نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 38

موضوع: رمان بابا لنگ دراز

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    21دسامبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    میخواستم این نامه را قبلا بنویسم و بابت چک کریسمس از شما تشکر کنم.ولی زندگی در خانه ی سالی این ها خیلی سرگرم کننده و جالب است،طوری که انگار دو دقیقه وقت پیدا نمیکنم پشت میز بنشینم و بنویسم.
    من یک لباس تازه خریدم.این لباس را لازم نداشتم فقط دلم میخواست بخرم.هدیه ی کریسمس امسال مرا بابا لنگ دراز فرستاده.خانواده ام فقط سلام رسانده اند.
    الان پیش سالی دارم بهترین تعطبلات زندگی ام را میگذرانم.آنها در خانه ی آجری قدیمی و بزرگی زندگی میکنند.جلوی ساختمان با رنگ سفید تزئین شده و از خیابان عقب نشسته؛درست عین همان خانه ای است که از پرورشگاه جان گریر با کنجکاوی به آنها نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم داخلشان چه جوری است.آن موقع اصلا امید نداشتم که چنین خانه ای را به چشم خود ببینم.ولی حالا دارم میبینم!
    همه چیز مثل خانه ی خود آدم بسیار راحت و آرامش دهنده است و من از این اتاق به آن اتاق میروم و محسور اسباب اثاثیه ی خانه میشوم.
    خانه برای رشد و بزرگ شدن بچه ها از هر جهت کامل است.کنج های تاریکش برای قایم باشک بازی،شومینه هایش برای درست کردن پف فیل و زیر شیروانی اش برای بازی و شیطنت در روزهای بارانی و نرده های لیزش برای سرسره بازی عالی است.آشپزخانه ی منزل بزرگ و آفتاب گیر است و آشپز عالی،خنده رو و چاق و چله شان سیزده سال است که پیش این خانواده است و همیشه یک تکه خمیر نان شیرینی برای بچه ها کنار میگذارد تا بپزد.آدم با دیدن این خانه واقعا دلش میخواهد دوباره بچه بشود.
    و اما افراد خانواده!من به خواب هم نمیدیدم که این خانواده تا این حد مهربان باشند.سالی،پدر،مادر،مادرب رگ و یک خواهر کوچولوی ناز سه ساله با موهای فرفری دارد.یک برادر با قد متوسط دارد که همیشه یادش میرود کفش هایش را پاک کند و یک برادر بزرگ و خوشگل به اسم جیمی که دانشجوی سال سوم داشنگاه پرینستون است.
    سر میز غذا به ما خیلی خوش میگذرد.همه باهم میگویند و میخندند و قبل از شروع غذا هم مجبور نیستیم حتما دعای شکرگزاری بخوانیم.این خودش نعمتی است که انسان مجبور نباشد برای هر لقمه شکر کند.(شاید دارم کفر میگویم ولی اگر شما هم مثل من مجبور بودید در پرورشگاه آن همه شکرگزاری زورکی بکنید کافر میشدید.)
    نمیدانم از کجا شروع کنم و آن همه ی کارهایی را که انجام داده ایم بگویم.آقای مک براید کارخانه دار است و شب کریسمس برای کارگرها درخت کریسمس درست میکند.
    بابا جون در این موقع واقعا احساس خنده داری داشتم!وقتی یکی از پسر کوچولوهای ناز با صورت چسب چسبو را میبوسیدم احساس میکردم یکی از هیئت امنای نیکوکار در پرورشگاه جان گریر هستم ولی البته فکر نمیکنم دست به سر کسی کشیده باشم!
    دو روز بعد از کریسمس آن ها به افتخار من در منزل خودشان جشنی بر پا کردند.
    اولین دفعه ای بود که من در یک مهمانی واقعی شرکت میکردم.من لباس نو و سفید شب پوشیده بودم(هدیه ی کریسمس شما را.یک دنیا متشکرم)با دستکش بلند سفید و کفش ساتن سفید.تنها نقص این شادی کامل و بی نقص و مطلق من این بود که خانم لیپت نمیتوانست خوشحالی من و جیمی مک براید را ببینید.لطفا این دفعه که به پرورشگاه رفتید برایشان تعریف کنید.
    دوستدار همیشگی شما،جودی ابوت
    بعدالتحریر:بابا جون اگر بالاخره من بجای یک نویسنده ی بزرگ یک دختر عادی بشوم خیلی ناراحت میشوید؟
    شنبه ساعت30/6
    بابا جون امروز پیاده به شهر رفتیم اما وای!چه بارانی آمد!من دوست دارم زمستان برف ببارد نه باران.
