نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 38

موضوع: رمان بابا لنگ دراز

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    لاک ویلو
    12 ژوئیه
    بابا لنگ دراز عزیز
    منشی شما چه طوری قضیه ی لاک ویلو را فهمیده؟(این سوال تجاهل العارف نیست،من واقعا میخواهم بدانم)برای اینکه گوش کنید:
    این مزرعه قبلا مال آقای جرویس پندلتون بوده اما او آن را به خانم سمپل که دایه ی او بوده بخشیده.تا حالا همچین اتفاق تصادفی بامزه ای شنیده بودید؟
    هنوز که هنوز است خانم سمپل یه اقای پندلتون می گوید آقا جروی و تعریف میکند که قبلا چه بچه ی شیرینی بوده.او هنوز هم یک دسته از موهای دوران بچگی آقای پندلتون را در یک قوطی دارد.این موها سرخ است یا حداقل به سرخی میزند!
    از وقتی فهمیده من آقای پندلتون را می شناسم اجر و قربم پیشش خیلی زیاد شده.در لاک ویلو بهترین معرف افراد آشنا بودن با یکی از افراد خانواده ی پندلتون است.آقای پندلتون گل سرسبد این خانواده است و خوشبختانه باید بگویم جولیا از شاخه های سطح پایین تر آن است!
    این جا روز به روز بیشتر به من خوش میگذرد.دیروز سوار گاری شدم.در مزرعه سه تا خوک بزرگ و نه تا بچه خوک داریم.باید باشید و ببینید چه قدر می خورند خب خوک اند دیگر!
    یک عالم هم جوجه و مرغابی و بوقلمون و مرغ شاخ دار داریم.واقعا اگر آدم بتواند در ییلاق زندگی کند در شهر ماندن حماقت است.جمع کردن تخم مرغ ها وظیفه من است.دیروز وقتی داشتم در انباری بالای طویله سینه خیز سراغ تخم مرغ های لانه ای میرفتم از روی تیر چوبی افتادم.وقتی با زانوی زخمی وارد خانه شدم خانم سمپل با عصاره ی ملج روی زخمم را بست.تمام مدت هم زیر لب میگفت:ای ای!انگار همین دیروز بود که آقای جروی هم از روی همین تیرک افتاد و همین زانویش زخم شد!
    منظره های این دور و بر واقعا قشنگ است.آدم از دیدن دره،رودخانه،تپه های پردار و درخت و یک کوه بلند آبی که کمی آن طرف تر است خیلی کیف میکند.
    در هفته دو روز کره گیری داریم؛خامه را در خانه ی بهاره ای که از سنگ ساخته شده و جوی آبی از زیرش رد میشود نگه میداریم.بعضی از کشاورز های اطراف چرخ خامه گیری دارند ولی ما به روش های جدید اهمیت نمی دهیم.شاید خامه گیری توی تابه کمی سخت تر باشد ولی ارزان تر است.
    این جا 6 گوساله داریم که برای همه شان اسم گذاشته ام:
    1-سیلویا چون در جنگل به دنیا آمده.
    2-لزبیا که از عنوان اشعار کاتالوس انتخاب کردم.
    3-سالی
    4-جولیا که حیوان خال خالی مزخرفی است
    5-جودی که هم اسم خودم است.
    6-بابا لنگ دراز.ناراحت که نمیشوید بابا جون نه؟خیلی حیوان جالبی است.شکلش مثل همانی است که کشیده ام؛می بینید که اسمش چقدر بهش می آید(یه گوساله با پاهای هم قد زرافه کشیده)
    من هنوز وقت نکرده ام رمان جاویدان خودم را شروع کنم.زندگی در ییلاق خیلی وقتم را میگیرد.
    ارادتمند همیشگی،جودی
    بعدالتحریر(1):من یاد گرفته ام دونات بپزم.
    بعدالتحریر(2):اگر یک وقت خواستید جوجه کشی کنید پیشنهاد میکنم نژاد باف اورپنگتون را انتخاب کنید.این نژاد پرهای خارخاری ندارد.
    بعدالتحریر(3):کاش میتوانستم یک تابه از کره ای را که دیروز گرفتم برایتان بفرستم.کارگر لبنیاتی خوبی شده ام.
    بعدالتحریر(4):این عکس دوشیزه جودی جروشا ابوت نویسنده ی بزرگ آینده است که دارد گاو میچراند.(خودش رو کشیده با اون گوساله ها)


