صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «هانای عزیز، خواهر مهربونم، گریه کن. خواهش می کنم. تو خودت رو تلف می کنی.»
    ولی هانا در همان حال می ماند. چشمان نگرانش دور تا دور اتاق را میگشت. انگار که در جستجوی شیء گم شده ای بود. سرما را با تمامی وجود احساس می کرد. انگشتان کرخ شده اش را نمی توانست حرکتی دهد و با این وضع همه را نگران حالش کرده بود.
    خاله هم پیر و شکسته شده بود. جنگ، زبان نیشدارش را از او گرفته و او را مهربان و باعطوفت کرده بود. هانا را در آغوش می گرفت. سرش را به سینه می فشرد و می گفت:
    «هانای عزیزم، خدا رو شکر کن. ماهنوز همدیگه رو داریم. تو همه مصایب کنار هم بودیم ولی تو با این کارت خودت رو به کشتن میدی. نمی دونی تحملش سخته؟ عذابمون نده. با صدای بلند گریه کن تا وجودت سبک شه.»
    ولی هانا همچنان ساکت باقی می ماند و قطره ای اشک از چشمانش بیرون نمی آمد. دنیا و رویای او چیزی بود که برای همیشه ویران گشته بود. سال ها پیش می اندیشید، بعد از جنگ باز می توانند زندگی را از نو آغاز کنند. باز هانای زیبا و مغرور باشد. باز خانواده اصیل و مقتدر باشند. ولی حالا همه چیز فرق کرده بود. جنگ حق و حقوق خیلی ها را پایمال کرده بود.
    از آن همه آتش و هیجان، چیزی جز خاکستر باقی نمانده بود. بیمار نبود ولی حالت خفگی ای که به او دست می داد، باعث شده بود در رختخواب بماند. سستی و ضعف، قدرت حرکت را از او گرفته بود.
    جونز نیز کم کم سلامتی خود را به دست آورده بود و به راحتی می توانست راه برود. از کشیده شدن پایش کاسته شده بود. با جدیت به کارهای خانه و بیرون از خانه می رسید و ذره ای خستگی در خود احساس نمی کرد. تا چند روز، خاله به شدت مراقب هانا بود و شب و روز به او رسیدگی می کرد و در این مدت، حال هانا بهتر شده بود. خاله برای آنان سوپ خوشمزه ای تهیه دیه و همه را برای صرف ناهار فرا خوانده بود. همه سر میز غذا نشستند و دنی داد سخن می داد. «دست پخت خاله عالیه. ما رو از مصیبت غذا درست کردن راحت کرده.»
    جونز در اثنایی که غذا می خورد، رو به دنی کرد و گفت: «راستی خبر داری ایوان قطعه زمین کوجکی همراه با خونه ای که در مجاورت و چسبیده به همون زمین، خریده؟»
    دنی شانه بالا انداخت. «نه، اصلاً نشنیدهم.»
    جونز ادامه داد. «در یه مایلی اینجاست. اون فعلاً از پستای دولتی بیرون اومده و وقتش رو وقت زمینش کرده. البته الان درگیر کاراشه و اختلافاتی با اونا داره. بیشتر مواقع هم به شهر میره.»
    این خبر شاید برای عده ای در آن جمع خوشایند نبود ولی دنی با هیجان زیاد سرور خود را نشان می داد و با مسرت حرف های جونز را تکرار می کرد. بر لبان هانا لبخند کم رنگی نقش بست. هیچ کس به جز دنی معنی آن لبخند را نمی فهمید. دنی اندیشید:
    «هانا، وقتی به ایوان علاقه داری، چرا به خودت این قدر زجر میدی و اونو هم تو این عذاب سهیم می کنی؟ از این کار چی عایدت میشه؟ دیگه این کارا معنی نداره. هیچ کس نازت رو نمی خره. الان همه به فکر خودشون و بدبختیشونن.
    مردا، پرمشغله و پر مسئولیت شدن. دیگه توجهی به زیبایی و عشوه هات ندارن. همه رنجیده و خسته و در مونده ان. فقط به فکر به دست آوردن تکه نانی هستن تا شکم خودشون و خانواده شون رو سیر کنن و اگه اونو هم پیدا کنن، باز تو فکرن که برای فردا چکار کنن؟»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آه عمیقی کشید و به هانا که در خفا به سخنان جونز دقیق شده بود، می نگریست. سعی کرد همه چیز را از ذهنش دور کند.
    پنج روز بود که راکسی هم آمده بود. وقتی دنی اخبار به دست آمده از ایوان را برایش بازگو کرد، راکسی رضایت خود را نشان داد و گفت:
    «من گفته بودم اون پشتکار داره و مرد با اراده ایه و می دونه چی می کنه. اون از حزب بیرون اومده و ظلم و زور رو قبول نداره و حالا فهمیده این رؤسا با این قانون آنچنانیشون وضع رو آشفته کردن. درگیری هی بیشتر از اینم روی میده و اوضاع آشفته تر از این میشه.»
    «بسه، راکسی. تو نباید از این حرفای خطرناک بزنی. الان همه تازه به دوران رسیده ها، مشغول جاسوسی و وراجین. فراموش نکن. دیوار موش داره و موشم گوش داره.»
    راکس با لحن آمرانه تری گفت: «همین طوره، حالا این لاشخورای جدید برای خود شیرینی پیش اربابای روسی، به پدر و مادرم هم رحم نمی کنن. خدا می دونه که با این آشفتگی و بی عدالتی و بی نظمی، کشور هیچ وقت رنگ سعادت دوباره رو نمی بینه. حالا یه دهقان بیچاره سابق به تو فرمانروایی می کنه. اون آقا و سرور توئه و تو نظاره گر و مطیع. چه بدبختی بزرگی.»
