دهم ژوئیه
بابای عزیز
این سخت ترین نامه ای است که تا حالا نوشته ام. ولی من تصمیم خودم را گرفته ام که چه کار بکنم و به هیچ وجه از تصمیمم برنمیگردم.این نهایت لطف و سخاوت و مهربانی شماست که میخواهید تابستان امسال مرا به اروپا بفرستید.
البته اولش برای یک لحظه از این پیشنهاد ذوق رده شدم ولی بعد که خوب فکر کردم گفتم نه!درست نیست که من اولش قبول نکنم شما خرج تحصیلات مرا در دانشکده بدهید اما بعد از همان پول شما برای تفریح و خوشگذرانی استفاده کنم!شما نباید مرا به زندگی پر از تجملات عادت بدهید.آدم هیچوقت هوس چیزهایی که نداشته نمیکند ولی محروم ماندن از چیزهایی که آدم فکر میکندحق طبیعی اش است خیلی سخت است.زندگی بت جولیا و سالی فلسفه ی رواقی مرا تحت تاثیر قرار میدهد.آنها هردو از کودکی همه چیز داشته اند.برای همین خوشبختی را به عنوان یک چیز طبیعی پذیرفته اند.به نظرشان دنیا هرچه را که دلشان بخواهد به آنها بدهکار است.شاید هم واقعا همین جور باشد چون در هر حال دنیا هم انگار این بدهکاری را قبول دارد و دارد به آنها می پردازد.ولی این دنیا به من بدهکاری ای ندارد و از روز اول خیلی شفاف این را به من گفته.من حق ندارم بدون داشتن اعتبار چیزی قرض کنم چون بالاخره یک وقتی دنیا در جواب ادعای طلبم به من میگوید هیچ اعتباری ندارم.
انگار دارم در دریایی از استعاره دست و پا میزنم ولی امیدوارم شما منطور مرا فهمیده باشید.به هرحال من کاملا مطمئنم که تنها کار شرافتمندانه برای من این است که در این تابستان درس بدهم و خرج خودم را در بیاورم.
چهار روز بعد
مانگولیا
تازه همین قدر نوشته بودم که فکر میکنید چه شد؟خدمتکار با کارت آقای جروی وارد شد.آقای جروی هم در این تابستان میخواهند بروند خارج البته نه با جولیا و خانواده اش بلکه تنهای تنها.من بهشان گفتم که شما مرا دعوت کرده اید که با گروهی از دخترها به سرپرستی خانمی به خارج بروم.آقای جروی قضیه ی شما را میداند بابا جون میداند که پدر و مادر من فوت کرده اند و آقای مهربانی مرا به داشنکده فرستاده؛ولی اصلا شهامتش را نداشتم که از پرورشگاه جان گریر و بقیه ی چیزها حرفی بهش بزنم.او فکر میکند شما قیم من و دوست قدیمی خانواده ام هستید.من اصلا بهش نگفته ام شما را نمیشناسم چون چیز خیلی عجیبی است!
به هرحال آقای جروی اصرار میکرد که من به اروپا بروم.میگفت که این هم جزئی از تحصیلات ضروری من است و نباید این دعوت را رد کنم.آقای جروی هم آن موقع توی پاریس است و میگفت ما میتوانیم گاهی از دست خانم سرپرست فرار کنیم و در رستوران های جالب و بامزه ی خارجی ها با هم غذا بخوریم.
راستش را بخواهید بابا از این حرفش خیلی خوشم آمد!نزدیک بود در تصمیمم سست شوم شاید اگر آن قدر تحکم آمیز حرف نمیزد کاملا سست شده بودم.می شود مرا یواش یواش گول زد ولی هیچکس نمیتواند مرا مجبور به کاری کند.آقای جروی هم گفت که من دختری لوس،احمق،بی عقل،رویایی،خل و کله شق هستم(اینها فقط کمی از صفات بدی است که به من نسبت داد بقیه اش یادم نمانده)میگفت هنوز خوب و بدم را تشخیص نمیدهم و باید بگذرام بزرگترها درباره ام تصمیم بگیرند.نزدیک بود کارما به دعوا بکشد.مطمئن نیستم شاید هم حسابی دعوا کردیم.
به هرحال من فوری جامه دانم را بستم و آدم این جا.فکرکردم بهتر است وقتی این نامه را تمام کمک که آمده باشم این جا و پل های پشت سرم را خراب کرده باشم.حالا هم پل های پشت سرم کاملا ویران شده.حالا من در کلیف تاپ هستم(این اسم ویلای ییلاقی خانم پاترسن است)چمدانم را باز کرده ام و فلورانس(دختر کوچک)دارد زور میزند اولین گروه اسامی را صرف کند.مسلم است که دارد زور میزند.خیلی خیلی بچه ی لوسی است اول باید یادش بدهم که چطوری درس بخواند.در عمرش فکرش را هرگز روی چیزی سخت تر از بستنی و نوشابه متمرکز نکرده.
ما از گوشه ی خلوتی در بالای صخره ها به عنوان کلاس استفاده میکنیم.خانم پاترسن مایل است بچه هایش در هوای اوزاد باشند اما من میگویم با این دریای آبی در جلوی چشمم و کشتی هایی که از آن نزدیکی میگذرند برایم خیلی سخت است که حواسم را روی درس متمرکز کنم.چون فکرم میرود به این که من هم توی یکی از این کشتی ها هستم و دارم میروم خارج...ولی نمیگذارم حواسم به چیزی غیر از دستور زبان لاتین باشد.
خب می بینید بابا چه قدر در کارم غرق شده و چشم از هر وسوسه ای شسته ام؟!لطفا از دستم عصبانی نشوید و فکر نکنید که من قدر محبت های شما را نمیدانم چون همیشه و همیشه میدانم.تنها شیوه ی جبران محبت های شما این است که من در اینده شهروند بسیار مفیدی بشوم.(راستی زن ها هم جزو شهروند ها به حساب می آیند؟فکر نمیکنم)تا هروقت که به من نگاه میکنید بتوانید بگویید:من این فرد مفید را به جامعه تقدیم کرده ام.
این حرف به نظر قشنگ می آید نه بابا جون؟ولی من نمیخواهم گولتان بزنم.اغلب احساس میکنم که من آدمی استثنایی نیستم.البته خیلی خوب است که آدم برای زندگی اش برنامه داشته باشد ولی به احتمال نزدیک به یقین من اصلا آدمی که با بقیه حتی یک ذره هم فرق داشته باشد نخواهم شدو آخر سر هم ممکن است با یک مقاطعه کار ازدواج کنم و الهام بخش او در کارهایش باشم.
ارادتمند همیشگی شما جودی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)