    یک شنبه
    بابا لنگ دراز عزیز
    گوش کنید ببینید اینی که میگویم برایتان جالب نیست؟دیروز بعدازظهر شروع کردم که برایتان نامه بنویسم و همین که نوشتم بابا لنگ دراز عزیز یادم افتاد قول داده ام برای شام کمی تمشک بچینم.برای همین کاغذ را روی میز گذاشتم و رفتم سراغ تمشک چیدن و امروز وقتی برگشتم فکر میکنید چی روی وسط صفحه ی کاغذ من نشسته بود؟یک بابا لنگ دراز واقعی!
    من هم یک لنگ آن را خیلی آرام گرفتم و برداشتم از پنجره بیرون انداختم.اگر دنیا را به من بدهند حاضر نیستم حتی به یکی از آنها صدمه بزنم.چون این پشه ها همیشه ما به یاد شدما می اندازند.
    امروز صبح اسب گاری را بستیم و به کلیسا رفتیم.کلیسا ساختمان نقلی تر و تمیز و سفیدی است که با یک مناره و سه ستون سبک دوریک(یا شاید هم سبک ایونیایی من همیشه اینها را باهم قاطی میکنم)درجلو.
    موعظه ی خواب آور خوبی بود و همه با بادبزن های برگ خرما خود را باد می زدند و توی چرت بودند.به غیر از صدا ی کشیش صدای وز وز ملخ ها هم از بیرون شنیده میشد.وقتی بیدار شدم متوجه شدم سرپا ایستاده ام و سرود میخوانم.بعدش از اینکه وعظ را نشنیده بودم تاسف خوردم.
    دلم میخواست بیشتر با خصوصیات روحی کسی که این سرود مذهبی را انتخاب کرده آشنا میشدم:
    بیایید و تمام سرگرمی ها و بازی های دنیوی را رها کنید
    و در شادمانی های آسمانی به من بپیوندید
    و گرنه یار عزیز خداحافظ برای همیشه
    میروم تا تو در قعر جهنم فرو روی!
    من فهمیده امکه بحث کردن درباره ی مذهب با خانواده ی سمپل بی خطر نیست.خدای آنها(که آن را آکبند از اجداد پیوریتن و دور خود به ارث برده اند)تنگ نظر،بی منطق،ظالم،پست،کینه توز و متحجر است(نمنه؟)شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبرده ام.من آزادم که خدای خودم را آن طور که آرزو دارم تصور کنم.خدای من مهربان،دلسئز،خلاق،بخشنده، فهمیده و شوخ طبع است.
    من خانواده ی سمپل را خیلی دوست دارم.اعمال آنها بهتر از عقایدشان است.آنها بهتر از خدای خودشان هستند.به خودشان هم همین را گفتم و خیلی از حرف هایم مضطرب شدند.فکر میکنند من کفر میگویم من هم فکر میکنم آنها کفر میگویند.ما مذهب را از صحبت هایمان حذف کرده ایم.
    الان بعد از ظهر یک شنبه است.آماسای(مرد خدمتکار)با کروات بنفش،دستکش های تیماجی زرد روشن،صورت اصلاح شده و قرمز،با کاری(دختر خدمتکار)که کلاهی بزرگ و مزین به گل های سرخ و لباس ململ آبی و موهایی-تا جایی که میشد-پیچیده شده داشت،باهم رفتند.آماسای از صبح تا ظهر درشکه را می شست و کاری هم به کلیسا نیامد تا ظاهرا ناهار بپزد ولی در حقیقت می خواست لباسش را اتو بزند.تا دو دقیقه دیگر که این نامه تمام میشود(آره جون عمت)من مشغول خواندن کتابی میشوم که در زیر شیروانی پیدایش کرده ام.اسم کتاب تعقیب است و در صفحه اول آن با خط خرچنگ قورباغه ی بامزه و بچگانه ای نوشته شده:
    جرویس پندلتون
    اگر این کتاب را دیدید که ول می گردد بزنید توی گوشش و بفرستیدش خانه.
    وقتی اقای پندلتون یازده سالش بوده بعد از یک بیماری تابستان این جا بوده و این کتاب را هم اینجا گذاشته است.اما ظاهرا آن را خوب خوانده چون جای چرک انگشت های یک بچه همه جای کتاب هست.چیزهای دیگر زیر شیروانی یک چرخ آبی،یک فرفره و یک تیر و کمان است.خانم سمپل آنقدر یک سره راجع بع آقای جروی حرف میزند که من دارد باورم میشود او هنوز هم یک بچه ی مامانی و کثیف با موهایی ژولیده است نه مثل آقای پندلتون که آدم گنده ای است که کلاه ابریشمی به سر میگذارد و عصا به دست میگیرد بچه ای که با تق تق و سرو صدای وحشتناک از پله بالا میرود و درها را باز میگذارد و همه اش شیرینی می خواهد(و آنطور که من خانم سمپل را شناخته ام هربار به او شیرینی می دهد).ظاهرا جروی بچه ای ماجراجو،شجاع و راستگو بوده.اما وقتی فکر میکنم او از خانواده ی پندلتون است افسوس میخورم.او شایستگی بیشتری دارد.
    از فردا یک ماشین بخار و سه کارگر دیگر می آیند تا خرمن بکوبیم.
    متاسفم که بگویم باترکاپ(گاو خال خالی یک شاخ،مادر لزبیا)کار شرم آوری کرده.جمعه شب به باغ میوه رفته و آن قدر سیب های پای درخت ها را خورده که مست شده.دو روزی هم سیاه مست بوده.باورکنید راست میگویم.تا حالا یک همچین افتضاحی شنیده بودید؟
    دوستدار یتیم و همیشگی شما جودی ابوت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/