قسمت بیست و یکم:
لیدا در حالی که عصبی شده بود گفت: فتانه تورو خدا بس کن. من به اندازه کافی از حرفهای برادرت زجر می کشم، لااقل تو دیگه چیزی نگو که دیگه تحمل ندارم.
فتانه با حالت عذرخواهانه گفت: لیدا جان منو ببخش. دست خودم نبود. اخه نمی دونی که توی این مدت که تو رتف ی، ما زندگی نداشتیم. امیر و احمد زندگیمان را سیاه کرده اند. احمد با امیر کلی دعوا گرفت که چرا اینقدر تو را تحت فشار گذاشته بود. اگر وساطت پدر نبود، احمد نزدیک بود امیر را کتک بزند. به خدا خود امیر بیشتر از همه ناراحت است. داره دیوانه می شه.
لیدا با ناراحتی گفت: فتانه بس کن. لطفا شماره عمو را بده. من عجله دارم.
فتانه با بغض گفت: من شماره ی عمو را ندارم. ولی احمد شماره را دارد. می تونی از او بگیری.
لیدا سریع خداحافظی کرد و هر چه فتانه او را صدا زد لیدا گوشی را قطع کرد و بعد با شرکت احمد تماس گرفت.
وقتی احمد صدای لیدا را شنید با خوشحالی فریاد زد: لیدا عزیزم تو کجا هستی؟ دختر تو که ما را نصف جون کردی!
لیدا با لحن سردی سلام کرد و گفت: آقا احمد تلفن زدم که از شما تلفن عمو کوروش را بگیرم. باید با عمو حرف بزنم.
احمد با التماس گفت: لیدا جان تو رو خدا به خانه برگرد. همه دلواپس هستند. خانه بدون تو اصلا صفا نداره، مخصوصا من قوتی جای خالی تو را می بینم دارم دیوانه میشوم.
لیدا پوزخندی زد و گفت:ولی برادر عزیزتان مرا دختر فاسد و هرزه می داند، نمی خواهم شما را تحمل کنید. حالا چطور شد که نگران یک ولگرد شده اید. من از برادرتان ممنون هستم که زودتر مرا متوجه این موضوع کرد چون دوست ندارم سربار کسی باشم و بعد با ناراحتی و خشم ادامه داد: احمد لطفا شماره عمو را بده. دیگه داره اعصابم از یادآوری حرفهای برادرت خرد می شه.
احمد با ناراحتی گفت: لیدا کمی منطقی باش. به خونه برگرد. امیر به اشتباه خودش پی برده است. تو غرور او را خرد کرده ای. وقتی نامه ات را خواند باور نمی کرد که او را ترک کرده ای. تا سه روز لب به غذا نمی زد. وقتی به اتاقش رفتم تا مرا دید به گریه افتاد. او تو را واقعا دوست دارد. الان از حرفهایش پشیمان است. او مدام از تو و نگاه های دیوانه کننده ات حرف می زد و حالا خودش را به خاطر برخوردش سرزنش می کند.و با ناراحتی ادامه داد: لیدا تو رو خدا ما را اذیت نکن. تو از محبت ما سوء استفاده کرده ای. مادر وقتی فهمید که تو فرار کرده ای، حالش بهم خورد و مجبور شدیم او را به بیمارستان ببریم. سه روز در بیمارستان بستری شد. فقط به خاطر تو اینطور شد. فهمیدی یا نه؟!
لیدا جا خورد و با ناراحتی گفت: خدای من حالا حال مادر چطور است؟
احمد جواب داد: بد نیست، او را به خانه آورده ایم ولی همش به خاطر تو گریه می کند. اگه تو بیایی خوب می شود.
لیدا گفت: باشه من فقط به خاطر مادر به تهران برمی گردم.
احمد با خوشحالی گفت: لیدا ممنون که بر می گردی. مادر از این موضوع خیلی خوشحال خواهد شد. دختر تو نمی دانی چقدر دوستت... و بعد سکوت کرد.
لیدا گفت: من دو روز دیگه بر می گردم. به مادر بگو دلواپس من نباش. من حالم خوبه به امیر هم بگو که دیگه دوست ندارم او را ببینم و بعد با ناراحتی گوشی را گذاشت و نفس عمیقی کشید.
