صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 38

موضوع: رمان بابا لنگ دراز

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شنبه
    مدت ها است که من این نامه را شروع کرده ام اما یک ثانیه هم وقت نداشتم آن را تمام کنم.این شعر استیونسن به نظرتان جالب نیست:
    آن قدر دنیا پر از چیزهای جور واجور است که مطمئنم همه ی ما باید هم چون پادشاهان خوشبخت باشیم.
    میدانید،این حرفش واقعا درست است.اگربه هر چه نصیبتان شود خوش باشید دنیا پر از شادی است و به همه هم میرسد.فقط سر قضیه در انعطاف پذیری ماست،به خصوص این که در ییلاق چیزهای سرگرم کننده خیلی زیاد است.من میتوانم در زمین های هرکسی قدم بزنم و به مناظر متعلق به مردم نگاه کنم و در نهر های مردم آب بازی کنم و تا آنجا که دلم میخواهد کیف کنم طوری که انگار مال خودم است،آن هم بدون این که مالیات بدهم!
    الان یک شنبه است و تقریبا ساعت یازده است و من طبعا باید در خواب ناز باشم ولی سرشام قهوه ی غلیظ ترک خوردم و خواب ناز از چشم هایم پریده است.
    صبح خانم سمپل با لحنی کاملا قاطع به آقای پندلتون گفت:باید سر ساعت ده و ربع از اینجا حرکت کنیم تا سر ساعت یازده به کلیسا برسیم.
    آقای جروی هم گفت:بسیار خب لیزی بگو درشکه را حاضر کنند و اگر سر ساعت من حاضر نبودم تو منتظر نشو و برو.
    -منتظر می شویم.
    -هر طور میلت است،فقط اسب ها را زیاد منتظر نگه ندار.
    بعد موقعی که خانم سمپل داشت لباس می پوشید آقای جروی به کاری گفت که سور و سات ناهار ما را ببندد و به من هم گفت که کفش و کت اسپرت بپوشم و یواشکی از در عقبی جیم شدیم و رفتیم ماهی گیری.
    البته این کار اهالی خانه را خیلی به زحمت انداخت.چون در لاک ویلو روزهای یک شنبه ساعت دو ناهار میخورند ولی آقای جروی دستور داد ناهار را ساعت هفت حاضر کنند-آقای پندلتون هروقت که دلش میخواهد دستور غذا میدهد،انگار که لاک ویلو رستوران است-و همین باعث شد آماسای و کاری نتوانند بروند درشکه سواری.اما آقای جروی گفت:چه بهتر چون درست نیست آنها بدون یک همراه بروند درشکه سواری.اما خودش درشکه را میخواست تا با هم برویم درشکه سواری!
    بیچاره خانم سمپل اعتقاد دارد که هرکس روز یک شنبه ماهیگیری کند بعدا به جهنم سوزان میرود!ضمنا از این هم که نتوانسته موقعی که آقای جروی بچه ی کوچک و بی دست و پایی بوده و فرصت داشته او را بهتر تربیت کند خیلی عذاب میکشد.به علاوه میخواست آقای جروی را در کلیسا به مردم نشان بدهد و پز بدهد.
    در هرحال ما به ماهیگیری رفتیم(آقای جروی چهار تا ماهی کوچک گرفت)و برای ناهار آنها را روی آتش کباب کردیم ولی مرتب ماهی ها از سر سیخ های چوبی مان می افتادند توی آتش.برای همین مزه ی خاکستر می دادند.ولی ما آنها را خوردیم.ساعت چهار به خانه رسیدیم و ساعت پنج با درشکه به گردش رفتیم و ساعت هفت شام خوردیم و ساعت ده مرا فرستادند بخوام و الان هم دارم به شما نامه مینویسموالبته حالا کمی خوابم گرفته.
    شب بخیر
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آهای ناخدا لنگ دراز!
    ایست!طناب! اهای یک بطر رام.حدس بزنید که چه کتابی را دارم میخوانم؟
    در این دو روز گذشته به زبان ملوانان و دزدان دریایی صحبت میکردیم.رمان جزیره ی گنج مایه ی سرگرمی نیست؟شما اصلا آن را خوانده اید؟یا شاید هم وقتی پسر بچه بودید استیونسن هنوز این رمان را ننوشته بود.استیونسن بابت نوشتن این رمان دنباله دار فقط سی پوند گرفت.فکر نمیکنم نویسنده بزرگ شدن صرف داشته باشد.شاید هم من معلم مدرسه شدم.
    ببخشید که نامه هایم پر از مطالب استیونسن است.فعلا استیونین فکر مرا خیلی به خودش مشغول کرده.کتابخانه ی لاک ویلو پر از کتاب های استیونسن است.
    دو هفته است که دارم این نامه را می نویسم و فکر میکنم به اندازه ی کافی مفصل شده باشد دیگر نمیتوانید که بگویید من جز به جز چیزها را نمی نویسم.
    کاش شما هم این جا بودید چه قدر به ما خوش میگذشت!دلم میخواهد که دوستان متفاوت من همدیگر را بشناسند.میخواستم از آقای پندلتون بپرسم که شما را در نیویورک میشناسد یا نه.گمانم بشناسند؛هردوی شما با محافل اجتماعی بالا نشست و برخاست میکنید و هردو به اصطلاحات و این جور چیزها علاقمند هستید ولی نمیتوانستم بپرسم چون اسم واقعی شما را نمیدانستم.
    ندانستن اسم شما مسخره ترین چیزی است که در عمرم شنیده ام.البته خانم لیپت به من هشدار داده بود که شما آدم عجیبی هستید.باید فکرش را می کردم!
    دوستدار شما جودی
    بعدالتحریر:وقتی این نامه را مرور کردم دیدم همه اش راجع به استیونسن نیست.دو سه بار هم به آقای جروی اشاره شده.
    دهم سپتامبر
    بابای عزیز
    آقای جروی رفت و دل همه ی ما برایش تنگ شده!وقتی آدم به کسی،محلی،یا روش خاصی از زندگی عادت کرد و بعد آن را از دست داد یک جای خالی در دل آدم باقی می ماند و یک نوع حسی مثل مالش رفتن دل به انسان دست میدهد.صحبت های خانم سمپل برای من مثل غذای بدون ادویه است.
    تا دو هفته ی دیگر داشنکده باز میشود و خوشحال میشوم که دوباره شروع به کا رکنم،اگرچه این تایستان خیلی کار کردم،شش داستان کوتاه نوشتم و هفت قطعه شعر سرودم.همه ی آنهایی را که برای نشریات فرستادم فوری با یک یادداشت مودبانه پس فرستادند.اما برایم مهم نیست.تمرین خوبی بود.آقای جروی همه را خواند یعنی نامه های نامه رسان را آورد توی خانه و نمیشد نگذارم بفهمد.گفت همه شان مزخرف اند.میگفت نشان میدهد که نویسنده اصلا نمیدانسته راجع به چه دارد مینویسد(آقای جروی نمیگذارد رعایت ادب مانع از بیان حقیقت بشود)اما گفت داستان آخری که نوشتم-که داستان واره ای است که در دانشکده اتفاق می افتد-بد نیست و آن را داد ماشین کردند و بعد من آن را برای مجله ای فرستادم.الان دو هفته ای میشود که دست شان است؛شاید هم دارند دوباره بررسی اش میکنند.
    باید بودید و آسمان را می دیدید!نور عجیب نارنجی رنگی روی همه چیز افتاده.میخواهد توفان شروع شود.همین حالا توفان با قطره های خیلی درشت باران شروع شد.پنجره های کرکره ای به هم میخورد و من مجبور شدم بدوم و پنجره ها را ببندم.کاری هم چندتا ظرف شیر برداشت و به اتاق زیر شیروانی دوید تا زیر جاهایی از سقف که باران چکه میکند بگذرارد.اما من همین که خواستم دوباره قلم به دست بگیرم یادم افتاد که یک کوسن،یک قالیچه،کلاه و اشعار ماتیو آرنولد را زیر درختی در باغ میوه جا گذاشته ام.این بود که با عجله زدم بیرون تا آنها را بیاورم ولی همه خیس شده بودند.رنگ قرمز جلد کتاب داخل صفحه ها رفته بود.
