها از آن فراري بود. آهسته زمزمه كرد. «بذار همين جا بخوابم.»
    ايوان او را به طرف تختخواب كشاند و روي آن خواباند. ملافه را به رويش كشيد و خود در كنارش نشست. هانا گفت: «من ديشب گول حرفاي دني رو كه مي گفت:
    «ايوان مرد خوش طينتيه.» رو خوردم و اجازه دادم، وارد شي ولي تو يه ديو بودي. من ديگه گول حرفاي دني رو نمي خورم.»
    ايوان بر رويش خم شد. «تو همش بگو دني، اما من تو رو مي خوام»
    ايوان بي قرار بود و باور نمي كرد روياهاي زيبا و دور از دسترس او رنگ حقيقت به خود گرفته و هانا اكنون در كنار اوست. در چشماني آبي اش خيره شد و نجوا كرد. «هانا، تو خيلي بي رحم و سنگدلي.» لبانش را به نزديك لبان هانا برد. بذار هر چي ميخواد بكنه. بذار سيلي محكم تري از دفعه قبل بزنه، بذار فرار كنه. اون اسير منه. فرار مي كنه و دوباره به زندون خودش بر ميگرده و با اين افكار هانا را بوسيد و در آغوشش گرفت و گفت: «هانا، اگه دوست نداري، مي توني بري چون من رهايت نمي كنم.»
    هانا خنديد و بيشتر در آغوشش فرو رفت. هر دو لحظات پر التهابي را مي گذراندند كه از صداي در به خود آمدند. ايوان دستان هانا را كه محكم دور گردنش حلقه زده بود، از هم گشود و گفت: «مطمئني دني است كه نگرانت شده و به سراغت آمده» و براي باز كردن در رفت. به خود مسلط شد و با آرامش در را باز نمود. «سلام، دني عزيز. صبح بخير.»
    «سلام، ايوان. و سلام به تو هاناي ديوونه. من يكي ديگه از دست ديوونه گياي تو خسته شدم. فكر كردي براي اين غيبتت چه جوابي به پدر دادم؟»
    هانا نفس بلندي كشيد. «واي متأسفم، دني. من كه ديشب گفته بودم.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #63
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «اگه خواهرت نبودم، باور مي كردم كه يه ديوونه بيشتر نيستي. خوابي ديدي و اومدي بازپرسي كني. ايوان، حرفاش رو شنيدي؟ تو چه ديو وحشتناكي شده بودي كه دل نازك نارنجي هانا رو ترسونده بودي.»
    ايوان لبخندي زد و شيفته وار به هر دو خواهر نگاه كرد. با اين حرف دني، لب هايش را به هم فشرد و مثل آدم هاي مست احساس مي كرد تلو تلو مي خورد و وجودش در خلاء قرار گرفته و مابين زمين و آسمان معلق است. به هر نحوي سعي مي كرد از به دَوَران افتادن سرش جلوگيري كند و هم چنان آرام و صامت بايستد.
    هانا گفت: «دني، مي تونيم يرگرديم؟»
    «اوه، حتماً حرفت رو زدي، دعوات رو كردي، حالا مي خواي برگردي. خوب فكر كن ببين، حرفي باقي نمونده تا دوباره به خاطرش مجبور نشي برگردي.»
    ايوان و هانا نگاهي به هم انداختند. دني متوجه اين نگاه شد ولي خود را به ناداني زد. بعد از مدتي سكوت، با نگاه ثابتي كه به ايوان دوخته بود، گفت: «ايوان، در اين ميان فقط شمايين كه ضرر مي كنين.»
    «چطور ضرر مي كنم؟»
    دني خنده كنان به سويش آمد و دستانش را به طرفش دراز كرد، گوي استعداد كمك مي كند. «تخم مرغ، شما حداقل ده تا تخم مرغ بايد به ما بدين.»
    هانا تند پرسيد: «دني، تخم مرغ رو مي خواي چكار؟»
    «تاوان كاراي زشت تو؛ بهانه اي كه براي غيبت صبح تو براي همه آوردم. به پدر گفتم براي گرفتن تخم مرغ به منزل فاكتر رفته اي.»
    «اوه، خدايا، چه حرف مسخره اي.»
    «و باعث همه اين مسخره بازي ها تويي.»
    ايوان گفت: «بهانه درست و خوبي آوردي. كاش اين طوري ضرر كنم. طوري گفتي، فكر كردم مي خواي منو براي هميشه از ديدار هانا محروم كني.»
    بعد به صدايي بلند گفت: «اين ضرر خيلي زياديه.»
    و در حالي كه هنوز از خلسه لحظات قبل بيرون نيامده، از اينكه هانا را مطيع و آرام در اختيار داشت بسيار راضي به نظر مي رسيد. گوش كن دني.«هانا ديشب خواب وحشتناكي ديده بود. بايد حتماً به ديدنم مي اومد و جويا مي شد كه چرا من يه ديو شده بودم و من جواب قانع كننده اي بهش دادم.» چشمكي به هانا زد و گفت: «اين طور نيست هانا؟»
    هر سه با اين حرف به خنده افتادند. ايوان گفت: «من تخم مرغ ها رو ميدم. شما بهتره هر چه زودتر برگردين. نمي خوام اين ديدار زيباي صبحگاهي پايان بدي داشته باشه.»
    دني منظور ايوان را فهميد و دانست كه توانسته تا حدي او را رام كند. از اينرو جواب داد: «كاملاً منطقيه.بايد زودتر برگرديم قبل از اينكه همه متوجه اين بازي موش و گربه بشن. هر چند من گاهي مواقع، خوب زماني هانا را از زير چنگ و دندوناي شما بيرون مي كشم.»
    ايوان خنديد و يك دستش را دور شانه دني و دست ديگرش را دور شانه هانا حلقه كرد و هر دو را به طرف در هدايت كرد. فشاري به هانا داد و هانا براي اولين بار احساس خوشي كرد و فكر كرد به ايوان و حرف هايش ايمان دارد.
    هانا در بين راه سكوت كرده بود و دني اين سكوت را نمي شكست تا او بيشتر در افكار شيرين خود غرق شود و شايد همه را از بلاتكليفي نجات دهد.
    ايوان به خانه برگشت و روي صندلي ولو شد. سرش را بين دستانش قرار داد و به انديشه هاي دور و درازي فرو رفت. خستگي كار شب هنوز از تنش رخت بر نبسته بود. جسم و روحش از خستگي و رفتارهاي خسته كننده هانا بيمار شده بود و دلش مي خواست ساعت ها روي تخت باشد و خستگي را از تنش بزدايد. به او مي انديشيد: مي دونم بازم خشمگين و ستيزه جو پيشم مياي. باز با من بيهوده بحث مي كني و طعنه هاي دروغين مي زني. پرخاش مي كني و بعد محزون از اين ديوونگي هات از اينجا فرار مي كني. تو رو خوب شناختم، هانا.
