دیگه بهشون احسان و بخشش نکردم تا به فقرا و گرسنگان بدن چون خودشون می دزدیدن. این حق و جیره خودمه.»
«بالاخره متوجه شدی سیاست مضحکه؟ با این کمیته ای که به نام مسخره کمونیست در آوردن. این حرفا اصلاً به من مربوط نمی شه گفتی چطور اجاق رو روشن کنم؟»
«کبریت روی میزه. خوب نگاه کن.»
«پیدا کردم. قدری تحمل کن. الان همه چیز آماده میشه. ایوان، باید بایدم باشه بار دیگه که اومد، مقداری وسایل پانسمان بیارم تو خونه... مقداری... » دهانش پر از غذا بود. به سرفه افتاد. با این حال مدام حرف می زد و شاد بود و تا آمدن جونز با ایوان به گفتگو پرداخت.
شب به اتفاق جونز به خانه بازگشت و همه متوجه شدند که چقدر سرحال و شاداب است. دنی آرام به راکسی که او هم بویی از نگاه های معنی دار او برده بود، گفت: «هانا با اون خوشبخته. اون شخصیت جالب و قابل تحملیه. ولی هانا در درونش با درک و این مطلب کلنجار میره و خودش رو عذاب میده. نمیدونه که فقط در کنار ایوان می تونه روحیه شادابی داشته باشه.»
راکسی در جواب دنی، آهسته گفت: «هانا به ایوان علاقمنده ولی خودش نمیدونه. یکی باید اونو با این مسئله آشنا کنه. هر چند باور کردم. اون گوش شنوایی برای شنیدن، و عقل کافی برای درک نداره.»
هانا با اینکه شاداب و خندان بود ولی در آخرین لحظه هنگام آمدن، گفته ایوان راک ه می گفت: «شب، آقای شارت و دخترش اینجا میان.» او را ناراحت کرد. دنی در مورد این دختر چیزهایی گفته بود، از موهای طلائی و چشمان خاکستری اش. حتی اشاره کرده بود که ایوان قصد ازدواج با او را دارد و با اینکه آن دختر را ندیده بود ولی حسادت به شدت به دلش چنگ انداخته و آرام و قرار را از او گرفته بود. هانا نمی توانست بخوابد. دایم این طرف و آن طرف می شد و پس از چندی که خوابی زودگذر چشمانش را فرا گرفت. خواب های درهم و آشفته ای دیدکه دوباره هراسان بیدار شد. دنی و پسرش هم در اتاق او می خوابیدند. هانا ساعت ها پس از غلت خوردن، همچنان در عالم خواب و بیداری بود. ناگه به صدای بلند گفت:
«ایوان نمی تونه تا این حد پست باشه که با دختر شرت ازدواج کنه.»
دنی صدایش را شنید. بدون اینکه برگردد، جواب داد. «توام بهتره این طور خودخواه نباشی. چرا نباید ازدواج کنه؟ ازدواج که کار پستی نیست.»
«دنی، تو نباید از همه حرفای من سر در بیاری.»
«توام باید ملاحظه می کردی که تو اتاق تنها نیستی و اون قدر بلند با خودت صحبت نمی کردی.» هانا به طرف دیگر غلت خورد و آهی کشید. دنی گفت: «تو که شب، موقع اومدن، سرحال بودی، می بینم که باز تو فکری و ناراحتی.»
«ناراحت که نیستم، ولی همش نگرانم.»
«چرا؟ اتفاقی افتاده که باعث نگرانیت شده؟»
«کاش شب اونجا بودم و همه چیز رو میدیدم.»
دنی با حیرت پرسید» «چی رو؟ مگه تو خونه ایوان چه خبر بود؟»
«آخه قرار بود آقای شارت و دخترش شب برن اونجا.»
«حتماً به عیادتش میرن. تو چی رو می خواستی ببینی؟»
«نمی دونم. مگه تو نگفتی ایوان قصد ازدواج با اِما، دختر شارت رو، داره؟»
«چرا، گفته بودم. خود ایوان بهم گفت.»
هانا نیم خیز نشست. «در این صورت چرا نباید نگران باشم؟»
دنی آهسته خندید. «فکر نکن همین امشب اِما رو به همسریش می پذیره. اون فقط به تو علاقه داره. متوجه نشدی؟»
«دنی، منهم بهش علاقه دارم، ولی نمیتونم خودم رو قانع کنم. تو جایی که جنی با ژاک ازدواج می کنه و خیلی هم فخر می فروشه، اگه من با ایوان ازدواج بکنم، همیشه باید معذب و شرمنده باشم.»
«هانا، تو به همه بدبینی.»
«دنی، اخلاق تو و ایوان کاملاً مش*****. ایوان بارها اینو اعتراف کرده و به من لقب خودخواه و خودبین داده.»
«حتماً در تو چنین صفتی رو دیده. این اخلاق فاسد و مضر، عشق و علاقه رو تو انسان می کشه. چرا می ذاری نفرت و کینه به دلت راه پیدا کنه؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)