    عموی دوست داشتنی جولیا دوباره امروز بعد از ظهر با یک جعبه ی 5 پوندی شکلات به ما سرزدی.می بینید هم اتاق بودن با جولیا چه فایده هایی دارد؟!
    از قرار معلوم دخترک کعصوم و شیرین زبان ما میتوانند آقای پندلتون را سرگرم کنند و ایشان برای اینکه در اتاق مطالعه عصرانه بخورند منتظر مانند تا با قطار بعدی بروند.ولی با کلی زحمت توانستیم اجازه بگیریم.پذیرایی از پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها هم در اتاق خوابگاه دردسر دارد اما دردسر پذیرایی از عموها بیشتر است و پذیرایی از برادر ها و پسرخاله ها هم تقریبا محال است.جولیا مجبور شد جلوی سردفتر اسناد رسمی قسم بخورد که آقای پندلتون عموی اوست و تازه بعد از آن هم مجوز دفتر دار ناحیه را ضمیمه ی درخواستش کردند.(به نظرتان اطلاعات حقوقی من زیاد نیست؟)حتی با وجود این اگر اتفاقی رئیس دانشکده می دید که چقدر عمو جرویس جولیا جوان و خوشگل است شک دارم که میگذاشت با ما عصرانه بخورد.
    به هرحال عصرانه را که ساندویچ هایی از نان برشته و پنیر سوئیسی بود خوردیم.آقای پندلتون در درست کردن ساندویچ ها به ما کمک کرد و بعد هم خودش چهارتا خورد!(الهی فداش)من به ایشان گفتم که تابستان گذشته را در لاک ویلو بودم و ما کلی راجع به خانواده سمپل حرف های خاله زنکی خوشمزه(!!!)زدیم و بعد راجع به اسب ها،گاوها و جوجه ها پرحرفی کردیم.
    اسب های زمان بچگی آقای پندلتون همه مرده اند به غیر از گرو،چون آخرین باری که آقای پندلتون آنجا بوده کره بوده اما حالا حیوونی آن قدر پیر است که فقط لنگ لنگان در چراگاه گشت میزند.
    آقای پندلتون پرسیدند که آنها هنوز دونات ها را در ظرف سفالی زرد با یک بشقاب آبی رویش پایین قفسه ی انبار خوراکی ها میگذارند؟آره میگذارند! پرسیدند هنوز در چراگاه زیر تخته سنگ ها یک لانه ی موش خرما هست یا نه؟آره هست!حتی آماسی تابستان یک موش خرمای گنده چاق و چله و خاکستری گرفت؛فکر کنم بیست و پنجمین نتیجه ی آن موشی بود که آقای جروی در بچگی گرفته بود!
    من به آقای پندلتون جلوی روی خودش گفتم آقا جروی اما انگار ناراحت نشد.جولیا میگفت تا حالا هیچ وقت عمو را این همه خوش اخلاق ندیده است،چون معمولا خیلی نجوش و بدعنق است ولی جولیا در معاشرت اصلا سیاست نداردودر صورتی که سرو کله زدن با مردها خیلی مهارت میخواهد.اگر رگ خوابشان را بدست بیاوری مثل گربه خرخر میکنند و اگر پا روی دم شان بگذاری چنگ می اندازند.
    ما خاطرات ماری باشکر تسف را میخوانیم.به نظرتان خاطرات عجیبی نیست؟به این قسمت گوش کنید:دیشب چنان از نومیدی از خود بی خود شدم که ناله ام به هوا رفت و ناامیدی با من کاری کرد که ساعت اتاق ناهار خوری را به دریا پرت کردم.
    همین هم باعث میشود دوست نداشته باشم نابغه بشوم.حتما نابغه بودن خیلی ملال آور استوبرای اسباب اثاثیه ی خانههم خیلی زیانبار است!
    وای چه بارانی دارد یک سره میبارد.امشب باید شناکنان خودمان را به کلیسا برسانیم.
    ارادتمند همیشگی جودی


    20 ژانویه
    بابا لنگ درازعزیز
    شما یک دختر بچه ی مامانی نداشتید که او را در کودکی از گهواره اش دزدیده باشند؟
    شاید آن دختر من باشم!اگر ما شخصیت های یک رمان بودیم(نیستین؟)شاید گره گشایی آخر رمان کشف همین قضیه بود.واقعا خیلی عجیب است که آدم نداند کیست.یک جورهایی هیجان انگیز و رمانتیک است.در این جا احتمالات زیادی وجود دارد.شاید من یک آمریکایی نباشم.خیلی ها آمریکایی نیستند.شاید من از نسل رومی ها ی باستان باشم یا شاید دختری از نژاد وایکینگ ها هستم،یا دختر یک تبعیدی روس تبارم و راستش را بخواهید الان باید توی زندانی در سیبری باشم.شاید هم یک کولی هستم.فکرکنم احتمالا همین باشم.برای اینکه روحیه ی آدم های سرگردان را دارم.منتها فرصت نداشتم این روحیه را ترک کنم.