    اما كاش هيچ وقت كار من با تو به اينجا نمي رسيد يا حداقل نفرتي رو كه سال ها پيش ازت داشتم، هنوز تو وجودم بود.
    دني رو دوست داشتم. اون هرگز مال من نمي شد ولي منو مي فهميد و احساسم رو درك مي كرد، اما تو يكي منو منقلب كردي. عشقم رو نمي فهمي. امروز پيشم بودي ولي تو حالا حالاهام زياد قابل دسترسي نيستي. من بايد هنوزم دور از تو باشم. اگه تو نبودي، من بدون عشق، با اِما دختر شارت ازدواج مي كردم، چون واقعاً از اين تنهايي و روزهاي يكنواخت خسته شدم. بايد در كنار يه همسر به اين زمين و مزرعه سر و ساماني بدم و اين زمين هاي حاصلخيز ولي ويران رو آباد كنم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #64
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    من به تنهايي از عهده اين مسئوليت سنگين بر نميام و اجباراً بايد هنوز برات صبر كنم چون تو هانا، همه وجودم رو تسخير كردي. حداقل مي تونم براي مدتي خودم رو به ديدار امروز دلخوش كنم.
    «آقاي ايوان، صبحانه رو آماده كنم؟ كارهاي زيادي باقيه كه بايد بهشون رسيدگي كنيم.»
    «البته، جوزف، اين كار زودتر بكن كه اين افكار خسته كننده كم مونده منو از پا در بياره.»
    انديشه و افكار ايوان كاملاً حقيقي و سالم بود. او به اخلاق دايم متغيير هانا پي برده بود و او بهتر و بيشتر از خودش شناخته بود. با يك نگاه، درون هانا را مي خواند و منتظر همان عكس العمل از او بود. غرور واهي هانا چيزي بود كه از دامن او آويخته بود و تا خود او سعي نمي كرد كه اين اهريمن زشت را از خود دور كند، گريبانش اسير سردرگمي و در اسارت اين اهرمين با فرامين ويرانگر خود بود. نه دني با پندهاي دايمي اش، و نه ايوان با گذشت و صبوري در مقابل توهين و خيال واهي هانا كه ساخته و پرداخته ذهن خودش بود، نتوانسته بودند هنوز هم احساس هاي شيرين عشق و محبت را در او بيدار كنند. عقده سال هاي خوب و قدرتمند قبل از جنگ، هنوز در هانا بود. گاهي به خود تلقين مي كرد كه همه چيزي را قبول كرده و پذيرفته ولي اين احساس بسيار ضعيف بود و او باز دوباره دستخوش احساسات مهار نشده و پر از تكبر سابق مي شد.
    يك بار ايوان در كنار رودخانه، او را كه باسگش در حال قدم زدن بود، گير انداخته و وادار به صحبتش كرده بود. درون و وچودش را به او شناسانده و مصرانه به او التماس كرده بود اين نكته و اندرزها را دوستانه بپذيرد. ايوان به زباني ساده به او گفته بود.
    «هانا، تو وقتي چهره كريه و زشت اهريمن، قلب و وجودت رو بنده خودش كرده، تو خوار و خفيف بايد در مقابل فرامين كينه جويانه و پر نفرت او سر تعظيم فرود بياري و اسير و بنده اش باشي. اراده و خودداري بذريه كه بايد خودت سعي كني پرورشش بدي و در خمير وجودت، نونهالش كني تا ريشه بِدَوونه و تا ابديت وجودت رو تسخير كنه.اون وقت دست پر نفرت دشمن هاي وجودت و اهريمن هاي حسادت و تكبر، نمي تونن اونو ازت بگيرن.»
    «اگه اين ريشه بن داشته باشه، استحكام و مقاومتش بيشتر ميشه. اگه سستي كني، اين ريشه پا نمي گيره و به هر بادي كه از هر سمت بوزه، تسليم ميشي، نفرت هميشه قويه. تنفر كلمه اي زشته كه انتقام، باهاش پيوندي ناگسستني داره. عدم اراده، ضعفيه كه تسخيرت مي كنه. پس حربه و بهانه به اين خصم دون نده. تو استحقاق داشتن اين خصلت نيكو و پسنديده رو داري و روزي كه فهميدي واقعاً اين طوري هستي، اين فتح و پيروزي رو به خودت تنهيت بگو. منم زماني خشم و كينه و تنفر شديدي از همه كس و همه چيز به دل داشتم، ولي زياد آزادي عمل به اين خصلت هاي ناپسند ندادم. كينه و نفرت و انتقام رو فقط و فقط اختصاص به دشمن هاي داخلي و خارجي كشور دادم. اين كار لذتي عميق به آدم ميده.»
    هانا چنان وانمود كرد كه سخنانش را فهميده و پذيرفته. مدتي نيز گريسته بود و ايوان به خود نويد مي داد كه هانا بازسازي مي شود و مثل غنچه اي نشكفته، قبل از اينكه به گل نشيند، پرر نمي شود ولي اراده هانا هنوز هم ضعيف بود؛ قدرتي كه اختيارش از آن نبود. چون بعد از برگشتن با دني از نزد ايوان، باز هم افكار و غرورهاي واهي برجسته و گريخته اي او را احاطه كرد و انديشيد: چرا من اجازه دادم با من اينطوري رفتار كنه؟ اون سوءاستفاده مي كنه و به ريش پدر من كه يه روز همه در مقابلش سر تعظيم فرود مي آوردن و خم مي شدن، مي خنده. اون پاش رو فراتر گذاشته و الان از ما كه تو نوعي فقر كه جنگ لعنتي تحميل كرده دست و پا مي زنيم، توقعات زيادي داره. اصلاً تقصير خودمه كه اجازه چنين كارهايي رو بهش ميدم.
    او هنوز هم ايوان را در سطحي پايين مي ديد و با ايواني كه امروز يك مرد قدرتمند و بانفوذ بود، كاري نداشت.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #65
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نمي خواست بفهمد كه ايوان آن قدر مرد است كه ظلم و جبار بودن را قبول ندارد. او با اينكه مي توانست از اين پست مهم امكانات و اختيارات فراواني را صاحب شود، ولي همه چيز را به خود آنها واگذار كرده و خود را از آن شعله هاي پر مخاطره كنار كشيده بود.
    او نمي خواست دستي در اين بي عدالتي ها داشته باشد. قدرت را فقط در وجود خود و از آن خود مي ديد. او مردي بسيار سالم و داراي اخلاق پسنديده بود اما هانا هرگز اين را نه مي ديد، و نه مي فهميد. زيرا واقع بين نبود و همه رفتارهاي ايوان را سوء تعبير مي كرد. از اينرو نمي توانست حقيقت را ببيند و احساسات زيبايش را نشان دهد.
