14 دسامبر
بابا لنگ دراز عزیز
دیشب خواب خیلی مسخره ای دیدم.خواب دیدم انگار وارد یک کتاب فروشی شدم.کتاب فروش کتاب تازه ای به نام زندگی و نامه های جودی ابوت برایم آورد.کتاب را خیلی خوب میتوانستم ببینم:جلد پارچه ای قرمز داشت و عکس پرورشگاه جان گریر روی جلدش بود.در صفحه ی اول کتاب هم عکس من چاپ شده بود و زیرش نوشته شده بود:با عرض ارادت خالصانه،جروشا ابوت.بعد همین که داشتم ورق میزدم تا در صفحه ی آخرش نوشته ی روی سنگ قبرم را بخوانم بیدار شدم.خیلی ناراحت شدم!تقریبا فهمیدم با کی ازدواج میکنم و کی میمیرم.
فکر نمیکنید اگر آدم واقعا بتواند داستان زندگی اش را بخواند خیلی جالب میشود؟داستان زندگی ای که یک نویسنده ی دانای کل با صداقت و درستی تمام نوشته باشد و باز تصور کنید که به یک شرط میگذارند شما آن را بخوانید بهشرطی که هرگز یادتان نرود که با این که قبلا نتیجه ی اعمالتان را کاملا میدانید و دقیقا میدانید چه ساعتی میمیرید،باز هم مجبور باشید به زندگی عادی تان ادامه بدهید.به نظرتان در این صورت چند نفر از مردم جرئتش را دارند یک همچین کتابی را بخوانند؟و چند نفر میتوانند جلوی کنجکاوی شان را بگیرند و آن را نخوانند؟(حتی با اینکه میدانند اگر بخوانند مجبورند تا آخر عمر بدون امید و بدون اینکه دیگر از چیزی تعجب کنند،زندگی کنند)
حتی بهترین زندگی ها هم یک نواخت میشود؛آدم مجبور است مرتب بخورد و بخوابد.اما تصور کنید که اگر هیچ اتفاق غیر منتظره ای بین این خوردن و خوابیدن ها نمی افتاد زندگی واقعا چقدر کسل کننده و یکنواخت میشد.آخ!بابا جون یک ذره جوهر روی کاغذ ریخت.ولی من الان وسط صفحه ی سوم هستم و نمیتوانم دوباره از اوب آن را پاک نویس کنم.
امسال باز هم زیست شناسی داریم.درس خیلی جالبی است.الان داریم بخش دستگاه گوارش بدن را میخوانیم.نمیدانید برش عرضی اثنی عشر گربه زیر میکروسکوپ چقدر قشنگ است!
همچنین به درس فلسفه رسیده ایم.درسی جالب ولی فرار است.من زیست شناسی را به آن ترجیح میدهم چون میتوانید تصویر موضوع مورد بحثتان را با پونز روی تخته بچسبانید.یک دلیل دیگر هم دارم!و ولیل دیگری!این قلم خیلی گریه میکند.من بخاطر اشکهایش از شما معذرت میخواهم.آیا شما به اختیار اعتقاد دارید؟من دارم،آن هم بی چون و چرا.من با فلسفه ای که میگوید همه ی اعمال ما کاملا غیر قابل اجتناب و برآیند مجموع علل غیر ارادی و دور از دسترس ماست،مخالفم.این پست ترین عقیده ای است که در تمام عمرم شنیده ام.چون در این صورت دیگر هیچ کس را نمیشود به خاطر هیچ کاری سرزنش کرد.وقتی کسی به جبر معتقد باشد حتما می نشیند و میگوید:هرچه خدا بخواهد همان است و آنقدر همان جا مینشیند تا بمیرد.
من کاملا به آزادی اراده و توانایی خودم برای دست یابی به موفقیت معتقدم.با این عقیده میتوان کوه ها را جابه جا کرد.صبر کنید،اگر من نویسنده ی بزرگی نشدم،چهار فصل از کتاب تازه ام را تمام کرده ام و پیش نویس پنج فصل آن را هم نوشته ام.
این نامه خیلی قاتی پاتی شد.سرتان درد گرفت بابا نه؟به نظرم بهتر است نامه را همین جا تمام کنم و کمی باسلق درست کنم.ببخشید که نمیتوانم تکه ای از آن را برای شما بفرستم؛این بار برخلاف همیشه خیلی خوشمزه میشود آخر میخواهم آن را با خامه ی درست و حسابی و چند قالب کره درست کنم.
قربان شما،جودی
26 دسامبر
بابای عزیز عزیز عزیزم
عقل در کله تان نیست؟مگر نمیدانید نباید به یک دختر هفده تا هدیه ی کریسمس داد؟خواهش میکنم یادتان باشد که من سوسیالیست هستم.میخواهید مرا تبدیل به یک خرپول گردن کلفت بکنید؟آخر به این فکر کنید که اگر دعوامان شد چقدر من توی عذاب می افتم!باید یک کامیون کرایه کنم تا هدیه های تان را پس بفرستم.
ببخشید شال گردنی که من فرستادم خیلی کج و کوله است با دست خودم آن را بافتم(بدون شک این موضوع را از شواهد به دست آمده از خود هدیه کشف کرده باشید)باید آن را روز های سرد ببندید و دکمه های پالتوهای تان را تا بالا سفت بیندازید و بسته نگه دارید!
یک دنیا متشکرم بابا جون.به نظر من شما مهربان ترین مرد عالم هستید و خل ترین آنها!(بی ادب)
بفرمایید این هم یک شبدر با چهارتا برگ که از اردوی مک براید چیدم و سال نو برایتان شگون دارد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)