«تو هميشه براي اون دل سوزانده اي، ولي اين بار فرق مي كنه.»
دني چراغ را خاموش كرد و چشمانش را بست. «پس فعلاً بخواب تا صبح.»
«مي ترسم زودتر از من بيدار بشي و به سراغش بري و نقشه منو بگي. اون وقت اون فرار رو بر قرار ترجيح بده.»
«با اطمينان كامل بخواب. اگه چنين كاريم بكنم، هاناي ديوونه، اون فرار نمي كنه. همون جا مي مونه، وقتي تو پيشش بري باز شبيه ديو ميشه و تو اين بار نه تو رويا بلكه واقعي فريادي از ترس مي كشي و فرار مي كني گريزپاي اصلي خود تويي.»
«خوب بلدي تعبير و تفسير كني. بخواب ديگه.»
خاله براي صبحانه نان تازه و چند عدد تخم مرغ تهيه كرده و صبحانه ساده اي را آماده نموده بود. از زماني كه به آنجا آمده بود، بيشتر كارهاي خانه را به عهده گرفته بود و نمي گذاشت خواهر زاده هايش از بعضي جهات كمبود مادر را حس كنند. بيش از حد مهربان شده و تقريباً از اخلاق گذشته دست كشيده بود.
فضاي خانه را هميشه پر از آرامش و راحتي مي كرد. با ناراحتي و افكار مختلف ديگران خوب كنار مي آمد و سعي مي كرد جوابي قانع كننده بدهد تا باعث هيچ گونه بروز اختلافي نشود. مخصوصاً كه فكرش از طرف دخترش، جني، نز آسوده بود كه بالاخره نامزد كرده.
وقتي همگي براي صرف صبحانه نشستند، منتظر شدند تا آقاي ويلي از گشت صبحگاهي كه هر از چندي بر روي زمين و باغ هايش انجام مي داد، برگردد. وقتي ويلي آمد، تازه همه متوجه شدند كه هانا نيست. خاله گفت: «يعني تا اين موقع خوابيده؟ اون كه هر روز صبح، زود از خواب بيدار ميشه.»
جني گفت: «من چند لحظه پيش تو اتاقش بودم. اونجا نبود.»
خاله ادامه داد: «خداي بزرگ، صبح به اين زودي كجا مي تونه رفته باشه؟»
پدر گفت: «مخصوصاً زود بيدار شديم تا روي بعضي از زمين ها كشت كنيم.»
جونز كه همچنان ساكت بود، نگاهي به دني كرد و دني حدس زد كه حتماً هانا به ديدن ايوان رفته تا حرف احمقانه اش را عملي كند. در فكر چاره اي بود تا دروغي سر هم ببافد و تحويل آنان دهد. از همين رو زود گفت: «نگران نباشين، خاله جان. ديروز خانم فاكتر رو ديديم. به هانا گفت: «صبح زود بيا چند تا تخم مرغ ببر؟»
پدر با صداي خشني گفت: «و تو دني، هانا رو فرستادي؟ جونز مي تونست اين كار رو بكنه.»
«پدر، هانا ديشب خواب بدي يده بود. زياد حالش خوب نبود. ضمن پياده روي مي تونست سري هم به اونجا بزنه و به زودي بر مي گرده.»
ويلي كه نگاهش را به دني دوخته بود، به حرف هاي او اطمينان نداشت و دني ادامه داد. «الان خودم با بيل به سراغش ميرم.»
ديگر كسي چيزي نگفت ولي نگاهي كه جونز به دني كرد، او را مطمئن ساخت كه جونز چقدر به بي معني بودن اين حرف ايمان دارد. همه مشغول سر و صبحانه شدند. دني سخت عصباني بود. به خود فشار مي آورد تا چيزي بروز ندهد و به موقع حساب اين دختر خودسر را برسد؛ خواهري كه هميشه براي او مشكل ساز و پر دردسر بود.