مونس گفت: وای دختر تو چقدر حرف زدی. حوصله ام سر رفت.
لیدا لبخندی زد و گفت: این احمد خیلی پرچانه است. مجبور شدم خودم صحبت را تمام کنم و بعد دست مونس را گرفت و در حالی که از مخابرات بیرون می آمدند گفت: بیا برویم تا برایت تعریف کنم که امیر را به چه روزی انداخته ام و سپس تمام حرفهای احمد و فتانه را برای او تعریف کرد.
مونس گفت: لیدا تو واقعا امیر را دوست داری؟
لیدا آهی عمیق کشید و گفت: آره خیلی دوستش دارم. ولی او خیلی بداخلاق است. اما با این حال دوستش دارم. وقتی که او را می بینم، قلبم شروع به تپیدن می کنه. حتی خود امیر هم می دونه که دیوانه اش هستم. به خاطر همینه که اینطور به من سخت می گیره.
مونس لبخند غمگینی زد و گفت: تو دختر زیبا و مهربانی هستی و خیلی زود در دل همه جا باز می کنی. قدرت... و بعد سکوت کرد.
لیدا متوجه شد و هر دو به خانه برگشتند. موقع ناهار لیدا موضوع را برای پیرمرد تعریف کرد و پیرمرد در حالی که از ته دل ناراحت بود گفت: اینطور بهتر است. لااقل کسی هست که مادرت را بشناسد و دیگه مجبور نیستی ده به ده دنبال مادرت بگردی.
لیدا نگاهی به قیافه غمگین و بغض آلود مونس انداخت . لبخندی زد و گفت: مونس جان، از دست من راحت می شوی. آخه دیگه مجبور نیستی به خاطر من شبهای پائیز را در حیاط بخوابی.
مونس با ناراحتی گفت: این یک هفته بهترین ایام زندگیم بود، وجود تو در این خانه صفا داشت و دیگه... بغض اجازه نداد حرفش را تمام کند و سریع بلند شد و به حیاط پناه برد.
پیرمرد با ناراحتی گفت: مونس راست می گه. توی این یک هفته به ما خیلی خوش گذشت و حالا تو می خواهی ما را ترک کنی.
پیرزن دست لیدا را گرفت و آهی کشید و گفت: عزیزم این روزهایی که تو اینجا بودی ، اخلاق مونس خیلی تعییر کرده بود. از آن حالت خمودگی و افسردگی بیرون آمده و خیلی شاد و سرحال شده بود. ولی چه فایده که تو به زودی از ما جدا می شوی.
لیدا گونه پیرزن را بوسید و گفت: من باید برگردم، چون افرادی منتظر من هستند که واقعا مثل فرشته می مانند و از نبودن من بی قرار هستند. من همه ی شما را دوست دارم و به ایرانی بودن خودم افتخار می کنم چون ایران عزیزترین انسانهای را در دل خود جای داده است و بعد بلند شد و به حیاط رفت. مونس لبه ی حوض نشسته بود و آرام اشک می ریخت.
لیدا لبخندی زد و گفت: ای بی معرفت . مگه قرار نبود امروز منو با خودت به گردش ببری. انگار یادت رفته چه قولی به من داده بودی!
مونس اشکهایش را پاک کرد و لبخندی مهربان زد و گفت: آماده شو با هم برویم و بعد خودش هم بلند شد و به اتاق رفت.
مونس رو به مادرش کرد و گفت: من و لیدا تا غروب به خانه نمی آئیم. می خواهم او را به گردش ببرم.
پیرزن با نگرانی گفت: قبل از تاریک شدن هوا حتما برگردید .
بعد هر دو از خانه بیرون آمدند. بین راه لیدا رو به مونس کرد و گفت: خوب حالا بگو که دل به چه کسی بسته ای که نمی خواهی من از این راز چیزی بدانم.
مونس لبخندی زد و گفت: وای دختر تو چقدر عجول هستی. آخه عزیز من کی میاد عاشق من که این همه آبله توی صورتم است بشه؟ ای بابا دلت چقدر خوشه!