    او تنها براي ايوان چنين نبود، بلكه اين خصلت ها را به ديگر اعضاي خانواده نيز نشان داده بود. گاهي به رفتار و حرف هاي آنان با سوء ظن مي نگريست. نمي خواست با تفكر عميق و صحيح احساسات ديگران را بفهمد و به نداي دروني اش گوش فرا دهد و بداند كه عاشق ايوان است.
    او بدبين بود و بدبيني ريشه اي عميق در وجودش دوانده بود. اگر روزي ژاك و راكسي از او مي خواستند تا با آنها ازدواج كند، بدون اينكه آنها را دوست بدارد، با آنها ازدواج مي كرد. فقط براي اينكه آنها زماني اشخاص مهم، پولدار و صاحب هكتارها زمين و ملك بودند و اين امتياز آنان بود. هانا فقط اين امتيازها را مي ديد و هيچ وقت هم براي اصلاح زشتي هاي درونش اقدامي نكرده بود و يا نمي خواست بكند، بلكه بيشتر از اندازه به آنها ميدان عمل مي داد.
    اكنون اين طور سرگشته و آواره مانده بود و نمي دانست در جستجوي چيست و چه مي خواهد؟ و گوي اين سردرگمي تا وقتي كه نمي خواست خود و خواسته اش را بشناسد، هميشگي بود. حتي زماني كه درخواست ازدواج با ژاك را رد كرد، باز نفهميد چرا اين كار را كرده به خاطر كدام احساس او را رد كرده، هرگز ندانست قلب و روحش از آن ايوان است و اين قلب را نزد او جا گذاشته و حال نمي تواند مرد ديگري را بپذيرد. حتي جواب اين معما را نفهميد.
    ايوان نيز كاملاً او راشناخته و درك كرده بود. افسوس و حسرت مي خورد. گاهي نيز به خود نفرين مي كرد كه چرا عاشق هانا شده و دني را براي اين كار انتخاب نكرده. با اينكه دني هم قابل دسترس نبود ولي خيلي ساده و صادقانه به او مي گفت:
    «ايوان عزيز، با اينكه بي نهايت بهت علاقه دارم ولي نمي تونم خواسته هاي خانواده ام رو ناديده بگيريم. با اين كار ما بايد منتظر عواقب وخيم باشيم.»
    اين سخن، هر دو را قانع مي كرد و به مانند دو دوست از همديگر جدا مي گشتند. حالا ديگر زمانه، طرز تفكر را عوض كرده و مخالفت ها بسيار كم شده و امكان عملي شدن اين كار زياد است، ولي هانا هم خود، هم او را آواره و اسير كرده و ايوان بعد از آن همه سال هاي جنگ و وحشت و تنهايي در جبهه هاي سرد و پرمشقت، با از دست دادن تنها عزيزانش باز هم بايد تنها بماند.
    چهار روز بود كه ژاك در منزل ويلي مهمان بود و اعلام كرد تا چند هفته ديگر بعد از مراسم عقد، به اتفاق جني به آپارتمانش در شهر، عازم مي شوند.
    هانا با شادي كودكانه اي گفت: «اوه، ژاك، مي دونم كه اوضاع چندان رضايت بخش نيست و وضع مالي اين اجازه رو نميده، اما بهتره براي شما جشن كوچيكي بگيريم.» و منتظر جواب، نگاهش را به او دوخت. ژاك هم به جني نگريست و با خنده اي آن را تأييد كرد. هانا با شادي گفت: «من كيك بزرگي مي پزم. همه چي به حد كافي هست.»
    بت نگاه مشتاقش را به صورت جونز انداخت و گفت: «همين طوره. جونز مي خواد براي ادامه خدمت بره. اين مهموني رو به حساب اون هم مي ذاريم.» جونز رنگ به رنگ شد و با نگاهي كه به بت و بقيه انداخت، انديشيد: بت كوچولو احساسات و خواسته اش رو به سادگي به همه نشون ميده.
    خاله مكار و زيرك زودتر از اينها متوجه علاقه دخترش به جونز شده و حتي زماني كه آن دو را دست در دست يكديگر زير درخت بزرگ سيب از پنجره ديده بود، آن را شكار نكرده بود. او اجازه داد تا اين عشق پا بگيرد زيرا خواهرزاده اش، جونز، پسري قابل اطمينان بود و با اينكه بيش از بيست سال نداشت ولي مانند پدرش جدي و سخت كوش بود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #66
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به ندرت مي خنديد. در ميان ابروانش هميشه گرهي وجود داشت كه او را سخت گير نشان مي داد و خصوصياتي ديگر همه لازمه يك رفتار جدي براي يك مرد بود. هيچ كس جونز را با آن قد بلند و هيكل قوي كه شبيه پدرش، ويلي بود، به چشم يك پسر بيست ساله نمي نگريست. يك بار هانا پرخاشگرانه به او گفته بود: «اين اخلاق و رفتار تو مثل پيرمردهاست.»
    اما خاله از دادن دختر كوچك سيزده ساله اش به او ابايي نداشت و با تمام خواب و خيال هايي كه براي جونز و دخترش ديده بود، با شادي رو به همه كرد و گفت: «جونز عزيز بايد با خاطره خوش از اينجا بره و ما اين مراسم رو به حساب ژاك و جني و جونز مي ذاريم.»
    بعد از اين سخنان منتظر ماند تا ديگران نيز اظهار نظري بكنند. پدر چندان مخالفتي نكرد. هانا با شادي دستانش را به هم كوفت. «چند نفر بايد دعوت كنيم؟ حتم دارم مهموني خوبي از آب در مياد.»
    دني گفت: «براي اينكه مهموني، ساده و بدون خرج باشه، بهتره مه دو نفر رو دعوت كنيم به جز آقايان كه مي توانند سه نفر رو دعوت كنن.»
    همه به اين حرف هاي ساده با دعوت هاي بدون تشريفات و بي آلايش مي خنديدند و در يك فكر مشترك بودند. اگر اين عروسي قبل از جنگ برگزار مي شد، هفته ها براي آن برنامه ريزي مي كردند. ده ها نفر با تشريفات رسمي دعوت مي شدند. يك مهماني پر از سر و صدا با زرق و برق چشمگير، ولي حالا همه چيز ساده بود؛ ساده تر از آدم هايش. حال همديگر را درك مي كردند به جز هانا كه احساس مي كرد آن شب، بسيار با شكوه خواهد بود و از نظر مي گذراند كه شبيه مهماني هاي سابق است و او مجلس آرا و همه نگاه ها به جانب او خواهد بود.
    چنان غرق در اين افكار خوشايند بود كه وقتي به خود آمد، دانست اكنون حتي لباس نو ندارد تا بر تن كند. بغض گلويش را گرفت و انديشيد: براي اين نداري بايد حتماً گريه كنم ولي حالا بايد ببينم ديگران چي ميگن.
    آقاي ويلي آهسته گفت: «مهموناي من آقاي ويليام و همسرش هستن. جونز، مهموناي تو چه كساني هستند؟»
    جونز نگاهي به هانا كرد و چيزي نگفت.