    توفان در دهکده همیشه واقعا اعصاب خردکن است،همیشه باید به فکر یک عالم چیزی باشید که بیرون است و خراب میشود.

    پنج شنبه
    بابا جون!بابا جون!فکر میکنید چی شده؟همین الان نامه رسان دوتا نامه برای من آورد.
    اول:مجلخ داستانم را برای چاپ قبول کرده و 50 دلار برایم فرستاده پس من نویسنده شدم!
    دوم:نامه ای از دبیرخانه دانشکده آمده.قرار است من از کمک هزینه ی تحصیلی دو ساله ای برخوردار بشوم که شامل مخارج تحصیل و غذا و اقامت است.این بورس به کسانی داده میشود که در درس انگلیسی نمره ی عالی بیاورند و در درس های دیگر هم به طور کلی خوب باشند.برای همین این بورس به من تعلق گرفت!قبل از اینکه به ییلاق بیایم درخواست این بورس را کردم ولی به دلیل نمره های بدم در سال اول در درس های لاتین و ریاضی فکر نمیکردم به من تعلق بگیرد.خیلی خوشحالم بابا چون حالا دیگر بار چندانی روی دوش شما نیستم.فقط همان پول ماهانه ی شما برایم کافی است و شاید همان پول را هم بتوانم از راه تدریس یا نویسندگی یا با کار دیگری دربیاورم.دلم برای برگشتن به دانشکده و شروع درس خیلی تنگ شده(مثل من)
    ارادتمند همیشگی شما،جروشا ابوت
    نویسنده ی داستان"هنگامی که سال دومی ها در بازی پیروز شدند"
    محل فروش:تمام دکه های روزنامه فروشی،قیمت:ده سنت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    26 سپتامبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    دوباره به دانشکده برگشتیم و کلاس بالاتر.اتاق مطالعه ی مت امسال از سال های پیش بهتر و رو به جنوب است و دو پنجره ی بزرگ دارد و آه چه مبل و اثاثیه ای!جولیا با پول ماهانه ی بی حد و حسابش دو روز زودتر آمده بود و با هیجان مشغول سامان دادن به اتاق شده بود.
    کاغذ دیواری های اتاق نو است قالی ها شرقی و صندلی ها از چوب ماهون است نه چوب رنگ ماهون که پارسال از داشتن آن ها خوشحال بودیمبلکه ماهون واقعی.خیلی عالی است اما من احساس میکنم که با این خا جور نیستم و دائم عصبی هستم میترسم مبادا اشتباهی جایی یک چکه جوهر بریزم.
    بابا جون موقع برگشتن به دانشکده نامه ی شما را-ببخشید منظورم نامه ی منشی شما ست-دیدم.میشود لطفا بفرمایید به چه دلیل عقلانی نباید بورس تحصیلی را قبول کنم؟من اصلا سر از مخالفت شما در نمی آورم.در هر حال مخالفت شما هیچ فایده ای ندارد چون من قبلا این بورس را قبول کرده ام و نظرم هم عوض نمیشود!شاید این حرف ها به نظر کمی بی ادبانه بیاید اما من قصد بی ادبی ندارم.
    شما احتمالا احساس میکنید چون پرداخت هزینه ی تحصیلات مرا به عهده گرفته اید باید خودتان هم آن را به سرانجام برسانید و نقطه ی پایان قشنگی را که همان مدرک فارق التحصیلی من است روی آن بگذارید.ولی برای یک لحظه از دید من به موضوع نگاه کنید.من در هر حال-چه همه ی هزینه ی آن را تا آخر بپردازید چه نپردازید-تحصیلاتم را به شما مدیونم ولی در این صورت بیش از این به شما مقروض نخواهم شد.میدانم که شما نمی خواهید من بدهکاری ام را به شما بپردازم با وجود این من میخواهم تا حد امکان این کار را بکنم و گرفتن بورس انجام این کار را برای من خیلی راحت تر میکند.من قبلا فکر میکردم قرض هایم را در طول بقیه ی عمرم میدهم ولی با این بورس تحصیلی میتوانم قرض هایم را فقط در طول نیمی از بقیه ی عمرم بدهم.
    امیدوارم شما موقعیت مرا درک کنید و عصبانی نشوید.البته باز هم مقرری ماهانه شما را با تشکر فراوان قبول میکنم.برای این که بتوانم در سطح جولیا و اثاثیه ی او زندگی کنم به این پول احتیاج دارم!کاش جولیا ساده تر بزرگ شده بود یا حداقل هم اتاقی من نبود.
    این نامه خیلی هم نامه نیست من میخواستم خیلی چیزها برایتانبنویسم ولی برای پنجره ها چهار پرده و سه پشت دری دوخته ام(خوشبختانه نمیتوانید اندازه ی کوک ها را ببینید)وسایل برنجی میز تحریر را با گرد دندان برق انداخته ام(که کار خیلی سختی است)مفتول های قاب عکس را با قیچی مانیکور بریده ام چهار جعبه کتاب را باز کرده ام و دو چمدان لباس را سر و سامان داده ام(باور کردنی نیست که جروشا ابوت دو چمدان پر لباس داشته باشد ولی دارد!)و در ضمن این کارها با پنجاه نفر از دوستان عزیزم هم دیدار تازه کرده ام.
    روز افتتاح دانشکده روز بسیار خوشی است!
    شب بخیر بابا جون عزیزم.ازاین که جوجه ی شما میخواهد روی پای خودش بایستد عصبانی نشوید.این جوجه دارد مرغی جاندار و با اراده با یک عالم پرهای زیبا میشود(که همه به لطف شماست).
    با یک دنیا محبت جودی
    30 سپتامبر
    بابای عزیز
    هنوز هم که حرف بورس تحصیلی را میزنید؟من تا حالا مردی مثل مشا تا این حد لجباز،یک دنده، بی منطق و سرسخت ندیده ام.آدمی که نمیتواند از دید دیگران چیزی را ببیند.
    شما دوست ندارید من زیر بار منت غریبه ها بروم؟غریبه ها!لطفا بفرمایید خود شما کی هستید؟
    آیا کسی در دنیا هست که من اورا کم تر از شما بشناسم؟!من اگر شما را در خیابان ببینم نمیشناسم.ببینید اگر شما آدمی معقول و با منطق بودید و نامهه ای پدرانه و خوشحال کننده ای به جودی عزیزتان نوشته و گاهی سری به او زده و دست نوازشی به سرش کشیده بودید و گفته بودید خوشحالید که میبینیدچنین دختر خوبی است آن وقت شاید او سر پیری شما از دستورات تان سرپیچی نمیکرد و مثل یک دختر وظیفه شناس از این خواسته ی شما اطاعت میکرد .
    واقعا که درست میگویید غریبه ها!آقای اسمیت شما در تالار آیینه زندگی میکنید و تازه این بورس تحصیلی لطف نیست.عین یک جایزه است و من با سخت کوشی به دست آورده ام.اگر هیچکس در انگلیسی نمره هایش آن جور که باید عالی نباشد شورا به کسی بورس تحصیلی نمیدهد. بعضی سالها هم به هیچ کس نمیدهد.به علاوه-اصلا بحث کردن با یک مرد فایده اش چیه؟-آقای اسمیت شما به جنسی تعلق دارید که فاقد منطق است.برای این که آدم مردی را به راه بیاورد دو شیوه ی کاروجود دارد:یا آدم باید ناز آن مرد را بکشد یا باهاش بداخلاقی کند.من عارم می آید برای چیز یکه میخواهم ناز مردی را بکشم برای همین باید باهاش بداخلاقی کنم.
    آقا من حاضر نیستم از این بورس تحصیلی بگذرم و اگر بیش از این جار و جنجال را بیندازید پول ماهانه تان را هم قبول نمیکنم و آن قدر به سال اولی های خنگ درس میدهم که درب و داغون شوم.
    این در واقع اتمام حجت من است!ضمنا گوش کنید.یک فکری به نظرم رسید.از آنجا که شما خیلی میترسید که مبادا من با قبول این بورس کس دیگری را از تحصیل محروم کنم میخواستم بگویم من راه حلش را میدانم.