    «تو رو به خدا بس کن، اینا چه حرفاییه که می زنی؟»
    «درسته، همه باید بدونیم که اگر می خواهیم سر سلامتی داشته باشیم. نباید از این حرفا بزنیم» و برای اینکه بحث را خاتمه داده باشد، رو به جونز کرد و گفت: «تو چطور از احوال ایوان باخبر شدی؟»
    «من صبح پیشش بودم. برای جویا شدن از احوالش رفته بودم. اون باز آسیب دیده و زخمی شده.»
    «دیگه چرا؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟»
    جونز نگاهی به همه کرد و گفت: «اون با عده ای اوباش که خونه آقای ویلیام رو به آتش کشیده و اونو مورد ضرب و شتم قرار داده بودن، درگیر شده. گرچه اونا دستگیر شدن، ولی ایوان از ناحیه پا، زیر زانو به شدت آسیب دیه و حالا قادر نیست پایش رو حرکت بده. آقای ویلیام رو که می شناسی؟ صاحب هکتارها زمین مزروعیه.»
    راکسی آه بلندی کشید. «همونی که یه بار سگ ترسناکش پای منو گاز گرفت و آقای ویلیام اون قدر سگ بیچاره رو زد که فکر کردم حتماً می میره ولی یه ساعت بعد، اون تو باغ جست و خیز می کرد.» همگی به این حرف خندیدند.
    مراسم تدفین خانم ویلی را بسیار ساده و بدون تشریفات برگزار کردند. عده کمی از آن اهالی و عده ای از رعیت های سابق که در آنجا کار می کردند، برای تشییع و عرض تسلیت آمدند. همگی سعی می کردند تا درباره عزیز از دست رفته زیاد فکر نکنند و باعث عذاب روحش نشوند.همه به حد کافی عذاب روحی و جسمی کشیده بودند. پدر گفت:
    «ایوان برای گفتن تسلیت اومده بود. ساعتی تو باغ باهاش قدم زدم و صحبت کردم. بعد اون رفت.»
    هانا بسیار گرفته به نظر می آمد.
    «ایوان آمده فقط پدر رو دیده و بیرون باهاش قدم زده و به پدر تسلیت گفته و بعد هم رفته. چرا نتونستم ببینمش؟»
    مدت ها با خود در فکر بود که چگونه راه حلی برای دیدار او پیدا کند. از روزی که جونز خبر زخمی شدن او را داده بود، دایم پی فرصت می گشت تا به آنجا برود. زیرا بهانه خوبی برای رفتن به آنجا پیدا کرده بود. بالاخره بعد از ساعتی تفکر و تصمیم گیری، رو به جونز کرد و گفت: «جونز، تقاضایی ازت دارم و تو باید بپذیری.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اگه توانش رو داشته باشم، حتماً می پذیریم، هانا.»
    «می خوام بعداز ظهر منو که قصد دارم به دیدار ایوان برم و احوالش رو جویا بشم، همراهی کنی.»
    جونز کمی سکوت کرد و دستش را میان موهای بور و مایل به قهوه ای اش فرو برد. «هانا، اگه بگم بعد از ظهر کار مهمی دارم، تو فکر میکنی برای اینکه باهات اونجا نیام، این جوری گفتم.»
    «جونز، حرفت رو قبول دارم ولی من میرم. میتونی منو تا نزدیکی های اونجا برسونی و بعد به دنبال کارت بری. قبول کن، جونز. باید ببری... من... ما باید به دیدنش بریم خب من و دنی اگه بیاد...»
    با حرف بی سرو تهی که زد حتی خودش هم نفهمید منظورش چیست و آیا به راستی می خواهد که دنی نیز به همراه او باشد، نگاهی به دنی کرد تا او ادامه بدهد.
    دنی که متوجه این صحبت شده بود، رو به جونز کرد و گفت: «این کار عملیه. جونز، اونو به اونجا برسون.»
    «ولی دنی، مسیر من اصلاً با اون جور در نمیاد.»
    بهانه نیار. از هر طرف که مسیرت باشه، امکان داره. می تونین یه کم زودتر راه بیفتین.»
    «دنی، چرا خودت هانا رو همراهی نمی کنی؟ توام باید به دیدن ایوان بری.»
    «بیل تب داره و من باید پیشش بمونم. می تونم یه روز دیگه ای به عیادتش برم.»
    جونز به ناچار گفت: «باشه، هانا. پس زودتر آماده شو که راه بیفتیم.»
    در بین راه صحبت چندانی نمی کردند. هانا با سگش می دوید و جونز با قدم های بلند، آنان را همراهی می کرد. وقتی نزدیک منزل ایوان رسیدند، جونز به هانا گفت: «مبادا خودت تنها برگردی. همین جا منتظر بمون به سراغت میام.»
    «منتظرت می مونم. جونز. سعی کن زیاد دیر نکنی.»
    هانا در باز را به آرامی به صدا در آورد و وارد شد. از راهرو باریک گذشت و وارد سالن کوچک، ولی مرتبی شد. مدتی ایستاد و همه جا را نظاره کرد.