    دني و خاله يك صدا گفتند: «جونز، از مهمونات نام ببر كه چه كسي رو دعوت خواهي كرد.»
    جونز خنديد و گفت: «ديگران انتخاب كنند، بعد من...»
    دني و راكسي، چند تن از دوستانشان را نام بردند و در اين اثنا جونز به صدا درآمد و گفت: «مهموناي من، ادوارد و ايوان و ...»
    «ولي جونز، من بايد ايوان رو دعوت كنم.»
    جونز قبل از اينكه اجازه دهد كسي در اين مورد اظهار نظر كند. به سرعت گفت: «حرفم رو پس مي گيرم. چند تا دوست ديگه دعوت مي كنم.»
    پدر گفت: «هانا، تو نمي توني كس ديگه اي رو دعوت كني، مثلاً دختر آقاي ويليام؟»
    «نه پدر، من انتخابم رو كرده ام.»

    ************

    آقاي شارت و دخترش در منزل ايوان بودند. اِما به خوبي كارهاي خانه را انجام ميداد و از پدرش و ايوان پذيرايي مي كرد. ايوان به سختي معذب بود و نمي دانست چه كند. با خودش در حال جر و بحث بود. با اينكه دختر زيباييه ولي عاشقش نيستم. هر چند عشق، بعد از ازدواج هم به وجود مياد. من مي تونم باهاش ازدواج كنم و خوشبخت باشم. اون دختر آروم و سر به راهيه. اگه اين قدر بي انصافم كه ميگم عاشق نيستم، ولي به خوبي مي دونم كه به من علاقه داره، چيزي كه بارها نگاه آرومش به من فهمونده.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #67
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اما با هانا چكار كنم؟ وقتي ذره ذره وجودم اونو مي خواد، كار ديگه اي خلاف اين بكنم، به خودم و خواسته ام خيانت كردم و با اينكه اِما مدام دور و برش مي پلكيد، فكر و روح ايوان پيش هانا بود.
    شارت متوجه شده بود كه ايوان هر لحظه سكوت مي كند و در افكار دور و درازي فرو مي رود و اين سكوت ايوان را طوري ديگر تعبير مي كرد و به خود مي گفت: «ايوان پسر تنها و خجالتيه ايه. كسي رو نداره كه در اين مورد كمكش كنه تا خواسته اش رو بيان كنه. خودشم از شرم قادر به ابراز احساسش نيست. اون هميشه مرد باوقار و مؤدبي بوده . من از كوچيكي مي شناسمش. هيچ وقت جز ادب و معرفت چيزي ازش نديدم. حالا چرا خودم آستين ها رو بالا نزنم و تو اين امر خير كمكش نكنم؟ اون خيلي ام از اين كار من كه بار سنگينش رو سبك كرده و از دوشش برداشته ام، ممنون ميشه كي بهتر و آقامنش تر از اون هست كه دامادم بشه.»
    با اين فكر سرفه اي كرد و رو به دخترش نمود. «اِما، مي توني بيرون بري و از باغچه سبزي بچيني تا سوپي براي شام تهيه كني؟»
    دختر چشمان خاكستري زيبايش را به ايوان دوخت و كلامش را به سوي پدر پراند. «چشم، پدر.»
    آقاي شارت بعد از كمي انديشه و حاشيه رفتن، رو به ايوان كه خود را با كارت و اوراق حزبي اش مشغول كرده بود، نمود و گفت: «ايوان، مي خوام حرف هايي باهات بزنم كه شايد چندان بي ميل به شنيدنش نباشي. من تو رو مي فهمم. تو تنهايي. پدر يا مادري در كنارت نيست تا با اونا مشورت كني. تو مثل پسر خودم هستي. از كوچيكي پيش من بزرگ شدي. حالا براي خودت مرد شدي و وقت ازدواجت رسيده.»
    و با خنده اي كه همراه سرفه كرد، ادامه داد: «شايدم وقتش گذشته. نبايد پير پسر بموني. وقتش رسيده تا از تنهايي در بياي و همسري اختيار كني...»
    ايوان سرش پايين بود و همچنان اوراق مقابلش را زير و رو ميكرد و خود را مشغول خواندن آنها نشان مي داد. شارت دوباره گفت: «نظرت چيه، ايوان؟ نمي خواي چيزي بگي؟»
    ايوان سكوت كرده و همچنان در فكر بود. اگر به خاطر هانا نبود، از اين پيشنهاد شارت بسيار شادمان و سپاسگزار مي شد كه راه را براي ازدواجش هموار كرده ولي حالا هرگز.
    آقاي شارت با خنده اي بر لب گفت: «اون قدر به تو و پشتكارت ايمان دارم كه دخترم رو بدون ذره اي تشريفات و درخواست، بهت بسپارم. مي دونم مي توني شوهر خوبي براش باشي. تو خودت بهتر از من اونو مي شناسي و من از دخترم تعريف و تمجيد نميكنم.»
    ايوان باز سكوت كرد، كاغذهايش را در دستش لوله و سپس باز مي نمود. آقاي شارت اين سكوت را علامت رضايت مي دانست و بيشتر حاشيه مي رفت. خود مي بريد و مي دوخت و كم مانده بود در همان لحظه قال قضيه را بكند. هنگامي كه داشت آنها را به عقد همديگر در مي آورد و زمان ازدواج را معين مي كرد، ايوان با شتاب به صدا در آمد. «نه آقاي شارت،هنوز خيلي زوده.»
    «تو ديوونه اي، پسر، زوده؟ خيال مي كني با يه پسر بچه صحبت مي كنم؟»
    «منظورم اين نيست. من كاراي زيادي دارم. هنوز بر سر كارم با كميته مركزي حزب اختلاف دارم. بايد تكليفم رو با كناره گيري، يا اشتغال به كار مورد نظرم روشن كنم و اين بلاتكليفي فرصت ازدواج نميده. باشه براي يه وقت ديگه.»
    سپس از جا بلند شد و گفت: «بهتره براي پختن سوپ آماده شيم.»
    ولي شارت با سماجت ادامه داد. «ولي پسرم، ازدواج يه مسئله ست، و كار يه مسئله ديگه ايه. بعد از ازدواج هم مي توني بري و تكليف شغلت رو روشن كني.»
    «اتفاقاً اين دو مسئله خيلي هم به هم ارتباط دارن. ممكنه كار من با گفته و نظر اونا جور در نياد. حتي به جاهاي باريك هم كشيده بشه. تا وقتي اين روس ها هستن، از اين سر درگمي ها هم هست. من نمي تونم دختري رو با اين گرفتاري ها اسير خودم بكنم. هنوز وقت هست. آينده همه چيز رو مهيا مي كنه.»
