نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 38

موضوع: رمان بابا لنگ دراز

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    شنبه
    بازهم صبح بخیر!
    دیروز تا قبل از آمدن نامه رسان این نامه را در پاکت سربسته نگذاشتم بنابراین چند جمله ی دیگر به آن نامه اضافه میکنم.روزی یک بار سر ساعت دوازده نامه رسان نامه ها را می آورد.نامه رسانی در روستا برای کشاورز ها واقعا نعمت است!نامه رسان ما نه تنها نامه ها را می رساند بلکه با 5 سنت چیزهای مارا به شهر می برد و می آورد.دیروز چند بند کفش،یک شیشه کرم پوست(قبل از اینکه کلاه جدید بخرم آفتاب پوست بینی ام را سوزاند)یک قوطی واکس سیاه و یک روبان وینزور آبی برایم آورد که همه را ده سنت خریده بود.
    به علاوه نامه رسان به ما میگوید که در این دنیای بزرگ چه اتفاقی دارد می افتد.نامه رسان برای خیلی ها روزنامه می آورد و در راه که سلانه سلانه می آید آنها را میخواند و مطالب را برای آدم هایی که آبونه نیستند بازگو میکند.برای همین اگر بین آمریکا و ژاپن جنگ بشود و یا رئیس جمهور ترور شود یا آقای راکفلر بعد از مرگش یک میلیون دلار به جان گریر ببخشد لازم نیست به خودتان زحمت بدهید و برای من بنویسید چون هرجوری باشد به گوش من میرسد.
    هنوز هیچ خبری از آقای جروی نیست ولی اگر بدانید خانه چقدر تمیز شده!و با چه تشویشی قبل از وارد شدن به خانه کفش هایمان را تمیز می کنیم!خدا کند زود بیاید.دلم لک زده با یک نفر حرف بزنم.راستش خانم سمپل دارد برایم کمی خسته کننده می شود.وقتی حرف میزند اصلا نمیگذارد من هم چیزی بگویم.این هم از چیزهای مضحک مردم این جاست؛دنیای آنها فقط بالای این تپه است.اصلا یک ذره هم دید جهانی ندارند نمیدانم منظورم را میفهمید؟این جا عینا مثل پرورشگاه جان گریر است افکار ما به چهاردیواری نرده های آهنی آنجا محدود میشد.من هم چون آن موقع کوچکتر بودم و همه اش مشغول کار بودم زیاد اهمیت نمیدادم.موقعی که همهی رختخواب ها را درست میکردم، صورت بچه ها را میشستم،به مدرسه میرفتم و به پرورشگاه برمیگشتم و دوباره صورت بچه هارا میشستم و جوراب هایشان را رفو میکردم وشلوار فردی پرکینز را وصله میکردم(فردی هر روز شلوارش را پاره میکرد)و در ضمن همه ی آنها درس هایم را میخواندم شب دیگر باید به رختخواب میرفتم و میخوابیدم برای همین اصلا کمبود معاشرت را حس نمیکردم.ولی بعد از دوسال در یک دانشکده ی شلوغ بودن دلم برای دانشکده تنگ شده و از دیدن یک هم زبان واقعا خوشحال میشوم.
    بابا جون به نظرم واقعا دیگر حرف هایم تمام شده.در این لحظه دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد.سعی میکنم نامه ی بعدی را مفصل تر بنویسم.(مفصل تر از این؟)
    ارادتمند همیشگی شما،جودی
    بعدالتحریر:اویل این فصل باران نیامد برای همین کاهوهای امسال اصلا خوب عمل نیامده.
    25 اوت
    خب بابا!آقای جروی این جاست و به ما خیلی خوش میگذرد!خداقل به من که خیلی خوش میگذرد.فکر میکنم به ایشان هم خوش میگذرد(بیشتر سرش میره)الان ده روز است که اینجا هستند و کوچکترین اشاره ای به رفتن نمیکنند.خانم سمپل طوری لی لی به لالای این مرد میگذارد که واقعا شرم آور است.اگر در بچگی هم این جوری لوسش کرده باشد نمیدانم چه طوری این قدر آدم خوبی ار آب درامده.
    من و آقای جروی روی میز کوچک توی ایوان غذا میخوریم گاهی هم زیر درخت ها؛و وقتی باران می آید یا هوا سرد است در بهترین اتاق نشیمن آقای جروی هرجایی که میلش بکشد غذا میخورد و کاری بدو بدو با میز دنبالش راه می افتد و بعد اگر خیلی به زحمت بیفتد و مجبور باشد ظرف هارا تا جای خیلی دوری ببرد بعدا یک دانه یک دلاری زیر شکر دان پیدا میکند.