    خانه ای بود کوچک که میان باغ و زمینی کم وسعت که دور تا دورش را حصار چوبی احاطه کرده بود، قرار داشت. بنا و نمایی زیبا داشت. درون خانه نیز تا آنجا که در معرض دیدش قرار داشت، با وسایلی معمولی تزیین شده بود و یک نوع نظم و ترتیب در همه جا به چشم می خورد. از راهرو که گذشت، یک اتاق پذیرایی نمایان بود.می خواست از آنجا بگذرد که پایش به یک صندلی که در گوشه ای بود، گیر کرد و کم مانده بود زمین بخورد. ایوان صدا را شنید و پرسید:
    «کسی اونجاست؟ می تونین وارد شین.»
    هانا وارد اتاق شد. «اوه، معذرت میخوام، منم.»
    «چرا این طور بی سر و صدا وارد شدی، هانا ویلی؟»
    «سلام ایوان رایت. غرق تماشای منزل زیبایت بودم.»
    «خیلی خوش اومدی و لطف کردی.»
    ایوان روی صندلی نشسته و صندلی دیگر را زیر پای مجروحش قرار داده بود. هانا با دیدن این وضع گفت: «بازم که مجروح شدی. با این قهرمان بازی ها جان سالمی تو بدنت نمی ذاری.»
    «هانا، اون صندلی رو نزدیکتر بیار و بنشین.»
    «راستش ایوان می خواستم کیکی برات بپزم اما...»



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «اوه، اصلاً لازم نیست. تو با اومدنت، یه دنیا لطف و صفا آوردی. از مرگ مادرت خیلی متأسفم.»
    «منم از مرگ پدرت خیلی متأسفم. جونز و دنی انتظار داشتن تا من این خبر رو به اطلاع شما برسونم، اما من قبول نکردم.»
    «وای، چرا نپذیرفتی هانا؟»
    «آخه چرا باید همه خبرای ناگوار رو من به شما بدم. هر چند زیاد بی میل نبودم تا در کنارتون باشم.»
    ایوان نگاه حیرانش را به او دوخت و چیزی نگفت.
    «شما در مرگ پدرتونم گریه کردین.» باز ایوان چیزی نگفت. هانا سرش را پایین انداخت و با انگشتان دستانش بازی می کرد.
    «تو این فکر بودم که چطور این غم رو تحمل می کنین. اگه...» سرش را به آرامی بلند کرد. ایوان همچنان نگاه غمگینش را به او دوخته و سکوت کرده بود. مدتی در خاموشی و سکوت گذشت. هانا به مانند ایوان بردبار و صبور نبود. زود حوصله اش سر می رفت.
    «میشه این طوری نگام نکنی و به جاش حرف بزنی؟ دیگه یاد گرفتم چطور با مصیبت ها کنار بیام. حتی با تنهایی کشنده و عذاب آور.»
    وقتی باز سکوت چشمانش را که به او دوخته شده بود دید، دنبال کلامی می گشت تا با به زبان آوردن آن، این سکوت لعنتی را بشکند. «شما نمیتونین پاتون رو حرکت بدین؟»
    صدای سرد و بی روح ایوان رو شنید.
    «با من مثل غریبه ها حرف نزن و شما خطاب نکن. من ایوانم، همون ایوان ساده و بی ارزش، چیزی که به خوبی بهش واقفی و خیلی دلت میخواد این اعتراف رو تکرار کنی. خجالت نکش، هانا. هر چی دلت میخواد، بگو.»
    هانا شانه او را گرفت و به شدت تکانش داد. «سعی نکن منو عصبانی کنی. تو بی ارزش نیستی. وقتی من ناراحت میشم، این حرفا از دهنم بیرون میاد. هیچ می دونی وقتی عصبانی میشم، کم می مونه خفه بشم، یه بیماری جدید.»
    ایوان خندید. نگاه هانا بر دندان هیاش ثابت ماند. و اندیشید:
    «اون دندوناش همیشه سالم و زیبا باقی می مونه. اون نه سیگار می کشه و نه با مشروبات سر و کار داره. من همیشه مفتون این خنده سالم و پاکش هستم.»
    ایوان باز می خندید. هانا سرش را پایین گرفته بود و فقط صدای خنده او را می شنید. «به من نگاه نمی کنی هانا؟ به حرف تو می خندم.»
    «هر چقدر دلت می خواد، بخند. من دیگه از خنده های تو عصبانی نمی شم.»
    ایوان دست های هانا راگرفت و به نزدیکی خود کشاند و سرش را به طرف او خم نمود.
    «بگو ببینم هانا، هنوزم اون مخفیگاه رو حفظ کردی؟، یه بار پدرت در این مورد اشاره ای کرد. حالا که خطر کمتر شده.»
    «اوه، البته که حفظش کردم اما خطر اصلاً کمتر نشده.»
    «حتماً یه روزی به من نشونش می دی؟»
    «هرگز این کار رو نمی کنم.»
    «چه دلیلی برای ان حرفت داری؟»
    «برای اینکه هر وقت به سراغم بیای، اونجا مخفی میشم.»
    ایوان با صدای بلندتر خندید. «اگه بگم هیچ وقت به سراغت نمیام. چطور؟»
    «حرفت رو باور نمی کنم. شما مردا، همتون بد ذات و بد طینتین. چه دشمن، چه دوست، همه مردا.»
    «تو خیلی بدبین شدی، هانا.»
    «بدبین بودم. حالا بیشتر شده.»
    «حتی نسبت به منم همین طوره؟»
    هانا دستش را به طرف او نشانه رفت. «توام از همونایی. بالاخره یه مردی.»
    ایوان کمی در جایش جابه جا شد. پای زخمی اش را گرفت . پایین تر کشید.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ایوان کمی در جایش جابه جا شد. پای زخمی اش را گرفت . پایین تر کشید.