    میتوانید پولی را که میخواهید برای من خرج کنید صرف تحصیلات دختر کوچولوی دیگری از جان گریر بکنید.به نظرتان فکر بکری نیست؟بابا جون هرچقدر دلتان میخواهد برای تحصیلات این دختر جدید مایه بگذارید اما تو را خدا او را بیشتر از من دوست نداشته باشید.
    امیدوارم منشی شما از اینکه به پیشنهادهایش اعتنایی نمیکنم از من نرنجد.
    اما اگر برنجد کاری از دست من بر نمی آید.او مثل یک بچه ی لوس می ماند بابا جون.تا حالا مثل بره تسلیم خواسته هایش شده ام ولی این بار میخواهم محکم و استوار باشم.
    ارادتمند شما با عزمی راسخ،جروشا ابوت
    نهم نوامبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    امروز رفتم شهر تا یک شیشه واکس سیاه،چند یقه،پارچه برای یک بلوز جدید،یک شیشه کرم بنفشه و یک قالب صابون کاستیل-که خیلی لازم شان داشتم و یک روز هم نمیتواستم بدون آنها زندگی خوشی داشته باشم-بخرم اما وقتی خواستم کرایه ی ماشین را بدهم فهمیدم کیف پولم را در جیب کت دیگرم جا گذاشته ام.
    جولیا پندلتون از من دعوت کرده تعطیلات کریسمس به دیدنش بروم.به نظرتان چکار کنم آقای اسمیت؟جروشا ابوت از پرورشگاه جان گریر را مجسم کنید که سر میز ثروتمندان نشسته!نمیدانم چرا جولیا از من خواسته بروم.انگار تازگی ها خیلی به من علاقمند شده.راستش را بخواهید من بیشتر دوست دارم بروم خانه ی سالی ولی جولیا زودتر از من دعوت کرد برای همین اگر قرار باشد جایی بروم باید به نیویورک بروم نه ووستر.اما از دیدن همه ی خانواده یپندلتون در یک جا وحشت دارم.به علاوه مجبورم چند دست لباس نو بخرم.بنابراین اگر برایم بنویسید که ترجیح میدهید ساکت و آرام در دانشکده بمانم.در برابر خواسته ی شما با همان حالت سر به راه همیشگی سر تسلیم فرود می آورم.
    هم اکنون در زمان فراغتم مشغول خواندن زندگی و نامه های تامس هاکسلی هستم.کتاب جالب و آموزنده ای است. میدانید آرکئوپتریکس چیست؟یک پرنده است.میدانید استرئوگناتوس چیست؟خودم هم درست نمیدانم ولی فکر میکنم یک جور حلقه ی مفقوده است مثلا یک پرنده ی دندان دار یا سوسمار بالدار.ولی نه هیچکدام نیست.همین الان در کتاب دیدم که یک پستاندار مزوزوئیک است.
    امسال درس اقتصاد را برداشتم(اشتباه کردی)موضوع بسیار راه گشایی است.وقتی این درس را تمام کردم میخواهم درس امور خیریه و اصلاحات اجتماعی را بگیرم(بازم اشتباه میکنی).بعدش آقای عضو هیئت امنا دیگر میفهمم که یک پرورشگاه یتیمان را چگونه باید اداره کرد.فکر نمیکنید اگر حق رای دادن داشتم رای دهنده ی ارزشمندی بودم؟هفته ی گذشته بیست و یک ساله شدم.این جا سرزمین بسیار بی حاصلی است که شهروندان شریف،تحصیل کرده،با وجدان و باهوشی مثل مرا کنار می گذارد.
    ارادتمند همیشگی شما جودی
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هفتم دسامبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    از اینکه اجازه دادید تعطیلات پیش جولیا بروم متشکرم.سکوت شما را به معنی موافقت میگیرم.
    چه قدر فعالیت اجتماعی ما شدید شده!جشن بنیانگذاران هفته ی گذشته برگزار شد.این اولین سالی بود که ما اجازه داشتیم در آن شرکت کنیم؛فقط شاگردان کلاس های بالا اجازه ی شرکت در این جشن را دارند.
    من جیمی مک براید را دعوت کردم و سالی هم اتاق دانشکده ی جیمی را در پرینستون –همان پسری که پارسال تابستان در اردوی خانوادگی پیش شان بود-که پسری خیلی خوب با موهای سرخ است.جولیا هم مردی را از نیویورک دعوت کرد که آدم پرشوری نبود ولی از نظر موقعیت اجتماعی بی نقص بود.ایشان منسوب به خاندان دولاماترچیچسترز هستند.شاید این اسم برای شما مفهومی داشته باشد اما برای من کاملا بی معنی است.
    به هر حال مهمان های ما بعداز ظهر جمعه درست سر موقع برای عصرانه بع تالار سال چهارمی ها وارد شدند و بعد برای خوردن شام به هتل رفتیم.هتل آن قدر شلوغ شده بود که میگفتند مهمان های داشنکده ردیف به ردیف روی میزهای بیلیارد در کنار هم خوابیدند.
    جیمی مک براید هم میگفت اگر یک بار دیگر تو را برای جشنی دعوت کنند یکی از چادرهای شان را می آورد و در حیاط دانشکده علم میکند.
    ساعت 5/7 همان روز همه برای شرکت در جشن رئیس دانشکده برگشتند.جشن های ما زود شروع میشود!ما کارت های مردها را قبلا آماده کرده بودیم.مردها باید گروهی زیر حرف اول اسم خودشان می ایستادند تا بشود آنها را زود پیدا کرد.مثلا جیمی مک براید باید با متانت زیر حرف "م" می ایستاد اگرچه دائم چرخ میزد و مرتب قاتی افراد حروف "ر" و "س" میشد.برای همین فهمیدم مهمان خیلی بد قلقی است.
    صبح روز بعد در باشگاه کنسرت چند صدایی داشتیم.فکر میکنید سرود فکاهی کنسرت را کی تنظیم کرد؟درست است:همین دختر.بابا جون بچه ی سرراهی شما کم کم دارد شخصیت برجسته ای میشود.
    به هرحال دو روز شادی خیلی کیف داد.فکر میکنم به مردها هم خوش گذشت.بعضی از آنها اولش از این که میخواستند با هزارتا دختر رو به رو بشوند خیلی تشویش داشتند ولی خیلی زود به محیط این جا عادت کردند.دو مهمان دانشکده پرینستون ما هم اوقات خوشی داشتند یا حداقل موبانه این طور میگفتند و ما را هم به جشن دانشکده ی خودشان در فصل بهار بعدی دعوت کردند و ماهم قبول کردیم.برای همین بابا جون لطفا نگویید نه.
    من و جولیا و سالی همه مان برای این جشن لباس نو تهیه کرده بودیم.میخواهید بدانید لباس هامان چی بود؟لباس جولیا ساتن کرم بود که گلدوزی های طلایی داشت و گل ارکیده ی بنفش به سرش زده بود.لباسش محشر بود و از پاریس برایس فرستاده بودند و یک میلیون دلار می ارزید!لباس سالی آبی روشن بود که به سبک ایرانی ها گلدوزی شده بود و با موهای سرخش هماهنگی داشت.قیمت لباسش مثل جولیا میلیونی نبود ولی به همان قشنگی بود.
    لباس من کرب دوشین صورتی روشن بود که با تور و ساتن قرمز تزیین شده بود و گل های رز سرخی که جیمی مک براید برایم فرستاده بود در دست داشتم(سالی بهش گفته بود که گل ها چه رنگی باشد)و هر سه ی ما کفش های ساتن و جوراب ابریشمی و روسری های حریری که به آنها می آمد داشتیم.
    لابد کاملا تحت تاثیر این توضیحات مفصل قرار گرفته اید.آدم وقتی فکر میکند حریر و گلدوزی دستی و قلاب بافی برای مردها کلماتی بی معنی است بی اختیار به نظرش میرسد که مردها واقعا زندگی بی رنگ و رحی دارند.ولی زن ها چه به بچه،یا میکروب،یا شوهر یا شعر یا کلفت و نوکر یا متوازی الاضلاع یا گلکاری یا افلاطون یا بازی بریج علاقه داشته باشند و چه نداشته باشند همیشه به لباس علاقه دارند.