    رسوایی خفت باری را که در پرورشگاه جان گریر بالا آوردن شنیده اید؟
    آن موقع من از پرورشگاه فرار کردم چون شیرینی دزده بودم و مرا تنبیه کردند.شرح آن در دفتر پرورشگاه آمده و اعضای هیئت امنا میتوانند بخوانند.ولی بابا جون،از دختر بچه ی 9 ساله ی گرسنه ای که در انبار مواد غذایی تنها گذاشتید تا چاقو ها را تمیز کند و یک بانکه ی پر از شیرینی هم پهلوی دستش است چه توقعی میتوانید داشته باشید؟نباید وقتی سرزده سراغش می آیید و بهش سر میزنید توقع داشته باشید سرتاپایش پر از خرده شیرینی باشد؟تازه بعد هم دستش را یکهو بکشید و چکی توی گوشش بخوابانید و وقتی پودینگ را می آورند بهش دستور بدهید که از سر میز غذا برود و به بقیه ی بچه ها هم بگویید که او دزدی کرده است.در این صورت نباید توقع داشته باشید فرار کند؟
    من فقط چهار مایل ازآنجا دور شده بودم که مرا گرفتند و برگرداندند و تا یک هفته هر روز موقع زنگ های تفریح بچه ها مرا در حیاط پشتی مثل توله سگ شیطان به تیرک میبستند.ای وای!زنگ کلیسا را زدند،بعد از کلیسا هم یک جلسه دارم.ببخشید چون این بار میخواستم یک نامه ی خیلی جالب بنویسم.
    آف ویدرزن(به آلمانی یعنی خداحافظ)بابا جون،جودی
    بعد التحریر:از یک چیزی کاملا مطمئنم.این که چینی نیستم.

    4 فوریه
    بابا لنگ دراز عزیز
    جیمی مک براید یک پرچم دانشگاه پرینستون به پهنای یک طرف اتاق برای من فرستاده.از اینکه به یادم بوده خیلی ازش ممنونم.ولی هرچه فکر میکنم نمیدانم با این پرچم چه کار کنم.سالی و جولیا نمیگذارند آن را به دیوار بزنم.اکسال اسباب و اثاثیه ی اتاق ما قرمز است و میتوانید حدس بزنید که اگر نارنجی و سیاه به آنها اضافه کنیم اتاق چه جلوه ای پیدا میکند.ولی پارچه این پرچم قشنگ و کلفت و گرم و نرم است و حیفم می آید حرام شود.فکر میکنید اگر از آن یک حوله ی حمام درست کنم خیلی بد میشود؟حوله ی حمام خودم موقع شستن آب رفته.
    تازگی ها حرفی از چیزهایی که یاد میگیرم نزده ام.با این که شاید نتوانید از نامه هایم چیزی بفهمید ولی تمام وقت فقط دارم مطالعه میکنم.واقعا خواندن پمج درس به طور همزمان خیلی گیج کننده است.
    استاد شیمی میگوید:طالب واقعی علم کسی است که عطش زیادی نسبت به جزئیات دارد.
    ولی استاد تاریخ میگوید:دقت کنید تا چشم هایتان همه اش دنبال جزئیات نباشد.آن قدر از چیزی فاصله بگیرید تا دورنمایی کامل از آن به دست بیاورید.
    می بینید که ما مجبوریم با چه ظافتی بین این دو استاد بادبان های کشتی مان را تنظیم کنیم.البته من نظریه ی استاد تاریخ را بیشتر می پسندم.مثلا اگر من بگویم که ویلیام فاتح در سال 1942 ظهور کرد یا کریستف کلمب آمریکا را در سال1100 یا 1066 یا هرسال دیگری کشف کرد برای استاد مهم نیست(وا چرا مهم نیست؟؟)سر کلاس تاریخ آدم احساس امنیت وآرامشی میکند که سر کلاس شیمی وجود ندارد.(راس موگه)
    زنگ ششم را زدند.(اگه زنگ ششم رو زدن چرا انقدر زر زر موکونی؟)باید بروم آزمایشگاه و کمی درباره ی اسید ها،نمک ها و مواد قلیایی تحقیق کنم.جلوی پیش بند آزمایشگاهم با اسید کلریک سوخته و به اندازه ی یک بشقاب سوراخ شده.اگر نظریه های شیمی در عمل درست در بیاید من باید بتوانم این سوراخ را با آمونیاک قوی خنثی کنم نه؟
    امتحان ها هفته ی آینده است اما کی میترسد؟(حتما دشمن یا بلالگدسه)
    ارادتمندهمیشگی،جودی
    5 مارس
    بابا لنگ دراز عزیز
    باد ماه مارس می وزد و همه جای آسمان را ابرهای سیاه و درحرکت گرفته.کلاغ ها روی درخت های صنوبر چه قارقاری راه انداخته اند.دنیای سرمست کننده و نشاط انگیز آدم را به خود میخواند.طوری که دلت میخواهد کتابت را ببندی و به بالای تپه ها پرواز کنی و با باد مسابقه بدهی.