    «می تونی بگی از چه موقع نسبت به من بدبین شدی؟ من کاری نکردم که باعث این بدبینی بشه.»
    «باز سؤال پیچم نکن. نمی دونم. اون قدرا حافظه قوی ندارم تا وقت و زمانش رو بدونم.»
    «چرا. خیلی ام خوب می دونی و گرنه چنین حرفی رو نمی زدی؟»
    «می تونم زخم پات رو ببینم؟ شاید احتیاج به پانسمان جدید داشته باشه.»
    «بحث بدبینی رو موقتاً تموم می کنم. و تو پام رو پانسمان می کنی؟»
    «حتماً»
    «دنی می گه تو شوهر نمی کنی و می خوای تا آخر عمر پرستاری همه رو بکنی. حرف جالبیه. تو نمی خوای شوهر کنی؟»
    «فعلاً نه. شاید یه زمانی. خب، حالا.»
    «حتماً آدم تو دل برویی به چشمت نخورده. یه همچین آدمی ازت درخواستی نکرده و تو فکر می کنی شوهر نمی کنی. هنوز آثار ویرانی جنگ، تو سر و وضع مردم دیده میشه. همه جا آشفتگی و نکبته و هیچ کس سر و وضع مرتب و مناسبی نداره و تو نمی تونی مرد آراسته ای که لباسای زیبا به تن داشه باشه ببینی ولی در آینده نزدیک، شاهد چنین وضعی میشی اون موقع می تونی ازدواج کنی.»
    هانا که در این مدت خندیدن را فراموش کرده بود. به زیبایی تمام خندید. «تو اشتباه برداشت میکنی، ایوان عزیز. چون من دیگه به سرو وضع و ثروت مردا اهمیتی نمیدم.»
    ایوان اخمی کرد و گفت: «این دیگه جالب تر. به کدوم رفتار مردا اهمیت میدی.»
    «به شعور و بلند همتیشون.» بلند شد و به سراغ کابینت رفت. «از زمانی که با تو آشنا شده و بهت علاقه پیدا کردم... اینجا چیزی برای خوردن پیدا میشه؟»
    ایوان مثل آدم های وا رفته، درون صندلی فرو رفت. تپیش ناآرام قلبش رو حس کرد و به خود گفت:
    «با این دختر چکار کنم؟نه رام میشه، نه تسلیم. نه فرار می کنه و برای همیشه از اینجا میره. فرار میکنه و بعد از چند وقت باز بر می گرده.»
    و همچنان مبهوت، غرق تماشای موهای افشان و براق هانا شده بد.
    هانا برگشت و گفت: « مگه با تو نیستم؟ چیزی برای خوردن پیدا میشه؟«
    «در دومی را باز کن. گرسنه ای یا نوشیدنی میخوای؟»
    «هر دو، فرق نمی کنه.»
    «میتونی از اون کنسروا بیاری و قهوه هم درست کنی.»
    هانا شادی کنان فریاد کوتاهی کشید. «اوه، خدایا. قهوه، چیزی که مدت هاست کمیابه. حالا با این کنسروها شام حسابی میخوریم.» ناگهان به شتاب به طرف ایوان آمد و موهاش رو در دست گرفت و سرش را بالا کرد.
    «وقتی من غصه تو رو می خوردم،تو زیادم به شکمت بد نمی گذروندی. اینجا همه چی پیدا میشه. میدونم تو خیلی کارا دست داری. ازمن یکی پنهان نکن. اینا رو از بازار سیاه تهیه کردی؟ از اول، برای آدمای قدرتمند مثل شما قحطی و کمیابی حرفی بی معنی و پوچی بوده. این طور نیست؟»
    ایوان نزدیک هانا بود و نفس گرمش را حس می کرد. خیلی دلش میخواست کایر کند، ولی می ترسید، هانا عصبانی شود و فرار کند. پس بی صدا نگاهش می کرد. «اصلاً بگو ببینم اون گستاخی و زبان تندت رو کجا گذاشتی؟ خیلی کم حرف شدی؟»
    «دوست دارم تا ابد همین طور تو سکوت، تو رو نگاه کنم.»
    «منم منظورم این نبود. جواب سؤال قبلی رو بده.»
    «من قدرت داشتم تا مثل رؤسا و افراد وابسته به اونا که همه کاراشون به هم شبیه بود، هر کار دلم می خواد بکنم. من فرد مهم و با نفوذی تو حزب بودم وقتی اونا می دزدیدن، غارت می کردن و می خوردن، گفتم چرا من نه. ولی زود وجدان به دادم رسید. اونا دزدایی هستن که به زور به سرزمین و کشور ما هجوم آوردن. ولی من از خود همین سرزمین و مردم اون هستم. اگه چنین کاری بکنم، خیانت کردم. خیانت به همه مردم بی گناه و گرسنه کشورم. چنین کاری رو نکردم ولی حقوق زحمات بی شایبه و شبانه روزی خودم رو بدون ذره ای گذشت دریافت می کردم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دیگه بهشون احسان و بخشش نکردم تا به فقرا و گرسنگان بدن چون خودشون می دزدیدن. این حق و جیره خودمه.»
    «بالاخره متوجه شدی سیاست مضحکه؟ با این کمیته ای که به نام مسخره کمونیست در آوردن. این حرفا اصلاً به من مربوط نمی شه گفتی چطور اجاق رو روشن کنم؟»
    «کبریت روی میزه. خوب نگاه کن.»