    این شگرد طبیعت است که کل جهان را با هم خویشاوند میکند(این حرف خودم نیست.از یکی از نمایش های شکسپیر برداشتم)در هر حال داشتم میگفتم میخواهید رازی را که تازه کشف کرده ام به شما بگویم؟قول میدهید حمل بر خودپسندی نکنید؟پس گوش کنید:من خوشگلم!
    واقعا میگویم.خیلی هم خرفت بودن که با وجود سه تا آیینه ای که در اتاقم هست این موضوع را نفهمیدم.
    یک دوست
    بعدالتحریر:این یکی از همان نامه های ناشناس و شومی است که معمولا در رمان ها میخوانید

    20 دسامبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    فقط یک دقیقه وقت دارم چون باید بروم سر دوتا کلاس,بعد چمدان و کیفم را ببندم و به قطار ساعت چهار برسم ولی تا چند کلمه ننویسم و نگویم بابت جعبه ی هدیه ی کریسمس چه قدر از شما ممنونم نمیتوانم بروم.من عاشق پالتوی خز،گردنبند،شال مارک لیبرتی،دستکش،دستمال،کتاب و کیف پول هستم ولی بیشتر از هر چیز شما را دوست دارم.اما بابا جون حق ندارید مرا این طوری لوس کنید من هم بالاخره بشرم آن هم یک دختر وقتی شما طبع مرا با این چیزهای دنیوی عوض میکنید چه طور میتوانم با جدیت و سخت کوشی همه ی حواسم را بدهم به درس؟
    الان کاملا میتوانم حدس بزنم که کدام عضو هیئت امنا ی پرورشگاه جان گریر همیشه هزینه ی بستنی روزهای یک شنبه و درخت عید کریسمس را می داد.این شخص ناشناس بود ولی الان دیگر از کارهایش او را شناخته ام!شما به خاطر همه ی کارهای نیکتان شایستگی آن را دارید که خوشبخت باشید.
    خداحافظ و کریسمس تان مبارک،ارادتمند همیشگی جودی
    بعدالتحریر:من هم هدیه ی کوچکی برای شما می فرستم.فکر میکنید اگر با صاحب این عکس آشنا بودید ازش خوشتان می آمد؟
    11 ژانویه
    میخواستم از نیویورک برای تان نامه بنویسم بابا ولی نیویورک آدم را کاملا به خودش مشغول میکند.خیلی خوش گذشت و خیلی برایم آموزنده بد ولی خوشحالم که به چنین خانواده ای تعلق ندارم!واقعا همان بهتر که من تجربه ی بزرگ شدن در پرورشگاه جان گریر را دارم.حالا می فهمم منظور مردم از اینکه میگویند بعضی چیزها دارد داغونشان میکند یعنی چه.فضای محیط مادی خانه ی پندلتون آدم را خرد میکرد.من تا وقتی سوار قطار تندرو نشدم تا برگردم نتوانستم نفس راحتی بکشم.مبل ها همه منبت کاری و رویه دار و محشر بود.افرادی که دیدم همه خوش لباس و با نزاکت بودند و آهسته صحبت میکردند.ولی راستش بابا از وقتی که وارد شدیم تا وقتی که آنجا را ترک کردیم یک کلمه هم حرف حسابی نشنیدم.فکر میکنم اصلا هیچ فکر و نظری به آن خانه ها وارد نشده باشد.
    خانم پندلتون فکر و ذکرش فقط جواهر،خیاط و دید و بازدید است.با مادر سالی از زمین تا آسمان فرق دارد.اگر من ازدواج کنم و خانواده دار شوم میخواهم خانواده ام عین خانواده ی مک براید باشد.به هیچ قیمتی هم نمی گذارم بچه هایم عین پندلتون ها شوند.شاید صحیح نباشد که آدم بدی کسی را که مهمانش بوده بگوید اگر این جوری است ببخشید.این موضوع کاملا محرمانه است و فقط بین من و شما می ماند.
    آقای جروی را فقط یک دفعه که برای خوردن عصرانه صدایش کرده بودند دیدم و دیگر فرصت نکردم تنهایی با او صحبت کنم.این بعد از آن اوقات خوشمان در تابستان قبل خیلی ناراحت کننده بود.فکر نمیکنم علاقه ی زیادی به خویشاوندانش داشته باشد.مطمئنم آنها هم از او خوششان نمی آید!مادر جولیا میگوید که آقای جروی خل است.آقای جروی سوسیالیست است.ولی خدا را شکر که موهایش را بلند نمیکند و کروات قرمز نمیزند.خانواده ی پندلتون نسل اندر نسل پیرو کلیسای انگلیکان هستند و مادر جولیا مانده که آقای جروی به جای اینکه پولهایش را صرف چیزهای معقولی مثل خرید کشتی،ماشین و اسب های مسابقه بکند در راه اصلاحات احمقانه دور می ریزد.اگرچه با پولهایش شکلات های خوبی میخرد!برای اینکه برای من و جولیا هرکدام یک جعبه شکلات به عنوان هدیه ی کریسمس فرستاد.
    میدانید فکر کنم من هم سوسیالیست بشوم.شما که مخالف نیستید بابا جون هستید؟سوسیالیست ها خیلی با هرج و مرج طلبها فرق دارند.آنها معتقد نیستند که باید مردم را با بمب تکه تکه کرد.من هم جزو پرولتاریا هستم.البته هنوز تصمیم نگرفته ام که جزو کدام دسته باشم.روز یک شنبه راجع به این موضوع فکر میکنم و در نامه ی بعدی مرام و مسلکم را به شما اعلام میکنم.
    در نیویورک سالن های نمایش،هتل ها و مغازه های قشنگ زیادی دیدم.مغزم پر از توده ی در هم و برهمی از عقیق و طلا کاری و زمین های فرش شده با سرامیک های طرح دار است.هنوز هم از دیدن آنها بهت زده ام.ولی خوشحالم که به دانشکده و پیش کتابهایم برگشته ام.به نظرم من واقعا دانشجو هستم و محیط آرام دانشگاهی برای من نشاط انگیز تر از نیویورک است.کتاب و مطالعه و کلاس های منظم ذهن آدم را زنده نگه می دارد.هروقت هم که ذهن آدم خسته میشود سالن ورزش،ورزش در هوای آزاد و دوستان هم زبان زیادی هستند که به همان چیزهایی که تو فکر میکنی فکر میکنند.شب ها هم تا دیروقت دور هم می نشینیم و فقط حرف،حرف و حرف میزنیم و با روحیه ای عالی به رختخواب می رویم گویی مسائل بسیار حیاتی دنیا را برای همیشه حل کرده ایم.گاهی هم در لا به لای حرف هایمان چرندیاتی می گوییم یا شوخی های مسخره ای میکنیم که خیلی دلنشین است.ما قدر بذله گویی هایمان را خوب میدانیم.
    خوشی های بزرگ زیاد مهم نیست مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد.بابا جون من رمز واقعی خوشبختی را کشف کرده ام و آن این است که باید برای حال زندگی کرد و اصلا نباید افسوس گذشته را خورد یا چشم به آینده داشت بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد.من میخواهم بعد از این زندگی فسرده بکنم و هر ثانیه از زندگی ام را خوش باشم.میخواهم وقتی خوش هستم بدانم که خشو هستم.بیشتر مردم زندگی نمیکنند فقط با هم مسابقه ی دو گذاشته اند.میخواهند به هدفی در افق دور دست برسند ولی در گرماگرم رفتن آن قدر نفس شان بند می آید و نفس نفس میزنند که چشم شان زیبایی ها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند نمیبینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان می افتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدفشان رسیده اند یا نرسیده اند.من تصمیم گرفته ام که سر راه بنشینم و حتی اگر هرگز نویسنده ی بزرگی نشوم یک عالم خوشی های کوچک زندگی را روی هم تلنبار کنم.تا حالا همچین فیلسوف بعد از اینی دیده بودید؟
    ارادتمند همیشگی،جودی
    بعدالتحریر:امشب از آسمان سگ و گربه می بارد.دو توله سگ و یک بچه گربه همین الان افتادند لب پنجره
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رفیق عزیز
    هورا!من طرفدار فابینیسم(اصلاحات گام به گام)هستم.
