نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 38

موضوع: رمان بابا لنگ دراز

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    دهم اوت
    بابا لنگ دراز عزیز
    آقا من این نامه را از روی یک دوشاخه بیدمجنون کنار حوضچه ی چراگاه به شما مینویسم.قورباغه ای از پایین قورقور میکند ملخی بالای سرم آواز میخواند و دوتا مارمولک از تنه ی درخت بالا و پایین میپرند.الان یک ساعت است که من این جا هستم.
    بسیار دو شاخه ی راحتی است مخصوصا که دوتا از کوسن های روی کاناپه ها را روی شان گذاشته ام.قلم و یک دسته کاغذهم با خود آورده ام به امید اینکه یک داستان کوتاه جاویدان خلق کنم ولی مدتی است بدجوری با قهرمان زن داستانم کلنجار میروم چون نمیتوانم اورا مجبور کنم که هرکاری ازش میخواهم بکند.برای همین فعلا ولش کردم و دارم برای شما نامه مینویسم(اگرچه زیاد باعث خوشحالیم نشد چون نمیتوانم کاری کنم که شما هم آنطور که من میخواهم رفتار کنید.)
    اگر شما درآن هوای مزخرف نیویورک هستید کاش میتوانستم کمی از این منظره ی آفتابی همراه با نسیم پرطراوت و روح نواز را برایتان بفرستم.بعد از یک هفته بارندگی ییلاق مثل بهشت شده.از بهشت گفتم یادتان هست که تابستان سال پیش از آقای گلاک برایتان نوشتم؟ایشان کشیش کلیسای کوچک همین نزدیکی بودآره مرد نازنین بیچاره زمستان قبل از سینه پهلو مرد.من چندباری برای شنیدن وعظش رفتم و خوب با عقاید مذهبی اش آشنا شدم.او از اول زندگی تا آخرش عقایذش همان بود.به نظر من اگر مردی چهل و هفت سال تمام توی یک خط فکری باشد و یک ذره هم تغییر عقیده ندهد باید او را به عنوان عتیقه در قفسه ای نگه دارند.(اتفاقا نشانه ی ثبات شخصیته ابله)امیدوارم در بهشت با تاج طلایی و چنگ و رباب خوش باشد خاطرش از هر جهت کاملا جمع بود که به این چیزها می رسد.(اتفاقا میره جهنم....چرا همتون فکر کردید سزاوار بهشتیتد؟)یک جوان خیلی از خود راضی جای او را در کلیسا گرفته و کلیسارو ها تا حدودی ناراضی هستند مخصوصا طرفدارهای دیکن کامینگز.مثل اینکه بدجوری میخواهد تویشان انشعاب بشود.البته ما مردم این حوالی کاری به بدعت های مذهبی نداریم.
    در این هفته که باران می بارید من در اتاق زیر شیروانی مشغول نوشتن و سرمست از از مطالعه-و البته بیشتر مطالعه ی آثار استیونسن-بودم.به نظرم خود استیونسن از همه ی شخصیت های آثارش جالب تر است.انگار او برای اینکه شخصیت هایش جالب به نظر برسند شخصیت خودش را تبدیل به نوعی قهرمان داستان کرد.فکر نمیکنید این کارش همه ی ده هزار دلاری را که پدرش برایش گذاشته بود صرف خریدن یک کشتی تفریحی کرد و بعد باآن به دریای جنوب سفر کرد خیلی جالب بده؟استیونسن طبق عقاید ماجرا جویانه اش زندگی کرد.اگر پدر من هم ده هزار دلار برای من گذاشته بود من هم همین کار را میکردم.(تقلید کار میمونه)وقتی به وایلیما فکر میکنم دیوانه میشوم.دلم میخواهد مناطق استوایی را ببینم.دلم میخواهد همه ی دنیا را ببینم(آرزو بر جوانان عیب نیست)من میخواهم نویسنده ای بزرگ،یا هنرمند،یا هنرپیشه،یا نمایش نامه نویس یا شخصیت بزرگ دیکری بشوم.(گفتم که)من تشنه ی جهانگردی ام و وقتی چشمم به نقشه ی دنیا می افتد دلم میخواهد کلاهم را به سرم بگذارم و چترم را بردارم و راه بیفتم.
    قبل از اینکه بمیرم باید نخل ها و معابد جنوب را ببینم
    غروب روز پنج شنبه
    دم در نشسته ام.