لیدا اخمی کرد و گفت: بی خود حرف نزن. اتفاقا خیلی هم خوشگل هستی. به نظر من این آبله ها تورو قشنگ تر کرده است، منکه خاطرخواهت هستم. اگه پسر وبدم حتما تو رو برای ازدواج با خودم انتخاب می کردم.
مونس با خنده گفت: وای یعنی تو با من ازدواج می کردی؟ یعنی یک پسر خوشگل شهری با من ازدواج می کرد! منکه باورم نمیشه. ای کاش پسر بودی. هر دو به خنده افتادند.
لدیا گفت: به خدا اگه پسر بودم حتما با تو ازدواج می کردم.
مونس لبخند تلخی زد و گفت: ولی هیچکس مثل تو فکر نمی کنه. چون قلب تو مثل آب زلال و پاک است.
لیدا گفت: خدای من تو چقدر طفره می روی. حالا بگو عاشق کی شده ای.
مونس خنده ای کرد و گفت: درست مثل بچه ها کم طاقت هستی و ادامه داد: در مزرعه پسر قشنگی با من کار می کند که حدود بیست و هشت سال دارد. ولی چون فصل دِرو است امده کار می کنه، در اصل او سفالگر است. مدتهاست که او را می شناسم. یک بار غیر مستقیم به او ابراز علاقه کردم ولی او فقط به من پوزخند زد و من هم از آن به بعد دیگه کاری به او ندارم. ولی خیلی دوستش دارم. اصلا نمی توانم او را از دلم بیرون کنم. اسمش قدرت است. پسری قشنگ و خیلی هم مودب است ولی با من خیلی بد برخورد می کند. در مزرعه خیلی خاطرخواه دارد ولی او به کسی توجهی نمی کند. وقتی که او را می بینم قلبم می خواهد از سینه دربیاید و او هم می داند که بیشتر از همه، من او را دوست دارم. احساس می کنم او به زیبایی خودش مغرور است . موقع ناهار وقتی همه دور هم می نشینند تا ناهار بخورند، او در جمع ما نمی نشیند، غذایش را بر می دارد و با یکی از دوستانش در گوشه ای غذا می خورد. ولی با این حال من دوستش دارم.
لیدا گفت: همه مردها مغرور هستند، در صورتی که اول خودشان دلباخته می شوند ولی به زبان نمی آورند. امیر وقتی فهمید من هم دوستش دارم در مورد من سخت گیر شد و خواست که مطیع او باشم. و بعد لبخندی زد و گفت: ای بابا بگذریم، فکر خودمان را مشغول نکنیم.
مونس به خنده افتاد . لحظه ای نگذشته بود که باران تندی شروع به باریدن کرد. مونس گفت: بیا برویم داخل قهوه خانه تا باران بند بیاید.
لیدا گفت: نه دوست دارم که توی باران قدم بزنم.
مونس گفت: اگه سرما بخوری من چکار کنم؟
لیدا گفت: چه بهتر! اگه سرما بخورم دیگه تهران نمی روم و مدت بیشتری پیش شما می مانم.
مونس لبخندی زد و گفت: من که از خدا می خواهم که تو پیش ما بمانی. حالا که این را حرف را زدی، تو را می برم کنار رودخانه و توی آب می اندازم.
لیدا با خنده گفت: وای تو خیلی بی انصاف هستی. نکنه می خواهی مرا بکشی . من گفتم سرما بخورم ولی تو می خواهی که من سینه پهلو کنم.
مونس لبخندی زد و گفت: شوخی کردم. چون می خواهم تو سلامت به تهران بروی. مریض نشوی که اصلا طاقت بیماری تو را ندارم.
از کنار مدرسه ای رد شدند . در همان لحظه زنگ تفریح به صدا درآمد . لیدا رو به مونس کرد و گفت: راستی تو چند کلاس درس خوانده ای؟
مونس آهی کشید و گفت: بیشتر از چهار کلاس نخوانده ام چون بچه های خیلی مسخره ام می کردند، من هم خسته شدم و از مدرسه بیرون آمدم و سعی کردم در خرج خانه به پدرم کمک کنم. مدتی به قالی بافی رفتم و حالا که فصل درو است ، به مزرعه می روم. کار کردن من فصلی است. مزد خوبی دارم ، فقط از خدا یک چیز می خواهم و آن این است که روزی با قدرت ازدواج کنم.