    هوادار فابینیسم سوسیالیست طرفدار صبر و انتظار است.ما نمیخواهیم فردا انقلاب سوسیالیستی بشود چون خیلی تشویش ایجاد میشود بلکه میخواهیم به تدریج و در آینده ای دور هنگامی که همه آماده شدیم و توانستیم شوک انقلاب را تحمل کنیم انقلاب رخ بدهد.اما در این فاصله باید خودمان را هم با اصلاحات صنعتی،آموزشی و راه اندازی پرورشگاه یتیمان برای انقلاب آماده کنیم.
    با محبت برادرانه!!،جودی
    11 فوریه
    دوشنبه زنگ سوم
    ب.ل.د عزیز
    از اینکه این نامه خیلی کوتاه است بهتان بر نخورد.نامه نیست چند سطری است برای اینکه بگویم به زودی وقتی امتحان هایم تمام شد برایتان نامه مینویسم.برای من فقط قبول شدن در امتحان ها کافی نیست بلکه باید با نمره ی خوب قبول بشوم.چون باید به تعهدی که برای استفاده از بورس داده ام عمل کنم.
    ارادتمند بسیار درس خوان شما،ج.ا.
    5 مارس
    بابا لنگ دراز عزیز
    امشب آقای کایلر رئیس دانشکده درباره ی اینکه نسل جدید سطحی و بی فکر است یک سخنرانی ایراد کرد.میگفت ما کم کم آرمان های قدیمی دانشجویی را که همان تلاش جدی و علم آموزی واقعی بود از دست می دهیم این ضایعه به خصوص در رفتار بی ادبانه ی دانشجویان نسبت به اولیای دانشکده مشهود است.دانشجویان ما دیگر انگونه که شایسته است حرمت استادان و اولیای دانشکده را نگه نمیدارند.
    وقتی از کلیسا برگشتم سخت در فکر بودم.
    بابا جون آیا من بیش از حد با شما خودمانی ام؟آیا باید رفتارم با شما جدی تر و محترمانه تر باشد؟بله مطمئنم که باید این جوری باشد.پس دوباره از اول شروع میکنم:
    آقای اسمیت عزیزم
    حتما اگر بشنوید که من با موفقیت در امتحان های نیم سال قبول شدم و هم اکنون نیم سال جدیدی را شروع کرده ام خوشحال خواهید شد.با گذراندن واحد تجزیه ی کیفی درس شیمی را تمام کردم و اینک درس زیست شناسی را شروع کرده ام.البته با کمی اکراه این درس را گرفتم چونم آن جور که فهمیده ام باید قورباغه و کرم خاکی تشریح کنیم.
    هفته ی گذشته در کلیسا سخنرانی بسیار جالبی در باره ی بقایای تمدن روم در جنوب فرانسه ایراد شد.تا حالا هیچوقت ندیده بودم کسی اینقدر خوب چنین موضوعی را تشریح کند.
    در درس ادبیات انگلیسیما شعر صومعه تینترن سروده ی وورد زورث را میخوانیم چه اثر درخشانی!و چه خوب این شاعر اندیشه های خود را درباره ی وحدت وجود تصویر کرده است!
    مکتب رمانتیسیسم(رمانتیک ها رو میگه در واقع نقطه ی مقابل رئالیسم هان)که در اویل قرن گذشته در آثار شاعرانی چون شلی،بایرون،کیتس،وورد زورص نمود پیدا کرد برای من از دوره ی قبل از آن یعنی دوره نئوکلاسیک جذاب تر است.حالا که صحبت شعر شد میخواستم بپرسم شما تا حالا شعر کوتاه و محشر تنیسون به نام تالار لاکسلی را خوانده اید؟من این روزها همیشه سر موقع به سالن ورزش میروم.چون برای سالن ورزش سرپرست گذاشته اند و عدم رعابت مقررات برای آدم اسباب دردسر میشود.سالن ورزش دارای استخر شنای زیبایی از سیمان و مرمر شده که هدیه ی یکی از فارق التحصیل های سابق دانشکده است.هم اتاق من دوشیزه مک براید هم لباس شنای خودش را به من بخشیده(چون آنقدر آب رفته که برای خودش تنگ شده)و من قرار است به زودی شنا یاد بگیرم.
    دیشب دسر بستنی صورتی رنگ خوشمزه ای خوردیم.اینجا فقط از رنگ های طبیعی در خوراکی های رنگی استفاده میکنند.دانشکده هم به لحاظ بهداشتی و هم به لحاظ زیبایی با استفاده از رنگ های شیمیایی کاملا مخالف است.
    هوا مدتی است که عالی است.آفتاب درخشان و ابرها گاهی همراه با برف و بوران به موقع و پراکنده است.من و همراهانم موقع رفتن به کلاس ها و برگشتن به خانه کیف میکنیم مخصوصا موقع برگشتن.
    آقای اسمیت عزیزم امیدوارم این نامه را مثل همیشه در کمال صحت دریافت کنید.
    با احترامات فراوان،ارادتمند جروشا ابوت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    24 آوریل
    بابا جونم
    دوباره بهار از راه رسید!کاش می دیدید محوطه ی دانشکده چه قدر قشنگ شده.می توانید بیایید و خودتان تنهایی آن را ببینید.جمعه ی قبل آقای جروی دوباره به ما سرزد ولی خیلی بی موقع آمد!چون آن لحظه من و جولیا و سالی داشتیم می دویدیم که به قطار برسیم.
    فکر میکنید کجا میخواستیم برویم؟به پرینستون تا با اجازه ی شما در جشن آن دانشگاه شرکت کنیم.
    من از شما اجازه نگرفتم چون حدس مسزدم منشی شما باز می گوید نه.ولی کار ما کاملا عادی بود:از دانشکده مرخصی تحصیلی گرفتیم و خانم مک براید هم مارا همراهی کرد.خیلی به ما خوش گذشت ولی از شرح جزئیات میگذرم مخصوصا که شرح آن دشوار و مفصل است(خدا خیرت بده)
    شنبه
    امروز کله ی سحر بلند شدیم!نگهبان شب بیدارمان کرد.ما شش نفر بودیم.در ظرف غذا قهوه درست کردیم و بعدش دو مایل پیاده تا بالای تپه تری هیل رفتیم تا طلوع خورشید را تماشا کنیم.البته مجبور شدیم آخرین سربالایی را چهاردست و پا برویم!نزدیک بود آفتاب از ما پیشی بگیرد!شاید فکر میکنید وقتی برگشتیم اشتها نداشتیم صبحانه بخوریم!آخ بابا جون انگار سبک نوشتن من امروز خیلی جیغ بنفشی شده.چه قدر توی این صفحه علامت تعجب گذاشتم.
    میخواستم یک عالم مطلب درباره ی درخت های تازه غنچه داده راه جدید سیمانی زمین ورزش،درس مزخرف زیست شناسی فردا،قایق های جدید روی دریاچه،بیماری ذات الریه ی کاترین پرنیتس،بچه گربه ی آنقوره ی پرکسی که از منزلشان بیرون زد و آواره شد و دو هفته در ساختمان فرگوسن منزل کرده بود تا بالاخره خدمتکار فهمید و گزارش کرد و سه دست لباس نوی خودم (صورتی،سفید و آبی نقش دار با کلاهی که به آنها میخورد)برایتان بنویسم ولی خیلی خوابم می آید(خدا رو شکر)همیشه همین بهانه را می آورم نه؟ولی آدم توی دانشکده ی دخترانخ سرش خیلی شلوغ است و در پایان روز واقعا خسته میشود!مخصوصا اگر صبح آدم از کله ی سحر شروع شده باشد.