    آقای پندلتون آدمی خیلی اجتماعی است هرچند اگر کسی به طور اتفاقی اورا ببیند باورش نمیشود.در نگاه اول به نظر می آید یک پندلتون واقعی است اما یک ذره هم به آنها نرفته.تا دلت بخواهد آدمی ساده و صمیمی و دوست داشتنی است اگر چه این جور تعریف کردن یک مرد کمی مضحک است ولی حقیقت دارد.آقای جروی نسبت به کشاورزهای این اطراف خیلی مهربان است.اولش کشاورزها با شک و تردید زیادی باهاش رو به رو میشدند اما رفتار بی شیله پیله اش را که دیدند فوری همگی وا دادند.در ضمن زیاد هم به لباس هایش اهمیت نمیدهند!راستش لباس هایش کمی عجیب است.شلوار برمودا و کاپشن پیلی دار و شلوار فلانل سفید،لباس سواری و شلوار پف کرده می پوشد.هروقت که با لباس تازه ای پایین می آید خانم سمپل با غرور لبخند میزند و دورش میگردد و از هرطرف براندازش میکند و بهش تذکر میدهد که مواظب باشد کجا مینشیند.آخر خیلی نگران است که مبادا لباسش خاکی بشود.این کارهایش هم واقعا حوصله ی آقای پندلتون را سر میبرد و همه اش میگوید:بدو برو پی کارت لیزی.من دیگر بزرگ شده ام و تو نمیتوانی به من امر و نهی کنی.
    به نظر خیلی خنده دار می آید که مرد به این گندگی با آن لنگ های درازش(لنگ های او تقریبا به درازی لنگ های شماست بابا جون)یک موقعی توی دامن خانم سمپل می نشسته و خانم سمپل صورتش را میشسته.قضیه وقتی خنده دار تر میشود که شما دامن خانم سمپل را ببینید!الان او دوتا دامن و سه تا چانه دارد.ولی آقای جروی می گوید که خانم سمپل یک وقتی لاغر و ترکه و چالاک بوده و تندتر از آقای جروی میدویده.
    چه ماجراهای فراوانی که با آقای جروی نداشته ایم!توی این روستا مایل ها با هم گشت زدیم و من یاد گرفته ام با طعمه های کوچک و مضحکی که از پر درست شده ماهی بگیرم،دیگر این که تیراندازی با تفنگ رولور را یاد گرفته ام همچینین اسب سواری را.شور زندگی گرور پیر حیرت انگیز است.سه روز به او جو دادیم و یک روز که گوساله ای را دید رم کرد و نزدیک بود مرا بردارد و فرار کند.
    دوشنبه بعد از ظهر با آقای جروی از اسکای هیل بالا رفتیم.این کوه نزدیک این جاست.شاید خیلی مرتفع نباشد-در قله ی آن برف نیست-ولیآدم تا به قله اش برسد نفسش بند می آید.دامنه های آن از جنگل پوشیده شده و قله اش پر از تخته سنگ و بوته زار باز است.ما تا غروب آنجا ماندیم و آتش روشن کردیم و شام مان را پختیم.آقای جروی شام را پخت.گفت این کار را بهتر از من بلد است و بلد هم بود چون به زندگی در اردو عادت دارد.بعدش زیر نور مهتاب از کوه پایین آمدیم و وقتی به جنگل رسیدیم و دیگر آنجا تاریک بود با نور چراغ قوه ای که توی جیب آقای جروی بود پایین آمدیم.خیلی کیف داشت!تمام راه را آقای جروی شوخی میکرد و میخندید و حرف های بامزه میزد.آقای جروی تمام کتاب هایی را که من خوانده ام به اضافه ی یک عالم کتاب دیگر خوانده.آدم واقعا از این همه چیزهای مختلفی که او میداند مبهوت میشود.
    امروز صبح به یک پیاده روی طولانی رفتیم ولی توی باد و بوران گیر افتادیم و به خانه که رسیدیم لباسهایمان خیس آب شده بود ولی روحیه مان حتی یک ذره هم نم برنداشته بود.کاش وقتی با لباس هایی که ازشان آب می چکید وارد آشپزخانه شدیم بودید و قیافه ی خانم سمپل را می دیدید.گفت:اوه آقای جروی!خانم جودی!سرتا پا خیس شده اید.ای وای!ای وای!حالا چه کار کنم؟پالتوی به آن قشنگی پاک از بین رفت.
    رفتارش خیلی خنده دار بود؛انگار ما بچه های ده ساله ایم و او مادر پریشان ماست.در آن موقع من چندلحظه ای نگران شدم که مبادا عصرانه به ما مربا ندهد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/