نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 104

موضوع: غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شانزدهم:

    لیدا با خوشحالی گفت: مادر این اسمیت برادر عزیز من است که دیگه دلش طاقت نیاورده است و پیش من برگشته.
    شهلا خانم جاخورد و به خاطر امیر نگران شد. جلو آمد و به اجبار لبخندی زد و به اسمیت خوش آمد گفت و اسمیت با لهجه ی فارسی دست و پا شکسته با شهلا خانم احوال پرسی کرد.
    لیدا دست اسمیت را گرفت و در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت او را به اتاقش برد. اسمیت در حالی که به لیدا خیره شده بود ساک دستی خودش را گوشه ی اتاق گذاشت و گفت: وای دختر تو چقدر توی این لباس خوشگل شدی. یک لحظه فکر کردم فرشته ای به طرفم می آید و بعد نزدیک لیدا شد.
    لیدا گفت: تو پسر بدی هستی. چرا دیگه با من تماس نگرفتی. شنیده ام پیش عمو کوروش رفته ای و او را اذیت کردی.
    اسمیت دستی به موهای لیدا کشید و گفت: تو بد هستی که بدون خبر فرار کردی و منو تنها گذاشتی. وقتی ماریا موضوع را به من گفت، حالم بد شد. ماریا منو روی صندلی نشاند و یک لیوان آب به دستم داد. بی انصاف مگه تو نمی دونی که من بدون تو هیچ هستم. توی این مدت مانند دیوانه ها بودم. وقتی جا ریختم و بعد آدرس اینجا را گرفتم تا تو رو با خودم برگردانم. لیدا بیا برگردیم.
    لیدا حرف او را قطع کرد و لبخندی زد و گفت: حالا موقع حرف زدن نیست. لباست را عوض کن که در طبقه پائین جشن تولد دختر بزرگ این خانه است و دوست دارم با قشنگ ترین مرد توی جشن سر یک میز بنشینم.
    اسمیت لبخندی زد و گفت: باشه، با اینکه خسته هستم ولی به خاطر اینکه با من پز بدهی به این جشن می آیم.
    لیدا گفت: اوه، اوه. تازگیها چقدر مغرور شده ای! و هر دو زدند زیر خنده.
    اسمیت یکدفعه متوجه دست گچ گرفته لیدا شد . با ناراحتی گفت: دستت چی شده؟
    لدیا گت: چیزی نیست. از پله ها افتادم و دستم کمی آسیب دید.
    اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا تو رو خدا با من برگرد. من بدون تو می میرم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خدا نکنه. تو نباید این حرف را بزنی. زودتر آماده شو که با هم به طبقه پائین برویم.
    اسمیت آهی کشید و بعد آماده شد و در حالی که دست در دست هم داشتند وارد جشن شدند و با هم گوشه ای سر میز نشستند. فریبا چشمکی به لیدا زد و به طرف او آمد. لیدا فریبا را به اسمیت معرفی کرد و اسمیت با همان لهجه دست و پا شکسته با او احوال پرسی کرد.
    فریبا لبخندی زد و گفت: بهتره اینجا را خانه ی خودتان بدانید. لطفا از خودتان خوب پذیرایی کنید.
    اسمیت تشکر کرد و فریبا به طرف مهمانها رفت تا از آنها پذیرایی کند. لیدا لبخندی به اسمیت زد و گفت: وای خدای من چقدر دلم برایت تنگ شده بود. خیلی دوست داشتم که تو را ببینم.
    اسمیت در چشمان لیدا خیره شد. دست او را گرفت و روی لبهایش گذاشت.آرام گفت: لیدا توی این مدت بدون تو خیلی احساس تنهایی می کردم. تازه فهمیدم که در نبود تو ، من هیچ هستم. تو به من زندگی می بخشی و بعد بوسه ای به دست او زد.
    در همین لحظه امیر با خشم به طرف لیدا آمد. لیدا با کمی ترس از او ، دستش را از دست اسمیت بیرون کشید. ولی هنوز امیر جلوتر نیامده بود که شهلا خانم او را صدا کرد. امیر با خشم به لیدا نگاه کرد و بعد به طرف مادرش رفت. وقتی شهلا خانم با امیر صحبت می کرد ، رنگ صورت او به وضوح پریده بود و عرقهای ریز روی پیشانیش نشست. دوباره به لیدا نگاه کرد ولی دیگر جلو نیامد و با ناراحتی مشغول پذیرایی شد.