    ارادتمند،جودی

    15 مه
    بابا لنگ دراز عزیز
    آیا این رفتار درست است که آدم وقتی سوار تراموا میشود فقط صلف به جلو نگاه کند و به کس دیگری توجه نکند؟
    امروز یک خانم خیلی خوشگل که لباس مخمل خیلی قشنگی داشت سوار تراموا شد و با حالتی بی اعتنا یک ربعی به آگهی بند شلوار در تراموا نگاه کرد.به نظر من بی ادبی است که آدم دیگران را نادیده بگیرد طوری که انگار خودش تنها فرد مهم آنجاست.چون از دیدن خیلی چیزها محروم میشود.وقتی او محو نگاه کردن آن آگهی بود من داشتم کل تراموا را که پر از آدم های جالب بود نگاه میکردم.
    طراحی پیوسا برای اولین بار در این جا آمده است.در نظر اول عنکبوتی است که به نخی بسته شده ولی اصلا این طور نیست.این عکس مرا در حالی که دارم در استخر سالن ورزش شنا یاد میگیرم نشان میدهد.معلم طنابی را به حلقه ی پشت کمربندم میبندد و طناب را از قرقره ای که در سقف است زد میکند.اگر آدم معلم شنایش را قبول داشته باشد این شیوه ی یادگیری خیلی خوب است.ولی من همه اش نگرانم که مبادا معلممان طناب را ول کند این است که یک چشمم همیشه با نگرانی به ملم است و با چشم دیگرم شنا میکنم و به خاطر اینکه حواسم به دوجا است آن طور که باید پیشرفت نکرده ام.
    هوا این روزها خیلی متغیر است.وقتی شروع به نوشتن کردم باران می بارید ولی الان هوا آفتابی است.من و سالی میخواهیم برویم تنیس بازی کنیم برای همین از رفتن به سالن ورزش معافیم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یک هفته بعد
    باید مدت ها قبل از این،این نامه را تمام میکردم ولی نشد.از نظر شما ایرادی ندارد که در نامه نویسی آدم خیلی منظمی نیستم نه بابا جون؟اما واقعا خیلی دوست دارم برایتان نامه بنویسم.با نوشتن نامه احساس والایی که همان داشتن خانواده است به آدم دست میدهد.دوست دارید یک چیزی برایتان بگویم؟شما تنها کسی نیستید که من برایش نامه مینویسم.دو نفر دیگر هم هستند.امسال زمستان نامه های بلند بالا و خوشگلی از آقای جروی دریافت کردم.(آقای جروی نشانی روی پاکت نامه را ماشین میکند تا جولیا دست خطش را نشناسد.)تا حالا همچین خبر تکان دهنده ای را شنیده بودید؟گاهی هم هرهفته نامه ای با خط خرچنگ قورباغه روی کاغذ کاهی از پرینستون برایم میرسد.نامه ها را خیلی فوری و رسمی جواب میدهم.خوب میبینید که من با دختر های دیگر دانشکده فرق زیادی ندارم.
    بهتان گفته بودم که قبول کردند من هم عضو انجمن نمایشی سال آخری ها بشوم؟سازمان بسیار مهمی است از بین هزار دانشجو فقط هفتاد و پنج نفر را به عضویت قبول کرده اند.به نظر شما من به عنوان یک سوسیالیست وفادار باید عضو این انجمن بشوم؟فکر میکنید در حال حاضر چه چیزی در درس جامعه شناسی ذهن مرا به خودش مشغول کرده؟دارم(فکر ش را بکنید!)تحقیقی درباره ی"حمایت از کودکان تحت تکفل"می نویسم.استاد جامعه شناسی ما موضوع هایش را بر زد و آنها را تصادفی بین ما پخش کرد و این موضوع گیر من افتاد.(واقعا مضحک است نه؟)
    زنگ شام را زدند.سر راه وقتی از جلوی صندوق پست رد میشوم این نامه را پست میکنم.
    با یک دنیا محبت ج.
    چهارم ژوئیه
    بابای عزیز
    خیلی سرم شلوغ است.ده روز دیگر جشن فارق التحصیلی است و امتحان ها هم از فردا شروع میشوند.یک عالم درس دارم کلی چیز برای سفر باید جمع و جور کنم و دنیای بیرون آنقدر زیباست که آدم از توی اتاق ماندن عذاب میکشد.
    ولی مهم نیست تعطیلات نزدیک است.جولیا تابستان امسال به اروپا میرود.این دفعه ی چهارمش است.بابا بدون شک خوشی ها را به طور مساوی تقسیم نکرده اند.سالی طبق معمول به آدیرون داکز میرود.فکر میکنید من چکار میکنم؟میتوانید سه تا حدس بزنید.میروم لاک ویلو؟نه.با سالی به آدیرون داکز میروم؟نه.(سه سال پیش نا امید دم و دیگر هرگز سعی نمیکنم بروم آنجا)حدس دیگری نمیتوانید بزنید؟معلوم میشود تخیل قوی ای ندارید.خودم میگویم بابا به شرطی که قول بدهید و شلوغ نکنید.قبلا به منشی تان یادآوری کنم که من تصمیم خودم را گرفته ام.
    من میخواهم تابستان امسال پیش خانم چارلز پاترسن در کنار دریا باشم و به دخترش که پاییز امسال میخواهد به دانشگاه برود درس بدهم.مرا خانواده ی مک براید به این خانم معرفی کردند . خانم بسیار نازنینی است.قرار است من به دخترهای کوچک شان هم انگیلسی و هم لاتین درس بدهم ولی هر روز کمی هم آزادم که به کارهای خودم برسم و ماهی 50 دلار هم به من میدهند.به نظرتان مبلغ بالایی نیست؟خانم پاترسن خودش این مبلغ را پیشنهاد کرد وگرنه من خجالت میکشیدم بگویم بیشتر از ماهی 25 دلار میخواهم.کار من اوب سپتامبر در مانگولیا(خانم پاترسن در مانگولیا زندگی میکند)تمام میشودو احتمالا سه هفته ی باقی مانده از تعطیلات را میروم لاک ویلو.دلم برلی خانم سمپل و همه ی حیوان های مهربان تنگ شده.
    بابا جون به نظر شما برنامه ام چطور است؟می بینید کم کم دارم مستقل میشوم.البته شما مرا سرپا نگه داشته اید ولی فکر میکنم حالا دیگر تقریبا خودم هم میتوانم تنهایی راه بروم.
    جشن فارع التحصیلی پرینستون و امتحان هایمان کاملا با هم همزمان شده که خبر تکان دهنده و ناجوری است.من و سالی میخواستیم هرجوری شده برای جشن فارغ التحصیلی به پرینستون برویم ولی دیگر واقعا غیرممکن است.
    خداحافظ بابا امیدوارم تابستان به شما خوش بگذرد و خوب استراحت کنید و پاییز آماده به کار برای سالی جدید برگردید(این حرف را شما باید به من مینوشتید!)آخر من اصلا نمیدانم که شما تابستان چه کار میکنید و چه طور سر خودتان را گرم میکنید.من نمیتوانم محیط اطراف شما را پیش خودم مجسم کنم.شما گلف بازی میکنید؟شکار می روید یا اسب سواری میکنید یا فقط در آفتاب می نشینید و توی فکر میروید؟به هرحال هرکای که میکنید امیدوارم بهتان خوش بگذرد و جودی را هم فراموش نکیند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دهم ژوئیه
    بابای عزیز
    این سخت ترین نامه ای است که تا حالا نوشته ام. ولی من تصمیم خودم را گرفته ام که چه کار بکنم و به هیچ وجه از تصمیمم برنمیگردم.این نهایت لطف و سخاوت و مهربانی شماست که میخواهید تابستان امسال مرا به اروپا بفرستید.