    شارت سكوت كرد و ديگر چيزي نگفت. مي دانست كه مقدمات همه چيز فراهم است و به زودي ايوان از دخترش چنين تقاضايي خواهد كرد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #68
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هنوز سايه كريه كمونيزم كه در همه جا به چشم مي خورد، همه ارگان هاي دولتي را تحت انحصار خود داشت. آنها سبب حكومتشان را بر سر مردم مي تاختند و هر چه مي خواستند مي كردند. آزادي گستاخانه اي به ژنده پوش هاي زمان سابق مجارستان داده شده بود و آنها در هر لباسي مردم را غارت مي كردند و آماده برگزاري انتخابات نمايشي بودند كه بازيگران اصلي، خود حزب و سبزپوش هاي حزب پيكان بودند. در اين صحنه نمايش پيروزي به دست نياورده بودند، ولي اين بار هوشيارتر بودند و مي خواستند پيروزي به دست نياورده بودند، ولي اين بار هوشيارتر بودند و مي خواستند پيروزي را از آن خود كنند زيرا تئوري اصول ماركسيسم را در همه جا رواج داده بودند.
    ايوان هرگز راضي نبود بر سر كارش برگردد. او خواستار حق و حقوق مردمش بود. حالا مي ديد آنچه كه به مردم محرومش نمي رسد، همان احقاق حق مزيد بر حقانيتشان است. مي انديشيد: براي چي مبارزه كردم، جنگيدم و مصبت كشيدم؟ نه تنها من بلكه همه اقشار مردم، كه باز چنين افتضاح و نابرابريايي باشه؟ پس منم مثل سايرين، اين چپاولگري رو تماشا مي كنم. و در تلاش بود كه پايش را از ارگان هايي كه در آن فعاليت داشت، كنار بكشد. او مرد بلندپرواز و مقام پرستي نبود. جاه طلبي و سياستمداري را هم نمي خواست. او ساده زندگي كردن و آرامش وجدان را دوست داشت. طبيعت و ذات او با بلند پروازي ها پرورش نيافته بود. آزادي و خوشبخت زيستن، سرشت او بود و سعي در به دست آوردن اين دو خصلت مي كرد. بلندپروازي و ظاهر بيني چيزهايي بودن كه او از اوان كودكي از آنها فاصله گرفته بود. پدر و مادرش هم با كار زير يوغ جباران، زيستند و زجر كشيدند.
    در دنيا راحتي و آسايش فراوان نديدند اما به همان زندگي در كلبه پرصداقتشان خشنود بودند و با وجداني آسوده، روحشان به سوي بهشت برين پرواز كرد. او هم زاده همان پدر و مادر، و حال خواهان همان انديشه بود.
    يك ساعت بود كه هانا منتظر ايوان جلوي پلكان سنگي خانه او نشسته بود. اما از ايوان خبري نبود. جوزف به او گفته بود: «آقاي ايوان رايت به مدت سه روز به بوداپست رفته و صبح امروز برگشته و الان براي انجام كاري به كميته محلي رسيدگي به املاك و رفع مشكلات مالكان اون ناحيه رفته و تا ظهر بر ميگرده.»
    ايوان از دور متوجه هانا در لباس زرد با موهاي سياه كه نشانه خوبي براي او بود، شد. قدم هايش را تندتر كرد و از دور با صدايي بلند گفت: «سلام هانا ويلي.»
    «سلام ايوان رايت.»
    «خيلي وقته منتظري؟»
    «تقريباً يه ساعت ميشه. مي دونستم كه مياي، جوزف گفته بود.»
    ايوان دقيق به هانا نگريست. مي خواست بداند هانا از اتفاق دو هفته پيش چه برداشتي كرده. «بيا تو، هانا ويلي. خيلي وقته از اينجا رفتي، فكر مي كردم هرگز بر نمي گردي.»
    «چرا فكر مي كردي كه هرگز بر نمي گردم؟»
    ايوان دستش را به در تكيه داد و به مرغاني كه در آسمان در حال پرواز بودند و با سر و صدا و به سرعت به طرف رودخانه مي رفتند و در آنجا فرود مي آمدند و پرهايشان را محكم به آب مي كوبيدند و آب را به اطراف مي پراكندند، نگاه مي كرد و با نگاهش مسير حركت آنها را تعقيب مي كرد.
    «ايوان، اين قدر تو روياهات فرو نرو. شايد اصلاً ميلي نداشتي به ديدنت بيام؟»
    «راستي هانا، دلت نمي خواست مثل اين مرغا، آزاد و بدون اسارت تو آسمون پرواز مي كرديم؟ هر جا مي خواستيم، فرود مي اومديم. خودمون رو به آبهاي پرتلاطم رودخونه مي زديم و بعد خيس و خسته، جلوي افتاب جانبخش دراز مي كشيديم و زير گرماي لذت بخش اون خودمون رو خشك مي كرديم و وجودمون رو حرارت و نيرويي از زندگي دوباره سراسر عشق و محبت مي داديم. باز پرواز و نشست رو قله كوه ها و تپه ها. باز پرواز و نشست رو دشت هاي وسيع و سرسبز با سرمستي از عشق و آزادي. باز پرواز با قلب هاي آكنده از عشق و نشست زير درختي كه سايه اش رو به اطراف پخش كرده. هر دو، در كنار هم بدون هيچ واهمه اي ، سرمست و سرشار از عشق.»
    هانا خنديد.«شك ندارم تو اين دو هفته اي كه ازت دور بودم و به ديدنت نيومدم، خودت رو غرق اين روياها كردي و هنوز از خلسه اين رويا بيرون نيومدي. مي تونم بپرسم چي باعث شده اين طور رويايي بشي؟»
    «هانا، اينا رويا نيست. يه آرزوي شيرين و جاويده و علتش هم ...»
    هانا لبانش را ورچيد و با هزار ناز پرسيد: «و علتش چيه؟»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #69
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ايوان دست هانا را گرفت. «بيا بريم خونه. جوزف تمام حركات و حرفاي مارو مي بينه. خوب هانا، چي مي گفتيم؟»
    «ما مي خوايم به خاطر ازدواج ژاك و جني جشن كوچيكي برگزار كنيم. قرار شد همه يه مهمون دعوت كنن و منم تورو... خب دعوت مي كنم.» و چشمانش را به ايوان دوخت.
    ايوان به نزديكي اش آمد و بازوهايش را گرفت. «و تو منو به عنوان مهمون خودت دعوت مي كني؟»
    «همين طوره. البته جونز هم تورو انتخاب كرده ولي وقتي من تمايل نشون دادم، پذيرفت.»
    «اوه، اتفاقاي جالبي داره تو خونه شما مي افته. مي خواي بگي تو اين دو هفته كه به ديدنم نيومدي، علت رويايي شدن من چي بود؟»
    هانا سرش را به عقب انداخت و خنديد. «علتش رو مي دونم ديگه تكرار نكن. پدر اصلاً به اين دعوت اعتراضي نكرد.»