    «پیدا کردم. قدری تحمل کن. الان همه چیز آماده میشه. ایوان، باید بایدم باشه بار دیگه که اومد، مقداری وسایل پانسمان بیارم تو خونه... مقداری... » دهانش پر از غذا بود. به سرفه افتاد. با این حال مدام حرف می زد و شاد بود و تا آمدن جونز با ایوان به گفتگو پرداخت.
    شب به اتفاق جونز به خانه بازگشت و همه متوجه شدند که چقدر سرحال و شاداب است. دنی آرام به راکسی که او هم بویی از نگاه های معنی دار او برده بود، گفت: «هانا با اون خوشبخته. اون شخصیت جالب و قابل تحملیه. ولی هانا در درونش با درک و این مطلب کلنجار میره و خودش رو عذاب میده. نمیدونه که فقط در کنار ایوان می تونه روحیه شادابی داشته باشه.»
    راکسی در جواب دنی، آهسته گفت: «هانا به ایوان علاقمنده ولی خودش نمیدونه. یکی باید اونو با این مسئله آشنا کنه. هر چند باور کردم. اون گوش شنوایی برای شنیدن، و عقل کافی برای درک نداره.»
    هانا با اینکه شاداب و خندان بود ولی در آخرین لحظه هنگام آمدن، گفته ایوان راک ه می گفت: «شب، آقای شارت و دخترش اینجا میان.» او را ناراحت کرد. دنی در مورد این دختر چیزهایی گفته بود، از موهای طلائی و چشمان خاکستری اش. حتی اشاره کرده بود که ایوان قصد ازدواج با او را دارد و با اینکه آن دختر را ندیده بود ولی حسادت به شدت به دلش چنگ انداخته و آرام و قرار را از او گرفته بود. هانا نمی توانست بخوابد. دایم این طرف و آن طرف می شد و پس از چندی که خوابی زودگذر چشمانش را فرا گرفت. خواب های درهم و آشفته ای دیدکه دوباره هراسان بیدار شد. دنی و پسرش هم در اتاق او می خوابیدند. هانا ساعت ها پس از غلت خوردن، همچنان در عالم خواب و بیداری بود. ناگه به صدای بلند گفت:
    «ایوان نمی تونه تا این حد پست باشه که با دختر شرت ازدواج کنه.»
    دنی صدایش را شنید. بدون اینکه برگردد، جواب داد. «توام بهتره این طور خودخواه نباشی. چرا نباید ازدواج کنه؟ ازدواج که کار پستی نیست.»
    «دنی، تو نباید از همه حرفای من سر در بیاری.»
    «توام باید ملاحظه می کردی که تو اتاق تنها نیستی و اون قدر بلند با خودت صحبت نمی کردی.» هانا به طرف دیگر غلت خورد و آهی کشید. دنی گفت: «تو که شب، موقع اومدن، سرحال بودی، می بینم که باز تو فکری و ناراحتی.»
    «ناراحت که نیستم، ولی همش نگرانم.»
    «چرا؟ اتفاقی افتاده که باعث نگرانیت شده؟»
    «کاش شب اونجا بودم و همه چیز رو میدیدم.»
    دنی با حیرت پرسید» «چی رو؟ مگه تو خونه ایوان چه خبر بود؟»
    «آخه قرار بود آقای شارت و دخترش شب برن اونجا.»
    «حتماً به عیادتش میرن. تو چی رو می خواستی ببینی؟»
    «نمی دونم. مگه تو نگفتی ایوان قصد ازدواج با اِما، دختر شارت رو، داره؟»
    «چرا، گفته بودم. خود ایوان بهم گفت.»
    هانا نیم خیز نشست. «در این صورت چرا نباید نگران باشم؟»
    دنی آهسته خندید. «فکر نکن همین امشب اِما رو به همسریش می پذیره. اون فقط به تو علاقه داره. متوجه نشدی؟»
    «دنی، منهم بهش علاقه دارم، ولی نمیتونم خودم رو قانع کنم. تو جایی که جنی با ژاک ازدواج می کنه و خیلی هم فخر می فروشه، اگه من با ایوان ازدواج بکنم، همیشه باید معذب و شرمنده باشم.»
    «هانا، تو به همه بدبینی.»
    «دنی، اخلاق تو و ایوان کاملاً مش*****. ایوان بارها اینو اعتراف کرده و به من لقب خودخواه و خودبین داده.»
    «حتماً در تو چنین صفتی رو دیده. این اخلاق فاسد و مضر، عشق و علاقه رو تو انسان می کشه. چرا می ذاری نفرت و کینه به دلت راه پیدا کنه؟»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «تواین طوری فکر می کنی؟یعنی میگی من اشتباه می کنم؟ جنی سه ماه تو خودش و ژآک غرقه. باغرور قدم بر میداره. انگار دنیا رو فتح کرده، کاری رو که هیتلر دیوونه نتونست بکنه.»
    «این کاملاً درسته.تو میگی اگه با ایوان ازدواج کنی، برای همیشه شرمنده میشی. کاملاً در اشتباهی. همین جنی که اون قدر از فخر فروختنش میگی، در اویل جنگ مدت ها پیش ما بود. بارها ایوان رو دیده و چندین بار هم به من گفته بودکه آرزوی داشتن شوهری چون اونو داره و اگه ایوان ازش درخواست ازدواج می کرد، همون دم پیشنهادش رو می پذیریفت. بارها سعی کرده بود توجه ایوان رو به خودش جلب کنه ولی اگه تو، از سنگ حرکتی دیدی، از ایوان هم می دیدی. هانا، جامعه جدید مجارستان دیگه به اصل و اصالت خانوادگی اهمیت نمیده. شخصیتی رو که امروز هستی، می بینه و با همون شخصیت، تو رو قبول می کنه. ایوان از همون دوران که پدرش رعیت ما بود، پسر خوددار و با اراده ای بود و تو همان دوران زیر دستورای زور پدر نمی رفت. خودت که بارها شاهد بودی. اونچه رو می خواست. به مرحله اجرا در می آورد. اون به قول تو از خانواده سرشناس واصیل نبود ولی می بینی امروز مرد مهمی شده و همه درها و پستها به روش بازه.»