    البته اولش برای یک لحظه از این پیشنهاد ذوق رده شدم ولی بعد که خوب فکر کردم گفتم نه!درست نیست که من اولش قبول نکنم شما خرج تحصیلات مرا در دانشکده بدهید اما بعد از همان پول شما برای تفریح و خوشگذرانی استفاده کنم!شما نباید مرا به زندگی پر از تجملات عادت بدهید.آدم هیچوقت هوس چیزهایی که نداشته نمیکند ولی محروم ماندن از چیزهایی که آدم فکر میکندحق طبیعی اش است خیلی سخت است.زندگی بت جولیا و سالی فلسفه ی رواقی مرا تحت تاثیر قرار میدهد.آنها هردو از کودکی همه چیز داشته اند.برای همین خوشبختی را به عنوان یک چیز طبیعی پذیرفته اند.به نظرشان دنیا هرچه را که دلشان بخواهد به آنها بدهکار است.شاید هم واقعا همین جور باشد چون در هر حال دنیا هم انگار این بدهکاری را قبول دارد و دارد به آنها می پردازد.ولی این دنیا به من بدهکاری ای ندارد و از روز اول خیلی شفاف این را به من گفته.من حق ندارم بدون داشتن اعتبار چیزی قرض کنم چون بالاخره یک وقتی دنیا در جواب ادعای طلبم به من میگوید هیچ اعتباری ندارم.
    انگار دارم در دریایی از استعاره دست و پا میزنم ولی امیدوارم شما منطور مرا فهمیده باشید.به هرحال من کاملا مطمئنم که تنها کار شرافتمندانه برای من این است که در این تابستان درس بدهم و خرج خودم را در بیاورم.
    چهار روز بعد
    مانگولیا
    تازه همین قدر نوشته بودم که فکر میکنید چه شد؟خدمتکار با کارت آقای جروی وارد شد.آقای جروی هم در این تابستان میخواهند بروند خارج البته نه با جولیا و خانواده اش بلکه تنهای تنها.من بهشان گفتم که شما مرا دعوت کرده اید که با گروهی از دخترها به سرپرستی خانمی به خارج بروم.آقای جروی قضیه ی شما را میداند بابا جون میداند که پدر و مادر من فوت کرده اند و آقای مهربانی مرا به داشنکده فرستاده؛ولی اصلا شهامتش را نداشتم که از پرورشگاه جان گریر و بقیه ی چیزها حرفی بهش بزنم.او فکر میکند شما قیم من و دوست قدیمی خانواده ام هستید.من اصلا بهش نگفته ام شما را نمیشناسم چون چیز خیلی عجیبی است!
    به هرحال آقای جروی اصرار میکرد که من به اروپا بروم.میگفت که این هم جزئی از تحصیلات ضروری من است و نباید این دعوت را رد کنم.آقای جروی هم آن موقع توی پاریس است و میگفت ما میتوانیم گاهی از دست خانم سرپرست فرار کنیم و در رستوران های جالب و بامزه ی خارجی ها با هم غذا بخوریم.
    راستش را بخواهید بابا از این حرفش خیلی خوشم آمد!نزدیک بود در تصمیمم سست شوم شاید اگر آن قدر تحکم آمیز حرف نمیزد کاملا سست شده بودم.می شود مرا یواش یواش گول زد ولی هیچکس نمیتواند مرا مجبور به کاری کند.آقای جروی هم گفت که من دختری لوس،احمق،بی عقل،رویایی،خل و کله شق هستم(اینها فقط کمی از صفات بدی است که به من نسبت داد بقیه اش یادم نمانده)میگفت هنوز خوب و بدم را تشخیص نمیدهم و باید بگذرام بزرگترها درباره ام تصمیم بگیرند.نزدیک بود کارما به دعوا بکشد.مطمئن نیستم شاید هم حسابی دعوا کردیم.
    به هرحال من فوری جامه دانم را بستم و آدم این جا.فکرکردم بهتر است وقتی این نامه را تمام کمک که آمده باشم این جا و پل های پشت سرم را خراب کرده باشم.حالا هم پل های پشت سرم کاملا ویران شده.حالا من در کلیف تاپ هستم(این اسم ویلای ییلاقی خانم پاترسن است)چمدانم را باز کرده ام و فلورانس(دختر کوچک)دارد زور میزند اولین گروه اسامی را صرف کند.مسلم است که دارد زور میزند.خیلی خیلی بچه ی لوسی است اول باید یادش بدهم که چطوری درس بخواند.در عمرش فکرش را هرگز روی چیزی سخت تر از بستنی و نوشابه متمرکز نکرده.
    ما از گوشه ی خلوتی در بالای صخره ها به عنوان کلاس استفاده میکنیم.خانم پاترسن مایل است بچه هایش در هوای اوزاد باشند اما من میگویم با این دریای آبی در جلوی چشمم و کشتی هایی که از آن نزدیکی میگذرند برایم خیلی سخت است که حواسم را روی درس متمرکز کنم.چون فکرم میرود به این که من هم توی یکی از این کشتی ها هستم و دارم میروم خارج...ولی نمیگذارم حواسم به چیزی غیر از دستور زبان لاتین باشد.
    خب می بینید بابا چه قدر در کارم غرق شده و چشم از هر وسوسه ای شسته ام؟!لطفا از دستم عصبانی نشوید و فکر نکنید که من قدر محبت های شما را نمیدانم چون همیشه و همیشه میدانم.تنها شیوه ی جبران محبت های شما این است که من در اینده شهروند بسیار مفیدی بشوم.(راستی زن ها هم جزو شهروند ها به حساب می آیند؟فکر نمیکنم)تا هروقت که به من نگاه میکنید بتوانید بگویید:من این فرد مفید را به جامعه تقدیم کرده ام.
    این حرف به نظر قشنگ می آید نه بابا جون؟ولی من نمیخواهم گولتان بزنم.اغلب احساس میکنم که من آدمی استثنایی نیستم.البته خیلی خوب است که آدم برای زندگی اش برنامه داشته باشد ولی به احتمال نزدیک به یقین من اصلا آدمی که با بقیه حتی یک ذره هم فرق داشته باشد نخواهم شدو آخر سر هم ممکن است با یک مقاطعه کار ازدواج کنم و الهام بخش او در کارهایش باشم.
    ارادتمند همیشگی شما جودی
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اوت
    بابا لنگ دراز عزیز
    پنجره ی اتاقم مشرف به چشم انداز بسیار زیبایی است.این چشم انداز چیزی نیست غیر از آب و سخره.تابستان دارد میگذرد.صبح ها وقتم را با انگلیسی و لاتین و جبر و دو شاگرد کودن میگذرانم.نمیدانم اصلا ماریون چه طوری میخواهد وارد دانشکده بشود و اگر شد چه طوری میخواهد آنجا دوام بیاورد.به فلورانس که اصلا امیدی نیست اما آه چقدر این دختر خوشگل و ناز است!برای اینها که خوشگل اند اصلا چه فرقی میکند که کودن باشند یا نباشند؟ولی آدم بی اختیار فکر میکند هم صحبتی با این زنها برای شوهرشان خسته کننده است مگر این که شانس بیاورند و شوهرهای کودن گیرشان بیاید.به نظرم احتمالش هم زیاد است چون انگار دنیا پر از ادم های کودن است.در همین تابستان تعداد زیادی از آنها را دیدم.
    بعد از ظهر ها روی صخره ها قدم میزنیم یا اگر دریا آرام باشد شنا میکنیم.من در آب شور خیلی راحت شنا میکنم می بینید که شروع بع استفادی عملی از آموزش و تحصیلاتم کرده ام.
    نامه ای از آقای جرویس پندلتون از پاریس به دستم رسید نامه ای نسبتا مفید و مختصر.از این که به نصیحتش گوش نکرده ام هنوز مرا نبخشیده است.اما نوشته که اگر به موقع برگردد چند روزی قبل از شروع دانشکده به لاک ویلو می آید تا مرا ببیند و اگر خیلی سر به راه،مهربان و خوب باشم شاید مرا دوباره ببخشد.نامه ای هم از سالی داشتم.از من خواسته که برای دوهفته در سپتامبر به اردوی شان بروم.آیا باید از شما اجازه بگیرم؟یا دیگر به جایی رسیده ام که میتوانم هرکاری دلم بخواهد بکنم؟بله مطمئنم که میتوانم.میدانید که سال آخر دانشکده هستم و چون تمام تابستان کار کرده ام احساس میکنم که احتیاج به کمی تفریح نشاط بخش دارم.میخواهم آدیرن داکز را ببینم؛میخواهم برادر سالی را ببینم.قرار است جیمی به من قایقرانی یاد بدهد و (میرسیم به دلیل اصلی رفتنم؛دلیل پستی است)میخواهم آقای جروی به لاک ویلو بیاید و ببیند من آنجا نیستم.
