شنبه
مدت ها است که من این نامه را شروع کرده ام اما یک ثانیه هم وقت نداشتم آن را تمام کنم.این شعر استیونسن به نظرتان جالب نیست:
آن قدر دنیا پر از چیزهای جور واجور است که مطمئنم همه ی ما باید هم چون پادشاهان خوشبخت باشیم.
میدانید،این حرفش واقعا درست است.اگربه هر چه نصیبتان شود خوش باشید دنیا پر از شادی است و به همه هم میرسد.فقط سر قضیه در انعطاف پذیری ماست،به خصوص این که در ییلاق چیزهای سرگرم کننده خیلی زیاد است.من میتوانم در زمین های هرکسی قدم بزنم و به مناظر متعلق به مردم نگاه کنم و در نهر های مردم آب بازی کنم و تا آنجا که دلم میخواهد کیف کنم طوری که انگار مال خودم است،آن هم بدون این که مالیات بدهم!
الان یک شنبه است و تقریبا ساعت یازده است و من طبعا باید در خواب ناز باشم ولی سرشام قهوه ی غلیظ ترک خوردم و خواب ناز از چشم هایم پریده است.
صبح خانم سمپل با لحنی کاملا قاطع به آقای پندلتون گفت:باید سر ساعت ده و ربع از اینجا حرکت کنیم تا سر ساعت یازده به کلیسا برسیم.
آقای جروی هم گفت:بسیار خب لیزی بگو درشکه را حاضر کنند و اگر سر ساعت من حاضر نبودم تو منتظر نشو و برو.
-منتظر می شویم.
-هر طور میلت است،فقط اسب ها را زیاد منتظر نگه ندار.
بعد موقعی که خانم سمپل داشت لباس می پوشید آقای جروی به کاری گفت که سور و سات ناهار ما را ببندد و به من هم گفت که کفش و کت اسپرت بپوشم و یواشکی از در عقبی جیم شدیم و رفتیم ماهی گیری.
البته این کار اهالی خانه را خیلی به زحمت انداخت.چون در لاک ویلو روزهای یک شنبه ساعت دو ناهار میخورند ولی آقای جروی دستور داد ناهار را ساعت هفت حاضر کنند-آقای پندلتون هروقت که دلش میخواهد دستور غذا میدهد،انگار که لاک ویلو رستوران است-و همین باعث شد آماسای و کاری نتوانند بروند درشکه سواری.اما آقای جروی گفت:چه بهتر چون درست نیست آنها بدون یک همراه بروند درشکه سواری.اما خودش درشکه را میخواست تا با هم برویم درشکه سواری!
بیچاره خانم سمپل اعتقاد دارد که هرکس روز یک شنبه ماهیگیری کند بعدا به جهنم سوزان میرود!ضمنا از این هم که نتوانسته موقعی که آقای جروی بچه ی کوچک و بی دست و پایی بوده و فرصت داشته او را بهتر تربیت کند خیلی عذاب میکشد.به علاوه میخواست آقای جروی را در کلیسا به مردم نشان بدهد و پز بدهد.
در هرحال ما به ماهیگیری رفتیم(آقای جروی چهار تا ماهی کوچک گرفت)و برای ناهار آنها را روی آتش کباب کردیم ولی مرتب ماهی ها از سر سیخ های چوبی مان می افتادند توی آتش.برای همین مزه ی خاکستر می دادند.ولی ما آنها را خوردیم.ساعت چهار به خانه رسیدیم و ساعت پنج با درشکه به گردش رفتیم و ساعت هفت شام خوردیم و ساعت ده مرا فرستادند بخوام و الان هم دارم به شما نامه مینویسموالبته حالا کمی خوابم گرفته.
شب بخیر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)