قسمت یازدهم :
وقتی لیدا صدای اسمیت را شنید، صدایش به فریاد بیشتر شبیه شده بود و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. خیلی تند به زبان خارجی با او حرف می زد. اسمیت خیلی عصبانی بود. غروب همان روز از خدمت سربازی برگشته بود. وقتی ماریا موضوع لیدا را به او می گوید که به ایران رفته است، شوکه می شود. باورش نمی شد که لیدا او را تنها گذاشته است. کسی که از او جدا نشدنی بود.
اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا برگرد، من از سربازی برگشته ام. خواهش می کنم برگرد. من از تو حمایت می کنم. اجازه نمی دهم کسی تو را از من جدا کند. من فردا پیش عمو کوروش می روم و از او می خواهم که تو را به من برگرداند. تو توی این مدت منو گول زده بودی. چقدر من احمق بودم که فکر می کردم تو به خاطر فشار روحی با سارا به مسافرت رفته ای. تو و ماریا مرا خام کردید. لیدا برگرد. تو که اینقدر سنگ دل نبودی.
لیدا گفت: اسمیت من آمده ام تا مادرم را پیدا کنم. من باید بدانم که مادرم کی است. اسمیت من به وطنم برگشتم تا خودم را دوباره بشناسم.من...
اسمیت حرف او را با خشم قطع کرد و گفت: لیدا بیخود حرف نزن.اگه تو می خواستی مادرت را پیدا کنی، منتظر من می ماندی و با هم به ایران می رفتیم. لازم نبود تنهایی به ایران برگردی و شش یا هفت ماه منتظر بمانی تا عمو کوروش اگه وقت کرد بیاید و تو را به پیش مادرت برگرداند. لیدا تو باید برگردی . من بدون تو نمی توانم لحظه ای زندگی کنم. جای خالی تو دیوانه ام می کند.
لیدا با ناراحتی گفت: اسمیت من دوستت دارم و دوری تو برایم خیلی سخت است ولی مجبورم خواهش می کنم اینقدر اصرار نکن. من می ترسم مادرم منو نپذیرد و اگه اینطور شد، بدان که حتما پیش تو برمی گردم. ولی تو دعا کن که مادرم منو دختر خودش بدونه و محبت مادرانه اش را از من دریغ نکنه و بعد لحظه ای اشک در چشمانش حلقه زد و به اجبار جلوی ریزش اشکهایش را گرفت.
اسمیت آرام گفت: لیدا بی انصاف نشو. پس من چی! یعنی اصلا مهم نیست که من بعد از تو چه می توانم بکنم؟ تو که منو بهتر می شناسی. آخه...
ایندفعه لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: اسمیت این حرف را نزن. تو از همه برایم بیشتر ارزش داری. من یک تار موی تو را با دنیا عوض نمی کنم ولی مجبورم. تو هم اینقدر منو با این حرفها عذاب نده.
اسمیت با صدایی گرفته گفت:باشه. دیگه چیزی نمیگم ولی خیلی دلم برایت تنگ شده است. تو خیلی... و بعد سکوت کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد : خوب دیگه خدانگهدار. مواظب خودت باش و بعد گوشی را گذاشت.
لیدا با ناراحتی گوشی را روی شاسی گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. فتانه داشت چای برای احمد و امیر می ریخت. وقتی قیافه ی ناراحت لیدا را دید با تعجب گفت: اِ! تو چرا ناراحت هستی؟ کی بود تلفن زد؟
لیدا نفس عمیقی کشید و در حالی که روی صندلی می نشست غمگین گفت: اسمیت بود. چقدر او را از خودم ناراحت کرده ام.
فتانه لبخندی زد و گفت: مهم نیست. لطفا بخند که اینطوری با اخم خیلی زشت شدی.
لیدا لبخندی غمگین زد و همراه فتانه داخل پذیرایی شد. امیر مشغول خواندن روزنامه بود و احمد و فریبا با اشتیاق داشتند یک شوی خارجی نگاه می کردند. فتانه به جمع احمد و فریبا پیوست. لیدا استکان چای را روی میز جلوی امیر گذاشت. امیر سرش را از روزنامه بلند کرد و نگاهی مستقیم به او انداخت. وقتی چهره ی غمگین او را دید با لحن سردی گفت: حدسم درست بود. مگه نه؟
لیدا روی مبل رو به روی او نشست ،آهی کشید و گفت: آره اسمیت بود. چقدر از دستم ناراحت بود. من نبایستی بدون اجازه ی او به ایران می آمدم. او خیلی به گردن من حق داشت. من بایستی از او اجازه می گرفتم. از اینکه گولش زده بودم خیلی عصبانی بود و بعد با ناراحتی ادامه داد: ای کاش می ماندم تا اسمیت از خدمت سربازی برگردد و با او به دنبال مادرم می آمدم. طفلک اسمیت با ناراحتی خداحافظی کرد. اون...
امیر با خشم روزنامه را جمع کرد و محکم روی میز کوبید و با لحنی خشمگین گفت: لیدا بسه. اسم اون پسره را اینجا نیاور. به خدا اگه ایندفعه اسم اونو توی این خانه بشنوم، می دانم چه جور برخورد کنم. چرا باید یک پسر خارجی اینطور روی تو تاثیر گذار باشه که به خاطر او ناراحت شوی! قبل از اینکه تو به ایران بیایی عمو کوروش در مورد اون خیلی با من صحبت کرده بود. می گفت که اون پسره چقدر به تو وابسته است. حتی عمو از او خوشش نمی آمد و می گفت اسمیت تو رو به چشم خواهر نگاه نمی کنه. تمام حرکات او فقط به خاطر این است که روزی با تو زندگی کند و تو زن...
لیدا با عصبانیت بلند شد و با خشم گفت: ساکت باش. اسمیت منو خواهر خودش می دونه. چرا عمو این حرفها را زده است؟خودش که می دونه ما هر دو خواهر و برادر هم هستیم. تو حق نداری در مورد اسمیت اینطور قضاوت کنی. من باید با عمو حتما صحبت کنم.
احمد و فریبا و فتانه که شاهد گفتگوی آنها بودند، از این برخورد امیر ناراحت شدند. احمد با اخم رو به امیر کرد و گفت: امیر بس کن. خجالت بکش. چرا لیدا خانم را با این حرفها ناراحت می کنی.
امیر با پرخاش گفت: ناراحت شدن او اصلا برایم مهم نیست. چون باید این دختر بدونه که به ظاهر دیگران نمی شه اعتماد کرد. اون...
احمد با خشم به طرف امیر رفت ، بازوی او را گرفت و در حالی که او را به طرف باغ می برد با عصبانیت گفت: امیر تو چرا اینطوری شدی. اون مهمان ما است. نباید اینقدر به او سخت بگیری. تو داری زیاده روی می کنی و با این حرف او را به طرف باغ برد.
صفحه 68
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)