    دیگر برایم خیلی سخت است که خبرهایی را در این نامه بیاورم.جودی این روزها آن قدر فیلسوف مآب شده که دوست دارد همه اش درباره ی دنیا به طور کلی بحص کند نه این که سطح خودش را پایین بیاورد و به جزئیات زندگی روزانه بپردازد.ولی اگر حتما میخواهید اخبار را بدانید از این قرار است:
    سه شنبه ی قبل نه تا بچه خوک ما به جوی آب زدند و به آن طرف آب فرار کردند و فقط هشت تایشان برگشتند.ما نمیخواهیم به کسی تهمت بزنیم ولی شک مان به خانم بیوه ی داود است که احتمالا خوک هایش ازآنچه باید یکی بیشتر است.
    آقای ویور طویله و دوتا انبار علوفه اش را رنگ روشن زرد کدوییزده که رنگ خیلی زشتی است ولی خودش میگوید رنگ بادوامی است.
    خانواده ی بروئر این هفته مهمان دارند خواهر خانم بروئر و دو خواهر زاده اش دارند از اوهایو می آیند.
    یکی از مرغ های ما از نژاد رودآیلند ردز از پانزده تخم مرف فقط سه جوجه آورد.نتوانستیم سردرآوریم که مشکل چه بوده.به نظر من این نژاد از نژاد خیلی پست تری است من نژاد بوف ارپینگتون را بیشتر ترجیح میدهم.
    کارمند تازه ی اداره ی پست در بانی ریگ فورکرنرز یک شیشه عرق زنجبیل جامائیکایی را در اداره ی پست-که هفت دلار قیمتش بود-قبل از اینکه بفهمند تا قطره ی آخر سرکشید.
    ایراهاچ پیر رماتیسم گرفته و دیگر نمیتواند کار مند.اما وقتی خوب پول درمی آورده هیچ پولی پس انداز نکرده و حالا باید با پول مردم شهر زندگی کند.
    شنبه شب بعدی جشنی در مدرسه برپاست و بستنی میدهند شما هم بیایید و همه ی خانواده را هم با خودتان بیاورید.
    من یک کلاه نو 25 سنتی در اداره ی پست خریدم.این آخرین عکس من است وقتی داشتم میرفتم علف جمع کنم گرفتم.
    هوا دارد خیلی تاریک میشود و دیگر نمیشود صفحه ی کاغذ را دیداخبار هم ته کشیده.
    شب بخیر،جودی
    جمعه
    صبح بخیر!این هم چند خبر دیگر!فکر میکنید چیه؟اصلا اصلا اصلا نمیتوانید حدس بزنید که چه کسی دارد می آید به لاک ویلو.یک نامه از طرف آقای پندلتون برای خانم سمپل آمده.آقای پندلتون قراره با ماشین از برک شایرز بگذرد و چون خسته است میخواهد در ییلاق قشنگ و آرامی چند شبی استراحت کند.وپرسیده که آیا اگر یکی از این شب ها به در خانه اش بیاید خانم سمپل میتواند لطف کند و اتاقی برایش آماده کند؟آقای پندلتون شاید دو سه هفته ای اینجا بماند.باید وقتی اینجا رسید ببینید چه قدر راحت است.
    بعدش چه جنب و جوشی توی خانه راه افتاد!همه جای خانه را دارند تر و تمیز میکنند و همه ی پرده ها را میشویند.من هم دارم امروز صبح میروم مقداری مشما برای محل ورودی و دو قوطی رنگ قهوه ای برای راهرو و راه پله های پشت خانه بخرم.خانم داود قبول کرده فردا بیاد پنجره ها را پاک کند (به دلیل وضعیت اضطراری کنونی ما قضیه ی سوظن به این خانم را بابت بچه خوکمان نادیده گرفتیم.)شاید به خاطر این فعالیت ها فکر کنید که خانه قبلا تمیز نبوده ولی مطمئن باشید بوده!خانم سمپل هر عیبی داشته باشد خانه دار خوبی است.
    بابا جون آیا این کار آقای پندلتون مثل کارهای همه ی مردها نیست؟چون در نامه هایشان کمترین اشاره ای به اینکه امروز درآستانه ی نزول در اجلال خواهند کرد یا دوهفته ی دیگر نکرده اند.ما هم باید تا آمدن ایشان دائم با اضطراب منتظر باشیم و تازه در صورتی هم که برای آمدن عجله نداشته باشند شاید مجبور شویم خانه را دوباره تمیز کنیم.
    آماسای گرور را به گاری بسته و منتظر من است.من خودم تنهایی با گاری میروم.اگر گرور پیر را میدید دیگر نگران من نمیشدید.
    با دستی روی قلب میگویم بدرود.
    جودی
    بعدالتحریر:به نظرتان این جمله خداحافظی قشنگی نیست؟آن را از روی نامه های استیونسن برداشتم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/