    «راستی، چه دوران داشتیم. همه چی رو به خاطر دارم. اونو پسر مغروری می دونستم، با اون لبخند تمسخر آمیزش هر وقت مار رو میدید، مخصوصاً منو، با زبون بی زبونی، با اون نگاه نافذش ما رو به باد استهزا می گرفت.»
    «تمام این جریانات مال اون زمان بود.حالا اون شخصیتی قابل احترامه مردی جدی و نیک سیرته. بدون که تو زندگی چندین ساله ام با راکسی، هیچ چی جز پشتکار و اراده اش، برام مهم نبوده. ثروت و اصالت چیز قدیم و کهنه ست که باید مرده پنداشتنش. خود راکسی زمینه ای قابل اصلاح داشت و من برای همین باهاش خوشبختم و مطمئن باش در مورد ایوانم همینطوره. تو حرفای منو نمی فهمی، چون همیشه منو طرفدار سرسخت اون میدونی، و حالا هم احساس می کنی فقط از صفات پسندیده اون حرف می زنم ولی ما که ازش بدی ندیدیم.»
    «همین طوره، دنی. اینو قبول دارم. اگه تو رو اون شب از دست اون پست فطرتا نمی گرفت....»
    «وای دیگه درباره اش حرف نزن. از یادآوری اون روز، هنوز تنم به لرزه می افته.»
    «خب دنی، میگی چه کار کنم؟ ولی آقای شارت...»
    «آه، همه چیز رو فراموش کن و با خیالی آسوده بخواب. فردا به اتفاق به دیدنش میریم.»
    هانا ملافه را به دور خود پیچید و گفت: «یادم بیار مقداریم وسایل پانسمان بردارم. دنی، خوابیده ای؟»
    دنی که چشمانش گرم خواب بود، جواب داد: «هانا، باز دیگه چی شده؟«
    «یه روز پدر در مورد مخفی گاهم، اشاره ای به ایوان کرد و اون در مورد اونجا کنجکاوی می کنه و از من خواست تا یه روز اونجا رو نشونش بدم.»
    «تو چه جوابی دادی؟»
    «گفتم هرگز این کار رو نمی کنم چون اگه زمانی به سراغم بیاد، اونجا مخفی میشم.» دنی بلند خندید. هانا در جایش نیم خیز شد. «اوه، بس کن. دنی، چقدر وقیحانه میخندی. الان همه رو از خواب می پرونی.»
    «پس معلوم میشه شما حرفای جالبی با همدیگه زدین. به هر حال مطمئن باش، هانا. قول میدم اگه روزی ایوان به سراغت بیاد و تو در مخفی گاه باشی، بدون معطلی جات رو نشونش میدم.» و در حالی که می خندید شب بخیر گفت.
    «دنی نیمه های شب از صدای خنده هانا که در خواب سنگینی فرو رفته بود، بیدار شد. هانا در عالم خواب نیز در افکار خود غوطه ور بود. خود را به مانند آهویی می دید که از دست شکارچی در حال فرار است. صیاد همچنان به دنبال این آهوی گریزپا و فراری می دوید و این جنگ و گریز او را به سوی مخفی گاه برد و آنجا پنهان شد و این حالت رخوت وسستی بود که لبان هانا را در خواب به خندهای تقریباً بلند گشوده بود و دنی در سکوت اتاق نیمه تاریک، او را می نگریست.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پدر و جونز در طبقه پایین درحال مشورت بودند. جونز نفس نفس می زد و سرش را مدام تکان می داد. بت کوچولو با بی قراری نگاهش می کرد. با دقتی کامل، تمام حرکات او را زیر نظر داشت و بعضی از حالات و حرکاتش برایش تازگی داشت.
    «کارمون تمومه، پدر. وعده های اونا مدت هاست جامه عمل پوشیده. خیلی از زمینا تقسیم اراضی شدن و حالا دارن به ما می رسن. خونه ییلاقی آقای ویلیام رو مقر خودشان قرار دادن و یه دنیا سرباز بی مصرف و لاابالی اونجا ریختن که آرامش رو از همه سلب کردن. در افتادن با اونا خیلی مشکله. در مورد یه نفرم تخفیف قایل نشدن. دولت در این مورد با همه یکسان رفتار کرده.»
    چشمان آقای ویلی به مانند دو کاسه خون و چهره اش از شدت خشم کبود شده بود. «جلوی کار اونا رو می گیرم. من سال های درازی روی این زمینا زحمت کشیده و سرمایه گذاری کردم. حالا می خوان مفت و مجانی ازمون بگیرن. امکان نداره.»
    خاله به صدا درآمد. «آقای ویلی، خویشتن داری نشون بدین. با خشونت کاری درست نمیشه. باید دید میشه باهاشون از در مذاکره وارد شد، بعد اقدام دیگه ای بکنیم.»
    «پدر، نباید خشونت به خرج داد. باید همه چی رو پذیرفت. این تنها شامل حال ما نمی شه. همه مردم و جمعیت این کشور گرفتار این دردسر شدن.»
    «ما به این احمقا احتیاجی نداشتیم تا بیان و تو کشورمون قانون وضع کنن. به ما حکمرانی کنن. اگه مقابل اونا وایستیم، هیچ غلطی نمی تونن بکنن.»