    باید به او بفهمانم که نمیتواند برای من تعیین تکلیف کند.هیچ کس جز شما این حق را ندارد بابا جون و شما هم البته همیشه این حق را ندارید!من دارم راه می افتم بروم جنگل.
    جودی
    ششم سپتامبر
    اردوی مک براید
    بابا جون
    خوشحالم که به اطلاع تان برسانم که نامه ی شما به موقع نرسید.اگر میخواهید به توصیه هایتان عمل شود به منشی تان دستور بدهید که هر بار دو هفته قبل از هرکاری آن ها را بفرستد.همان طور که ملاحظه می فرمایید الان من پنج روز است که اینجا هستم.
    جنگل باصفا،اردو خوب و هوا خوب است و خانواده مک براید و کل دنیا هم خوبند.من هم خیلی خوشم!
    جیمی دارد صدا میزند برویم قایقرانی،خداحافظ.میبخشید از اینکه دستور شما را اطاعت نکردم.ولی آخر چرا شما انقدر اصرار دارید که من کمی تفریح نکنم؟آخر من حق دارم وقتی تمام تابستان کار کرده ام دو هفته هم تفریح کنم.شما خیلی آدم بخیلی هستید.
    به هر حال بابا جون با همه ی عیب های تان خیلی دوست تان دارم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سوم اکتبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    دوباره در دانشکده و دانشجوی سال آخر هستم همچنین سردبیر مجله ی ماهانه ی دانشکده.به نظرتان باورکردنی نمی آید که این دختر فرهیخته،چهار سال پیش در پرورشگاه جان گریر بوده نه؟ما در امریکا خیلی زود به جایی میرسیم!
    حالا نظرتان راجع به این اتفاق چیه؟آقای جروی در یادداشتی که به لاک ویلو فرستاده و از آنجا مجددا آن را برای من اینجا فرستاده اند از من معذرت خواسته چون یکدفعه متوجه شده پاییز امسال نمیتواند به لاک ویلو بیاید با خاطر اینکه چندتا از دوست هایش از او دعوت کرده اند بروند قایقرانی و او دعوتشان را قبول کرده.نوشته امیدوار است که تابستان به من خوش گذشته باشد و در ییلاق خوش باشم.اما او در تمام این مدت میدانست که من پیش خانواده مک براید هستم چون جولیا بهش گفته بود!بهتر است شما مرد ها این حقه بازی ها را به زن ها بسپارید چون اصلا فوت و غنش را بلد نیستید.
    جولیا چمدانی پر از لباس های محشر و نو با خودش آورده.لباس شب کرپ رنگین کمانی و مارک لیبرتی اش واقعا برازنده ی فرشته های بهشت است.من فکر میکردم لباس های امسال خودم زیبا و بی همتا هستند!من با تقلید از مدل لباس های خانم پاترسن با کمک یک خیاط ارزان این لباس ها را دوختم و اگر چه لباس ها لنگه ی اصلش درنیامده اما تا وقتی جولیا لباس هایش را از چمدان در نیاورده بود واقعا خوشحال بودم.ولی حالا برای این زنده ام که پاریس را ببینم.
    بابا جون خوشحالید که دختر نشدید؟لابد به نظرتان می آید که این همه جار و جنجال سرلباس کاملا احمقانه است نه؟بله هست.شک نکنید.ولی همش تقصیر خود شماست.
    آیا داستان آن عالم آلمانی را شنیده اید که زینت آلات را زاید میدانست و خوار میشمرد و طرفدار این بود که زن ها لباس هایی مناسب و فقط برای پوشاندن بدنشان به تن کنند؟زن آن عالم که آدمی حاضر به خدمت و مهربان بود اصلاح لباس را قبول کرد.فکر میکنید آن عالم بعدش چه کار کرد؟به دختری آوازه خوان فرار کرد!
    ارادتمند همیشگی شما،جودی
    بعدالتحریر:خدمتکار خانم در راهروی خوابگاه ما پیش بند های چیت و راه راه آبی میپوشد من میخواهم پیش بندی قهوه ای برایش بخرم و پیش بندهای راه راه آبی خودش را بریزم توی دریاچه برود ته آب.هروقت چشمم به آنها می افتد یاد دوران پرورشگاه می افتم و پیشتم تیر میکشد.
    17 نوامبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    آینده یادبی من دچار ضایعه ای جدی شده است!نمیدانم به شما بگویم یا نه ولی احتیاج به همدردی دارم یک جور همدردی توام با سکوت لطفا تو را خدا در نامه بعدی تان با اشاره به آن زخم مرا تازه نکنید.
    تمام شب های زمستان قبل و تمام تابستان در ساعت هایی که به شاگرد های کودن خودم لاتین درس نمی دادم مشغول نوشتن کتابی بودم.درست قبل از باز شدن دانشکده کتاب را تمام کردم و آن را برای یک ناشر فرستادم.کتاب دوماه پیش ناشر بود طوری که من مطمئن شدم میخواهد آن را چاپ کند ولی دیروز صبح بسته ای با پست پیشتاز به دستم رسید(سی سنت هزینه اش شده بود)آقای ناشر کتاب را با نامه ای محترمانه و پدرانه ولی صریح پس فرستاده بود!ایشان نوشته اند که با دیدن نشانی من متوجه شده اند که من هنوز دانشجو هستم و بهتر است نصیحتش را گوش کنم و هم و غم خود را بگذارم سر درس خواندن و بعد وقتی فارق التحصیل شذم نوشتن را شروع کنم.
    بررسی مشاور ادبی اش را هم به پیوست فرستاده که از این قرار است:
    طرح داستان بسیار غیر منطقی.شخصیت پردازی ها اغراق آمیز.گفت و گوها تصنعی.طنزپردازی زیاد ولی گاهی نچسب.به نویسنده بگویید به کوشش خود ادامه دهد شاید موقعش که شد بتواند کتاب خوبی بنویسد.
    اصلا دلگرم کننده نبود بابا جون نه؟در صورتی که من پیش خودم فکر میکردم که دارم اثری برجسته به ادبیات آمریکا اضافه میکنم.واقعا هم همین فکر را کردم.میخواستم قبل از فارق التحصیلی با نوشتن یک رمان بزرگ شما را غافلگیر کنم.مطالب و اطلاعات لازم آن را کریسمس سال پیش که پیش خانواده جولیا رفته بودم جمع کردم.ولی مطمئنم حق با مشاور ناشر است دوهفته برای آشنا شدن با رفتار و آداب و رسوم مردم یک شهر بزرگ کافی نیست.دیروز وقتی رفتم قدم بزنم کتاب را با خودم بردم و همین که به ساختمان موتور خانه ی دانشکده رسیدم رفتم تو و از مسئل موتور خانه پرسیدم که میتوانم از کوره ی آنجا استفاده کنم؟ایشان هم مودبانه در کوره را باز کردند و من با دست های خودم کتاب را توی کوره انداختم.اما در همان حال احساس میکردم که انگار دارم تنها بچه ام را میسوزانم!
    دیشب با دلی شکسته به رختخواب رفتم.با خود فکر کردم که به هیچ جا نمیرسم و شما پول خودتان را برای هیچ و پوچ دور ریخته اید.ولی فکر میکنید بعدش چه شد؟صبح با طرح داستانی جالب و تازه ای که به ذهنم رسیده بود از خواب بلند شدم و امروز مثل همیشه سرحال بودم و تمام روز وقتی این جا و آنجا میرفتم شخصیت های اثرم را در ذهنم میساختم.کسی نمیتواند مرا متهم به بدبینی کند.اگر من شوهر داشتم و دوازده بچه ام در عرض یک روز در اثر زلزله زیر خاک میرفتند صبح روز بعد باز لبخند زنان سر و کله ام پیدا میشد و دوباره از اول دنبال راه انداختن یک جین بچه ی تازه بودم.
    با یک دنیا محبت،جودی
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/