لیدا گفت: نگران نباش حتما به آرزویت می رسی.
مونس گفت: بیا برویم توی قهوه خانه تا چای داغ بخوریم. توی این بارون خیلی می چسبه و با این حرف هر دو به قهوه خانه رفتند.
مونس و لیدا روی نیمکتی نشستند. مونس قلیانی که کنار نیمکت بود را برداشت و شروع به کشیدن قلیان کرد و در حالی که پک محکم می زد گفت: می خواهم فضای سنتی برایت درست کنم.
لیدا به خنده افتاد و گفت: درست مانند پیرزنها شدی.
مونس به شوخی اخمی کرد و گفت: ای بابا تو که حال آدم را می گیری. خوب دوست داشتم محیطی سنتی برایت فراهم کنم. و با خنده قلیان را کنار گذاشت. قهوه چی برایشان چای قند پهلو آورد.مدتی هر دو با هم گفتگو کردند و بنی راه مونس رشته خوش گوار خرید که بعد از شام آن را درست کنند و همه با هم بخورند و به خانه برگشتند. موقع شام، لیدا متوجه پدربزرگ شد که رنگ صورتش پریده و کمی بی حال بود. گفت: پدربزرگ انگار حالتان خوب نیست!
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: نه چیزی نیست. فکر کنم سرما خورده ام چون کمی تنم سنگین شده است.
مادربزرگ گفت: بعد از شام بهت جوشانده می دهم بخوری ای کاش کمی زودتر گفته بودی.
مونس گفت: اگه حالتون خوب نیست شما را دکتر ببریم.
پدربزرگ خندید و گفت: ای بابا فقط سرما خورده ام. چیز مهمی نیست که اینطور شلوغش کرده اید.
بعد از شام مادربزرگ رشته خوش گوار را سرخ کرد و همه دور هم خوردند. بعد از خودن آن شیرینی، پدربزرگ گفت: بعنت بر شیطان! امشب اینقدر تنم خسته است که نتوانستم نمازم را بخوانم. بلند شوم که شیطان داره از من یک آدم بد و گمراه می سازه. لعنت خدا بر شیطان، لعنت خدا بر شیطان. و بعد از سر جایش بلند شد و به حیاط رفت تا وضو بگیرد. لیدا و مونس داشتند تلویزیون نگاه می کردند و مادربزرگ چای دم می کرد. پدربزرگ دست نماز گرفت و سر نماز ایستاد. هنوز لحظه ای نگذشته بود که یکدفعه دستش را روی قلبش گذاشت و با ناله روی زمین افتاد.
لیدا و مونس و مادربزرگ با وحشت به طرف او رفتند و مونس و مادربزرگ جیغ و فریاد می کشیدند و پدربزرگ را صدا می زدند. مادر بزرگ خودش را می زد. مونس با فریاد گفت: لیدا برو کمک بیاور باید پدر را به بیمارستان ببریم.
لیدا دوان دوان به کوچه رفت و خودش را به خیابان رساند. در همان لحظه ماشینی از دور نمایان شد.وقتی اتومبیل به لیدا نزدیک شد، لیدا جلوی آن را گرفت و در حالی که گریه می کرد با التماس گفت: تو رو خدا به ما کمک کنید. پدربزرگم حالش به هم خورده است. ما به کمک احتیاج داریم. اون داره می میره. تو رو خدا.
مرد جوانی از ماشین پیاده شد و گفت: نزدیک بود زیر ماشین بروی! چرا اینقدر گریه می کنی؟
لیدا همچنان که گریه می کرد گفت: پدربزرگم تو رو خدا حالش بهم خورده و بعد لیدا بدون توجه دست مرد را گرفت و در حالی که او را به طرف خانه می برد با التماس و گریه می خواست که او کمکش کند و مرد جوان هم به دنبال او می آمد.
صفحه 126
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)