    «پدر، مردم خسته و گرسنه و مصیبت کشیده از جنگ، دیگه رمقی براشون باقی نمونده تا دوباره اسلحه در دست بگیرن. در حالی که قانون و اسلحه دست دولته.»
    باز همان حال خفگی گریبانگیر هانا شد. رنگش کبود شده بود و می لرزید. لبانش كبود كبود بود. گريه نمي كرد. چشمان نگرانش به نقطه اي خيره شده بود. دني با عصبانيت كنارش رفت. «اي دختره احمق، باز شروع نكن. يا حقيقت رو قبول كن يا حداقل گريه كن. چرا اين طور خودت رو خفه مي كني؟»
    دني بغض آلود پرخاش كرد. «جونز و شما پدر، نبايد جلوي هانا درباره اين مسائل اين طور جبهه گيري كنين، در حالي كه همه مي دونيم، كار عبث و بيهوده ايه.»
    پدر نگاه دقيقي به هانا انداخت. همسرش را از دست داده بود. اگر اتفاقي براي دختر زيبايش مي افتاد، چه مي كرد؛ دختر دوست داشتني اش كه هميشه مسحور آن صورت گرد و خنده هاي شيرينش بود. به خود نهيب زد بايد خودداري كنم، اما نمي تونم، نمي تونم. چنان فرياد كشيد كه خانه لرزيد . همه لرزيدند. «نمي تونم.»
    يك شب، هانا در خواب فريادي كشيد و هراسان از خواب بيدار شد عرق سردي بر تنش نشسته بود و نفس نفس مي زد. همه به صداي او بيدار شدند. خاله با شتاب به كنارش رفت و او را در آغوش كشيد. «هانا، دختر بيچاره ام، باز چه خوابي ديدي؟»
    «آه، خاله جان، خواب خيلي بدي ديدم.»
    خاله چشمانش پر از اشك شد، چون هميشه به ياد از دست دادن خواهرش غمگين بود، در حالي كه مي گريست، گفت: «حتماً مادرت رو در خواب ديدي. ما براش مراسم به خصوصي نگرفتيم و خيلي ساده به خاك سپرديمش. روح اون هميشه از ما آزرده ست. »
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هانا همچنان بي قراري مي كرد. «خدايا، چقدر وحشتناك بود. صورتش مثل يك ديو بود. وقتي منو گرفت، برگشتم تا به صورتش كه دني هميشه از اون به زيبايي ياد ميكنه، نگاه كنم كه ناگهان يك ديو ديدم.»
    دني در كنار بت و جونز كه در آستانه در متعجبانه به اين صحنه مي نگريستند، ايستاده بود. فوراً متوجه شد كه هانا مادر را در خواب نديده و موضوع از قراري ديگر است. از اينرو زود به سمت هانا رفت و او را از آغوش خاله كه با حيرت به حرف هايش گوش مي داد، بيرون آورد و گفت: «اوه، آروم باش، هانا. اون فقط يه خواب بوده. تو اين سال هاي پر هول و هراس كه امنيت از زندگي مون رفته، همه از اين خواباي وحشتناك مي بينن.»
    «نه دني، او واقعاً يه ديو بود. مادر ظاهر اونو زيبا و ايده آل مي بينيم. تو حق نداري ازش طرفداري كني.» دني نمي توانست به خاله و بت كه هاج و واج مانده بودند، چه بگويد. هانا باز ادامه داد: «اون چهره واقعي خودش رو به من نشون داد. بالاخره اينو مي فهميدم.»
    دني با اصرار هانا را بر روي تخت خواباند و ملافه را رويش كشيد و خاله و بقيه را به طرف در هدايت كرد. «به اتاقتون برگردين. خودم ساكتش مي كنم. باز تو خواب دچار يكي از همون حالت هاي هميشگيش شده.»
    خاله كنجكاوانه پرسيد: «اون درباره كي صحبت مي كرد دني؟»
    «خودمم نمي دونم. شايدم روح آزرده مادر رو ديده. فعلاً بايد استراحت كنه.» و با اصرار آنها را راهي كرد و خود به نزد هانا بازگشت.
    «دني، نمي دوني چه وحشتناك بود.»
    «آروم باش، هانا. تو نبايد اين قدر لوس و ننر باشي. همه ما از اين خواباي رعب آور مي بينيم. تو پيش هيچ كس مواظب زبونت نيستي.»
    «اون شبيه يه ديو به طرفم اومد. دني، من درون و واقعيتش رو تو خواب كشف كردم. ظاهرش زيبا و باطنش به بدطينتي يه ديوه.»
    آه، هانا واقعاً از دستت خسته شدم. خودت ميگي خواب. اين رويا چه ربطي به حقيقت و دنياي واقعي داره. ببين فقط يه راه باقي مونده. اون نقشي تو زندگي ما نداره. مي توني ديگه به ديدنش نري و براي هميشه فراموشش كني.»
    «همين كار رو مي كنم. اون پسته كه تو خواب منو ترسونده.»
    «تو دختر لوس و خودخواهي هستي. بحث درباره ايوان مطلقاً ممنوع. تو حق نداري ديگه تا نزديكي هاي خونه اش هم بري.»
    «لازم نكرده دستور صادر كني. خودم مي دونم.»
    «پس شب بخير. اين بار سعي كن تو آرامش بخوابي.»
    مدتي در سكوت گذشت. هانا در جايش بي قرار بود، تازه خواب داشت چشمان دني را مي گرفت كه باز صداي هانا بلند شد.«دني، خوابيدي؟»
    «بذار بخوابم، هانا.»