    ايوان صورتش را نزدكيتر آورده و پرسيد: «ديگران چطور؟ اظهارنظري نكردن؟»
    «خب، خاله يه كم بدجنسي كرد. مي خواست چيزايي بگه. البته منم حرفايي داشتم كه بهش بگم. اون از ديداراي پنهاني بت و جونز زياد بدش نمياد. من به هيچ كدوم از اونا اهميتي نميدم.»
    «هانا، مبادا جاسوسيشان را بكني و يه موقع، موقع جاسوسي، با يكي از صحنه هاي عشقي برخورد كني و اونا كلي خجالت بكشن.»
    «كافيه، ايوان. اين قدر هم بازوهام رو فشار نده. دردم مياد.»
    هانا زماني كه در كنار او بود، دلش مي خواست هر حرفي بزند و هر كاري بكند. تسليم بود ولي بعد در تنهايي و دور شدن از آنجا خود را نكوهش مي كرد و به خود خرده مي گرفت كه چرا چنان كردم و چنين حرفي زدم. حالا باز دلش مي خواست حرفي را كه وجودش تمنا مي كرد، بزند. «راستي ايوان، تو ديگه تقاضاي يك سال پيش رو از من نمي كني. مي توني علتش رو بگي؟»
    ايوان دلش لرزيد و حدس زد كه هانا بايد متوجه حالت او شده باشد. ندايي در درونش فرياد مي زد: هانا تو قفس من حبس و رام شده. من تواين كار موفق بودم و براي اينكه او را بيشتر تحريك كند، پرسيد: «كودم تقاضا؟ من كه يادم نمياد؟»
    هانا لبانش را ورچيد. «يادت نيست؟ خوبم يادته ولي نمي خواي تكرار كني. اصرار نداشته باش تا به من حالي كني اين تقاضاي طي مدت يك سال و نيم حتي يه بارم به خاطرت نيومده و درباره اش فكر نكردي. من قبلاً در اين مورد بهت تذكر داده بودم.»
    «دختر زيباروي، به هر حال تو خاطرم نيست. بگو تا يادم بياد.»
    «پس دلت بسوزه. به يادت نميارم تا بفهمي در مقابل يه دختر حداقل نزاكت رو بايد حفظ كني.» و بازوهايش را از دستان قوي او آزاد نمود و روي صندلي نشست.
    ايوان كه همه چيز را مي دانست، فقط خنديد و گفت: «اون قدر فكر مي كنم تا يادم بياد ازت چه تقاضايي كردم. حتماً پر از التماس و خواهشم بوده.» هانا نگاه قهر آلودي به رويش انداخت و چيزي نگفت.
    «آه، هانا، بگذريم. براي مهموني لباس خريدي؟»
    «مهم نيست. همون لباس هاي سابق رو مي پوشم.»
    «فكر نمي كني اونا از مد افتادن و قديم شدن.»
    «چندان مهم نيست. حالا كسي به اين چيزها اهميت نميده.»
    «من چند روز ديگه به بوداپست ميرم. دلت مي خواد از آخرين مدل، يه دست لباس نو برات بيارم؟»
    هانا فريادي از خوشحالي كشيد. «اوه، ايوان، تو واقعاً اين كار رو مي كني؟»
    «اگه تو بخواي، با ميل و رغبت كامل اين كار رو مي كنم. ولي اگه پدرت يا ديگران مخالفتي كنن.»
    «كافيه، ايوان. من كه گفتم خواست هيچ كس برام مهم نيست.»
    «پس حتماً اين كار رو مي كنم.»
    هانا با عجله بلند شد و دستي به شانه ايوان زد. دوان دوان از خانه بيرون آمد. بن كه در آن نزديكي خوابيده بود، سرش را بالا گرفت و اطراف را نگريست و با ديدن هانا كه درحال دويدن بود. به دنبالش دويد هر دو جست و خيز كنان مي دويدند. از پشت سر صداي ايوان را شنيد. «صبر كن، هانا. بايد تو رو برسونم.» بعد از مسافتي ايوان نيز به آنها رسيد و دست هانا را گرفت. «تو فكر مي كني همه جا اون قدر امنيت پيدا كرده كه تو اين وقت شب، به تنهايي برگردي.


    هر دو نفس زنان و خنده كنان به راه ادامه دادند. ايوان تا رسيدن به دروازه ورودي خانه، دست هانا را ول نكرد و هانا تلاشي براي آزادي دست خود از دست نيرومند و گرم او نكرد.
    اوضاع تقريباً به حال عادي بازگشته بود. مشغله زياد بود و كمبود از هر جهات در خانه به چشم مي خورد. با اين حال به سختي گذشته نبود و قابل تحمل بود. هر روز در پي روزي ديگر در يك روال عادي سپري مي شد و همه سرگرم كاري بودند تا براي روز جشن ژاك و جني كه تا هفته ديگر برگزار مي شد، آماده شوند.
    يك روز همگي مشغول صرف ناهار بودند و هانا با شادي يادآور مي شد كه از دست پخت خاله بسيار راضي است. جونز با حرارت از اتفاقات آن ناحيه و مناطق ديگر داد و سخن مي داد. همگي مشغول تجزيه و تحليل اتفاقاتي كه براي هسايه هاي دور آن روي داده بود، بودند. هنوز خوردن غذا به پايان نرسيده بود كه صداي در خانه شنيده شد. بت از جا بلند شد تا براي گشودن در برود. جونز با فشاري كه به شانه او داد، او را در صندلي نشاند و خود به سوي در به راه افناد. وقتي در را باز نمود، در مقابل خود با چندين سرباز و افراد نظامي و دو نفر كه به نظرش افسرهاي روسي مي آمدند و عده اي در لباس مجاري، مواجه شد. آنها وارد شدند و يكي از افراد روس بي ادبانه و بدون اينكه منتظر تعارفي باشد، نشست و بقيه نيز به حالت خبردار ايستادند. فرد نشسته گفت: «ويلي...» ويلي نزديكتر رفت.
    «امرتون رو بفرمايين قربان.»
    «شما رو چندين بار به كميته محلي اداره و امور رسيدگي به املاك احضار كردن شما با رد اين احضاريه دردسر به وجود آوردين. ما به اختيار خودمون به اينجا اومديم. لطفاً زير ورقه رو امضا كنين تا بعد...»
    ويلي به سرعت ميان حرفش دويد. «شما فكر مي كنين من اين كار رو مي كنم؟ هرگز شما ياغي ها..» با اين حرف كه از دهان ويلي پريد، فرد نشسته كه از دشت فربهي، دكمه هاي اونيفورمش از هم فاصله باز كرده بود، كمربندش نوعي مزاحم براي شكم بزرگش محسوب مي شد، به سنگيني از جايش بلند شد و مقابل ويلي قرار گرفت و بدون لحظه اي درنگ مشتي به صورتش نواخت. ويلي كمي به عقب پرت و دهانش پر از خون شد. هانا جلو دويد. «دزداي پست فطرت. شما از كدوم جهنم اومدين؟ همتون گورتون رو گم كنين.» سربازي هانا را گرفت و عقب كشيد.