    لیدا رو به اسمیت کرد و گفت: همینجا باش تا بروم برات وسایل پذیرایی بیاورم و به شوخی ادامه داد: مواظب چشمهایت باش که دزدکی جایی را دید نزند.
    از این حرف او اسمیت به خنده افتاد و گفت: عزیزم اگر چشم من دنبال این و آن بود که من حالا در ایران نبودم.
    لیدا به طرف سالن رفت. چشمش به امیر افتاد. او را عصبانی دید. امیر به لیدا نزدیک شد و با ناراحتی گفت: ببینم تو می دانستی که اسمیت به ایران می آید.
    لیدا با تعجب گفت: نه، من اصلا نمی دانستم. وقتی او را دیدم باورم نمی شد که خود او باشد.
    امیر که حسادت تمام وجودش را گرفته بود گفت: لیدا خواهش می کنم اجازه نده او زیاد دست تو رو بگیرد وگرنه از کوره در می روم و یه بلایی سرش می آورم.
    لیدا به شوخی گفت: اتفاقا می خواهم الان با او برقصم...
    امیر با خشم حرف او را قطع کرد و رو به رویش ایستاد و گفت: لیدا بس کن وگرنه بد می بینی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: اینقدر حساس نباش. اسمیت برادرم است. تو داری شورش را درمی آوری.
    امیر با اخم گفت: لیدا این حرکات تو روحیه ی منو خراب می کنه. تو دختر بدجنسی هستی. حالا که می دانی دوستت دارم این کارها را می کنی که عذابم بدهی.
    لیدا گفت: امیر تو یک مهندس شیمی هستی. از تو بعیده که اینقدر حسود باشی. باشه بهت قول میدم که نگذارم جنابعالی حرص بخورید.
    امیر لبخندی عصبی زد و گفت: مواظب خودت باش. اگه عصبانی شوم دیگه هیچ کس نمی تونه جلوی منو بگیره.
    لیدا خنده اش گرفت و گفت: چشم قربان.
    امیر نگاه پرمهری به او انداخت و گفت: خدای من کی این عمو به ایران می آید. دیگه داره صبرم تموم میشه. و بعد به طرف احمد رفت.
    لیدا با دو لیوان آبمیوه خنک به طرف اسمیت رفت. وقتی سر میز نشست. اسمیت به او نگاه کرد و به حالت التماس گفت: لیدا با من برگرد. تو و من نمی تونیم بدون هم زندگی کنیم. من و ماریا خیلی تنها شده ایم . لیدا می خواهم با تو ازدواج کنم. می دانم در کنار هم خوشبخت می شویم.
    لیدا جا خورد . هیچوقت فکرش را نمی کرد که روزی اسمیت از او خواستگاری کند. چون همیشه لیدا او را به چشم برادر می دید. به خوشد مسلط شد و گفت: اسمیت من تو رو همیشه برادرم می دانستم و اینکه من دیگه نمی تونم برگردم. باید مادرم را پیدا کنم . و بعد کمی مکث کرد و با دودلی گفت: اسمیت من اینجا دل به کسی بسته ام که واقعا با جان و دل دوستش دارم. می خواهم با او زندگی کنم.
    اسمیت جا خورد و رنگ صورتش به وضوح پرید. حرف لیدا را باور نمی کرد. با صدایی لرزان گفت: تو به این زودی منو فراموش کردی. لیدا من....
    لیدا حرف اسمیت را قطع کرد و گفت: نه اسمیت ، من تو را فراموش نکرده ام. تو تنها عزیز من هستی. تو خاطره های من هستی. چطور می تونم فراموشت کنم.
    اسمیت با ناراحتی گفت: بهتره برویم در اتاقت با هم صحبت کنیم. اینجا برام مانند جهنم می مونه و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به طرف اتاق او رفتند. نگاه لیدا و امیر بهم افتاد. امیر با نگرانی به او نگاه می کرد. وقتی هر دو داخل اتاق شدند ، اسمیت در را بست و به طرف لیدا آمد و با ناباوری گفت: لیدا بگو که با من شوخی کردی. من نمی توانم باور کنم.
    لیدا با بغض گفت: نه اسمیت نه. من اینجا گرفتار شده ام. تا به حال اینطور به کسی دل نبسته بودم.

    صفحه97


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/