پدر و جونز در طبقه پایین درحال مشورت بودند. جونز نفس نفس می زد و سرش را مدام تکان می داد. بت کوچولو با بی قراری نگاهش می کرد. با دقتی کامل، تمام حرکات او را زیر نظر داشت و بعضی از حالات و حرکاتش برایش تازگی داشت.
«کارمون تمومه، پدر. وعده های اونا مدت هاست جامه عمل پوشیده. خیلی از زمینا تقسیم اراضی شدن و حالا دارن به ما می رسن. خونه ییلاقی آقای ویلیام رو مقر خودشان قرار دادن و یه دنیا سرباز بی مصرف و لاابالی اونجا ریختن که آرامش رو از همه سلب کردن. در افتادن با اونا خیلی مشکله. در مورد یه نفرم تخفیف قایل نشدن. دولت در این مورد با همه یکسان رفتار کرده.»
چشمان آقای ویلی به مانند دو کاسه خون و چهره اش از شدت خشم کبود شده بود. «جلوی کار اونا رو می گیرم. من سال های درازی روی این زمینا زحمت کشیده و سرمایه گذاری کردم. حالا می خوان مفت و مجانی ازمون بگیرن. امکان نداره.»
خاله به صدا درآمد. «آقای ویلی، خویشتن داری نشون بدین. با خشونت کاری درست نمیشه. باید دید میشه باهاشون از در مذاکره وارد شد، بعد اقدام دیگه ای بکنیم.»
«پدر، نباید خشونت به خرج داد. باید همه چی رو پذیرفت. این تنها شامل حال ما نمی شه. همه مردم و جمعیت این کشور گرفتار این دردسر شدن.»
«ما به این احمقا احتیاجی نداشتیم تا بیان و تو کشورمون قانون وضع کنن. به ما حکمرانی کنن. اگه مقابل اونا وایستیم، هیچ غلطی نمی تونن بکنن.»
«پدر، مردم خسته و گرسنه و مصیبت کشیده از جنگ، دیگه رمقی براشون باقی نمونده تا دوباره اسلحه در دست بگیرن. در حالی که قانون و اسلحه دست دولته.»
باز همان حال خفگی گریبانگیر هانا شد. رنگش کبود شده بود و می لرزید. لبانش كبود كبود بود. گريه نمي كرد. چشمان نگرانش به نقطه اي خيره شده بود. دني با عصبانيت كنارش رفت. «اي دختره احمق، باز شروع نكن. يا حقيقت رو قبول كن يا حداقل گريه كن. چرا اين طور خودت رو خفه مي كني؟»
دني بغض آلود پرخاش كرد. «جونز و شما پدر، نبايد جلوي هانا درباره اين مسائل اين طور جبهه گيري كنين، در حالي كه همه مي دونيم، كار عبث و بيهوده ايه.»
پدر نگاه دقيقي به هانا انداخت. همسرش را از دست داده بود. اگر اتفاقي براي دختر زيبايش مي افتاد، چه مي كرد؛ دختر دوست داشتني اش كه هميشه مسحور آن صورت گرد و خنده هاي شيرينش بود. به خود نهيب زد بايد خودداري كنم، اما نمي تونم، نمي تونم. چنان فرياد كشيد كه خانه لرزيد . همه لرزيدند. «نمي تونم.»
يك شب، هانا در خواب فريادي كشيد و هراسان از خواب بيدار شد عرق سردي بر تنش نشسته بود و نفس نفس مي زد. همه به صداي او بيدار شدند. خاله با شتاب به كنارش رفت و او را در آغوش كشيد. «هانا، دختر بيچاره ام، باز چه خوابي ديدي؟»
«آه، خاله جان، خواب خيلي بدي ديدم.»
خاله چشمانش پر از اشك شد، چون هميشه به ياد از دست دادن خواهرش غمگين بود، در حالي كه مي گريست، گفت: «حتماً مادرت رو در خواب ديدي. ما براش مراسم به خصوصي نگرفتيم و خيلي ساده به خاك سپرديمش. روح اون هميشه از ما آزرده ست. »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)