    «ولم كن، احمق خرفت.» و با يك جهش خود را از دست او نجات داد. افسر قوي هيكل كه موهاي بور كم پشتش به سرش چسبيده بود و از چشمان آبي اش شرارت مي باريد، آرام و آهسته گفت: «همه كارها بايد مسالمت آميز و در صلح كامل تموم بشه.» طرز رفتار و لحن صدايش او را كاملاً مغاير با چشمان پرشرارتش نشان مي داد.
    ويلي با پشت دست دهانش را پاك كرد. «مگه از روي نعش من رد شين كه بتونين خواب اين زمين و مزارع رو ببينين. من هرگز با شما به توافق نمي رسم.»
    افسر قوي هيكل دوباره گفت: «هيچ شرطي قابل قبول نيست. زمين به تساوي بين همه زارعين و رعيت ها تقسيم ميشه. وقت زيادي براي بحث نيست.»
    پدر خشمگين گفت: «ميخواين زمين ها را كه با خون دل به دست آورده ام و روشون زحمت كشيدم، تصاحب كنين؟ از خونه من بيرون برين سگ هاي كثيف...»
    دوباره دستي بلند شد تا مشتي ديگر حواله كند كه دست جونز آن را در هوا گرفت. «شما بايد به ما فرصت بدين. حال پدرم...»
    ولي هانا از خانه بيرون دويد و ديگر صداي جونز را نمي شنيد. با سرعت تمام مي دويد. سگ بيچاره كه هميشه دنبال صاحبش سرگردان بود، باز دنبال هانا دويد و چنان مي پنداشت كه او قصد بازي دارد و همچنان جست و خيز كنان و شادان سر به دنبال او گذاشت و از شادي دمش را تكان مي داد. هانا به زمين مي خورد ولي به سرعت بلند مي شد و باز مي دويد. آنقدر نگران و هراسان بود كه به هيچ چيز و هيچ كس حتي زمين و زمان توجهي نداشت.
    با اينكه از اين همه دويدن با سرعت نفسش گرفه بود و قلبش به شدت مي تپيد، ولي لحظه اي هم توقف نكرد تا به مقصد رسيد، در را با شدت تمام كوبيد، ايوان را مشغول اصلاح صورتش بود. وسايل را بر روي ميز گذاشت و صورتش را پاك نمود و براي باز كردن در به راه افتاد. مقابل خود، هانا را آشفته و پريشان در حالي كه مي گريست، ديد. بازويش را گرفت و او را به درون خانه آورد.
    «كمك كن،ايوان. بدبخت شديم.» هق هق گريه امانش نمي داد.
    ايوان دست هاي هانا را كه از شدت هيجان دايم تكان مي داد، گرفت.
    «حرف بزن، چي شده؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #70
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آخ، اون افسر روسي... اونا اومدن خونه ما.» باز گريه امانش نداد.
    ايوان نفسش بريد. به ديوار تكيه داد. قلبش ديوانه وار مي تپيد. شايد به هانا دست درازي كرده باشن. اون تو چنين مواقعي خوددار نيست. اومده تا همه چي رو بگه. «وقتي اومدن، چكار كردند؟ كسي تو خونه نبود؟»
    باز گريه بي امان هانا بود كه تا مغزش اثر مي گذاشت. «منو كشتي، هانا. حرف بزن.»
    «اونا اومدن همه چي رو از ما بگيرن و حالا با پدرم درگيري پيدا كردن.»
    «جز پدرت تو خونه كس ديگه اي هم بود؟»
    «همه، ژاك، راكسي، جونز و بقيه.»
    «اونا دير يا زود به سراغتون مي اومدن.» و نفس راحتي كشيد.
    اشك هاي هانا را با انگشت از زير چشمانش پاك كرد. «هانا، خيلي ترسيدي؟ طوري اومدي اينجا كه فكر كردم اتفاق وحشتناكي برات افتاده...»
    «ايوان، چه اتفاقي وحشتناك تر از اين مي تونه باشه؟ اونا پدرم رو تحت فشار قرار ميدن. پدرم نمي تونه تحمل كنه.»
    باز ايوان گستاخ شده بود و با لبخند هزار معنايش كه هانا مي ديد و حدس مي زد باز طعنه هايي خواهد زد، گفت: «با اين وضع آشفته اي كه تو داري، يقين كردم كه افسر روسي تو رو تنها گير انداخته.»
    «اوف، ميشه اين قدر احمق نباشي؟»
    ايوان مجال نداد «و تو فرصت پيدا نكردي از مخفي گاهت استفاده كني.»
    «چنين چيزي نيست، ايوان. گوش كن.»
    «نه، تو گوش كن، هانا. آدم نبايد دست به حماقت بزنه بلكه بايد وقت شناس باشه. من اگه بخوام، تو رو طور ديگه اي گير ميندازم كه نتوني از مخفي گاهت استفاده كني، مثلاً وقتي ...»
    «ايوان مزخرف، اونا همه چي رو از ما مي گيرن تو نبايد بذاري.»
    ايوان با صدايي بلند خنديد. «از بحث اولي بيشتر خوشم مياد تا اين يكي.»
    «مي توني كمي جدي باشي؟ الان وقت شوخي و اين حرفا نيست.»
    ايوان شانه هاي هانا را از پشت گرفت. «هر وقت من از اين حرف ها مي زنم، تو فكر مي كني شوخي مي كنم، ولي من كاملاً جدي ميگم.»
    هانا خود را از آغوش او بيرون كشيد و راست مقابلش قرار گرفت. «تو نبايد هميشه اسير اين احساسات احمقانه ات باشي، گفتم تو بايد به ما كمك كني.»
    «واي، تو فكر مي كني من چه كاره ام؟»
    «خداي بزرگ، من از كجا مي دونم چه آدم نحسي هستي. بالاخره هر چي باشي، شخص بانفوذي تو اون حزب كثيف و گنديده اي.»
    «صد دفعه بهت گفتم اشتباه نكن. من ديگه از همه چي كناره گرفتم.»
    لبهاي هانا مي لرزيد، حالت پريشاني داشت و هر كس متوجه حركات غيرعادي او مي شد. هانا به نزديكي اش رفت. «سعي نكن كه منو سردرگم كني. من مي دونم از دستت بر مياد كه جلوي اون خوك هاي وحشي وايستي. تو هنوز قدرتت رو تو اون حزب از دست ندادي. فكر مي كني نمي دونم هميشه تو شهر، تو اون جاهاي مزخرف حزبي هستي. نبايد بذاري چنين اتفاقي بيفته.»
    «اون رؤساي پست فطرت، هر غلطي بخوان مي كنن. من كيم كه بتونم مانع انجام كاراشون بشم.»