    شنبه ی گذشته در دهکده بیا پیدایم کن بازی کردیم.روباه ها(که سه تا دختر بودند و یک عالم کاغذ ریزه داشتند)نیم ساعت قبل از بیست و هفت تعقیب کننده که من هم جزو آنها بودم رفتند.هشت تای مان وسط راه دیگر بازی را ادامه ندادند و آخر سر نوزده تای مان ماندند.ما آنها را با کاغذ ریزه هایی که ریخته بودند و از راهی که به بالای تپه می رسید و از وسط مزرعه ی ذرت میگذشت و وارد زمین های باتلاقی میشد تعقیب کردیم و بالاخره بعد از دو ساعت گشتن و فهمیدن کلک های شان روباه ها را در آشپزخانه ی مزرعه یکریستال اسپرینگ غافلگیر کردیم.هر دو دسته اصرار میکردند که برنده شده اند و من فکر میکنم ما بردیم نه؟چون ما قبل از برگشتن به دانشکده آنها را گرفتیم.ما نتوانستیم زودتر از ساعت 5/6 یعنی نیم ساعت بعد از شام به دانشکده برگردیم پس ما بدون اینکه لباس هایمان را عوض کنیم یک راست و با اشتهای کامل رفتیم سر میز غذا و بعد هم شب به بهانه ی کثیف بودن چکمه هایمان به کلیسا نرفتیم.
    راجع به امتحان ها اصلا چیزی به شما نگفتم.همه ی درس هارا خیلی راحت قبول شدم.حالا دیگر فوت و فن کار را میدانم و دیگر هیچوقت رد نمیشوم.اما احتمالا نمیتوانم به خاطر هندسه و نثر لاتین مزخرف سال اول با درجه ی ممتاز فارغ التحصیل بوم.اما برایم مهم نیست.
    شما تا حالا اصلا هملت را خوانده اید؟اگر نخوانده اید فوری دست به کار شوید.بسیار عالی است.یک عمر از شکسپیر شنیده بودم ولی نمی دانستم این قدر عالی نمایشنامه نوشته.همیشه گمان میکردمچیزهایی که از او میشنوم بیشتر به خاطر شهرتش است.
    از سال های پیش که تاز خواندن را یاد گرفته بودم یک بازی برای خودم اختراع کرده بودم.هرشب برای اینکه خوابم ببرد وانمود میکردم که یکی از شخصیت های(مهم ترین شخصیت)کتابی هستم که دارم میخوانم.
    در حال حاضر من اوفلیا هستم(سنار بده آش به همین خیال باش)آن هم چه اوفلیای عاقلی!من دائم هملت را سرگرم میکنم،ناز ونوازشش میکنم،بهش سرکوفت میزنم و هروقت سرما میخورد مجبورش میکنم گلویش را ببندد.(بدبخت شوهرت)بیماری افسردگی شدید اورا کاملا درمان کرده ام(خودشیفتگی مزمن).پادشاه و ملکه هردو فوت کرده اند-در اثر یک تصادف در دریا-بنابراین احتیاجی به مراسم خاکسپاری نیست.من و هملت بدون هیچ دردسری بر دانمارک حکومت میکنیم.
    قلمروی پادشاهی ما به خوبی اداره میشود هملت به امرو مملکت میپردازد و من به امور خیریه.به تازگی چند پرورشگاه یتیمان درجه یک هم بنا کرده ام(عقده ای)اگر شما یا اعضای دیگر هیئت امنا میل دارند از آنها بازدید کنند با کمال مسرت در خدمت آنها خواهم بود.تصور می کنم احتمالا پیشنهاد های فراوان و بسیار مفیدی نیز دریافت خواهید کرد.
    با احترامات فراوان،اوفلیا ملکه ی دانمارک
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/