    «گوش كن، دني. تو اصلاً از من نپرسيدي تو خواب چي ديدم.»
    «خودت همه چي رو گفتي؛ يه خواب مسخره. بالاتر از اينم چيزي هست؟»
    «اصلاً اين طور نيست، تقصير توئه كه اون روز گفتي مخفي گاه رو نشونش ميدي.»
    دني به سرعت چراغ كنار تخت خواب را روشن كرد و چنان هانا را نگريست كه گويي ديوانه اي مي نگرد. «تو خواب چي ديدي؟»
    «ايوان اومد، تو مخفي گاه رو نشونش دادي. وقتي وارد شد، نگاه كردم، صورتش مثل ديو بود. من خيلي ترسيدم.»
    دني خنده ريزي كرد. «تو با فكر اونو مخفي گاه خوابيدي. نتيجه رو تو خواب ديدي.»
    «ولي چرا صورتش مثل ديو بود؟»
    «از تو زهر چشم مي گرفت. اگه دختر سر به راهي نباشي، بعضي وقتا مثل ديو مي شه و به سراغت مياد.« دني هنوز مي خنديد.
    «بخند، دني . ولي من به شدت اونو تنبيه مي كنم.»
    دني بلندتر خنديد. « پس بخواب، هانا. اين بار تو خواب تنبيهش كن.»
    «اشتباه نكن. صبح سر وقتش مي رم و به حسابش مي رسم.»
    «مطمئن باش، هانا. باور كردم تو يه ديوونه اي. بيچاره ايوان. چطور تو رو تحمل مي كنه.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «تو هميشه براي اون دل سوزانده اي، ولي اين بار فرق مي كنه.»
    دني چراغ را خاموش كرد و چشمانش را بست. «پس فعلاً بخواب تا صبح.»
    «مي ترسم زودتر از من بيدار بشي و به سراغش بري و نقشه منو بگي. اون وقت اون فرار رو بر قرار ترجيح بده.»
    «با اطمينان كامل بخواب. اگه چنين كاريم بكنم، هاناي ديوونه، اون فرار نمي كنه. همون جا مي مونه، وقتي تو پيشش بري باز شبيه ديو ميشه و تو اين بار نه تو رويا بلكه واقعي فريادي از ترس مي كشي و فرار مي كني گريزپاي اصلي خود تويي.»
    «خوب بلدي تعبير و تفسير كني. بخواب ديگه.»
    خاله براي صبحانه نان تازه و چند عدد تخم مرغ تهيه كرده و صبحانه ساده اي را آماده نموده بود. از زماني كه به آنجا آمده بود، بيشتر كارهاي خانه را به عهده گرفته بود و نمي گذاشت خواهر زاده هايش از بعضي جهات كمبود مادر را حس كنند. بيش از حد مهربان شده و تقريباً از اخلاق گذشته دست كشيده بود.
    فضاي خانه را هميشه پر از آرامش و راحتي مي كرد. با ناراحتي و افكار مختلف ديگران خوب كنار مي آمد و سعي مي كرد جوابي قانع كننده بدهد تا باعث هيچ گونه بروز اختلافي نشود. مخصوصاً كه فكرش از طرف دخترش، جني، نز آسوده بود كه بالاخره نامزد كرده.
    وقتي همگي براي صرف صبحانه نشستند، منتظر شدند تا آقاي ويلي از گشت صبحگاهي كه هر از چندي بر روي زمين و باغ هايش انجام مي داد، برگردد. وقتي ويلي آمد، تازه همه متوجه شدند كه هانا نيست. خاله گفت: «يعني تا اين موقع خوابيده؟ اون كه هر روز صبح، زود از خواب بيدار ميشه.»
    جني گفت: «من چند لحظه پيش تو اتاقش بودم. اونجا نبود.»
    خاله ادامه داد: «خداي بزرگ، صبح به اين زودي كجا مي تونه رفته باشه؟»
    پدر گفت: «مخصوصاً زود بيدار شديم تا روي بعضي از زمين ها كشت كنيم.»
    جونز كه همچنان ساكت بود، نگاهي به دني كرد و دني حدس زد كه حتماً هانا به ديدن ايوان رفته تا حرف احمقانه اش را عملي كند. در فكر چاره اي بود تا دروغي سر هم ببافد و تحويل آنان دهد. از همين رو زود گفت: «نگران نباشين، خاله جان. ديروز خانم فاكتر رو ديديم. به هانا گفت: «صبح زود بيا چند تا تخم مرغ ببر؟»
    پدر با صداي خشني گفت: «و تو دني، هانا رو فرستادي؟ جونز مي تونست اين كار رو بكنه.»
    «پدر، هانا ديشب خواب بدي يده بود. زياد حالش خوب نبود. ضمن پياده روي مي تونست سري هم به اونجا بزنه و به زودي بر مي گرده.»
    ويلي كه نگاهش را به دني دوخته بود، به حرف هاي او اطمينان نداشت و دني ادامه داد. «الان خودم با بيل به سراغش ميرم.»
    ديگر كسي چيزي نگفت ولي نگاهي كه جونز به دني كرد، او را مطمئن ساخت كه جونز چقدر به بي معني بودن اين حرف ايمان دارد. همه مشغول سر و صبحانه شدند. دني سخت عصباني بود. به خود فشار مي آورد تا چيزي بروز ندهد و به موقع حساب اين دختر خودسر را برسد؛ خواهري كه هميشه براي او مشكل ساز و پر دردسر بود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/