    هانا با خنده اي عصبي گفت: «نه، اصلاً اين طور نيست. تو خيلي خوب مي توني سد كاراشون بشي و مارو از هلاك شدن نجات بدي ولي حقيقت اينه كه تو...»
    «متأسفم، هانا. من هر چي ميگم، تو قبول نمي كني. من يه فرد كه بر كاراش و به قول تو بر قدرتش، مهر باطلي زدن چكار مي تونم بكنم؟ كدوم قدرت؟»
    هانا مي گريست و با پشت دست اشك را از چشمانش مي زدود. حالا زمونه عوض شده. حالا همه جا از برابر بودن صحبت مي كنن. حرف اين كه فرقي بين فقير و غني نيست و همه تو يه رديف و يه جور تغذيه خواهند شد، ورد زبوناست. اين شعارا ديگه شايعه نيست. چيزيه كه رؤسا به ارمغان آوردن ولي شعارشون چندان جامه عمل نپوشيده. همه چي واهي و پوشاليه. هنوزم گرسنگي، فقر و فلاكت تو همه جا بيداد مي كنه. هنوزم شكم بلند پايه ها سير، و شكم اون كشاورز بيچاره گرسنه ست. هيچي يه صورت حقيقي اصلاح نشده. تا حدودي د ر حد يه صحبت و شعاره. يه رعيت و دهقان ژنده پوش سابق تنها مي تونه عقده هاي دلش را با هزار طعنه و حرف هاي زهر آگين به صورت يه مالك سابق تف كنه.

    مي تونه ندايي بلند سر بده و شكايت كنه. اين يه تحول خيلي كوچيك نه چندان چشمگيره. حرف و شعارهاي توخالي كه فقط باد مي كنه و با كوچكترين نداي حقانيت مثل بمب مي تركه، دود ميشه و به هوا ميره و خاكسترش باقي مي مونه، يه حكومت پوشالي با هزاران وعده.
    فكر نكن مي توني تو رفاه زندگي كني؛ مثل مالك ها و بزرگ هاي سابق. اين خواب تو مدت هاست تعبير شده. به لالايي امروز تو كسي گوش نميده. اونا ابلهايي روباه صفت و گرگ خصلتن كه از تو كار مي كشن. در ظهار برات دل مي سوزونند و مزدي رو كه از كارت گرفتي با مهر برابري و مساوات به پيشونيت مي زنن. حكومت مي كنن. براي اينكه آرزواشون رو جامه عمل بپوشونن، قوانين جديدي برپا مي كنن. باز تو محروم ترين قشر اين جامعه اي. رژيمي ايده آليسم و سوسياليستي. فخر كن، هر چند به تو ميدون عمل و نبرد ندن. ايوان همه اينها را فهميده و صادقانه خود را كنار كشيده بود. حالا هم هرگز حاضر نبود به خاطر اين اتفاقاتي كه هانا از آن نام مي برد، از قدرت خود استفاده كند زيرا باعث مي شد باز در حزب با كساني درگير شود.
    هانا همچنان به ايوان مي نگريست و در دنيايي ديگر سير مي كرد. خيل تخيلات، او را احاطه كرده بود و مي انديشيد: چقدر ايوان در ديدارهاي متعددشان اين سخنان را در گوش او فرو كرده بود ولي او گوش شنوايي نداشت و باز براي طلب كمك نزد او آمده بود. مي گفت: «با اين مه اين حرف هايي كه ايوان گفته، باز اون قدرتي تو حزب داره و مي تونه بعضي مواقع ازش استفاده كنه و گرنه براي چي زود به زود به بوداپست ميره. اون هنوز صاحب قدرته اما نمي خواد به ما كمكي كنه. اون تنفر سال ها قبل از مارو تو خودش حفظ كرده. باز در خلسه انتقام فرو رفت و انديشيد: ايوان هر لحظه تو فكر انتقامه و حالا اين فرصت بهش دست داده. از اينرو با فرياد گفت: «گوش كن ايوان خيلي دلم مي خواد بار ديگه تو اين صفحه بازي كه فكر كنم آخرينش باشه، به تو خيلي چيزهاي ديگه بگمع از انتقام حرف بزنم، چيزي كه دايم بهش فكر مي كني. تو هنوزم از ما متنفري؛ مخصوصاً از پدرم. تو هنوز نمي توني شلاق خوردن پدرت رو كه دستورش از طرف پدرم صادر شده بود، فراموش كني. با اينكه پدر و مادرت در قيد حيات نيستن ولي تو نمي توني عذاب و مشقتي رو كه با سال ها كار روي زمين هاي ما كشيدن و صاحب هيچي نشدن، فراموش كني. تو اتهام دزدي رو كه به پدرت زده شده و تو پسر همان دزد هستي رو از ياد نبري. تو با ما كينه اي ديرينه داري كه قابل سازش نيست. در ظاهر به ما مي خندي و در باطن هممون رو به باد استهزا مي گيري. تو دشمن سرسخت و هميشگي ما هستي و براي همينه كه حالا كه ازت درخواست ياري كردم، سر، باز مي زني. چون مخصوصاً نمي خواي به ما كمك كني، گلويش از شدت فريادي كه كشيده بود، درد گرفت. با دستانش گلويش را گرفت و آب دهانش را به زور وارد گلويش كرد.
    ايوان روي صندلي نشسته و به سخنان سراسر توهين و غير عادي او گوش سپرده و رنگ صورتش كبود شده بود. دايم لب هايش را مي فشرد و زبان خود را بر لبانش مي ماليد تا جلوي خشكي و حرارت سوخته شدن را بگيرد.
    از حرف هاي هانا چيز زيادي نمي فهميد. چشمانش تار شده و حالت سرگيجه پيدا كرده بود. هانا را ميان مهي كه پيرامونش را احاطه كرده بود، مي ديد. باز خودداري كرد . بسيار بزرگوار بود.
    «هانا، اگه احساس مي كني مي توني با اين حرف ها آروم بگيري، اجازه ميدم هر فحش و ناسزايي كه مي خواي نثارم كني، ولي اين بازي بايد تموم بشه. من نمي تونم هميشه بردبار و صبور باشم.»
    هانا تند گفت: «من براي آروم شدن خودم حرف نمي زنم. من حقيقت رو ميگم. تو ميتوني جلوي اون پست فطرت ها رو بگيري ولي هنوز چشم ديدن مارو نداري. تو هنوز تو فكر انتقامي. تو هنوز مار و با حقارت و پستي نگاه مي كني و چقدر من احمقم كه سراغ تو اومدم.»
    ايوان لبش را به شدت به دندان گرفت. «هانا، كافيه. اين حرف هاي زشت و مسوم چيه كه به زبون مياري. بهتره به خودت مسلط باشي.»
    هانا سرش را با خشم تكان مي داد. امواج موهاي دربه درش به اطراف پراكنده مي شد. از چشمان آبي و زيبايش زبانه هاي خشم در حال جهيدن بود..
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/